عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
از سوادالوجه فی الدارین اگر داری خبر
چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر
از سواد اینچنین کفر مجازی مردوار
سوی دارالملک از کفر حقیقی کن سفر
کفر باطل حق مطلق را بخود پوشیده نیست
کفر حق خودرا بخود پوشیده نیست ای پرهنر
تا تو در بند خودی حق را بخود پوشیده
با چنین کفری ز کفر ما کجا داری دگر
آنکه از سرچشمه کفر حقیقی آب خورد
بحر کفر هر دو عالم را تو پیشش چون نهر
چون بکلی یافت در شمس حقیقی مستتر
بدر گردید از ظهور نور خوشید آن قمر
کفر احمد چیست در شمس احد مخفی شدن
چیست طاها مظ۶ر کل ظهور نور خور
پس بگویید کاف کفر ما ز طاها برتر است
آنکه باشد از معانی و حقایق بهره ور
ایکه در بند قبول خاص و عامی روز و شب
کفر و ایمان را رها کن نام این معنی مبر
کفر و ایمان چون حجاب راه حقّند ای پسر
رو بسان مغربی از کفر و ایمان دگذر
چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر
از سواد اینچنین کفر مجازی مردوار
سوی دارالملک از کفر حقیقی کن سفر
کفر باطل حق مطلق را بخود پوشیده نیست
کفر حق خودرا بخود پوشیده نیست ای پرهنر
تا تو در بند خودی حق را بخود پوشیده
با چنین کفری ز کفر ما کجا داری دگر
آنکه از سرچشمه کفر حقیقی آب خورد
بحر کفر هر دو عالم را تو پیشش چون نهر
چون بکلی یافت در شمس حقیقی مستتر
بدر گردید از ظهور نور خوشید آن قمر
کفر احمد چیست در شمس احد مخفی شدن
چیست طاها مظ۶ر کل ظهور نور خور
پس بگویید کاف کفر ما ز طاها برتر است
آنکه باشد از معانی و حقایق بهره ور
ایکه در بند قبول خاص و عامی روز و شب
کفر و ایمان را رها کن نام این معنی مبر
کفر و ایمان چون حجاب راه حقّند ای پسر
رو بسان مغربی از کفر و ایمان دگذر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر
چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک
از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر
دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او
وز خم چوگان زلف دوست باشد مستقر
نیست بیرون از خم چوگان زلفش یکزمان
دل که چون گوئی همیگردد در این میدان پسر
من نمیدان که عالم چیست یا خود کیست این
عقل و نفس و جسم و چرخش خوانی و شمس و قمر
با همه سرگشتگی و جنبش و نور و صفات
بیخبر گردون و ز گردون ماه از هر خور ز خور
ایدل ار خواهی بببینی دلبران را عیان
پاک و صافی ساز خود را آنگهی در خود نگر
در صفای خویشتن باید رخ دلدار دید
زانکه تو آیینه و دوست در تو جلوه گر
چونکه مطلوب تو از تو نیست بیرون بعد ازین
مغربی در خویشتن باید ترا کردن سفر
چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک
از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر
دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او
وز خم چوگان زلف دوست باشد مستقر
نیست بیرون از خم چوگان زلفش یکزمان
دل که چون گوئی همیگردد در این میدان پسر
من نمیدان که عالم چیست یا خود کیست این
عقل و نفس و جسم و چرخش خوانی و شمس و قمر
با همه سرگشتگی و جنبش و نور و صفات
بیخبر گردون و ز گردون ماه از هر خور ز خور
ایدل ار خواهی بببینی دلبران را عیان
پاک و صافی ساز خود را آنگهی در خود نگر
در صفای خویشتن باید رخ دلدار دید
زانکه تو آیینه و دوست در تو جلوه گر
چونکه مطلوب تو از تو نیست بیرون بعد ازین
مغربی در خویشتن باید ترا کردن سفر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
اندر آمد زور خلوت ما یار سحر
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نیست پنهان حق ز چشم مردمان و حق شناس
