عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
امشب که به دل حسرت دیدارکمین داشت
هر عضو چو شمعم نگهی بازپسین داشت
کس وحشتت از اسباب تعلق نپسندید
دامن نشکستن چقدر چین جبین داشت
از وهم مپرسید که اندیشهٔ هستی‌
در خانهٔ خورشید مرا سایه‌نشین داشت
هر تجربه‌کاری که درتن عرصه قدم زد
سازدل جمع آن طرف ملک یقین داشت
عمری‌ست که در بندگداز دل خویشیم
ما را غم ناصافی آیینه بر این داشت
چون سایه به جز سجده مثالی ننمودیم
همواری ما آینه در رهن جبین داشت
در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم
زین حلقه‌کمند امل آرایش چین داشت
از پردهٔ دل رست جهان لیک چه حاصل
آیینه نفهمیدکه حیرت چه زمین داشت
با این همه حیرت به تسلی نرسیدیم
فریاد که آبینهٔ ما خانهٔ زین داشت
آفاق تصرفکدهٔ شهرت عنقاست
جز نام نبود آن‌که جهان زیر نگین داشت
بیدل سراین رشته به تحقیق نپیوست
در سبحه و زنار جهانی دل و دین داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
چه سحر بود که دوشم دل آرزوی تو داشت
تورا در آینه می‌دید و جستجوی تو داشت
به هر دکان‌که درین چارسو نظرکردم
دماغ ناز تو سودای گفتگوی تو داشت
به دور خمکدهٔ اعتبارگردیدیم
سپهر و مهر همان‌ساغر و سبوی تو داشت
ز خلق این همه غفلت‌که می‌ کند باور
تغافل توز هرسو نظربه سوی تو داشت
نظربه رنگ توبستم نظربه رنگ توبود
خیال روی توکردم خیال روی تو داشت
ز ما و من چقدر بوی ناز می‌آید
نفس به هرچه دمیدند های و هوی تو داشت
غرور و ناز تو مخصوص‌کج‌کلاهان نیست
شکسته رنگی ما هم خمی ز موی تو داشت
هزار پرده دریدند و نغمه رنگ نبست
زبان خلق همان معنی مگوی تو داشت
چه جرعه‌هاکه نه بر خاک ریختی زاهد
به این حیا نتوان پاس آبروی تو داشت
به سجده خاک شدی همچو اشک و زین غافل
که خاک هم تری از خشکی وضوی توداشت
به‌گردش نگهت پی نبرد فطرت تو
که سبحهٔ تو چه زنار درگلوی تو داشت
درین حدیقه به صد رنگ پر زدم بیدل
ز رنگ در نگذشتم‌که رنگ و بوی تو داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
آغاز نگاهم به قیامت نظری داشت
واکردن مژگان چراغم سحری داشت
خوابم چه خیال است به گرد مژه گردد
بالین من‌گم شده آرام پری داشت
چشمی به تحیرکدهٔ دل نگشودیم
آیینه همین خانهٔ بیرون دری داشت
ما بیخبران بیهده بر ناله تنیدیم
تا دل نفس سوخته هم نامه‌بری داشت
قاصد، ز رموز جگر چاک چه‌گوید
درنامهٔ عشاق دریدن خبری داشت
آخرگروه حیرت ما باز نگردید
او بودکه هر چشم‌گشودن دگری داشت
کردیم تماشای ترقی و تنزل
آیینهٔ ما هر نفس از ما بتری داشت
زین بحر، عیارطلب موج‌گرفتیم
آن پای که فرسود به دامن گهری داشت
آگاه نشد هیچ‌کس از رمز حلاوت
ورنه لب خاموش گره نیشکری داشت
بی‌شعله نبود آنچه تو دیدی‌گل داغش
هر نقش قدم یک دو نفس پیش سری داشت
با لفظ نپرداختی ای غافل معنی
تحقیق پری در نفس شیشه‌گری داشت
آسان نرسیدیم به هنگامهٔ دیدار
ای بیخبران آینه دیدن جگری داشت
عریانی‌ام ازکسوت تشویش برآورد
رفت آنکه جنونم هوس جامه‌دری داشت
بیدل چقدر غافل‌کیفیت خویشم
من آینه در دست وتماشا دگری داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
تو ازآن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت
گر شوی حلقه‌که چشم آنسوی در خواهی داشت
زبن شبستان هوس عشوه چه خواهی خوردن
شمع‌‌سان‌گل به سر از باغ سحر خواهی داشت
یک عرق‌وارگر از شرم طلب آب شوی
تا ابد درگره قطره‌گهر خواهی داشت
شب وصل است‌کنون دامن او محکم‌دار
پاس ناموس ادب وقت دگرخواهی داشت
تهمت نام تجرد به مسیحا ستم است
میخلی در دل خود سوزن اگر خواهی داشت
یک حلب شیشه‌گر از هر قدمت می‌جوشد
خاطرآبله در سیر و سفر خواهی داشت
گر بسوزی ورق‌نه فلک ازآتش عشق
یادگار من و دل یک دو شرر خواهی داشت
بیدل این بار امانت به زمین سود سرت
تاکجاجامهٔ‌معشوق به‌بر خواهی‌داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت
جای دگر نیافت‌که بر رنگ پاگذاشت
تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست
نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت
عمری ا‌ست خاک من به سر من فتاده است
این‌گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت
وامانده ی قلمرو یاسم چو نقش پا
زین دشت هرکه رفت مرا بر قفا گذاشت
می‌خواست فرصت از شرر کاغذ انتخاب
رنگ پریده بر ورقم نقطه‌ها گذاشت
رفتم ز خویش لیک به دوش فتادگی
برخاستن غبار مرا بی‌عصا گذاشت
هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیم
ما را نمی‌توان به امید بقا گذاشت
با خود فتاد کار جهان از غرور عشق
آه این چه ظلم بود که ما را به ما گذاشت
زین‌ گردن ضعیف ‌که باریکتر ز موست
باید سر بریده به تیغ قضاگذاشت
آن را که عشق از هوس هرزه واخرید
برد از سگ استخوان و به پیش هما گذاشت
بیدل عروج جاه خطرگاه لغزش است
فهمیده بایدت به لب بام پا گذاشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
همت من از نشان جاه چون ناوک‌ گذشت
زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک‌ گذشت
طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل
نیست‌ بر عصمت حرج‌ گر لولی از تنب‌ گذشت
همتی می‌باید اسباب تعلق هیچ نیست
بر نمی‌آید دو عالم با جنون یک‌ گذشت
در مزاج خاک این وادی قیامت کشته‌اند
پای ما مجروح و باید ازتل آهک‌ گذشت
هیچکس حیران تدبیر شکست دل مباد
موی‌ چینی‌هر کجا خطش‌ دمید از حک‌ گذشت
چون شرارکاغذ آخر از نگاه‌ گرم او
بر بنای ما قیامت سیلی از چشمک گذشت
حسرت عشاق و بیداد نگاهش عالمی‌ست
بر یکی هم گر رسید این ناوک از هر یک گذشت
ننگ تحقیق است‌. تفتیشی‌ که دارد فهم خلق
در تامل هرکه واماند از یقین بیشک گذشت
خیره‌ بینی لازم طبع درشت افتاده است
کم تواند چشم تنگ از طینت ازبک‌ گذشت
کاش زاهد جام‌گیرد کز تمسخر وارهد
بی‌تکلف عمر این بیچاره در تیزک گذشت
صحبت واعظ به غیر از دردسر چیزی نداشت
آرمیدن مفت خاموشی کزین مردک گذشت
فضل‌حق وافی‌ست بیدل از فنا غمگین مباش
عمر باطل بود اگر بسیار و گر اندک‌ گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت
موج خجلت سرو را چون قمری از بالاگذشت
وای بر حال کمند ناله‌های نارسا
کان تغافل پیشه از معراج استغناگذشت
ما به چندین‌کاروان حسرت‌کمین رهبریم
شمع در شبگیر دود دل عجب تنهاگذشت
محو دل شوتا توانی رستن از آفات دهر
موج بی‌وصل‌گهر نتواند از دریاگذشت
بسته‌ای‌احرام صد عقبا امل اما چه سود
فرصت نگذشته‌ات پیش ازگذشتنهاگذشت
بی‌نشانی در نشان پر می‌زند هشیار باش
گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیاگذشت
آبله مخموری واماندگیهایم نخواست
زین بیابان لغزشم آخر قدح پیماگذشت
گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده‌ام
عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت
بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر
تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت
عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل
کرد استقبال امروزی‌که از فرداگذشت
گرزدنیا بگذری تشویش عقبا حایل است
تا ز خود نگذشته‌ای می‌بایدت صد جاگذشت
بیدل از رنگ شکست شیشه‌ای خندیده است
کز غبارش ناله نتواند به سعی‌پاگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
در طلبت شب چه جنونهاگذشت
کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت
جهل‌، خرد پخت وبه‌معموره ریخت
عقل جنون‌کرد و ز صحراگذشت
نقش نگین داشت‌کمال هوس
اسم بجا ماند و مسماگذشت
خلق خیالات بر افلاک برد
از سر این بام هواهاگذشت
پی سپر عجز، چه نازد به جاه
آبله از خاک چه بالاگذشت
جوش نفس بود، می اعتبار
قلقلکی‌کرد و ز مینا گذشت
چون شررکاغذ آتش زده
فرصت ما از نظر ماگذشت
سعی تک وپو، همه را محوکرد
رنگ روانی ز ثریا گذشت
چون شب وروز است تلاش همه
درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت
خط جین فهم به فرداگماشت
خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت
خامشی‌ام زندهٔ جاوید کرد
کم‌نفسیها ز مسیحا گذشت
ضبط نفس طرفه پلی داشته‌ست
