عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان
در وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان
عاشق گریان که گوید با تو دستی ده بما
گر چه گستاخیست در غرقاب گفتن میتوان
گر کنم با چشم و دل گه گه ز بخت خود حدیث
پیش بیداران حدیث خواب گفتن میتوان
ابرویت از گوشه گیران دل بناحق میبرد
قول حق در گوشه محراب گفتن میتوان
گرنشد گفتن به آهو وصف چشمت چون گریخت
از خطت حرفی به مشک ناب گفتن میتوان
بلبلان شب تا سحر از گل حکایت می کنند
این حکایت با گل سیراب گفتن میتوان
غم مخور چون زاهدان خشک از پیری کمال
تا غزلهای تر چون آب گفتن میتوان
در وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان
عاشق گریان که گوید با تو دستی ده بما
گر چه گستاخیست در غرقاب گفتن میتوان
گر کنم با چشم و دل گه گه ز بخت خود حدیث
پیش بیداران حدیث خواب گفتن میتوان
ابرویت از گوشه گیران دل بناحق میبرد
قول حق در گوشه محراب گفتن میتوان
گرنشد گفتن به آهو وصف چشمت چون گریخت
از خطت حرفی به مشک ناب گفتن میتوان
بلبلان شب تا سحر از گل حکایت می کنند
این حکایت با گل سیراب گفتن میتوان
غم مخور چون زاهدان خشک از پیری کمال
تا غزلهای تر چون آب گفتن میتوان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
برخ قدر گل و گلزار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکسته مشک در چین
ز زلف عنبرین یک تار بشکن
بمژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه انگار بشکن
شکست من دلت گر میکند خوش
بروزی خاطرم صد بار بشکن
شگفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
برویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعویدار بشکن
کمال این توبه صد جا شکسته
به بادش ده چو زلف یار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکسته مشک در چین
ز زلف عنبرین یک تار بشکن
بمژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه انگار بشکن
شکست من دلت گر میکند خوش
بروزی خاطرم صد بار بشکن
شگفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
برویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعویدار بشکن
کمال این توبه صد جا شکسته
به بادش ده چو زلف یار بشکن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
برگ گل خواندمش از لطف برنجید ز من
مگر این نکته رنگین نپسندید ز من
آن پری چهره که دیوانه خویشم گرداند
چه خطا رفت که چون بخت بگردید ز من
ظاهرا برگ کسی نیست چو گل سرو مرا
ورنه چون غنچه چرا روی بپوشید ز من
تا به مهر تو چو ابروی تو پیوستم دل
چون سر زلف بر آشفتی و ببرید ز من
شب بر آن در زدم از درد چنان فریادی
که سگ کوی تو در خواب بترسید ز من
به وفایت که من امروز بقایت خجلم
از رقیب تو که بسیار جفا دید ز من
سالها منتظر پرسش او بود کمال
عمر بگذشت دریغا و نپرسید ز من
مگر این نکته رنگین نپسندید ز من
آن پری چهره که دیوانه خویشم گرداند
چه خطا رفت که چون بخت بگردید ز من
ظاهرا برگ کسی نیست چو گل سرو مرا
ورنه چون غنچه چرا روی بپوشید ز من
تا به مهر تو چو ابروی تو پیوستم دل
چون سر زلف بر آشفتی و ببرید ز من
شب بر آن در زدم از درد چنان فریادی
که سگ کوی تو در خواب بترسید ز من
به وفایت که من امروز بقایت خجلم
از رقیب تو که بسیار جفا دید ز من
سالها منتظر پرسش او بود کمال
عمر بگذشت دریغا و نپرسید ز من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
تا رفتی از برم شده ام زار و ناتوان
بازآ که دل شود ز وصال تو شادمان
از در درا ز لطف که میباشدم همی
را مهر رخ تو در دل و نام تو بر زبان
تا دور گشتی از بر من أی انیس دل
از درد اشتیاق ز دل می کشم فغان
نا مهربانی از تو نبود انتظار من
با من ز راه لطف و کرم باش مهربان
بر گو که بی تو ای مه بی مهر چونکنم
با این دلی که با غم هجر است توأمان
راز دلم نهفته بود گرچه گفته اند
اسرار هر کسی بود از چهره اش عیان
پاینده است و زنده هر آنکس که چون کمال
