عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
مرا ز پیش براندی جفا همین باشد
نهایت ستم ای بیوفا همین باشد
بدانچه شکر نکردم وصال روی ترا
گر انتقام نمانی جزا همین باشد
نمی کند دل ما جز بور قد نو میل
علو همت مشتی گدا همین باشد
نمی زنیم نفس جز به باد آن لب لعل
نشان ناز کی طبع ما همین باشد
بر آستان تو مردن سعادتیست عظیم
از بخت خویش توقع مرا همین باشد
کمال اگر ز گدایان حضرت اونی
مقام سلطنت پادشاه همین باشد
نهایت ستم ای بیوفا همین باشد
بدانچه شکر نکردم وصال روی ترا
گر انتقام نمانی جزا همین باشد
نمی کند دل ما جز بور قد نو میل
علو همت مشتی گدا همین باشد
نمی زنیم نفس جز به باد آن لب لعل
نشان ناز کی طبع ما همین باشد
بر آستان تو مردن سعادتیست عظیم
از بخت خویش توقع مرا همین باشد
کمال اگر ز گدایان حضرت اونی
مقام سلطنت پادشاه همین باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
مرا ز خاک ره آن مه همیشه کم دارد
بدین مشابه گدا را که محترم دارد
ز کیمیای حبانم نشان ده ای ره بین
که چشمم آرزوی خاک آن قدم دارد
بیاد روی تو جامی که داردم ساقی
هزار بار از آن جام به که جم دارد
دهان تنگ تو خواهد دلم مضایقه چیست
به خسته ای که ز غم روی بر عدم دارد
رخت به چشم ز خط چون نگیردشت زنگار
کسی که آینه جانی نهد که نم دارد
ز حیرته خط تو چون قلم بر انگشت
فرشته ای که در انگشت ها قلم دارد
کمال بر سر کویت چرا رمد ز رقیب
چر آهوی حرم است از سگی چه غم دارد
بدین مشابه گدا را که محترم دارد
ز کیمیای حبانم نشان ده ای ره بین
که چشمم آرزوی خاک آن قدم دارد
بیاد روی تو جامی که داردم ساقی
هزار بار از آن جام به که جم دارد
دهان تنگ تو خواهد دلم مضایقه چیست
به خسته ای که ز غم روی بر عدم دارد
رخت به چشم ز خط چون نگیردشت زنگار
کسی که آینه جانی نهد که نم دارد
ز حیرته خط تو چون قلم بر انگشت
فرشته ای که در انگشت ها قلم دارد
کمال بر سر کویت چرا رمد ز رقیب
چر آهوی حرم است از سگی چه غم دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
مرا ز صحبت باران چه کار بگشاید
که کارم از گره زلف یار بگشاید
چو طره باز کند برقرار هر روزه
از بند غصه دل بیقرار بگشاید
حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او
به یک خدنگ نظر صد حصار بگشاید
اگر چه با دهنش کار بوس وابسته است
هزار کار چنین زان کنار بگشاید
چو بر گرفت ز عارض دو زلف دانی چیست
مه گرفته که شبهای تار بگشاید
از قید موره میانان خلاص من وقتیست
که عنکبوت مگس را زنار بگشاید
چو در بروی تو بندد امید بند کمال
که هر چه بسته بود استوار بگشاید
که کارم از گره زلف یار بگشاید
چو طره باز کند برقرار هر روزه
از بند غصه دل بیقرار بگشاید
حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او
به یک خدنگ نظر صد حصار بگشاید
اگر چه با دهنش کار بوس وابسته است
هزار کار چنین زان کنار بگشاید
چو بر گرفت ز عارض دو زلف دانی چیست
مه گرفته که شبهای تار بگشاید
از قید موره میانان خلاص من وقتیست
که عنکبوت مگس را زنار بگشاید
چو در بروی تو بندد امید بند کمال
که هر چه بسته بود استوار بگشاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
مرا لطف گفتارش از راه برد
لبش هوشم از جان آگاه برد
رخ ماه را ماند آن رخ مگر
بشطرنج خوبی رخ ماه برد
غمش هر کجا در دلی خانه ساخت
برای گل از روی ما کاه برد
جهان پر ز آوازه عاشقیست
مگر نیت او ناله و آه برد
مرادم تونی از تو خواهم مراد
که درویش حاجت بر شاه برد
برآن استان در خجالت سریست
که تصنیع خود گاه و بیگاه برد
چه گوهر شناس است چشم کمال
که سرمه از آن خاک درگاه برد
