عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ساقی باقی که جانم مست اوست
باده در داد کان بیرنگ و بوست
بی دهن جان باده را در کشید
کاو منزه از خم و جام و سبوست
نور می در جان و در دل کار کرد
نار وی در استخوان و مغز و پوست
دیدم از مستی چو مستی را قفا
عالمی را بی قفا دیدم که روست
چون حجاب ما یقین شد مرتفع
هردو عالم را بکل دیدم که اوست
مهر بکد آنرا که ذره خواندمی
بحر بود آنرا که می گفتم جوست
زشت و نیکو می نمود اما نبود
هر کرا من گفتمی زشت و نکوست
هر کرا دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش چو دیدم بود دوست
مغربی چون اختلافی نیست هیچ
رو زبان درکش چه جای گفتگوست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان
لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
همه دریا و دریا عین ما بوده ولی
مائی ما در میان ما و دریا حایل است
چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد
ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است
نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست
عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است
جمله عالم نیست الّا سایهء علم وجود
روی از عالم بگردان زانکه ظل زایل است
سایه بر خورشید بگزین گر تو مرد عاقلی
سایه بر خورشید نگزیند کس کو عاقل است
نیست شان آنکه باشد بر صراط مستقیم
میل کردن جانب چیزی که مردم مایل است
چون بدانستی که حق هستی و باطل نیستی است
در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است
نقطه توحید عین جمع و دریای وجود
حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است
چیست دانی در میان جان و جانان مغربی
برزخ جامع خط موهوم و حد فاصل است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
دلی که آینه روی شاهد ذات است
برون ز عالم نفی و جهان اثبات است
مجو که در ورق کاینات نتوان یافت
علامت و اثر آنچه بی علامات است
کسی نجست و نجوید ز لوح هر دو جهان
نشان و نام کسی که محو بالذات است
کسیکه در دو جهانش نه ذات و نه وهم است
وجود یافتنش نوعی از محالات است
مرا که عادت رسم و رسوم نیست پدید
چه داند آن که ورا رسم و راه و عادات است
مقام آنکه نباشد مقیم هیچ مقام
ورای منزلت و زینت و مقامات است
طریق آنکه ندارد بهیچ رَایی روی
نه سوی کوی خرابات و نی مناجات است
ره کسیکه به سر پای کرده است مدام
نه راه میکده و کعبه و خرابات است
کجا بوجد و بحالات سر فرود آورد
کسیکه حالت او نقد جمله حالات است
کسیکه هیچ ندارد ز نار و نور خبر
ورا نه بیم و نه امید و نار و جنات است
وجود مغربی اندر فضای همت اوست
چو پیش پرتو انوار مهر ذرّات است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تو است آن یار دائم ور تو یکدم دور نیست
گرچه تو مهجوری ازو، وی از تو مهجور نیست
دیده بگشا تا ببینی آفتاب روی او
کافتاب روی او از دیده ها مستور نیست
لیک رویش را بنور روی او دیدن توان
گرچه مانع دیدنش را از دیدنش جز نور نیست
جنّت از باب دل رخسار جانان دیدن است
در چنین جنّت که گفتیم زنجبیل و حور نیست
گر ترا دیدار او باید برآ بر طور دل
حاجت رفتن چو موسی سوی کوه طور نیست
تو کتابی در تو مسطور است علم و هر چه هست
چیست آن کاو در کتاب و لوح تو مسطور نیست
کور آن باشد که او بینا بنفس خود نشد
کان که او بینا بنفس خویشتن شد، کور نیست
۸ناصر و منصور گوید انا الحق المبین
بشنو از ناصر که آن گفتار از منصور نیست
مغربی را یار شمس مغربی خواند بنام
گرچه شمس مغربی اندر جهان مستور نیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
هیچ میدانی که عالم از کجاست
یا ظهور نقش عالم از کجاست
یا حروف اسم اعظم در عدد
چند باشد یا خود اعظم از کجاست
گنج دانش را طلسمی محکم است
این طلسم گنج محکم از کجاست
آندمی کز وی مسیحا مرده را