قطره به این جهد، ز دریاگذشت
قافله‌سالار توهم مباش
هرکس ازین بادیه تنهاگذشت
فرصت دیدار وفایی نداشت
آمده بود، آینه‌، اما گذشت
با دم شمشیرقضا چاره چیست
دم مزن آبی‌که ز سرهاگذشت
بیدل ازین مایه‌که جز باد نیست
عمر در اندیشهٔ سودا گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط ‌آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست‌ کز دپا رمید
شعلهٔ‌ آهم به دل برقی ست‌ کز صحرا گذشت
چند، چون‌گرداب بودن سر به جیب پیچ‌ وثاب
می‌توان چون‌موج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمی‌خاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون ‌شو ای‌ حسرت ‌که ا‌ز مقصد رهت‌ د‌ور است ‌دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بی‌وفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بی‌نشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت
هوای آبله‌ای از سر حباب گذشت
به چشم‌بند جهان این چه سحرپردازی‌ست
که بی‌حجابی آن جلوه از نقاب‌گذشت
به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است
کدام سوخته زین وادی خراب گذشت
جنون‌پرستی اغراض ننگ طبع مباد
حیا نماند چو انصاف از حساب‌گذشت
کسی به چارهٔ تسکین ما چه پردازد
که تا به داغ رسیدیم ماهتاب‌گذشت
ز مصرع نفس واپسین عیان‌گردید
که ما ز هر چه‌گذشتیم انتخاب‌گذشت
سیاهکار فضولی مخواه موی سفید
کفن چوپرده د‌رد باید از خضاب‌گذشت
صفا کدورت زنگار چشم نزداید
ز سایه کس نتواند در آفتاب گذشت
ز خود تهی شو و از ورطهٔ خیال برآی
به آن‌کنار همین‌کشتی ز سراب‌گذشت
به عیش غفلت عمری‌که نیست‌کس نرسد
فغان‌که فرصت تعبیر هم به خواب‌گذشت
ز سوز سینه‌ام آگه‌که‌کرد محفل را
که اشک دود شد و از سرکباب‌گذشت
ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم
شرر بیانی‌ام از حاصل جواب گذشت
به وادیی‌که نفس بود رهبربیدل
همین تأمل رفتن‌گران رکاب‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت
تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زین‌بزم چون‌شمعم به خاطر درگذشت
چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید
آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت
سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب‌ گوهر، آتش آتش یاقوت شد
هرچه آمد بر سر ما از گذشتن ‌درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز
لغزش پایی‌که پروازش به ز‌یر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کم‌همتی نشناختیم
از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی می‌خواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازک‌ست
نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
می‌چکد خون دو عالم از نگاه واپسین
بیخبر از خود مگو می‌باید از دلبر گذشت
سخت‌بیرن‌است شوق از ساز وحشتها مپرن
عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
می‌روم ‌بی ‌دست و پا چون ‌شمع و از هر عضو من
آبله‌ گل می‌کند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعم‌کنون مأیوس باید زبستن
سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بی‌نیاز عالمم
گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
به فکر دل لبم از ربط قیل و قال‌گذشت
چسان نفس‌کشم آیینه در خیال گذشت
کجاست‌تاب ز خودرفتنی‌که‌چون یاقوت
به عرض‌گردش رنگم هزار سال‌گذشت
بهار یأس ز سامان بی‌نیازیها
چه مایه داشت‌که بالیدن از نهال‌گذشت
خمی به دوش ادب بند وسیر عزت‌کن
ز آسمان به همین نردبان هلال‌گذشت
طریق فقر، جنون تازی دگر دارد
دلیل حاجت و می‌باید از سوال گذشت
عرق ز جبههٔ ما بی‌فنا نشد زایل
فغان‌که عمر چو شبنم به انفعال‌گذشت
زهیچ جلوه به تحقیق چشم نگشودیم
شهود آینه در عالم مثال‌گذشت
خمش نوایی موج تکلم از لب یار
اشارتی‌ست که نتون ازین زلال گذشت
به عالمی‌که ز پروازکار نگشاید
توان چو رنگ به سعی شکست بال‌گذشت
به فکرنسیهٔ موهوم نقد نیز نماند