از شعر تر ورا اثراتی ست جاودان
بازآ که دل شود ز وصال تو شادمان
از در درا ز لطف که میباشدم همی
را مهر رخ تو در دل و نام تو بر زبان
تا دور گشتی از بر من أی انیس دل
از درد اشتیاق ز دل می کشم فغان
نا مهربانی از تو نبود انتظار من
با من ز راه لطف و کرم باش مهربان
بر گو که بی تو ای مه بی مهر چونکنم
با این دلی که با غم هجر است توأمان
راز دلم نهفته بود گرچه گفته اند
اسرار هر کسی بود از چهره اش عیان
پاینده است و زنده هر آنکس که چون کمال
از شعر تر ورا اثراتی ست جاودان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
ترک دل گفت آن دو چشم و دل ز تیر غمزه خون
ترک از ده رفت و سهم او نرفت از ده برون
چون نهاد از رسمه زه برطاق ابرو گفتمش
نیست چون چشم تو شوخی زیر طاق نیلگون
عاشق فرد از ستون خیمه هم در وحشت است
ساخت فرهاد از پی این خانه خود بیستون
طالب سیمرغ باش و کیمیا لیکن مجوی
در بتان مهر و وفا با عاشقان صبر و سکون
گفته بودی ترک سر کن تا ببوسی پای
آنچنان کردم که فرمودی چه میگون
من سوز ما از گریه شد چون آتش از روغن زیاد
کنون شمع را آری ز اشک آمد فزون سوز درون
دور از آن لبهای خندان چشم گریان کمال
طفل آب افتاده را ماند که داری سرنگون
ترک از ده رفت و سهم او نرفت از ده برون
چون نهاد از رسمه زه برطاق ابرو گفتمش
نیست چون چشم تو شوخی زیر طاق نیلگون
عاشق فرد از ستون خیمه هم در وحشت است
ساخت فرهاد از پی این خانه خود بیستون
طالب سیمرغ باش و کیمیا لیکن مجوی
در بتان مهر و وفا با عاشقان صبر و سکون
گفته بودی ترک سر کن تا ببوسی پای
آنچنان کردم که فرمودی چه میگون
من سوز ما از گریه شد چون آتش از روغن زیاد
کنون شمع را آری ز اشک آمد فزون سوز درون
دور از آن لبهای خندان چشم گریان کمال
طفل آب افتاده را ماند که داری سرنگون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
چشم اگر اینست و ابرو این و ناز و شیوه این
الوداع ای زهد و تقوى الفراق ای عقل و دین
میکشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان
گه بد آنم میکشی ای نا مسلمان اگه بدین
گر پری میگویدت من با تو میمانم نرنج
بی ادب گر آدمی بودی نگفتی اینچنین
دوش اندک برقعی از پیش رو برداشتی
داشت ماه آسمان پیشه تو رویی بر زمین
کمترین اقبال من بنگر که خود را بردرت
از سره اخلاص میدانم غلام کمترین
گر ملولی از حریم دل که تاریک است و ننگ
دیده ماوانیست روشن بعد ازین آنجا نشین
بعد ازینه کم جوی آزار دل ریش کمال
هر چه در دل داشتم گفتم تو دانی بعد ازین
الوداع ای زهد و تقوى الفراق ای عقل و دین
میکشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان
گه بد آنم میکشی ای نا مسلمان اگه بدین
گر پری میگویدت من با تو میمانم نرنج
بی ادب گر آدمی بودی نگفتی اینچنین
دوش اندک برقعی از پیش رو برداشتی
داشت ماه آسمان پیشه تو رویی بر زمین
کمترین اقبال من بنگر که خود را بردرت
از سره اخلاص میدانم غلام کمترین
گر ملولی از حریم دل که تاریک است و ننگ
دیده ماوانیست روشن بعد ازین آنجا نشین
بعد ازینه کم جوی آزار دل ریش کمال
هر چه در دل داشتم گفتم تو دانی بعد ازین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی
هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من
نسیم دوستی آبد سگان آستانش را
پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من
گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند
چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من
غم او نا توان دارد بجان میجوید آزارم
چه میجوید نمیدانم ز جان ناتوان من
کمال ار بشنود سعدی دوبیتی زین غزل گوید
که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من
چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشه
که خارستان بار اشکنه باشد گلستان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی
هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من
