عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد
دامن افشانده‌ام غبار ندارد
نیست‌حوادث شکست پایهٔ عجزم
آبله از خاکمال عار ندارد
شبنم طاقت فروش گلشن اشکم
آب در آیینه‌ام قرار ندارد
پیش که نالم ز دور باش تحیر
جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
عبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی
نقش دگر لوح این مزار ندارد
شوخی نشو و نمای شمع‌ گدازست
مزرع ما جز خود آبیار ندارد
کینه به سیلاب ده زنرمی طینت
سنگ چو شد مومیا شرار ندارد
هرچه‌توان‌دید مفت‌چشم تماشاست
حیرت ما داغ نور و نار ندارد
کیست برون تازد از غبار توهم
عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذره‌فروشم
هیچکسی‌های من شمار ندارد
خواه به بادم دهند خواه به آتش
خاک من از هیچکس غبار ندارد
چند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل
قطرهٔ این بحر هم کنار ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد
صد صبح اگر بخندد یک لب نمک ندارد
رنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است
سیر جهان تحقیق ملک و ملک ندارد
پوچ است غیر وحدت نقد حساب‌ کثرت
اعداد چیزی از خود چون رفت یک ندارد
اسلام وکفر هریک واحد خیال ذات است
در چشم دور و نزدیک خورشید شک ندارد
دل نوبهار هستی‌ست امّا چه می‌توان‌کرد
رنجی‌ که دارد این‌ گل خار و خسک ندارد
پامال عجز باشید تدبیرها جز این نیست
مست است فیل تقدیر یاد کجک ندارد
آیینه آب سازید تا چند وهم صیقل
مکتوب ساده‌لوحی تشویش حک ندارد
ذوق طراوت ازگل آغوش غنچگی برد
زخمی‌ که آب دزدد غیر از گزک ندارد
افشای راز ظالم موقوف تیره‌روزی‌ست
تا غافل از زگال است آتش محک ندارد
آفات دهر بیدل تنبیه غافلان نیست
طبع خر آنقدرها ننگ ازکتک ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
سعی نفس جز شمار گام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین‌ جنون هواست د‌‌ر اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بی‌سروپا می‌رویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاک‌ست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی ‌که جز زکام ندارد
تا به دلت‌ کین ‌کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکر‌د آینه روشن
حیف چراغی‌ که هیچ شام ندارد
خواه نفس‌ گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدل‌ازین‌ما ومن‌خموشی‌ات‌اولی‌ست
هستی ما جز صدای جام ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
نامم هوس نگین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم شرم‌ کس نیست
خست عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد
درد وطن ازشکسته دل پرس
چنی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنه‌گردون
با خلق ضعیف‌ کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفته‌ست
فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفته‌ست
فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم
بت‌، کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد
هر جلوه ‌که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد
شوقی‌ست ترانه‌سنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد
سری‌ که غیر هوا پشم درکلاه ندارد
دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد
سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد
قسم به جوهر بی‌ربطی نیاز و تعین
که هرکه را جگری داده‌اند آه ندارد
ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم
که‌ گر همه دلش افتد به‌ کف نگاه ندارد
حقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا
که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد
نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد
سراسر دو جهان منزل است‌، راه ندارد
چو چشم از مژه غافل ‌مشو که هیچ کس این جا
به غیر سایهٔ دیوار خود پناه ندارد
مباش بیخیر از برق بی‌امان دمیدن
که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد
اگر ز محکمهٔ‌ عدل دادخواه نجاتی
دو لب به مهر رسان دعویت‌ گواه ندارد
بساط‌ حشر که خورشید فضل‌ می‌دمد اینجا
تو سایه‌ گر نبری نامهٔ سیاه ندارد
ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت
که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد
ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد
بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد
نفس تظلم آوارگی ‌کجا برد آخر
ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد
به غیر داغ‌ که پوشد چو شمع بیدل ما را
که پای تا به سرش غیر یک ‌کلاه ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
خامش‌نفسی خفت گوینده ندارد
لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
پرواز رسایی‌ که بنازیم به جهدش
چون رنگ به غیر از پر برکنده‌ ندارد
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی
بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
معیارتک و تاز من و ما ز نفس‌گیر
جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
موج و کف دریای عدم سحرنگاری‌ست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشودیم معمای قلندر
پوشیدگی این است‌که‌ کس ژنده ندارد