لبش هوشم از جان آگاه برد
رخ ماه را ماند آن رخ مگر
بشطرنج خوبی رخ ماه برد
غمش هر کجا در دلی خانه ساخت
برای گل از روی ما کاه برد
جهان پر ز آوازه عاشقیست
مگر نیت او ناله و آه برد
مرادم تونی از تو خواهم مراد
که درویش حاجت بر شاه برد
برآن استان در خجالت سریست
که تصنیع خود گاه و بیگاه برد
چه گوهر شناس است چشم کمال
که سرمه از آن خاک درگاه برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
مریض عشق بتان را بر طبیب نباشد
باتفاق طبیبی به از حبیب نباشد
امید هست که بار از درم چو بخت در آبد
اگر چنانچه بد آموزی رقیب نباشد
ز ناله های حزیثم مترس و روی مپوشان
که این معامله گل را به عندلیب نباشد
تو در زمانه غریبی بلطف و بنده نوازی
گر التفات غریبان کئی غریب نباشد
نسیم باد صبا را بگاه عطرفشانی
به حلقه های سر گیسوانت طیب نباشد
مکن ملامتم ای پارسا که دلشدگان را
بر مجادله ناصح و ادیب نباشد
بخوردن غم دل غم مخور کمال که کس را
زخوان دولت خوبان جزاین نصیب نباشد
باتفاق طبیبی به از حبیب نباشد
امید هست که بار از درم چو بخت در آبد
اگر چنانچه بد آموزی رقیب نباشد
ز ناله های حزیثم مترس و روی مپوشان
که این معامله گل را به عندلیب نباشد
تو در زمانه غریبی بلطف و بنده نوازی
گر التفات غریبان کئی غریب نباشد
نسیم باد صبا را بگاه عطرفشانی
به حلقه های سر گیسوانت طیب نباشد
مکن ملامتم ای پارسا که دلشدگان را
بر مجادله ناصح و ادیب نباشد
بخوردن غم دل غم مخور کمال که کس را
زخوان دولت خوبان جزاین نصیب نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد
می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد
پر از جانهاست دامنهای زلف تو میفشانش
تو معشوقی مرا فرما که عاشق جان فشان باشد
حدیث لطف گفتارت بکن از دیگری پرسش
که ما را ز آن لب انگشت تحیر در دهان باشد
چه نسبت می کنی مه را بخود خود را نکونر بین
که از تو نابمة فرق از زمین تا آسمان باشد
میان گفتم ار گمشد منش بابم چه میبخشی
قبا گفت و کله بر سر کمر هم در میان باشد
بخوان عاشق درویش اگر مهمان رسد جانان
کباب از سینه آب از دیده شیرینی زبان باشد
کمال از دیده می ریزد سرشک گرم در پایت
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد
پر از جانهاست دامنهای زلف تو میفشانش
تو معشوقی مرا فرما که عاشق جان فشان باشد
حدیث لطف گفتارت بکن از دیگری پرسش
که ما را ز آن لب انگشت تحیر در دهان باشد
چه نسبت می کنی مه را بخود خود را نکونر بین
که از تو نابمة فرق از زمین تا آسمان باشد
میان گفتم ار گمشد منش بابم چه میبخشی
قبا گفت و کله بر سر کمر هم در میان باشد
بخوان عاشق درویش اگر مهمان رسد جانان
کباب از سینه آب از دیده شیرینی زبان باشد
کمال از دیده می ریزد سرشک گرم در پایت
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
من به درد دل خوشم جان مرا صحت چه سود
نوش آنلب در خورست این تشنه را شربت چه سود
آروزمند قد و قند ب ر روی ترا
سایه طوبی و آب کوثر و جنت چه سود
ناز نو سازد مرا به نعمت و ناز جان قسمتی
گر نباشد ناز تو از ناز و از نعمت چه سود
می کنم درد و بلا را بر دل و جان قسمتی
چون مرا این بود از خوان غمت قسمت چه سود
گر چه مصروفست همت در طلوع صبح مهر
اختری چون نیست در طالع مرا همت چه سود
گفته فرمایش زد گر بدت گوید؟ رقیب
نیک می فرمایی اما کشتی را لت چه سود
چون نداری در خور مخدومیش وجهی کمال
روی گرد آلود سودن بر در خدمت چه سود
نوش آنلب در خورست این تشنه را شربت چه سود
آروزمند قد و قند ب ر روی ترا
سایه طوبی و آب کوثر و جنت چه سود
ناز نو سازد مرا به نعمت و ناز جان قسمتی
گر نباشد ناز تو از ناز و از نعمت چه سود
