عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
ای از حدیث زلف توام بر زبان گره
بگشای برقع از رخ و از زلف آن گره
چشمم گلی نچید ز باغ رخت هنوز
تا کی زند دو زلف تو بر ابروان گره
زلفت دلم بیست و در آویخت از هوا
جز باد دلگشا که گشاید چنان گره
خوبان که دانه دانه کنند اشک عاشقان
از ساحری زننده بر آب روان گره
ابرو ترش کنی و بگویم زهی کمان
آری فتد همیشه ز زه بر کمان گره
موی میان او به کمر هست در خیال
چون رشته که باشدش اندر میان گره
نظم کمال بسته به هم رشته درست
گفتار دیگران همه بر ریسمان گره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
ای چو چشم خوش تو چشم کسی کم دیده
شکر ننگ تو برتنگ شکر خندیده
وجهی از روی تو در دیده من خوشتر نیست
ز آن سبب دیده من دیده ترا دردیده
دیده اهل نظر دیده بسی خوب و ترا
بر سر جمله خوبان جهان بگزیده
من ز مهر رخ خوب تو ز خود بریدم
از من سوخته بر قول عدو ببریده
تو بیا سوی وثاق من بیدل تا من
تونیا وار کشم خاک رهت دردیده
نبرم جان من از این ورطه غم گر باشی
بیگناه از من بیجان تو چنین رنجیده
سالها گفته دعای تن و جان نو کمال
وز تو جز جور و جفا هیچ دگر نشنیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ای خط مشکبار تو پیچیده گرد ماه
برروی روز نقطه خالت شب سیاه
رخسارتست حجت اقرار عاشقان
هستت بر این سخن خط عنبر فشان گواه
وصف قمر بروی تو گفتم بگفت عقل
در آفتاب و ماه چگوئی حدیث شاه
خواهم که روی خویش به رویت نهم ولیک
هرگز که دیده خرمن گل همنشین کاه
چشمت به غمزه گرچه رباید هزار دل
لیکن ز راه لطف ندارد دلی نگاه
آئینه جمال نو ای شمع دل فروز
روزی بود که زنگ برآرد ز دود آه
مسکین کمال از تو به مقصود کی رسد
سلطان چو نیست با خبر از حال دادخواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
ای دل ریش من از جور تو غمگین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
ای رخ و زلف سیاه تو شب تیره و ماه
مردم دیده که باشد؟ که کند در تو نگاه
مردم چشم تو ماتم زده عشاقند
ورنه رنگ «مژه ها» بهر چه گردید سیاه
عاشق روی ترا برگ گل بستان نی
بلبل باغ ارم میل ندارد به گیاه
گر نشان قدمت بر سرراهی یابم
برنگیرم رخ اگر خاک شوم برسرراه
ستم از چشم تو در عین پریشانکاریست
خود سر زلف تو دال است چه حاجت به گواه
گفتمش رخ بهم بر رخ زیبای تو گفت
خرمن گل نتواند که کشد زحمت گاه
قصة زلف تو گفتیم به پایان نرسید
کاین حکایت نه حدیثی ست که گردد کوتاه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
ای روان گرد درت اشک روان پیوسته
به فلک بی تو مرا آه و فغان پیوسته
در چمن چون ورق عارض و رخسار تو نیست
گل سرخ این همه بر سرو روان پیوسته
تا لبم پای نو بوسید و زبان نام تو برد
این جدا شکر تو می گوید و آن پیوسته
تا به تیر مژه دل صید کنی از چپ و راست
ز ابروان چشم تو دارد دو کمان پیوسته
خاک پای تو ز صد میل مرا در نظر است
باد آن سرمه به چشم نگران پیوسته
در دهان جای حدیث دگری نیست که هست
سخن آن لب و دندان به زبان پیوسته
به وصال لب او یافته تا جسته کمال
زندگانی چو تن گشته به جان پیوسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
ای شیشۂ دل ما در زیر پا شکسته
سنگیندلی گزیده عهد و وفا شکسته
با طاق های ابرو دلها شکسته هر سو
ما را بسیار شیشه دیدم از طاق ها شکسته
بود آرزوی زلفت دلهای عاشقانرا
آن آرزوی دلها باد صبا شکسته
با قامت تو طوبی در لطف کرده دعوی
شرط ادب ندانست آن شاخ پا شکسته
نامت زبان خامه چون برده پیش نامه
از غصه جدائی هر یک جدا شکسته
چون غنچه درنگنجم در پیرهن زشادی
آن دم که بهر قلم عطف قبا شکسته
دی گفت خاک پایم خون کمال ارزد