زنده گردانید آن دم از کجاست
آن که القا کرد جبرئیل آن که بود
اصل عیسی چیست مریم از کجاست
خاتم ملک سلیمانی ز چیست
حکم و تسخیر است خاتم از کجاست
چیست اصل فکرهای مختلف
وین خیالات دمادم از کجاست
آن یکی اندوه دایم از چه است
وین یکی پیوسته خرّم از کجاست
گاه شادی، گاه غمگینی ولی
می ندانی شادی و غم از کجاست
اینکه باشد مردمان را در جهان
گه عروسی گاه ماتم از کجاست
مغربی گر زانکه میدانی بگوی
کاین یکی بش آن یکی کم از کجاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است
او نیز اگر باد رود از سرش آبیست
بهر تو یک تاب جهان کرد پدیدار
ذرات جهان جمله عیان گشته ز تابیست
حرفیست جهان از ورق دفتر علت
هرچند که خود را بسر خویش کتابیست
زاندیده کماهی نتواند رخ او دید
کاویخته بر روی وی از نور نقابیست
از تشنگی آنرا که تو پنداشته بودی
در بادیه از دور که آبیست، سرابیست
بیدار شو از خواب که این جمله خیالات
اندر نظر دیده بیدار چه خوابیست
از جانب او نیست حجابی به حقیقت
از جانب ما باشد اگر زانکه حجابیست
ساقی به هم باده به‌یک خّم دهد امّا
در مجلس ما مستی هر یک ز شرابیست
تنها نبود مغربی از نرگس او مست
در هر طرف از نرگس او مست خرابیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چو باده چشم تو خوده است دل خراب چراست
چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت
چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت
بگو که با دل مسکنت این عتاب چراست
ز من هرآنچه تو گوئی و آن همی شنوی
چو من صدای توام با من این خطاب چراست
چو نیست غیر تو کس از که میشوی پنهان
چو ناظر او توئی در رخت نقاب چراست
اگر چه در خم چوگان تست گوی دلم
ز چیست منقلب آخر در انقلاب چراست
ز باد بپرس که بحر از چه گشت آشفته
ز بحر بپرس که کشتی در اضطراب چراست
چو ما هر آنچه تو دادی بما همان خوردیم
زیاده هیچ نخوردیم پس حساب چراست
هرآنکه باز نکرده است گوش هوش روترا
برش حدیث حقایق فسانه است و حکایت
کتاب مغربی چون نسخه کتاب تواست
ازو مپرس که این حرف در کتاب چراست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آنکه او در هر لباسی شد عیان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ
بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
وانکه بهر خود باسم و رسم عالم شد پدید
وانکه اکنونش همیخوانی جهان پیداست کیست
پیش او گر ز بر بالای جهان او رسته است
زیر و بالای زمین و آسمان پیداست کیست
نیست پنهان پیش چشم اهل بینش آنکه او
صد هزاران جامه پوشید هر زمان پیداست کیست
شکل پیری و جوانی روی پوشی پیش نیست
مختفی در پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
آنکه گوید مغربی را کاین سخنها را بدان
بعد از آن بر هر که میخوانی بخوان پیداست کیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
دلم که ساحل بینهایت اوست
بود مدام بامواج بحر او محتاج
علاج درد دلم غیر موج دریا نیست
چو طرفه درد که موحش بود در او علاج
بهر خسی برسد زین محیط در و گهر
یکی بخس رسد از وی یکی بگوهر باج
از این محیط که عالم بجنّت اوست سراب
مراست عذب و فرات و تراست ملح اجاج
بلون و طعم اگر مختلف همی گردد
ز اختلاف محل است و انحراف مزاج
هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد
بگرد بحر محیطش بیکزمان تاراج
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گوهری از موج بحر بی کران آمد پدید
هرچه هست و بود می باید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید
چون که موج و گوهر دریا پیاپی شد روان
وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید
سر بحر بی کران را موج در صحرا نهاد
گنج مخفی آشکارا شد نهان آمد پدید
ای که می جستی نشان از بی نشان زحمت مکش
چون نشان بی نشان، از بی نشان آمد پدید
ای که دایم از جهان ما و من کردی کنار