سیر خم زانو به هوس جمع نگردد
نامحرم معنی سر افکنده ندارد
همواری و صحرای تعین چه خیال است
این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد
زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست
آن‌‌یست‌که صد جامهٔ زببنده ندارد
معشوق مزاجی‌ست ‌که این باغ تجدد
یک ربشه به جز سرو خرامنده ندارد
جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا
موج گهر اجزا‌ی پراکنده ندارد
بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد
بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها
هزار بام تعین به یک هواکه ندارد
ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت
به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد
فریب محفل هستی مخور که این‌ گل خودرو
ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد
جهان عالم امکان گرفته و هم تلق
نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت
جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد
غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان‌ کرد
به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
به هیچ‌ گل نرسیدم‌ که رنگ ناز ندیدم
بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد
پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت
به ‌گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد به‌ کسوت مجنون
مگر مژه ‌گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی
برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل
نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نفس به غیر تک و پوی باطلی‌ که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلی‌که ندارد
به باد هرزه‌دوی داد خاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطره‌که‌گوهر دمانده است تأمل
محیط خفته در آغوش ساحلی‌که ندارد
بپوش دیده و بگذر که‌ گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشانده‌ست در گلی که ندارد
بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن
همین شکستن رنگ است مشکلی‌که ندارد
عرق ذخیره نماید به بارگاه‌کریمان
زبان جرات اظهار سایلی که ندارد
به غیرتهمت خونی‌که نیست در رک بسمل
چه بست وهم به دامان قاتلی‌که ندارد
در این رباط‌ کهن خواب ناز برده جهان را
به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را
مپوش چشم ز لیلی به محملی‌که ندارد
هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین
جهان به خود طرف است از مقابلی‌که ندارد
نفس‌گداخت دویدن، به باد رفت نپیدن
خیال پا نکشید آخر از گلی ‌که ندارد
به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
به خلوتی‌که ندیده است و محفلی‌که ندارد
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا
چها نمی‌کشد این بیدل از دلی که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد
کجا رود به امید نشستنی‌که ندارد
هزار قافله پا درگل است و می‌رود از خود
به فرصت و نفس بار بستنی‌که ندارد
چه زخمهاکه نچیده‌ست دل به فرقت یاران
ز ناخن المی سینه خستنی ‌که ندارد
سپند مجمر تصویرهمچو من به‌که نالد
ز وحشتی‌که فسرده‌ست و جستنی‌که ندارد
گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا
به بال دعوی از خویش رستنی ‌که ندارد
اسیر حرص چه‌کوشش‌کند به ناز رهایی
بر این دکان هوس دل نبستنی ‌که ندارد
به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل
تعلقی که نبودش‌، گسستنی که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد
حلاوت‌خانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد
درین‌بزم‌کدورت‌خیز، عشرت‌چه‌، حلاوت کو
بقدر موج می اینجا جبین جام‌، چین دارد
به محویت محیط هرچه خواهی می‌توان ‌گشتن
فلکها فرش آن آیینه ‌کز حیرت نگین دارد
نفس‌در خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را
رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد
کباب پهلوی آن بسملم‌ کز نقش عشرتها
خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد
نمی‌چیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی
د‌رین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاک‌بین دارد
خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت
شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد
مشو مغرور تمکین در تعلق‌زا جسمانی
که‌ گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد
بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم
مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد
هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا
تو خواهی نوحه‌کن خواهی ترنم‌، دل همین دارد
به‌حیرت‌کوش نه‌ کز پردهٔ دل واکشی رمزی
زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد
به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی
ضعیفی تا کجا ما را ندامت‌آفرین دارد
اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را
قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد
شکفتن نیست در عالم به‌کام هیچکس بیدل
چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
قدح، می بر ‌کف است‌ و شمع‌، گل در آستین دارد