بر عادت بزرگی خود را بها شکسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
ای لب و گفتار تور شیرین همه
گرد رویت خال و خط مشکین همه
خوش نمودت خال پیش خط ولی
عارضت خوشتر نماید زین همه
گرچه با خال و خطت جان سوختی
دوست میدارم ترا با این همه
گر ز خوبان ختا خواهی خراج
سجده آرندت بتان چین همه
ساعد و زلفت بدامن و آستین
جان و دل بردند و عقل و دین همه
عاشقان در مکتبت به لام و بی
کرده دندان نیز همچون سین همه
بر ورق آمد سخنهای کمال
همچو اشک او تر و رنگین همه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
ای مردم در چشمم مثل رخت ندیده
لیکن جمال خوبت رشک فرشته دیده
گفتی بروی چشمت خواهم قدم نهادن
گفتی ولی نکردی یک روی مانده دیده
با عارض تو زلفت کرده دراز دستی
بارب بود که بینم دست ورا بریده
دی از چمن نگارم چون شاخ گل برآمد
تا با خودم آمدم من عقلم ز سر پریده
همچون کمال بیدل مردم ز اشتبافت
نا ذکر تو بگفته تا نام نر شنیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
ای منت جانفشان دیرینه
داغ عشقت نشان دیرینه
بفراموشیت نیامده نیز
بادی از عاشقان دیرینه
بینو بودم هلاک خویش گمان
کردی گمان دیرینه
گو غمم خور جگر که نیست دریغ
میچ ازین میهمان دیرینه
پیر گشت و هنوز هست رقیب
آه ازین سخت جان دیرینه
تو گلی چون تو بایدم نه بهشت
چه کنم بوستان دیرینه
سگ کویت چو دید لاغرییم
بو نکرد استخوان دیرینه
بر ندارد کمال تا دمه حشر
سر ازین استان دیرینه
تا چو مجنون بساخت دفتر عشق
تازه شد داستان دیرینه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
ای نبات قد سبزت شکرستان همه
قد شمشادوشت سرو خرامان همه
رونق کفر بیفزاید از آن روی که برد
فر خال سیهت رونق بازار همه
در سر هندوی زلفین نو آن سودائیست
که به تاراج دهد عقل و دل و جان همه
بهر نظاره که در کوی نو آبند کسان
هست چون گوی سرم در خم چوگال همه
پای در دامن صبر از چه کنم چون شب و روز
دست عشق نو گرفته ست گریبان همه
آبروی من دل سوخته بر باد مده
که حسودی به غرض خام کند نان همه
بلبل باغ وصال تو کمال است اگر
در جهان بسته شود باغ و گلستان همه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
به ابروان تو زاهد چو چشم وا کرده
را به گوشه محراب ها دعا کرده
خدنگ ناوک غم عضو عضو ما چندان
که باز کرد: به هم نیغ او جدا کرده
بردن دل و دین خال را نشان داده
بغارت سر و جان زلف را رها کرده
بترک جور و جفا وعدهها که داده مرا
وفا نکره و گره کرده هم جفا کرده
رقیب قطع رحم کرد با سگ کویش
مرا بخویش بر آن در چو آشنا کرده
نگاه دارم تا شب برای بوسیدن
بروز وصل بتان دست مرحبا کرده
خیال قد لطیفت چو دیده سرو در آب
چه میل ها که به آن قد دلربا کرده
بهار بیگل رویش چو ابر تیره کمال
بر آمده به گلستان و گریه ها کرده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
با تو در دل نبایدم رخ ماه
ی رخ نیارد شدن به خانه ماه
در شمایل قد تو لطف خداست
هست لطف خدا به تو همراه
بینمت دایم و چنان دانم
که نکردم هنوز نیم نگاه
گر گناهست در رخ تو نظر
باد چشم پر آب غرق گناه
غرق دریای آتش و آب است
جان عاشق میان گربه و آه
او خواهد برآمد از سر خاک
دردمند ترا به جای گیاه
طیب زلفت بخویش برد کمال
چون که با خاک رفت طاب ثراه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
باد آرد بر من بوی نو ناگه ناگه
کو گذر می کند از کوی نو ناگه ناگه
اندک اندک ز صبا بسته دلم بگشاید
چون زهم باز کند موی تو ناگه ناگه
گرچه هندوست خود آن زلف چه دولتیاریست
سر نهاد بر سر زانوی نو ناگه ناگه
مشمر عیب که دیوانه ام و ماه نواسته
گر کنم چشم بر ابروی تو ناگه ناگه
جز بشاهد نکشیدی دل زاهد هرگز
گر فتادی گذرش سوی تو ناگه ناگه
حلقه در گوش شدی زاهد اگر کردی گوش
فضة حلقۂ گیسوی تو ناگه ناگه
لب به بسته کمال از سخن اما گوید
غزلی از هوس روی تو ناگه ناگه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه زلفش
ستاره سوخته ام زآن بمن نساخت ستاره
ساخت با من بیطالع آن ستاره دولت
شبی که به نبود چشم پر بود ز ستاره
شب فراق تو از اشک پرترست دو چشمم
نظره مکن برخ زرد ما و جامه پاره
به بین علامت بگرنگی و درستی پیمان
چنین که بحر فست را بدید نیست کناره
چگونه هجر توأم جان به لب رسانه ندانم
نیافتیم نشانت به حتم های سه پاره
چه آبنی نوز رحمت که تا زما شد، گم
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده براهی
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که کسی به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه
آن نبودست که گویند بقله الحرمه
دارم از مهر تو گه روشن و گه تیره دو چشم
تا سر زلف سیه داری و رخسار چو مه
چون روی تشنه دلا جانب سیمین ذقنان
پای بیرون منه از ره که بیفتی در چه
باش تا نغمه نی گوش کنیم ای صوفی
چند بانگ نو و فریاد تو الله الله
لاف زد گل بتن نازک تو زیر قبا
خواست عذر گنهش لاله و برداشت کله
ای خوش آن دم که ببوسیدن رخسار و لبت
شمع بنشانم و پیش تو نشیئم آنگه
گفته های تو که با آن زده سکه کمال
هفت هفت است ولی چون زر خاص ده ده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تا توانی دل مشتاق بدست آری به
جانب بار و وفادار نگه داری به
با چنین زلف خوش و خال خوش و روی چو ماه
مهر ورزی کنیه و ترک جفا کاری به
صاحب روی نکو را به همه حال که هست
رسم دلجوئی و آئین وفاداری به
گر به بالین ضعیفان گذری خواهی کرد
صحت خویش نخواهیم که بیماری به
هوس صحبت باری اگرت می افتد
با رقیبان مخالف نکنی یاری به
برو ای زاهد شبخیز ز پیشم که مرا
با خیال رخ او خواب ز بیداری به
گر کند طوطی طبعت هوس نطق کمال
ببری نام لب بار و شکر باری به
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
چو چشم مست تو دیدم خمارم از دیده
گشاد چشم تو اشکم دمادم از دیده
ز دیده دل به یکی نوش نا رسیده هنوز
هزار نیش به دل بیش دارم از دیده
قرار کردم و گفتم دگر نورزم عشق
که برد عشق تو خواب و قرارم از دیده
در آتش غم عشق تو ریخت خون از چشم
به باد رفت همه کار و بارم از دیده
در آرزوی خیالت سرشک من همه شب
چو دجله گشت روان بر کنارم از دیده
بر تو نامه نوشتن گر اتفاق افتد
به نوک خامه سیاهی بر آرم از دیده
ز دیده خون دل از دیده ریخت بی تو کمال
بیا ببین که چسان دلفگارم از دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
خواهم که کنم بار دگر در تو نظاره
عمریست که دارم هوس عمر دوباره
نر گفتی دل رشت به دوا چاره بسازم
صد پاره شده است این دل بیچاره
ما غرقة بحر غم و آن خال بناگوش
چه چاره بنشسته چو نظارگیان خوش بکناره
از شوق رخ و غمزه شوخت گل و نرگس
این دیدۂ تر دارد و آن جامه پاره
هر جا روی ای باد به خاک سر آن کوی
همراه تو باد این دل آواره هماره
جز اشک نشان جان نرود در سر آن زلف
شب راه بریدن نتوان جز بستاره
بر دوخت نظر بی تو کمال از همه خوبان
تا دیده نباشد نتوان کرد نظاره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
در پای تو تنها به سر ماست فتاده
خلقیست به آن خاک قدم روی نهاده
از بیم رقیب تو کزین در همه را راند
خون مژهای پیش تو یک دم نستاده
دل مهر لب لعل تو دارد همه دانند
پیدا بود از جام تنک جوهر باده
شرمنده نیم از دهن او بدو بوسی
کآن وعده بسی داده ولی هیچ نداده
هرچند شه ما به وفا سخت بخیل است
هستند گدایان به دعا دست گشاده
درد آرچه زبادست ز هجران تو ما را
از بیم ملامت نتوان گفت زیاده
بگذر به کمال از دل او پرس که گویند
من عاد مریضا فله اجر شهاده