گرچه هر ساعت نماید خویش را در هر لباس
هر زمان آید بلبسی یار از خلوت برون
گاه اطلس پوش گشته گاه پوشیده لباس
گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان
بر نظر هرگز نگردد ملتبس زان البتاس
باده بیرنگ لیکن رنگهای مختلف
میشود ظاهر درو از اختلاف جام و کاس
در هزاران آینه هر لحظه رویش منعکس
میشود نا دیدنش دیدن ز روی انعکاس
از زبان جمله ذرّات عالم مهر او
می کند بر مستی خود هم ستایش هم سپاس
هر یکی از کثرت عالم که میبینی یکیست
پس ازین وحدت بدات وحدت توان کردن قیاس
نور هستی جمله ذرّات عالم تا ابد
میکند از مغربی چون ماه مهر از آفتاس
گر همیخواهی که ره یابی بسوی وحدتش
بگذراز خود یعنی از عقل و دل و جان و حواس
چون اساس خانه توحید بر فقر و فناست
جز که بر فقر و فنا نتوان نهادن این اساس
گرچه هر ساعت نماید خویش را در هر لباس
هر زمان آید بلبسی یار از خلوت برون
گاه اطلس پوش گشته گاه پوشیده لباس
گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان
بر نظر هرگز نگردد ملتبس زان البتاس
باده بیرنگ لیکن رنگهای مختلف
میشود ظاهر درو از اختلاف جام و کاس
در هزاران آینه هر لحظه رویش منعکس
میشود نا دیدنش دیدن ز روی انعکاس
از زبان جمله ذرّات عالم مهر او
می کند بر مستی خود هم ستایش هم سپاس
هر یکی از کثرت عالم که میبینی یکیست
پس ازین وحدت بدات وحدت توان کردن قیاس
نور هستی جمله ذرّات عالم تا ابد
میکند از مغربی چون ماه مهر از آفتاس
گر همیخواهی که ره یابی بسوی وحدتش
بگذراز خود یعنی از عقل و دل و جان و حواس
چون اساس خانه توحید بر فقر و فناست
جز که بر فقر و فنا نتوان نهادن این اساس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
گرچه عنقا را بچشم خود عیان بیند مگس
دیده بگشا بر سر خوان خلیل شه نشین
بهره از سر خلقت جو نه از نان و عدس
بلبلا اندر قفس گلشن ز یادت رفته است
چتد گویم قصه گلشن بمرغی در قفس
لقمه مردان نمیشاید بطفلی باز داد
سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس
سرّ دریا را بقطره چند گویی مغربی
رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
گرچه عنقا را بچشم خود عیان بیند مگس
دیده بگشا بر سر خوان خلیل شه نشین
بهره از سر خلقت جو نه از نان و عدس
بلبلا اندر قفس گلشن ز یادت رفته است
چتد گویم قصه گلشن بمرغی در قفس
لقمه مردان نمیشاید بطفلی باز داد
سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس
سرّ دریا را بقطره چند گویی مغربی
رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک
که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک
اگر نظر نکنی سوی من در آینه کن
تو خود بمثل منی کی نظر کنی خاشاک
اگر چه آینه روی جانفزای تو اند
همه عقول و نفوس عناصر و افلاک
ولی ترا ننماید بتو چنانکه توئی
مگر دل مسکین و بیدل و غمناک
تمام چهره خود را بدو توانی دید
که هست مظهر تام و لطیف و صافی و پاک
چرا گذر نکنی بر دلی که از پاکی
اذ مرت ربّه ما وجدت فیه سواک
ولو جلوت علی القلب ما جلوت علیه
لا جل قربته بل لا نه مجلاک
مرا که نسخه مجموع کاینات توام
روا مدار بخواری فکنده بر سر خاک
بساحل ار چه فکند به بحر باز آرم
که موج بحر محیط توام نیم خاشاک
ظهور تو بمن است و وجود من از تو
دلست مظهر لولای لم اکن لولاک
تو آفتاب منیری و مغربی سایه
ز آفتاب بود سایه را وجود و هلاک
که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک
اگر نظر نکنی سوی من در آینه کن
تو خود بمثل منی کی نظر کنی خاشاک
اگر چه آینه روی جانفزای تو اند