عاقبت با ما و با من در میان آمد پدید
صد هزاران گوهر اسرار و درّ معرفت
در جهان از موج بحر بی کران آمد پدید
از برای آنکه تا نشناسد او را غیر او
موج دریا در لباس انس و جان آمد پدید
از زبان مغربی خود بکر می گوید سخن
مغربی را بحر ناگاه از زبان آمد پدید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد
وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد
اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل
سر درهم آرد دایره از پیش برخیزد عدد
اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولی
از حطه ی ملک صمد واحد بود عین احد
اندر یکی صد بین نهان، درصد یکی‌ را بین عیان
از یکی گفتم بدان صد را ز یک یک را ز صد
لیکن جهان جسم و جان گرچه شد از دریا عیان
برروی بحر بیکران باشد چو بر دریا زبد
من بر مثال ماهیم افتاده از دریا برون
باشد که موجی در رسد بازم به در با در کشد
وقتست کآن خورشید باد، آن ماه، آن ناهید ما
از برج دل طالع شود از اندرون سر برزند
آن آفتاب مشرقی پیدا شود در مغربی
کز مغربی را آینه پنهان نباشد در نمد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود
خود را به شکل و وضع جهانی به خود نمود
اسرار خویش را به هزاران زبان بگفت
گفتار خویش را به همه گوش ها شنود
در ما نگاه کرد هزاران هزار یافت
در خود نگاه کرد به غیر از یکی نبود
در هرکه بنگرد همه عین خود بدید
چون جمله را به رنگ خود آورد در وجود
یک نکته گفت یار، ولیکن بسی شنید
یک دانه کشت دست، ولیکن بسی درود
خود را بسی به خود یار و جلوه کرد
لیکن نبود هیچ نمودی جز این نمود
از دستی هستی همه عالم خلاص یافت
تا یار بر جهان در گنج نهان گشود
کس در جهان نماند کزو مایه نبرد
آن مایه بود یا نه اصل زیان و سود
با آنکه شد غنی همه عالم ز گنج او
یک جو ازو نه کاست نه یک جو در دراو فزود
چون مغربی هرآنکه بدان گنج راه یافت
بگشود بر جهان کف و گنج عطا نمود
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد
از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد
تا که از چهره ی خود باز برانداخت نقاب
از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد
پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا
تا که از کَون و مکان نام و نشان پیدا شد
بود خاموش به گفتار درآمد عالم
به حدیثی که بتم راز زمان پیدا شد
بر لب جوی جهان تا که خرامان بگذشت
از هوای قد او سرو خرامان پیدا شد
کفر و دین از اثر زلف و رخش گشت پدید
در جهان تا که از آن سود و زیان پیدا شد
از رضا و سخطش گشت عیان لطف و غضب
زان یکی دوزخ و زان حور رخان پیدا شد
گرچه ذرّات جهان گشت عیان از مهرش
مهرش از جمله ذرّات جهان پیدا شد
یا رب آن روی چه روییست که از پرتوی آن
هرچه در کتم عدم بود نهان پیدا شد
از فروغ رخ خورشید رخش از سر مهر
مغربی ذرّه صفت رقص کنان پیدا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
نشان و نام مرا روزگار کی داند
صفات و ذات مرا غیر یار کی داند
کسی که هستی خود را به خود بپوشاند
دگر کسیش به جز از کردگار کی داند
مرا که گمشده ام در تو، کس کجا یابد
که غرق بحر تو را در کنار کی داند
مرا که نور نیم اهل نور کی داند
مرا که نار نیم اهل نار کی داند
چو من زهر دو جهان رَخت خویش برچیدم
به روز حشر از اهل شمار کی داند
مرا که نیست شدم در تو، هست نشناسد
مرا که مست توام، هشیار کی داند
به پیش آنکه یکی دید صد هزار بگو
ندیده غیر یکی صد هزار کی داند
کسی که اسیر دل و جان و عقل و نفس بود
مرا که رسته ام از هر چهار کی داند
ز مغربی خبری کز حصار کَون دهید
کسی که هست اسیر حصار کی داند
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بی نقاب آن جمال نتوان دید
در رخش جز مثال نتوان دید
روی او را بزلف و خال توان
دید بی زلف و خال نتوان دید
بخیالش از آن شدم قانع
که از او جز خیال نتوان دید
خود جمال کمال روی ترا
بی حجاب جلال نتوان دید
ذات مخفی است از صفات کمال
بی صفات کمال نتوان دید
آفتابی است در ظلال نهان
زو بغیر از ظلال نتواندید
بپذیرد زوال مهر رخش
مهر او را زوال نتواندید
همه گرد سراب میگردیم
چونکه آب زلال نتواندید
مغربی هیچ چیز از آن عنقا
بجز از پر و بال نتوان دید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
نهان بصورت اغیار یار پیدا شد
عیان بنقش و نگار آن نگار پیدا شد
میان گرد و غبار آن سوار پنهان بود
ولی چون گرد نشست، آن غبار پیدا شد
جهان خطی است که گردغذار او بدمید
خطی خوش است که گرد غذار پیدا شد
برای بلبل غمگین بینوای حزین
هزار گلبن شادی ز خار پیدا شد
یکی که اصل عدد بود در شمار
از آن سبب عدد بیشمار بیشمار پیدا شد
پدید گشت ز کثرت جمال وحدت را
یکی بکسوت چندین هزار پیدا شد
چو نقطه در حرکت آمد از پی تدویر
محیط و مرکز و دور مدار پیدا شد
اگر نتایج سوی کاینات لشکر او
بگو که از چه سبب این غبار پیدا شد
اگر تو طالب سرّ ولایتی بطلب
ز مغربی که درین روزگار پیدا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
دلی دارم که در روی غم نگنجد
چه جای غم که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
حدیث بیش و کم اینجا رها کن
که اینجا وصف بیش ک کم نگنجد
چنان پر گشت گوش از نغمه دوست
که در وی بانگ زیر و بم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی دراین خاتم نگنجد
دلی کاو فارغست از سوز و ماتم
در او هم سور هم ماتم نگنجد
رسد هر کز بحالی آدمیزاد
که آنجا عالم و آدم نگنجد
زبان ای مغربی درکش ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز دریا موج گوناگون برآمد
ز بیچونی برنگ چون برآمد
چو نیل از بهر موسی آب گردید
برای دیگران چون خون برآمد
که از هامون بسوی بحر شد باز
گهی از بحر بر هامون برآمد
چو زین دریای بیچون موج زن شد
حباب آسا بر او گردون برآمد
از این دریا بدین امواج هر دم
هزاران گوهر مکنون برآمد
چو یار آمد ز خلوتگاه بیرون
بهر نقشی درین بیرون برآمد
گهی در کسوت لیلی فرو شد
گهی از صورت مجنون برآمد
بصد دستان نگارم داستان شد
بصد افسانه و افسون برآمد
بدین کسوت که می بینیش اکنون
یقین میدان که هم اکنون برآمد
بمعنی هیچ دیگرگون نگردیدد
بصورت گرچه دیگرگون برآمد
چو شعر مغربی در هر لباسی
بغایت دلبر و موزون برآمد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سلطان، سرِ تخت شهی کرد تنزّل
با آنکه جز او هیچ شهی نیست گدا شد
آنکس که زفقر و ز غنا هست منزّه
در کسوت فقر از پی اظهار غنا شد
هرگز که شنیدست از ازین طرفه که یک کس
هم خانه خویش آمد و هم خانه خدا شد
آن گوهر پاکیزه و آن درّ یگانه
۰ون جوش برآورد زمین گشت و سما شد
در کسوت چونی و چرایی نتوان گفت
کاندلبر بیچون و چرا چون و چرا شد؟!
بنمود رخ ابروی وی از ابروی خوبان
تا بر صفت ماه نو انگشت نما شد
در گلشن عالم چو شهی سرو چو لاله
هم سرخ کلاه آمد و هم سبز قبا شد
آن مهر سپهر ازلی کرده تجلی
تا مغربی و مشرقی و شمس و ضیا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل من هر نفسی از تو تجلّی طلبد
دمیده دیده مجنون رخ لیلی طلبد
هرکه او دیده بود چهره و بالای ترا
کی ز ایزد بدعا روضه و طوبی طلبد
در جهان ذرّه از خال رخت خالی نیست
کاو نه دیدار تو در جنّت اعلی طلبد
ما بدنیا طلبیدیم و بدیدیم عیان
زاهد گمشده آنرا که آنرا که بعقبی طلبد
معنی و صورت ما صورت معنی و دلست
چندا آنکه چنین صورت و معنی طلبد
جز که در مملکت فقر و فنا نتوان یافت
صوفی آنچیز که در فقر و فنا می طلبد
جان من در همه ذرّات جهان یافته است
آنچه موسی ز سر طور تجلی طلبد
در دوم مرتبه چون شکل الف میگردد
پس عجب نبود اگر کس الف از با طلبد
مغربی دیده بدست آر پس آنگه بطلب
حسن یوسف که شنیده است که اعمی طلبد