مپرس در غم مستقبلم چه حال‌گذشت
دلم ز خجلت بی‌ظرفی آب شد بیدل
به یاد باده‌تریها ازین سفال‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان ‌گذشت
تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم
دنیا غم تو نیست‌که نتوان از آن‌گذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام
از پا نشستنی‌که ز عالم توان‌گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد
عمری نداشتم‌که بگویم چسان‌گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس
واماندنی‌ست اینکه توگو.بی فلان‌گذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان‌گذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج ‌گهر می‌توان ‌گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت
واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان‌ گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران ‌گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جان‌گذشت
تمکین ‌کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان ‌گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
همت ‌از هر دو جهان ‌جست ‌و ز دل در نگذشت
موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
آمد و رفت نفس‌،‌گرد پی یکتایی‌ست
کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت
شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت
سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت
ختم‌گردید به بیمار وفا شرط ادب
ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت
هرزه‌دو بود طلب‌، قامت پیری ناگاه
حلقه‌ گردید که می‌باید ازین در نگذشت
پستی طالع شمعم‌که به صحرای جنون
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
روش معدلت از گردش پرگار آموز
که خطش‌ گر همه‌ کج رفت ز محور نگذشت
طاقت غرهٔ انجام وفا ممکن نیست
ناتوانی‌ست که از پهلوی لاغر نگذشت
شرر کاغذ آتش ‌زده‌ام سوخت جگر
آه از آن فرصت عبرت‌ که به لنگر نگذشت
بر خط جبههٔ ماکیست نگرید بیدل
زین رقم‌کلک قضا بی‌مژه ی تر نگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
نه همین سبزه از خطش ترگشت
قند هم زان دو لب مکرر گشت
فرصت جلوه مغتنم‌ شمرید
خط چلیپاست چون ورق برگشت
تا عدم سیر هستی آن همه نیست
هر نفس می‌توان سراسر گشت
نقطه از سیر خط نمایان شد
اشک ما تا چکید لاغر گشت
اوج عزت فروتنی دارد
قطره پستی‌گزیدگوهرگشت
ترک اخلاق مشق ادبارست
سرو کم‌ سایه شد که بی‌بر گشت
وضع گستاخی بیش از این چه کند
او عرق کرد و چشم ما تر گشت
به غرور آنقدر بلند متاز
لغزش پا دمید چون سرگشت
گرنه شغل امل کشاکش داشت
ربش زاهد چرا دم خرگشت
ششجهت یک فسانهٔ غرض است
گوشها زین جنون نوا کر گشت
سیر پرگار عبرت است اینجا
خواهدت پا و سر برابر گشت
گردش چشم یار در نظریم
باید آخر جهان دیگرگشت
بیخودی بی انوید وصلی نیست
قاصد اوست رنگ چون برگشت
خلقی از وهم محرمی بیدل
گرد خود گشت و حلقهٔ در گشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی ‌زنهار
ز دست پیش فتاده‌ست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال ‌کهتران بودن
توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی می‌داشت
چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی می‌بود
ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز
هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید
حذر خوش است ازبن ناخن‌آزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت
نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات
ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتی‌ست نقد غیرت مرد
عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتاده‌ست
به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه ‌پیش آرد
پی قبول ‌گذارد به دیده‌ها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل
به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بی‌روی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت
چشمی‌ست‌که باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادم‌که به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بی‌ناخنی‌ام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بی‌پا و سرم‌سبحه شماری‌ست
کاش آبله‌ای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بی‌خواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصل‌گل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسوده‌که دارد به سرانگشت
عمری‌ست‌که دررنگ چمن شور شکستی‌ست
کو غنچه‌که‌گل‌گوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینه‌کارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکه‌گذارد به سرانگشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت
آنقدر بالید دل‌ کایینه در صحرا گرفت
ازدل روشن ملایم طینتی را چاره نیست
پنبه خود رایی تواند از سر میناگرفت
سعی‌ گردون از زمین مشکل‌ که بردارد مرا
قطر‌‌ه را ازدست خاک تشنه نتوان واگرفت
در گلستانی ‌که بلبل بود هر برگ گلش
پیکرم را خامشی چون غنچه سرتا پا گرفت
سخت‌ نایاب‌ است‌ مطلب‌ ورنه‌ کوشش‌ کم نبود
احتیاج از ناامیدی رنگ استغنا گرفت
تاکی از اندیشهٔ تمکین‌گرانجان زیستن
قراهٔ ما را چوگوهر ‌ل در این دپاکرفت
گر بلند افتد چوگردون نشئهٔ وارستگی
می‌توان دامان همت از سر دنیا گرفت
در ریاض دهر، ما را سبز کرد آزادگی
بی‌بریها اینقدر، چون سرو، دست ماگرفت
زبن همه اسباب نومیدی چه برگیردکسی
آنچه می‌باید ‌گرفتن دست ناگیرا گرفت
عقده‌ای ازکار ما نگشود سعی نارسا
ناخن تدبیر ما آخر دل ما را گرفت
چشم بند و زور بر دل‌کن‌که در آفاق نیست
آنقدر اوجی‌که یک مژگان توان بالاگرفت
تا شود بیدل به نامت سکهٔ آسودگی
خاکساری در نگین باید چو نقش پا گرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
دی حرف خرامش به لبم بال‌گشا رفت
دل در بر من بود ندانم به‌ کجا رفت
خودداری‌و پابوس خیالش چه خیال است
می‌بایدم از دست خود آنجا چو حنا رفت
ما و گل این باغ به هم ساخته بودیم
فرصت تنک افتاد سر و برگ وفا رفت
پیش که گریبان درم ای وای چه سازم
کان تنگ‌قبا از برم آغوش‌گشا رفت
در ملک خیال آمد و رفت نفسی بود
اکنون خبر دل‌ که دهد قاصد ما رفت
فرصت شمر وهم امل چند توان زیست
این وعدهٔ دیدار قیامت به کجا رفت
هر خارکه دیدم مژه‌ای اشک‌فشان بود
حیرانم ازپن دشت کدام آبله‌پا رفت
مقدوری اگر نیست چه حاصل ز هدایت
هشدارکه بی‌پا نتوان ره به عصا رفت
دعوت هوسان سخت تکالیف کمینند
ای آب رخ شرم نخواهی همه جا رفت
بر ما هوس بال هما سایه نیفکند
صد شکر که این زنگ ز آیینهٔ ما رفت
مو کرد سیاهی‌، دم خاموشی چینی
شد سرمه خط جاده ز راهی ‌که صدا رفت
چون‌رنگ عیان‌ نیست‌ که این هستی موهوم
آمد زکجا آمد و گر رفت‌ کجا رفت
از عمر همین قدر دو تا ماند به یادم
این رخش سبک‌سیر عجب نعل‌نما رفت
بیدل دم هستی به نظرها سبکم‌ کرد
خاکم چو سحر از نفس آخر به هوا رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت
آسا هر سود‌ن ‌دست‌اندکی ‌ز خویش رفت
عالم اسباب هستی چون عدم چیزی نداشت
هر که ‌را دیدیم درویش آمد و درویش رفت
آه از آن مغرور بی‌دردی ‌کزین ماتمسرا
همچو اشک‌دیدهٔ بی‌نم تغافل‌کیش رفت
صد سحر شور تبسم‌ داشت لعلش‌ لیک حیف
این نمک پر بیخبر از سینه‌های ریش رفت
صبح هر اقبال غافل از شب ادبار نیست
ای‌بسا حسنی‌ که ‌از خط‌،‌سر به ‌جیب‌ ریش‌ رفت
پیرو خلق دنی بودن زغیرتهاست دور
شیرمردان را نباید بر طریق میش رفت
زبن ندامت جز تحیر با چه پردازدکسی
عمر فرصت در نظر کم آمد از بس بیش رفت
امن‌خواهی تشنهٔ‌تشویش طبع‌کس مباش
خون فاسد روزگارش در خمار نیش رفت
شغل اعمال دگر، بسیار بود، اما چه سود
هرکه در بزم خیال آمد خیال‌اندیش رفت
چارهٔ این درد بی‌درمان ندارد هیچ ‌کس
مرگ پیش آمد زمانی‌کز نفس تشویش رفت
با ادب جوشیده‌ای بیدل ز هذیان دم مزن
موج‌ گوهر بسته‌ را شوخی نخواهد پیش‌ رفت