نسیم دوستی آبد سگان آستانش را
پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من
گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند
چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من
غم او نا توان دارد بجان میجوید آزارم
چه میجوید نمیدانم ز جان ناتوان من
کمال ار بشنود سعدی دوبیتی زین غزل گوید
که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من
چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشه
که خارستان بار اشکنه باشد گلستان من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
خاک پایت دوست دارد روی من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
خاک گشتم این سخن چندان رقیب
در دهن داری که خاکت در دهن
آرزوی ماست زلفت بشکنش
در جهان یک آرزوی ما شکن
گفته دیگر نسوزم جان تو
جان من دیگر چه باشد سوختن
کاری برای من خسم تو آنشی چند انتظار
در دل من ز انتظار آتش مزن
ای رفیب ار چشمم از سر بر کنی
چشم ازو گر بر کنم چشمم بکن
عقل و دل گفتم که دزدید از کمال
زیر لب خندان چه دانم گفت من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
خاک گشتم این سخن چندان رقیب
در دهن داری که خاکت در دهن
آرزوی ماست زلفت بشکنش
در جهان یک آرزوی ما شکن
گفته دیگر نسوزم جان تو
جان من دیگر چه باشد سوختن
کاری برای من خسم تو آنشی چند انتظار
در دل من ز انتظار آتش مزن
ای رفیب ار چشمم از سر بر کنی
چشم ازو گر بر کنم چشمم بکن
عقل و دل گفتم که دزدید از کمال
زیر لب خندان چه دانم گفت من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
خبری بافتم از بار مپرسید ز من
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
خبر دار و رسن رابت منصور بود
خبر رایت و منصور بود قلب شکن
خبری یافته ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانید به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چه کند دفع حزن
خبری بافتم از نکهت پیراهن دوست
به خطا چند دوید از پی آهوی ختن
خبر نکهت جانان چه بود مژده جان
مژده جان چه بود صحبت عقل ودل وتن
خبری بافتم ای جوهری از معدن لعل
تو چرا میروی از بهر عقیقی به یمن
خبر معدن لعل آن لب شیرین باشد
لب شیرین ببرد تلخی غمها ز دهن
خبری بافتم از دولت وصلت بنوی
تو کجا میروی از بهر اویسی بقرن
خبر وصل بتی مژد: آن دوست کمال
ختم شد نه آن روی بوجه احسن
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
خبر دار و رسن رابت منصور بود
خبر رایت و منصور بود قلب شکن
خبری یافته ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانید به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چه کند دفع حزن
خبری بافتم از نکهت پیراهن دوست
به خطا چند دوید از پی آهوی ختن
خبر نکهت جانان چه بود مژده جان
مژده جان چه بود صحبت عقل ودل وتن
خبری بافتم ای جوهری از معدن لعل
تو چرا میروی از بهر عقیقی به یمن
خبر معدن لعل آن لب شیرین باشد
لب شیرین ببرد تلخی غمها ز دهن
خبری بافتم از دولت وصلت بنوی
تو کجا میروی از بهر اویسی بقرن
خبر وصل بتی مژد: آن دوست کمال
ختم شد نه آن روی بوجه احسن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
خوشا در کوی دلبر آرمیدن
گل از گلزار وصل بار چیدن
نگار خویش را در بر گرفتن
شراب وصل از لعلش چشیدن
مرا باشد دلارامی پریروی
که چون آهو بود خویش رمیدن
تمنا میکنم چون از لبش بوس
بود کارش به دندان لب گزیدن
شود شرمنده سرو از قامت او
کند در باغ چون عزم چمیدن
ولیکن بسکه می باشد دلازار
ز جورش باید از جان دل بریدن
کشیدم دوش دل در پای او گفت
کمال از جور تا کی سر کشیدن
گل از گلزار وصل بار چیدن
نگار خویش را در بر گرفتن
شراب وصل از لعلش چشیدن
مرا باشد دلارامی پریروی
که چون آهو بود خویش رمیدن
تمنا میکنم چون از لبش بوس
بود کارش به دندان لب گزیدن
شود شرمنده سرو از قامت او
کند در باغ چون عزم چمیدن
ولیکن بسکه می باشد دلازار
ز جورش باید از جان دل بریدن
کشیدم دوش دل در پای او گفت
کمال از جور تا کی سر کشیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
خوش است بر لب معشوق مست بوسیدن
به باد روی دلارام باده نوشیدن
چه عمر خوش که گذشتی بوصل یار مرا
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
رنیم ار چه نصیحت کند ولی نتوان
به بانگ هر سگی از کوی دوست گردیدن
بتاز کام دل خود ز باغ رخسارت
گلی چنانکه تو دانی کجا نوان چیدن
چو عکس جوهر آب حیات روح افزاست
عقیق باده فروشت بگاه خندیدن
کسی که وصف جمالت شنید ممکن نیست
که بگذرد به ملامت ز عشق ورزیدن
اگر چه نیغ اجل بر سر کمال آمد
به هیچ رو نتواند دل از تو ببریدن
به باد روی دلارام باده نوشیدن
چه عمر خوش که گذشتی بوصل یار مرا
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
رنیم ار چه نصیحت کند ولی نتوان
به بانگ هر سگی از کوی دوست گردیدن
بتاز کام دل خود ز باغ رخسارت
گلی چنانکه تو دانی کجا نوان چیدن
چو عکس جوهر آب حیات روح افزاست
عقیق باده فروشت بگاه خندیدن
کسی که وصف جمالت شنید ممکن نیست
که بگذرد به ملامت ز عشق ورزیدن
اگر چه نیغ اجل بر سر کمال آمد
به هیچ رو نتواند دل از تو ببریدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
خواهیم نقد جان و سر در پای جانان ریختن
بر خاک کویش خون و اشک از چشم گریان ریختن
هر گرد دردی کز ره سوداش گرد آورد جان
در خاک هم نتوانم آن از دامن جان ریختن
مجروح نیر غمزه را گفتی ز لب سازم دوا
سودی نمی دارد نمک بر زخم پیکان ریختن
بر خوان حسن خود نکو کردی پریشان زلف را
عادت بود بر روی خوان سبزی پریشان ریختن
زینسان که دامنهای زلف از جان و دل پر کرده ای
جانهای ما در زیر پا خواهی ز دامان ریختن
تا بر درت هر کس روان چون آب چشمم نگذرد
بر خاک آن ره خارها خواهم ز مژگان ریختن
از گریه آب از خانه چشم کمال أمه برون
باشد خرابی خانه را اکثر ز باران ریختن
بر خاک کویش خون و اشک از چشم گریان ریختن
هر گرد دردی کز ره سوداش گرد آورد جان
در خاک هم نتوانم آن از دامن جان ریختن
مجروح نیر غمزه را گفتی ز لب سازم دوا
سودی نمی دارد نمک بر زخم پیکان ریختن
بر خوان حسن خود نکو کردی پریشان زلف را
عادت بود بر روی خوان سبزی پریشان ریختن
زینسان که دامنهای زلف از جان و دل پر کرده ای
جانهای ما در زیر پا خواهی ز دامان ریختن
تا بر درت هر کس روان چون آب چشمم نگذرد
بر خاک آن ره خارها خواهم ز مژگان ریختن
از گریه آب از خانه چشم کمال أمه برون
باشد خرابی خانه را اکثر ز باران ریختن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
داری لب و دهانی شیرین ولی چه شیرین
بر رخ خطی و خالی مشکین ولی چه مشکین
غارتگریست زلفت ظالم ولی چه ظالم
عاشق کشیست چشمت بیدین ولی چه بیدین
از ماه رنگ گیرد هر چیز و اشک ما هم
از عکس آن دو رخ شد رنگین ولی چه رنگین
بینم بهشت شاید در خواب خوش که شبها
دارم ز آستانت بالین ولی چه بالین
بیمار بود عاشق آن لب که نوش بادش
از قند ساخت شربت شیرین ولی چه شیرین
آبستن آب آن بر در آب سنگ باشد
در پردلی نرا هم سنگین ولی چه سنگین
در خیل دلبرانی سلطان ولی چه سلطان
پیشت کمال بیدل مسکین ولی چه مسکین
بر رخ خطی و خالی مشکین ولی چه مشکین
غارتگریست زلفت ظالم ولی چه ظالم
عاشق کشیست چشمت بیدین ولی چه بیدین
از ماه رنگ گیرد هر چیز و اشک ما هم
از عکس آن دو رخ شد رنگین ولی چه رنگین
بینم بهشت شاید در خواب خوش که شبها
دارم ز آستانت بالین ولی چه بالین
بیمار بود عاشق آن لب که نوش بادش
از قند ساخت شربت شیرین ولی چه شیرین
آبستن آب آن بر در آب سنگ باشد
در پردلی نرا هم سنگین ولی چه سنگین
در خیل دلبرانی سلطان ولی چه سلطان
پیشت کمال بیدل مسکین ولی چه مسکین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین
بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین
دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من
گفت بینم زحمت تو گفتمش زحمت مبین
پیش لب خال سیه را آن دو رخ گر جای داد
سادگی باشد مگس را بر شکر کردن امین
چون روی ای نیر از آن ترکش روان منشین بخاک
و به قد بار میمانی با بر جان نشین
لطف اندامت که پیراهن به دامن می نهفت
ترسم از ساعد که ننهد در میان با آستین
آستین بوست چو کس را بر نمی آید ز دست
دامن از ما خاکیان چون زلف باری در مچین
با نشان در پیش تیغم یا نشین پیش کمال
من نخواهم عمر بی تو با چنان کن با چنین
بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین
دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من
گفت بینم زحمت تو گفتمش زحمت مبین
پیش لب خال سیه را آن دو رخ گر جای داد
سادگی باشد مگس را بر شکر کردن امین
چون روی ای نیر از آن ترکش روان منشین بخاک
و به قد بار میمانی با بر جان نشین
لطف اندامت که پیراهن به دامن می نهفت
ترسم از ساعد که ننهد در میان با آستین
آستین بوست چو کس را بر نمی آید ز دست
دامن از ما خاکیان چون زلف باری در مچین
با نشان در پیش تیغم یا نشین پیش کمال
من نخواهم عمر بی تو با چنان کن با چنین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
دلا نحفه جان به جانان رسان
نیاز گدا پیش سلطان رسان
زمین بوس موران سر زیر پای
به خاک جناب سلیمان رسان
شنیدم که چشمش مسلمان کش است
مرا پیش آن نامسلمان رسان
از آن زلف دلبند و چاه ذقن
مژده بند و زندان رسان
حدیث سر ما و پای حبیب
چو از سر گرفتی به پایان رسان
از اشک من این ماجرا گوش داد
یکایک به درهای غلطان رسان
از سیلاب مژگان درود کمال
به جیحون خوارزم و باران رسان
نیاز گدا پیش سلطان رسان
زمین بوس موران سر زیر پای
به خاک جناب سلیمان رسان
شنیدم که چشمش مسلمان کش است
مرا پیش آن نامسلمان رسان
از آن زلف دلبند و چاه ذقن
مژده بند و زندان رسان
حدیث سر ما و پای حبیب
چو از سر گرفتی به پایان رسان
از اشک من این ماجرا گوش داد
یکایک به درهای غلطان رسان
از سیلاب مژگان درود کمال
به جیحون خوارزم و باران رسان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
دل است جایش و با دیده فتاده به خون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
عجب مدار که پروانه شب نیارامید
که شمع لیلى حسن است و عاشقش مجنون
فزون ز ماه نوست ابرویت به صد خوبی
که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون
چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود
ز دل سکون رود ار با لف شود مقرون
به عنکبوت بگوئید تا به یک در مگس
تن نزار من آرد به خانه بهر ستون ز دیده خون
درون دل چو نشستی نه ایستاد دمی
و بدین وجه رفت تا اکنون
از جور نند لبی گرم رفت اشک کمال
به تازیانه شیرین دونده شد گلگون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
عجب مدار که پروانه شب نیارامید
که شمع لیلى حسن است و عاشقش مجنون
فزون ز ماه نوست ابرویت به صد خوبی
که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون
چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود
ز دل سکون رود ار با لف شود مقرون
به عنکبوت بگوئید تا به یک در مگس
تن نزار من آرد به خانه بهر ستون ز دیده خون
درون دل چو نشستی نه ایستاد دمی
و بدین وجه رفت تا اکنون
از جور نند لبی گرم رفت اشک کمال
به تازیانه شیرین دونده شد گلگون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
دلبر نازک دل من هر زمان رنجد ز من
گریش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من
گر ببندم نقش بوسش در خیال آید به جنگ
را بر آرم نام آن لب بر زبان رنجد ز من
گر بگویم نیست در خوبان مسلمانی و رحم
زین شکایت ها نخست آن داستان رنجد ز من
فتنه انگیزی و شوخی را اگر عیبی نهم
اول آن چشم آنگهی آن ابروان رنجد ز من
دوست دارم ز خوبانش همه دانند گو
من چه غم دارم گر این آزارد آن رنجد ز من
خاطر جان جهان من چو باشد برقرار
سهل باشد گر دل خلق جهان رنجد ز من
دردسر کم ده به ناله آن سگ کورا کمال
گر نمی خواهی که بار مهربان رنجد ز من
گریش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من
گر ببندم نقش بوسش در خیال آید به جنگ
را بر آرم نام آن لب بر زبان رنجد ز من
گر بگویم نیست در خوبان مسلمانی و رحم
زین شکایت ها نخست آن داستان رنجد ز من
فتنه انگیزی و شوخی را اگر عیبی نهم
اول آن چشم آنگهی آن ابروان رنجد ز من
دوست دارم ز خوبانش همه دانند گو
من چه غم دارم گر این آزارد آن رنجد ز من
خاطر جان جهان من چو باشد برقرار
سهل باشد گر دل خلق جهان رنجد ز من
دردسر کم ده به ناله آن سگ کورا کمال
گر نمی خواهی که بار مهربان رنجد ز من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون
قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین
نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند
خاکیم من ز خودم دور مینداز چنین
واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت
شد ز فریاد تو کر بر مکش آواز چنین
چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد
تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین
همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را
کس نشد همدم و همراز به غماز چنین
گفته جای تو بر خاک در ماست کمال
آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون
قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین
نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند
خاکیم من ز خودم دور مینداز چنین
واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت
شد ز فریاد تو کر بر مکش آواز چنین
چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد
تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین
همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را
کس نشد همدم و همراز به غماز چنین
گفته جای تو بر خاک در ماست کمال
آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دلم را صبر ممکن نیست از روی نکو کردن
ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن
به شبگردی بر آمد نام من چون ماه در کویش
شبی از روزنش ناچار خواهم سر فرو کردن
به حسن آئینه می گوید که هستم چون به رویش
من آن رو سخت را با دوست خواهم روبرو کردن
اگر چون فرصتی داری منه یک لحظه جام از کف
که خواهد کوزه گر روزی ز خاک ما سبو کردن
به خون دل وضو سازم برآرم رو به ابرویش
که در محراب دلها سجده نتوان بی وضو کردن
ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن
به شبگردی بر آمد نام من چون ماه در کویش
شبی از روزنش ناچار خواهم سر فرو کردن
به حسن آئینه می گوید که هستم چون به رویش
من آن رو سخت را با دوست خواهم روبرو کردن
اگر چون فرصتی داری منه یک لحظه جام از کف
که خواهد کوزه گر روزی ز خاک ما سبو کردن
به خون دل وضو سازم برآرم رو به ابرویش
که در محراب دلها سجده نتوان بی وضو کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو
در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت
تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن
از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم
چون به آب زندگی شتم دهان خویشتن
دردسر آوردهام بر آستانت ای طبیب
دفع کن دردسرم از آستان خویشتن
گر نداری باور از بیماری این ناتوان
خود ببین اینکه به چشم ناتوان خویشتن
میخورد خون جگر بی تو، به جان سوزی کمال
می خورد سوگند باور کن به جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو
در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت
تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن
از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم
چون به آب زندگی شتم دهان خویشتن
دردسر آوردهام بر آستانت ای طبیب
دفع کن دردسرم از آستان خویشتن
گر نداری باور از بیماری این ناتوان
خود ببین اینکه به چشم ناتوان خویشتن
میخورد خون جگر بی تو، به جان سوزی کمال
می خورد سوگند باور کن به جان خویشتن