همه عقول و نفوس عناصر و افلاک
ولی ترا ننماید بتو چنانکه توئی
مگر دل مسکین و بیدل و غمناک
تمام چهره خود را بدو توانی دید
که هست مظهر تام و لطیف و صافی و پاک
چرا گذر نکنی بر دلی که از پاکی
اذ مرت ربّه ما وجدت فیه سواک
ولو جلوت علی القلب ما جلوت علیه
لا جل قربته بل لا نه مجلاک
مرا که نسخه مجموع کاینات توام
روا مدار بخواری فکنده بر سر خاک
بساحل ار چه فکند به بحر باز آرم
که موج بحر محیط توام نیم خاشاک
ظهور تو بمن است و وجود من از تو
دلست مظهر لولای لم اکن لولاک
تو آفتاب منیری و مغربی سایه
ز آفتاب بود سایه را وجود و هلاک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
توئی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی
لما یکَون فی السکَون کائن لولاک
همه جهان بتو شاد و خرّم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان بتو مشغول تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بی باک
نجات تو بتو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
بیکقدم بتوانی شر از سمک بسماک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
توئی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی
لما یکَون فی السکَون کائن لولاک
همه جهان بتو شاد و خرّم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان بتو مشغول تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بی باک
نجات تو بتو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
بیکقدم بتوانی شر از سمک بسماک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
اگرچه پادشه عالمم گدای توام
تو از برای منی و من از برای توام
جهان که بنده از بندگان حضرت تست
از آن فدای من آمد که من فدای توام
جهان بذات و صفت دم بدم غذای من است
که مت بذات و صفت دم بدم غذای توام
همیشه ذات تو مخفی و مرتدیست بمن
برای آنکه حجاب تو و ورای توام
دوای معلمم و اسم جامع اعظم
از آدم از عظمت بلکه کبریای توام
بروز عرض تو عالم بسوی من نکرد
میان عرصه که هم چیز و هم لوای توام
لقای خویش اگر آرزو کند دیدن
مرا ببین بحقیقت که من لقای توام
نظر بجانب من کن که روی خود بینی
از آنکه آینه روی جانفزای توام
مرا نگر که بمن ظاهر است جمله جهان
چرا که مظهر جام جهان نمای توام
تو بی وساطت من ره بحق کجا یابی
مدار دست ز من زانکه رهنمای توام
بگوش هوش جهان دوش مغربی میگفت
مرا شناس که من مظهر خدای توام
تو از برای منی و من از برای توام
جهان که بنده از بندگان حضرت تست
از آن فدای من آمد که من فدای توام
جهان بذات و صفت دم بدم غذای من است
که مت بذات و صفت دم بدم غذای توام
همیشه ذات تو مخفی و مرتدیست بمن
برای آنکه حجاب تو و ورای توام
دوای معلمم و اسم جامع اعظم
از آدم از عظمت بلکه کبریای توام
بروز عرض تو عالم بسوی من نکرد
میان عرصه که هم چیز و هم لوای توام
لقای خویش اگر آرزو کند دیدن
مرا ببین بحقیقت که من لقای توام
نظر بجانب من کن که روی خود بینی
از آنکه آینه روی جانفزای توام
مرا نگر که بمن ظاهر است جمله جهان
چرا که مظهر جام جهان نمای توام
تو بی وساطت من ره بحق کجا یابی
مدار دست ز من زانکه رهنمای توام
بگوش هوش جهان دوش مغربی میگفت
مرا شناس که من مظهر خدای توام
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ما سالها مقیم در یار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه و وادی خونخوار بوده ایم
پیش از ظهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرا بوده ایم
چنیدن هزار سال در اوج فضای قدس
بی پر و بال طایر و طیّار بوده ایم