می کنم درد و بلا را بر دل و جان قسمتی
چون مرا این بود از خوان غمت قسمت چه سود
گر چه مصروفست همت در طلوع صبح مهر
اختری چون نیست در طالع مرا همت چه سود
گفته فرمایش زد گر بدت گوید؟ رقیب
نیک می فرمایی اما کشتی را لت چه سود
چون نداری در خور مخدومیش وجهی کمال
روی گرد آلود سودن بر در خدمت چه سود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
من بر سر آن کر بچه کارم همه دانند
در سر هوس روی که دارم همه دانند
رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو
تا حشر من این در نگذارم همه دانند
گر آه من آن سرو نداند که بلند است
مرغان چمن ناله زارم همه دانند
گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان
از ناله دل و جان نگارم همه دانند
گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد بار
من کیستم و در چه شمارم همه دانند
باران اگرت جان و سر آرند بتحقه
من نیز به باران تو بارم همه دانند
گر خلق ندانند کمال این سخن کیست
چون معنی نو در قلم آرم همه دانند
در سر هوس روی که دارم همه دانند
رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو
تا حشر من این در نگذارم همه دانند
گر آه من آن سرو نداند که بلند است
مرغان چمن ناله زارم همه دانند
گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان
از ناله دل و جان نگارم همه دانند
گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد بار
من کیستم و در چه شمارم همه دانند
باران اگرت جان و سر آرند بتحقه
من نیز به باران تو بارم همه دانند
گر خلق ندانند کمال این سخن کیست
چون معنی نو در قلم آرم همه دانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
به با رخ تو خود را بوجه می ستای
این نام حسن بروی بر عکس می نماید
د ای گل چه می گشانی پیش من این ورقها
گر ناز و شیوه نبود زینها چه می گشاید
درویش کوی خود را مرسوم غم رسانی
گفتی نشاید اما این بخل هم نشابد
دل فال زد برندی نام قدت بر آمد
کار صواب باشد هر جا الف بر آید
. زین زهد بسته بر خود من نیز دست شستم
رنگی که خام بندی زین بیشتر نباید
ذوق سماع دارم ای مطربان خاموش
بانگی زند بر چنگ نا نغمه ای سراید
طیع کمال از آن لب جامیست به لطافت
جز باده هر چه گویند او را فرو نیاید
این نام حسن بروی بر عکس می نماید
د ای گل چه می گشانی پیش من این ورقها
گر ناز و شیوه نبود زینها چه می گشاید
درویش کوی خود را مرسوم غم رسانی
گفتی نشاید اما این بخل هم نشابد
دل فال زد برندی نام قدت بر آمد
کار صواب باشد هر جا الف بر آید
. زین زهد بسته بر خود من نیز دست شستم
رنگی که خام بندی زین بیشتر نباید
ذوق سماع دارم ای مطربان خاموش
بانگی زند بر چنگ نا نغمه ای سراید
طیع کمال از آن لب جامیست به لطافت
جز باده هر چه گویند او را فرو نیاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
مه طلعت ترا به تمامی غلام شد
در مطلع سخن سخن ما تمام شد
در آرزوی روی تو بگذشت روز عمر
از چهره بر فروز چراغی که شام شد
زلفت صبا کشید و نشد آگه آن دو چشم
صیاد خواب داشت که غافل ز دام شد
بر خاک در حلال مکن خون عاشقان
صید کبوتران حرم چون حرام شد
صوفی نشد بدور لبت خالی از شراب
خاک وجودش از چه صراحی و جام شد
زاهد شده است در طمع باده بهشت
تنها به خدمتش که طمع نیز خام شد
دیگر چه حاصل از لقب زاهدی کمال
ناموس چون برفت برندی و نام شد
در مطلع سخن سخن ما تمام شد
در آرزوی روی تو بگذشت روز عمر
از چهره بر فروز چراغی که شام شد
زلفت صبا کشید و نشد آگه آن دو چشم
صیاد خواب داشت که غافل ز دام شد
بر خاک در حلال مکن خون عاشقان
صید کبوتران حرم چون حرام شد
