عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی
از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!
با این سیاه رویی و آلوده دامنی
رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!
داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ
ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!
شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند
نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!
آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است
ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!
فرداست اینکه قدر شناسان دردمند
خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ
اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!
عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من
چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!
بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر
معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!
از بهر دورباش حواسم ز راه او
گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ
با هر دو پا بدام فتادم، چو قد خمید
پشت دو تاست، خم کمند شکار مرگ
بردیم مرده مرده بسر بسکه زندگی
امروز نیستیم غریب دیار مرگ
زین پیش جنس مرگ چنین رایگان نبود
برداشت دوریت ز میان اعتبار مرگ
آسوده ز اضطراب معیشت نمی شود
با خویشتن کسی ندهد تا قرار مرگ
واعظ، مرا نه پشت خم از ضعف پیری است
قد کرده ام دوتا، که روم زیر بار مرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
قامتم گردید چون قلاب، از یاد اجل
میکند صیدم باین قلاب صیاد اجل
از حواس و از قوی، دیگر بما چیزی نماند
خرمن تن رفته رفته، رفت بر باد اجل
چون گران شد گوش، واکن چشم ازین خواب گران
این گرانی، هست در گوش تو فریاد اجل
قد چو خم شد، گردن تسلیم میباید کشید
بر تو باشد قد خم، شمشیر جلاد اجل
سخت سستی گشته زور آور ز پیری، وقت شد
وارهیم از زحمت این تن، به امداد اجل
هست وقت آنکه فکر خود کنم واعظ، ولی
کرده ام خود را فراموش از غم یاد اجل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
برکنده از حیات، باندک بهانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
چون کند پیری ستم، یاد جوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
دیده چون شبنم، برین گلزار عبرت باز کن
گریه بر انجام کار خویشتن آغاز کن
چشم رفت و،گوش رفت و، عقل رفت و،هوش رفت
ای دل آمد آمد مرگست، چشمی باز کن!
استخوانت گشت چون نی، ناله یی از دل بر آر
قامتت شد چنگ، قانون فغان را ساز کن
یک دوروزی خواب غفلت کن، بچشم دل حرام
تا قیامت در فراش خاک، خواب ناز کن
خاک پا شو، تا شود دشمن زبد گویی خموش
خویشتن را سرمه خصم بلند آواز کن
زهر چشمش نوش کردن، کار هر بیظرف نیست
میکش ای دل ناز آن طناز و، بر خود ناز کن
واعظ این وحشت سرا کی جای بال افشانی است؟
گر فراغ بال خواهی، زین قفس پرواز کن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
درین ماتم سرا از غفلت ای جاهل، چه میخندی؟!
ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه میخندی؟
چو بلبل بذله گویانند زیر پا، چه میگویی
چو گلبن خنده رویانند زیر گل، چه میخندی؟!
اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل
به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه میخندی؟!
به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را
تو با این کشت و کار خشک بیحاصل چه میخندی؟!
نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی
شکسته کشتی و، دریاست بیحاصل چه میخندی؟!
بهم ناید لب از شادی ترا چون گل بمشتی زر
اگر از حق نمیرنجی، از این باطل چه میخندی؟!
شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه میخوابی؟!
رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه میخندی؟!
گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بیجا
تو واعظ می شماری خویش را عاقل چه میخندی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
نیست چون بر غیر جان کندن، بنای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده یی؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶
دایم نبود جوانی ایام تو را
صبح پیریست در پی، این شام تو را
فرداست که در دفتر ایام، اجل
از قامت خم حلقه کند نام تو را
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
گفتم، ز چه آیا طرب از ما رفته است؟
شوق از سرو، ذوق طلب از پا رفته است؟!
بر چهره چو نردبان چینها دیدم
معلومم شد که عمر بالا رفته است!!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
مستی جوانیم بطاعت چو نهشت
گفتم: این تخم، پیریم خواهد کشت
دنیا همه کرد پیریم صرف أمل
زین پنبه چه رشته ها که این زال نرشت!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
گه در غم پوششی و، گه در غم خورد
گویا نشنیده یی که می باید مرد
تا چند غم زندگی خویش خوری؟
گاهی غم مرگ نیز می باید خورد!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
نی در سر شوق و، نی بدل پروا ماند
قوتها رفت و ناتوانیها ماند
از عمر گذشته حاصلم پشت خمی است
موجی از باد در کف دریا ماند
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
همراه شباب، رفت نیرو از تن
رنگ از رخ و، مغز از سر و، دندان ز دهن
بر پوست شکنج نیست افتاده، که جان
بر چیده ز خار زار دنیا دامن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
هستی نبود، جز غم و رنج و تعبی
دروی نبود نشان ز عیش و طربی
شد هر که خلاص از خم این رشته عمر
می دان که گسیخت ریسمان عجبی