والاتر از مظاهر اسماء ذات او
بالاتر از ظهور و ز اظهار بوده ایم
هم نقطه که اصل وجود است دایره
هم گرد نقطه دایر و دوّار بوده ایم
بی ما و بی شما کجا و کدام و کی
بی چند و چون و اندک و بسیار بوده ایم
با مغربی مغارب اسرار گشته ایم
بیمغربی مشارق انوار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه و وادی خونخوار بوده ایم
پیش از ظهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرا بوده ایم
چنیدن هزار سال در اوج فضای قدس
بی پر و بال طایر و طیّار بوده ایم
والاتر از مظاهر اسماء ذات او
بالاتر از ظهور و ز اظهار بوده ایم
هم نقطه که اصل وجود است دایره
هم گرد نقطه دایر و دوّار بوده ایم
بی ما و بی شما کجا و کدام و کی
بی چند و چون و اندک و بسیار بوده ایم
با مغربی مغارب اسرار گشته ایم
بیمغربی مشارق انوار بوده ایم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
هم معنی و جان ممکناتیم
هر چند که مجمل دو کَونیم
تفضیل جمیع مجملاتیم
برتر ز مکان و در مکانیم
بیرون ز جهات و در جهاتیم
ما هادی جمله علومیم
محبوس نحیف را نجاتیم
کو مرده بیا که روح بخشیم
کو تشنه بیا که ما فراتیم
ای درد کشیده ی دوا جوی
از ما مگذر که ما دوائیم
چون قطب ز جای خود نجنبیم
چون چرخ اگرچه بی ثباتیم
هم مغربیم و مشرق و شمس
مه ظلمت و چشمه حیاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
هم معنی و جان ممکناتیم
هر چند که مجمل دو کَونیم
تفضیل جمیع مجملاتیم
برتر ز مکان و در مکانیم
بیرون ز جهات و در جهاتیم
ما هادی جمله علومیم
محبوس نحیف را نجاتیم
کو مرده بیا که روح بخشیم
کو تشنه بیا که ما فراتیم
ای درد کشیده ی دوا جوی
از ما مگذر که ما دوائیم
چون قطب ز جای خود نجنبیم
چون چرخ اگرچه بی ثباتیم
هم مغربیم و مشرق و شمس
مه ظلمت و چشمه حیاتیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مه مهر تو دیدیم و ز ذرّات گذشتیم
از جمله صفات از پی آنذات گذشتیم
چون جمله جهان مظهر آیات وجودند
اندر طلب از مظهر و آیات گذشتیم
با ما سخن از کشف و کرامات مگوئید
چون ما ز سر کشف و کرامات گذشتیم
دیدیم که اینها همگی خواب و خیال است
مردانه ازین خواب و خیالات گذشتبم
اگر جمله کمالات تو اینست
خوشباش که از جمله کمالات گذشتیم
دردسر ارشاد ز ما دور کن ای پیر
کز پیر و مریدی و ارادات گذشتیم
از خانقه و صومعه و زاویه رستیم
ز او راه رهیدین و ز اوقات گذشتیم
از مدرسه و درس و مقالات گذشتیم
وز شبه و تشکیک و سوالات گذشتیم
از کعبه و بتخانه و زنّار و چلیپا
از میکده و کوی خرابات گذشتیم
اینها بحقیقت همه آفات طریقند
المنته الله که ز آفات گذشتیم
ما از پی نوریکه بود مشرق انوار
از مغربی و کوکب و مشکوه گذشتیم
از جمله صفات از پی آنذات گذشتیم
چون جمله جهان مظهر آیات وجودند
اندر طلب از مظهر و آیات گذشتیم
با ما سخن از کشف و کرامات مگوئید
چون ما ز سر کشف و کرامات گذشتیم
دیدیم که اینها همگی خواب و خیال است
مردانه ازین خواب و خیالات گذشتبم
اگر جمله کمالات تو اینست
خوشباش که از جمله کمالات گذشتیم
دردسر ارشاد ز ما دور کن ای پیر
کز پیر و مریدی و ارادات گذشتیم
از خانقه و صومعه و زاویه رستیم
ز او راه رهیدین و ز اوقات گذشتیم
از مدرسه و درس و مقالات گذشتیم
وز شبه و تشکیک و سوالات گذشتیم
از کعبه و بتخانه و زنّار و چلیپا
از میکده و کوی خرابات گذشتیم
اینها بحقیقت همه آفات طریقند
المنته الله که ز آفات گذشتیم
ما از پی نوریکه بود مشرق انوار
از مغربی و کوکب و مشکوه گذشتیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خود پرستی پیشه دارد روز و شب