صوفی نشد بدور لبت خالی از شراب
خاک وجودش از چه صراحی و جام شد
زاهد شده است در طمع باده بهشت
تنها به خدمتش که طمع نیز خام شد
دیگر چه حاصل از لقب زاهدی کمال
ناموس چون برفت برندی و نام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
مه نامهربان من وفاداری نمیداند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند
به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولى او چاره این نوع بیماری نمی داند
چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
مراد خاطر ما نیک میداند حی اما
تغافل می کند زانسانه که پنداری نمی داند
لب و دندان چون اونی بکام چون منی اولی
که کسی شیرین تر از طوطی شکرخواری نمی داند
کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رندست و چون زهاد طراری نمی داند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند
به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولى او چاره این نوع بیماری نمی داند
چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
مراد خاطر ما نیک میداند حی اما
تغافل می کند زانسانه که پنداری نمی داند
لب و دندان چون اونی بکام چون منی اولی
که کسی شیرین تر از طوطی شکرخواری نمی داند
کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رندست و چون زهاد طراری نمی داند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند
چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف
که نخوردند غم حال پریشانی چند
رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر
خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند
از رخ آویختهای هر طرفی زلف بخم
تا بری گوی دلی چنه به چوگانی چند
بی منت رفتنه گلزار چه دامن گیرست
پاره گیر ای گل نورست گریبانی چند
زاهدان فایده عشق ندانند که چیست
نکند فایده این نکته نادانی چند
می کشیدی ز جگر تیر تو یک روزی کمال
بافت در آتش دل تافته پیکانی چند
چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف
که نخوردند غم حال پریشانی چند
رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر
خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند
از رخ آویختهای هر طرفی زلف بخم
تا بری گوی دلی چنه به چوگانی چند
بی منت رفتنه گلزار چه دامن گیرست
پاره گیر ای گل نورست گریبانی چند
زاهدان فایده عشق ندانند که چیست
نکند فایده این نکته نادانی چند
می کشیدی ز جگر تیر تو یک روزی کمال
بافت در آتش دل تافته پیکانی چند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
نام به بردم شبی روی توام آمد بیاد.
در دل شب حلقة موی توام آمد به یاد
در نماز عشق پیش قبله رخسار تو
سورة نون خواندم ابروی توام آمد به یاد
وصف اغلال و سلاسل خواندم اندر آیتی
از گرفتاران گیسوی توام آمد به یاد
اشک را دیدم بسر غلطان میان خاک و خون
کشتگان چشم جادوی توأم آمد به یاد
زاهدی می کرده روزی وصف رضوان و بهشت
از مقیمان سر کوی توام آمد به یاد
چون شنیدم ذکره طوبی گه بلند و گاه پست
اعتدال سرو دلجوی توأم آمد به یاد
می گشودم همچو گل اوراق دبوان کمال
بوی جان آمد از آن بوی توام آمد به یاد
در دل شب حلقة موی توام آمد به یاد
در نماز عشق پیش قبله رخسار تو
سورة نون خواندم ابروی توام آمد به یاد
وصف اغلال و سلاسل خواندم اندر آیتی
از گرفتاران گیسوی توام آمد به یاد
اشک را دیدم بسر غلطان میان خاک و خون
کشتگان چشم جادوی توأم آمد به یاد
زاهدی می کرده روزی وصف رضوان و بهشت
از مقیمان سر کوی توام آمد به یاد
چون شنیدم ذکره طوبی گه بلند و گاه پست
اعتدال سرو دلجوی توأم آمد به یاد
می گشودم همچو گل اوراق دبوان کمال
بوی جان آمد از آن بوی توام آمد به یاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
نام به بردم شبی روی توام آمد به یاد
ذکر شب کردم دل از مه با سر زلفت فتاد
دیده چون نقش صنوبر بست با خود در خیال
قدت آمد پیش چشم و در برابر ایستاد
گر نمائی با دو دال زلف وفد چون الف
هر کجا در عشق مظلومیت باید از تو داد
دور باد از دال زلفت دست ما سودانیان
تاکسی انگشت بر حرف نو نتواند نهاد
گفته بودی چون کنی یادم شود درد نو کم
تا چنین کردم که گفتی آن زیادت شد زیاد
بود در عشقت مراد دیده و دل خون شدن
هر دو را الحمدلله در کنارست این مراد
تا بدوزد با خیالت دیدۂ گریان کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
ذکر شب کردم دل از مه با سر زلفت فتاد
دیده چون نقش صنوبر بست با خود در خیال
قدت آمد پیش چشم و در برابر ایستاد
گر نمائی با دو دال زلف وفد چون الف
هر کجا در عشق مظلومیت باید از تو داد
دور باد از دال زلفت دست ما سودانیان
تاکسی انگشت بر حرف نو نتواند نهاد
گفته بودی چون کنی یادم شود درد نو کم
تا چنین کردم که گفتی آن زیادت شد زیاد
بود در عشقت مراد دیده و دل خون شدن
هر دو را الحمدلله در کنارست این مراد
تا بدوزد با خیالت دیدۂ گریان کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
ندارد آن دهان گفتم نشان گفتا چنان باشد
مارینا ولی ما را میانی هست و آن هم بی نشان باشد
غم خال نو آسان نیست بر جان و تن لاغر
که تار عنکبونانرا مگس بار گران باشد
به یک داغ و نشان نبود غلامانرا گریز امکان
ا ز جورت چون گریزد دل که بر وی صدنشان باشد
نباشد بر زمین سروی چو تو بر آسمان ماهی
و گواه من برین معنی زمین و آسمان باشد
خجل زآن باغ رخسارند گلبویان یکی ز آنها
که پیش آن ذقن شد سرخ سیب بوستان باشد
عجب سرویست آن قامت عجبئر آب آن عارضی
کسی را زیید این افسر که خاک آستان باشد
زمان وصل چون یابی کمال آن دم غنیمت دان
که خوش میشی است سلطانی اگر خود یک زمان باشد
مارینا ولی ما را میانی هست و آن هم بی نشان باشد
غم خال نو آسان نیست بر جان و تن لاغر
که تار عنکبونانرا مگس بار گران باشد
به یک داغ و نشان نبود غلامانرا گریز امکان
ا ز جورت چون گریزد دل که بر وی صدنشان باشد
نباشد بر زمین سروی چو تو بر آسمان ماهی
و گواه من برین معنی زمین و آسمان باشد
خجل زآن باغ رخسارند گلبویان یکی ز آنها
که پیش آن ذقن شد سرخ سیب بوستان باشد
عجب سرویست آن قامت عجبئر آب آن عارضی
کسی را زیید این افسر که خاک آستان باشد
زمان وصل چون یابی کمال آن دم غنیمت دان
که خوش میشی است سلطانی اگر خود یک زمان باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
نقطه دایره لطف دهان تو بود
آیت حسن خط مشک فشان تو بود
سر به بیماری باریک کشة آخر کار
هر که را آرزوی موی میان تو بود
پایه همت درویش و سرافرازی او
به هوای قد چون سرو روان نو بود
آنچنان داد خطت داد نکوئی کز شوق
تا به گلبرگ طری جامه دران تو بود
بی گل روی تو هر لاله که روید ز گلم
بر دلش داغ تو بر سینه نشان تو بود
دم آخر که بپوشم از جهان چشم امید
همچنان گوشه چشم نگران تو بود
ملک دلها ز نو آباد بود به که خراب
خاصه ملکی که سراپای از آن تو بود
گفته به صورت او مظهر معنیست کمال
خود عیانست چه حاجت به بیان تو بود
آیت حسن خط مشک فشان تو بود
سر به بیماری باریک کشة آخر کار
هر که را آرزوی موی میان تو بود
پایه همت درویش و سرافرازی او
به هوای قد چون سرو روان نو بود
آنچنان داد خطت داد نکوئی کز شوق
تا به گلبرگ طری جامه دران تو بود
بی گل روی تو هر لاله که روید ز گلم
بر دلش داغ تو بر سینه نشان تو بود
دم آخر که بپوشم از جهان چشم امید
همچنان گوشه چشم نگران تو بود
ملک دلها ز نو آباد بود به که خراب
خاصه ملکی که سراپای از آن تو بود
گفته به صورت او مظهر معنیست کمال
خود عیانست چه حاجت به بیان تو بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
نمی خواهم که کسی با آن شکر لب هم نفس باشد
ولی هر جا که شیرین ست غوغای مگس باشد
طبیب احوال من پرسید گفتم زلف او دال است
گر اهل حکمت است او را همین یک حرف بس باشد
از آن لب گفتم ار بورسی دهی بیش از کنارم ده
بگفت این نکته نشنیدی که حلوا باز بس باشد
شنیدم کآن صنم را هست با عشاق دلسوزی
ولی ز آن گونه دلسوزی که آتش را به خس باشد
فلک بر آفتاب و مه رساند پایه قدرم
گرم با خاک پای تو چو زلفت دسترس باشد
کمال از لطف طبع آمد اسیر عشق مهرویان
چو بلبل کز خوش آوازی گرفتار قفس باشد
ولی هر جا که شیرین ست غوغای مگس باشد
طبیب احوال من پرسید گفتم زلف او دال است
گر اهل حکمت است او را همین یک حرف بس باشد
از آن لب گفتم ار بورسی دهی بیش از کنارم ده
بگفت این نکته نشنیدی که حلوا باز بس باشد
شنیدم کآن صنم را هست با عشاق دلسوزی
ولی ز آن گونه دلسوزی که آتش را به خس باشد
فلک بر آفتاب و مه رساند پایه قدرم
گرم با خاک پای تو چو زلفت دسترس باشد
کمال از لطف طبع آمد اسیر عشق مهرویان
چو بلبل کز خوش آوازی گرفتار قفس باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
نوبهاران ز گلم بوی تو خوش می آید
همه را باغ و مرا روی تو خوش می آید
همچو نرگس ننهم چشم به سرو لب جوی
که مرا قامت دلجوی تو خوش می آید
زان همه حلقه که شمشاد زند بر سر گل
بنده را حلقه گیسوی تو خوش می آید
بوی گلزار خوش آید همه کس را و مرا
نکهت خاک سر کوی تو خوش می آید
شیوه چشم تو نرگس چه کند شیوه و ناز
شیوه از نرگس جادوی تو خوش می آید
پیچ سنبل به سمن هیچ نمی آید خوش
پیش روی تو خم موی تو خوش می آید
چشم نگشود بروی گل از آن روی کمال
که نظر بر گل خود روی تو خوش می آید
همه را باغ و مرا روی تو خوش می آید
همچو نرگس ننهم چشم به سرو لب جوی
که مرا قامت دلجوی تو خوش می آید
زان همه حلقه که شمشاد زند بر سر گل
بنده را حلقه گیسوی تو خوش می آید
بوی گلزار خوش آید همه کس را و مرا
نکهت خاک سر کوی تو خوش می آید
شیوه چشم تو نرگس چه کند شیوه و ناز
شیوه از نرگس جادوی تو خوش می آید
پیچ سنبل به سمن هیچ نمی آید خوش
پیش روی تو خم موی تو خوش می آید
چشم نگشود بروی گل از آن روی کمال
که نظر بر گل خود روی تو خوش می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
نور چشمی تو ما را نظری میباید
گر رسد صد نظر از تو دگری میباید
باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف
منقطع شد شب پره سحری میباید
به عبادت سخنی گوی که رنجوران را
از شفاخانه آن لب شکری میباید
تونیا را نتوانم که ببینم به دو چشم
سرمه چشم من از خاک دری میباید
دل عشاق گرفتی بسر زلف سپار
تا بهم بر نرود ملک سری می باید
به کبوتر چه فرستم که برد نامه شوق
که مرا سوی تو بال و پری می باید
چه متاعیست سخنهای دلاویز کمال
لابق گوش نو به زین گهری می باید
گر رسد صد نظر از تو دگری میباید
باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف
منقطع شد شب پره سحری میباید
به عبادت سخنی گوی که رنجوران را
از شفاخانه آن لب شکری میباید
تونیا را نتوانم که ببینم به دو چشم
سرمه چشم من از خاک دری میباید
دل عشاق گرفتی بسر زلف سپار
تا بهم بر نرود ملک سری می باید
به کبوتر چه فرستم که برد نامه شوق
که مرا سوی تو بال و پری می باید
چه متاعیست سخنهای دلاویز کمال
لابق گوش نو به زین گهری می باید