در این محفل عرق می‌پرورد هر کس جبین دارد
به ذوق سربلندی‌ها تلاش خاکساری کن
نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد
به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم
که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد
نفس تا در جگر باقی‌ست از آفت نی‌ام ایمن
که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد
ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت
ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین دارد
گره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر
کمند ما رسایی در خور سامان چین دارد
لب او را همین خط نیست منشور مسیحایی
چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد
ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم
درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین دارد
سزاوار خطایی هم نی‌ام از ننگ بیقدری
به حالم نسبت نفرین‌، غرور آفرین دارد
رهایی نیست ما را از فلک بی‌خاک گردیدن
به هرجا دانه‌ای هست آسیا زیر نگین دارد
به دوش سجده از خود می‌روم تا آستان او
به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد
سرشکم‌، دود آهم‌، شعله‌ام‌، داغ دلم بیدل
چو شمع‌از حاصل‌هستی‌سراپایم همین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
نهال زندگی بالیدنی وحشت‌کمین دارد
نفس‌گر ریشه پیدا می‌کند ننگ از زمین دارد
عدم سرمایه‌ایم از دستگاه ما چه می‌پرسی
شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
نمی‌خواهد کسی خود را غبارآلود بی‌دردی
اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد
فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی
که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین دارد
تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را
که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد
تو هر رنگی‌که خواهی جلوه‌کن در تنگنای دل
سراسر خانهٔ آیینه‌ام یک‌گل زمین دارد
به‌هر بی‌دست‌وپایی شمع‌از خودمی‌برد خود را
نبیند واپسی هرکس نگاه پیش‌بین دارد
شکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت
به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد
ندارد چاره از بی‌دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد
به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن
هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد
کمال دانش ماگر فراموشی‌ست از عالم
مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد
به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمی‌ارزد
نمی‌دانم کدامین آرزو دل را برین دارد
به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل
وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
دل از وسعت اگر شانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون می‌نالد از بی‌دستگاهی
که عریانی‌ گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود می‌بال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد
محبت‌پیشه‌ای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون‌ گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد
در دل می‌زنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان‌ کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
عدم زین بیش برهانی ندارد
وجوب است آنچه امکانی ندارد
گشاد و بست چشمت عالم‌آراست
جهان پیدا و پنهانی ندارد
دماغ ما و من بیهوده مفروش
خیال چیده دکانی ندارد
بخند ای صبح بر عریانی خویش
گریبان تو دامانی ندارد
کف خاک از پریشانی غبار است
به خود بالیدنت شانی ندارد
به نفی اعتبار اندیشه تا چند
شکست رنگ تاوانی ندارد
کسی جز شبهه از هستی چه خواند
سر این نامه عنوانی ندارد
چه دانشها که بر بادش ندادیم
جنون هم کار آسانی ندارد
مروت از دل خوبان مجویید
فرنگستان مسلمانی ندارد
ز اسباب نعیم و ناز دنیا
چه دارد کس گر احسانی ندارد
درین وادی همه‌ گر خضر باشد
ز هستی غیر بهتانی ندارد
خیال زندگی دردی‌ست بیدل
که غیر از مرگ درمانی ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد
غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد
زبان سبزه زان خط دل‌افزا گفتگو دارد
دهان غنچه‌ زان لعل شکرخا گفتگو دارد
در آن محفل‌که حیرت ترجمان راز دل باشد
خموشی دارد اظهاری‌ که گویا گفتگو دارد
ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق
فغان‌ گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد
خروشم درغمت با شور محشرمی‌زند پهلو
سرشکم‌بی‌رخت‌با جوش‌دریا گفتگو دارد
به چشم سرمه‌آلودت چه جای نسبت نرگس
ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد
تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل
همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد
برون‌از ساز وحدت‌ نیست ‌این کثرت‌نوایی ها
زبان موج هم در کام دریا گفت‌وگو دارد
ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه می‌بینم
ز حرف لعل میگون ‌که مینا گفتگو دارد
لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش
چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد
ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل
زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد
کلاه‌آرای تسلیمم نمی‌زیبد غرور از من
سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد
غبار گردش چشمی‌ست سر تا پای ما بیدل
زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد
دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد
عدم‌ از سرمه ‌جوشانده‌ست‌ شور محفل امکان
تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد
جهان ‌بزمی‌ست‌، نفرین ‌و ستایش‌ نغمهٔ سازش
سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد
ز بس برده‌ست افسون امل از خود جهانی را
گر از امروز می‌پرسی ز فردا گفتگو دارد
ندارد صرفهٔ غیرت به جنگ سایه رو کردن
خجالت نقد بیکاری‌که با ما گفتگو دارد
نباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر
به بزم ما قدح‌گوش است و مینا گفتگو دارد
اسیر تنگنای کلفتم از هرزه‌پروازی
غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد
سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن
ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد
نفس وحشت‌نگار گرد از خود رفتن است اینجا
صریر خامه‌ای در لغزش پا گفتگو دارد
اثرهای کمال وحدت است افسانهٔ کثرت
برای خود خیال شخص تنها گفتگو دارد
نگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل
مگر لعلش‌که از شرح معما گفتگو دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد
چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد
این ساغر حیرت صفت آبله دارد
شمشادقدان را به گلستان خرامت
موج عرق شرم به پا سلسله دارد
ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست
بی‌تیر،‌ کمان تو چه سود از چله دارد
برق عرق حسن‌فه زد شعله درتن باغ
گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد
سرتا قدم شمع غبارپی آه است
تنها رو شوق تو عجب قافله دارد
زنهار پی مشرب مجنون‌روشان ‌گیر
گر عافیتی هست همین سلسله دارد
آیینهٔ فولاد سیه ‌کردهٔ آهی‌ست
دلهای اسیران چقدر حوصله دارد
فرق عدم از هستی ما سخت محال است
از موج، شکستن چقدر فاصله دارد
دیگر به کجا می روی ای طالب آرام
گردون تپش‌آباد و زمین زلزله دارد
یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر
پای نفس من‌که ز دل آبله دارد
بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش
سامان پریشانی صد قافله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
بی‌یأس دل از هرچه نداردگله دارد
ناسودن دست تو هزار آبله دارد
محمل‌کش مجنون‌روشان بی ‌سر و پایی‌ست
این قافلهٔ اشک عجب راحله دارد
از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید
آفاق‌، شرر فرصت و، زاهد چله دارد
از خار کند شکوه ‌گل آبلهٔ من
آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد
یک نچه به صد رنگ‌گل‌افشان خیال ست
یکتایی او اینقدرم ده دله دارد
نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد
هشدار که پای تو همین آبله دارد
دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل
این آینه در آب شدن حوصله دارد
دور شکم اهل دول بین و دهل زن
کاین طایفه را تخم امل حامله دارد
هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد
عمری‌ست‌که آتش پی این قافله دارد
دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال
آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد
بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش
چون سرو ز آزادی غمها صله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد
دیوانه و هشیار همین سلسله دارد
پیچیده به پای طلبم دامن دشتی
کز آبله صد ریگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد
بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست
از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد
بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت
چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد
محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم
این قافله یک لغزش پا راحله دارد
در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست
دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق
چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد
یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل
بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
از چرخ نه هر ابله و نادان‌گله دارد
جای‌.گله این است که انسان گله دارد
اسباب بر آزاده‌دلان سخت حجابی‌ست
نظاره ز جمعیّت مژگان‌ گله دارد
زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام
از وحشت دل طره جانان‌ گله دارد
بر وحشت اشکم تب وتاب مژه‌بار است
این موج ز پیچ و خم دامان ‌گله دارد
اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است
مکتوب من از شوخی عنوان‌گله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگه‌گرم
رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کباب ست
از آبله‌ام خار مغیلان‌گله دارد
اشک تپش آهنگ جنونم چه توان‌کرد
آسودگی از خانه به‌دوشان گله دارد
زنهار به خود نیز ترحم ننمایی
امروز در این انجمن احسان گله دارد
بیدل منم آن گوهر دریای تحمل
کز لنگر من شورش توفان‌گله دارد