هست خود را که ضم گاهی ثمن
جمله گی ذات او گردد زبان
چون بوصف خود درآید در سخن
یوسف حسنش چو آید در لباس
گردد او را هر دو عالم پیرهن
سر ز جیب هر دو عالم سر زند
در خود آراید لباس جان و تن
چون لباس جان و تن در خود کشید
پر ز خود بیند هزاران انجمن
لشکر خود را چو بر صحرا کشد
پر شود عالم ز آشوب و فتن
شور و غوغایی برآید از جهان
چون سپاه حسنش آرد تاختن
در شب تیره بر آرد آفتاب
روی او از زیر زلف پر شکن
زلف رویش شور و آشوب افکند
در خطا و چین و بلغار و ختن
مظهر خورشید حسن او شود
کودک و پیر و جوان و مرد و زن
تا بهر گوشش حدیث خویش را
بشنود گویا شود در هر دهن
عشق چو بیند جمال خود عیان
در لباس و در نقاب ما و من
غیرت آرد حسن را گوید که زود
جامه اغیار برکن از بدن
حسن خود را در لباس آرد برون
باز در ذات حوش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چونکه گردد موج زن
کس نماند غیر ذات مغربی
نی زمین ماند در آندم نی زمان
هست خود را که ضم گاهی ثمن
جمله گی ذات او گردد زبان
چون بوصف خود درآید در سخن
یوسف حسنش چو آید در لباس
گردد او را هر دو عالم پیرهن
سر ز جیب هر دو عالم سر زند
در خود آراید لباس جان و تن
چون لباس جان و تن در خود کشید
پر ز خود بیند هزاران انجمن
لشکر خود را چو بر صحرا کشد
پر شود عالم ز آشوب و فتن
شور و غوغایی برآید از جهان
چون سپاه حسنش آرد تاختن
در شب تیره بر آرد آفتاب
روی او از زیر زلف پر شکن
زلف رویش شور و آشوب افکند
در خطا و چین و بلغار و ختن
مظهر خورشید حسن او شود
کودک و پیر و جوان و مرد و زن
تا بهر گوشش حدیث خویش را
بشنود گویا شود در هر دهن
عشق چو بیند جمال خود عیان
در لباس و در نقاب ما و من
غیرت آرد حسن را گوید که زود
جامه اغیار برکن از بدن
حسن خود را در لباس آرد برون
باز در ذات حوش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چونکه گردد موج زن
کس نماند غیر ذات مغربی
نی زمین ماند در آندم نی زمان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گنج های بینهایت یافتم در کنج دل
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه ساقی است که مست مدام اوست جهان
چه باده است که ندانم که جام اوست جهان
چه ماهیست که در شست کاینات افتاد
چه دانه است و چه مرغی که دام اوست جهان
دلم رسید بروزی که روزها شب اوست
بدید چهره صبحی که شام اوست جهان
ظهور دوست بعالم تام افتاده است
برای آنکه ظهور تمام اوست جهان
نظر ز سایه عالم بدو رود بنگر
هنوز او که ظلال و ظلام اوست جهان
بیا بدیده تحقیق درنگر بشناس
که کیست آنکه بر خلق نام اوست جهان
هر آنکه توسن نفس عنان کشش رایست
یقین بدان بحقیقت که رام اوست جهان
جهان غلام کسی شد که آن غلام ویست
از آن سبب که غلام غلام اوست جهان
چه کامرانی و عیشی که مغربی دارد
که مدتی است که دایم بکام اوست جهان
چه باده است که ندانم که جام اوست جهان
چه ماهیست که در شست کاینات افتاد
چه دانه است و چه مرغی که دام اوست جهان
دلم رسید بروزی که روزها شب اوست
بدید چهره صبحی که شام اوست جهان
ظهور دوست بعالم تام افتاده است
برای آنکه ظهور تمام اوست جهان
نظر ز سایه عالم بدو رود بنگر
هنوز او که ظلال و ظلام اوست جهان
بیا بدیده تحقیق درنگر بشناس
که کیست آنکه بر خلق نام اوست جهان
هر آنکه توسن نفس عنان کشش رایست
یقین بدان بحقیقت که رام اوست جهان
جهان غلام کسی شد که آن غلام ویست
از آن سبب که غلام غلام اوست جهان
چه کامرانی و عیشی که مغربی دارد
که مدتی است که دایم بکام اوست جهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
بیا ز چهره خوبان جمال خود را ببین
ز خط و خال بتان خط و خال خود را بین
ز شکل و هیاءت و رخسار و ابروی خوبان
به بدر خویش نظر کن هلال خود را بین
بیا بعزم تماشا بکاینات نظر
ظهور صورت علم و خیال خود را بین
دلم که هست ترا آینه در او بنگر
اگرچه مثل ندارد ندارد مثال خود را بین
ز اعتدال قد سرو هر پریرویی
بقدر خویش مگر اعتدال خود را بین
بسوی دل نظری کن که حال دل عجب است
ز حال طرفه او طرفه حال خود را بین
بحال چاره گری حسن کامل خود را
نگر در آینه دل کمال خود را بین
بفقر و فاقه و ذل و تواضعش منگر
غنا و عزت و جاه و جلال خود را بین
ز خط و خال بتان خط و خال خود را بین
ز شکل و هیاءت و رخسار و ابروی خوبان
به بدر خویش نظر کن هلال خود را بین
بیا بعزم تماشا بکاینات نظر
ظهور صورت علم و خیال خود را بین
دلم که هست ترا آینه در او بنگر
اگرچه مثل ندارد ندارد مثال خود را بین
ز اعتدال قد سرو هر پریرویی
بقدر خویش مگر اعتدال خود را بین
بسوی دل نظری کن که حال دل عجب است
ز حال طرفه او طرفه حال خود را بین
بحال چاره گری حسن کامل خود را
نگر در آینه دل کمال خود را بین
بفقر و فاقه و ذل و تواضعش منگر
غنا و عزت و جاه و جلال خود را بین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
گفتمش خواهم که بینم مر ترا ای نازنین
گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین
گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دلم
گفت اگر این آرزو باشد ترا با خود نشین
گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست
گفت در پرده نشاید گفت باما بیش از این
گفتمش از کفر و دین اندیشه دارم گفت رو
در جهان باید زدن اندیشه را از کفر و دین
گفتمش گفتی که آدم جمع کل عالم است
گفت آدم عالم است و جمع رب العالمین
گفتمش کان نقش گوئی در مثال نقش نیست
گفت ظاهر شد ز نقش خویشتن نقش آفرین
گفتمش با تو حدیثی گفت خواهم بیگمان
گفت هرچه بیگمان گوئی بود بیشک یقین
گفتمش من هم توام هم جمله تو خندید گفت
بر تو و بر دیدنت بادا هزاران آفرین
گفتمش گر آفتا مشرقی جویم نشان
گفت از وی سایه باقی است ابر روی زمین
گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین
گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دلم
گفت اگر این آرزو باشد ترا با خود نشین
گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست
گفت در پرده نشاید گفت باما بیش از این
گفتمش از کفر و دین اندیشه دارم گفت رو
در جهان باید زدن اندیشه را از کفر و دین
گفتمش گفتی که آدم جمع کل عالم است
گفت آدم عالم است و جمع رب العالمین
گفتمش کان نقش گوئی در مثال نقش نیست
گفت ظاهر شد ز نقش خویشتن نقش آفرین
گفتمش با تو حدیثی گفت خواهم بیگمان
گفت هرچه بیگمان گوئی بود بیشک یقین
گفتمش من هم توام هم جمله تو خندید گفت
بر تو و بر دیدنت بادا هزاران آفرین
گفتمش گر آفتا مشرقی جویم نشان
گفت از وی سایه باقی است ابر روی زمین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای همه صفات من آینه صفات تو
نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو
جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست
جام جهان نمای تو صورت کائنات تو
گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من
حل شده از ظهور تو جمله مشکلات تو
با عدم و وجود خودخفته بدم سحرگهی
داد ندای بندگی حی علی الصلات تو
زو در عقل خاستم چونکه شنیدم این ندا
عشق فکنده خلعتی در برم از صفات تو
سوی وجود آمدم خوش به سجود آمدم
بود سجودگاه من مسجد کائنات تو
مسجد کائنات تو بود پر از جماعتی
جمله گرفته سربسر صورت مبدعات تو
لوح وجود سربسر پر ز حروف و نقش شد
گشت مفصلا عیان جمله مجملات تو
گشت جهان آب و گل نقش جهان جان دل
گشت جهان جان و دل نقش صفات ذات تو
یوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خویش
کرد مقیدش بکل مصر تو و بنات تو
در جهتی از آن جهت در جهتش طلب کنی
بی جهتی بببینی ار محو شود جهات تو
بود وجود مغربی لات و منات او بود
نیست بتی چو بود او در همه سومنات تو
نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو
جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست
جام جهان نمای تو صورت کائنات تو
گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من
حل شده از ظهور تو جمله مشکلات تو
با عدم و وجود خودخفته بدم سحرگهی
داد ندای بندگی حی علی الصلات تو
زو در عقل خاستم چونکه شنیدم این ندا
عشق فکنده خلعتی در برم از صفات تو
سوی وجود آمدم خوش به سجود آمدم
بود سجودگاه من مسجد کائنات تو
مسجد کائنات تو بود پر از جماعتی
جمله گرفته سربسر صورت مبدعات تو
لوح وجود سربسر پر ز حروف و نقش شد
گشت مفصلا عیان جمله مجملات تو
گشت جهان آب و گل نقش جهان جان دل
گشت جهان جان و دل نقش صفات ذات تو
یوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خویش
کرد مقیدش بکل مصر تو و بنات تو
در جهتی از آن جهت در جهتش طلب کنی
بی جهتی بببینی ار محو شود جهات تو
بود وجود مغربی لات و منات او بود
نیست بتی چو بود او در همه سومنات تو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بیا دلا به کجا خورده شراب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمیشوی ساکن
علیالدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمیشوی ساکن
علیالدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
آن مرغ بلند آشیانه
چون کرد هوای دام و دانه
پرواز گرفت گشت ظاهر
از سایه تیر او زمانه
مرغی که دو کون سایه اوست
در سایه خویش کرده خانه
مرغ دل ما ز هر دوعالم
اندر پی او گرفت لانه
ان مرغ شگرف ذات عشق است
بسمل و مقدس و یگانه
اوراست نعوت بی نهایت
اوراست صفات بیکرانه
بحریست که هر زمان ز موجش
صد بحر دگر شود روانه
با عشق همیشه عشق بازد
با خویشتن است جاودانه
معشوقه و عشق و عاشق آمد
آینه و روی و زلف و شانه
بر صورت خویش گشته عاشق
بر غیر نهاده صد بهانه
آواز خودش شنیده از خود
تهمت بنهاده بر چغانه
از نغمه خود سماع کرده
بیمطرب و بیدف و ترانه
فیالجمله ز غیر نیست پیدا
هم نام و نشان و هم نشانه
ایمغربی ضعیف و ناچیز
یاری تو گه درین میانه
بردار خودی خود زخود تا
در دهر بمانی جاودانه
چون کرد هوای دام و دانه
پرواز گرفت گشت ظاهر
از سایه تیر او زمانه
مرغی که دو کون سایه اوست
در سایه خویش کرده خانه
مرغ دل ما ز هر دوعالم
اندر پی او گرفت لانه
ان مرغ شگرف ذات عشق است
بسمل و مقدس و یگانه
اوراست نعوت بی نهایت
اوراست صفات بیکرانه
بحریست که هر زمان ز موجش
صد بحر دگر شود روانه
با عشق همیشه عشق بازد
با خویشتن است جاودانه
معشوقه و عشق و عاشق آمد
آینه و روی و زلف و شانه
بر صورت خویش گشته عاشق
بر غیر نهاده صد بهانه
آواز خودش شنیده از خود
تهمت بنهاده بر چغانه
از نغمه خود سماع کرده
بیمطرب و بیدف و ترانه
فیالجمله ز غیر نیست پیدا
هم نام و نشان و هم نشانه
ایمغربی ضعیف و ناچیز
یاری تو گه درین میانه
بردار خودی خود زخود تا
در دهر بمانی جاودانه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای در پس هر لباس و پرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده