عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
نزدیک تو ای از همه کس کم که منم
کس نیست چنین خسته و در هم که منم
بر تو چه گره زنم در آن تو که توئی
وز من چه گشاید اندرین غم که منم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
آن رفت که عشوه می خریدم ز تو من
پیراهن صبر می دریدم ز تو من
من با تو چنان بدم که ناخن باگوشت
لیکن چو دراز شد بریدم ز تو من
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
تا شربت عاشقی چشیدم ز غمت
هر بد که گمانی بری کشیدم ز غمت
قصه چکنم به جان رسیدم ز غمت
آن به که نگویم آنچه دیدم ز غمت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
من کز نم دیده آسیا گردانم
کشتی بر خشک در سفر چون رانم
یک نامه نمی نویسد آن جانانم
این نامه نا نوشته تا کی خوانم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
آن رفت که کردمی نگه سوی تو من
خوشدل شدمی بدیدن روی تو من
رو رو که چو آگه شوم از خوی تو من
گر مشک شوی هم نکنم بوی تو من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا
می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن
گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزادگان را راه نیست
من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا
سوختی ای شمع تا در بزم او ره یافتی
بنده طور توام آموختی کاری مرا
هر کجا افتاده ام افکنده فرشی زیر من
نیست در روی زمین جز سایه غمخواری مرا
چرخ را با من فضولی هست مهری زین سبب
می کند هر دم اسیر ماه رخساری مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
باز خونبارست مژگانم نمی دانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا
روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی
بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا
یار می دانم که می داند دوای درد من
لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا
نی وصالم می رهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا
نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار
می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا
درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مه دلاک من آیینه اهل نظر است
هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است
در تمنای وصال دم تیغش همه دم
عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است
همه را غرقه بخونست دل از غمزه او
رگ جان همه را غمزه او نیشتر است
بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام
بر سر عربده با عاشق خونین جگر است
پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست
تن عشاق که باریک تر از موی سر است
آهم از چرخ برین می گذرد در غم او
آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است
چاک چاکست ز غم سینه ما چون شانه
وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است
نشود قطع بمقراض جفا پیوندش
بس که پیوسته دلم بسته آن سیمبر است
هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه
حذری کن که درین واقعه سر در خطر است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من نگویم چون قدت سروی ز بستان برنخاست
خاست اما فتنه انگیز و خرامان برنخاست
کی نمودی قد که هر سو فتنه بالا نشد
کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان برنخاست
مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش
کی کند در دل اثر آهی که از جان برنخاست
می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد
همدمی ننشست پهلویم که گریان برنخاست
صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من
زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان برنخاست
ظلم اشکم بین که تا گردیم با هم ساعتی
گردبادی هم بآهم زین بیابان برنخاست
از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست
هیچ جا افتاده رفتار خوبان برنخاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در غمت کارم بچشم اشکبار افتاده است
چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است
لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا
آن سهی قد را گذر بر لاله زار افتاده است
پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب
یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است
هر که رخسار تو را با چشم مستت دید گفت
گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است
چشم گر افکنده بر اشک من از رحم نیست
مست بر آب روان بی اختیار افتاده است
هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک
از همه مرغوب تر نقش نگار افتاده است
چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست
گر چه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ملولم از تو نمی پرسیم که حال تو چیست
ملول بهر چه موجب ملال تو چیست
خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی
چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست
مرا خیال تو و فکر تست در دل زار
ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست
شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا
چه آگهم که فراق تو یا وصال تو چیست
ز اشک و آه من آزرده نمی دانی
که زیب حسن تو پیرایه جمال تو چیست
اگر بسوختن سینه ام نه مایل
دم نظر بدل از دیده انتقال تو چیست
فضولی از سر جان در گذر براه فنا
جز این کشته جانان شوی کمال تو چیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ندانستم که آن ماه آن چنین راه ستم گیرد
شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد
قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد
دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد
ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی
دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد
ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من
چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه
که کس در رهگذار سیل خونی خانه کم گیرد
طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل
نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد
فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت
همان به الفتی در کنج تنهایی بغم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
نه حبابست که پیدا ز سرشک ما شد
اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد
عاشقانراست بلا سلسله قید حیات
بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد
بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید
چون نشان یابم ازو در طلب عنقا شد
بست بر پای من از اشک غمت سلسله
باز در عشق عجب سلسله بر پا شد
نشد از کامل او کام دل من حاصل
سر سودایی من در سر این رسوا شد
ز صبا گرد رهت یافت ولی قدر نکرد
دیده نرگس ازینست که نابینا شد
روزی افراخت فضولی علم رسوایی
که اسیر غم آن سرو سهی بالا شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ببزم او سخن از درد من نمی گذرد
چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد
گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک
ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد
نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو
زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد
مقید قد و رخسار گلرخان بچمن
پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد
اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست
حدیث کام دران انجمن نمی گذرد
نمی رسد بحظوظ سرور روحانی
کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد
دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل
که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
نشاطم می کشد چون از تنم پیکان برون آید
که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید
نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران
بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید
غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی خواهد
که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید
بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد
سیه بختی که او از آتش هجران برون آید
بیاد غنچه خندان او مردم عجب نبود
که از خار مزاحم غنچه خندان برون آید
نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینه ام جز غم
بخانه هر چه باشد چون بکاوند آن برون آید
فضولی هست در دل تیر او بسیار می ترسم
که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد
گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد
تنها نه یار من همین با من ندارد یاری
یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد
خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم
تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد
پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل
هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد
آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان
آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد
بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی
مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد
شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او
خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
غمت روز تنهاییم یار بس
شبم هم نفس ناله زار بس
مرا مایه خرمی روز غم
دل خسته و جان افکار بس
چه کار آیدم قیدهای دگر
دلم بسته زلف دلدار بس
سریر سلامت چه جای منست
مقامم سر کوی خمار بس
ندارم بکار جهان هیچ کار
مرا ترک کار جهان کار بس
چه حاجت بتیغ از پی کشتنم
نگاهی ازان چشم خونخوار بس
فضولی ز لذات عالم مرا
همان نشأه ذوق دیدار بس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ز عشقت ناله زاری که من دارم ندارد کس
همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس
چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را
نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس
ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند
چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس
بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی
چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس
دل شادی کزان گل غیر من دارد ندارم من
بدل از جور او خاری که من دارم ندارد کس
ره و رسم اسیران بلا بسیار پرسیدم
غم و اندوه بسیاری که من دارم ندارد کس
فضولی هست وصف حسن او مضمون گفتارم
ازانرو حسن گفتاری که من دارم ندارد کس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط
شد شاهد جمال ترا پرده دار خط
بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را
تا ماه من نمود بگرد عذار خط
روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه
تا سر زد از خواشی رخسار یار خط
خطی نیافتیم بمضمون خط یار
خواندیم از صحیفه دوران هزار خط
از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم
چون مرده که ماند ازو یادگار خط
مرده دلیم چون نخراشیم سینه را
رسم مقررست بلوح مزار خط
بی خط او چه سود فضولی ز زندگی
درکش بحرف هستی خود زینهار خط
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم