عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
دلم به زخم زبانها نگردد آزرده
که عاشق تو بود گنده تیر خورده
چه خوش بود صنمی چون تو در بر آوردن
به خلوتی که بود حجره در بر آورده
دلی که بود درو رحم کردیش از سنگ
دگرچه برخورم از بار دل دگر کرده
بناز چشم تو پرورده شد دلم منگر
بخواریش که عزیزیست ناز پرورده
شنیده که مویز سیه بود شیرین
گرین ز سبز خطان دلبر سیه چرده
مرا چه بیم ز آتش چو سرد خواهد شد
جحیم پر شرر از زاهدان افسرده
کمال واعظ خوشگوی ما زبانگ و خروش
چو شد خموش نگه دار گو همین پرده
که عاشق تو بود گنده تیر خورده
چه خوش بود صنمی چون تو در بر آوردن
به خلوتی که بود حجره در بر آورده
دلی که بود درو رحم کردیش از سنگ
دگرچه برخورم از بار دل دگر کرده
بناز چشم تو پرورده شد دلم منگر
بخواریش که عزیزیست ناز پرورده
شنیده که مویز سیه بود شیرین
گرین ز سبز خطان دلبر سیه چرده
مرا چه بیم ز آتش چو سرد خواهد شد
جحیم پر شرر از زاهدان افسرده
کمال واعظ خوشگوی ما زبانگ و خروش
چو شد خموش نگه دار گو همین پرده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دلم ترسد در آن زلف خمیده
شب است آری و سرهای بریده
اگر گل عندلیبانرا نکشته است
چه خونست این بر آن دامان چکیده
برخه اشکم گرو برده ز سیماب
چو بر بالای زر با هم دویده
دل ما دیده جان غم خویش
چه نیکو دیده ای نور دیده
رخ نو آتش است و زلف خرمن
به خرمن آتشم ز آنها رسیده
ز آتش آه من چربید. بسیار
چو با این ناله آنرا بر کشیده
کمال از حال دل بینی در بنوشت
پریشان شد ورقهای جریده
شب است آری و سرهای بریده
اگر گل عندلیبانرا نکشته است
چه خونست این بر آن دامان چکیده
برخه اشکم گرو برده ز سیماب
چو بر بالای زر با هم دویده
دل ما دیده جان غم خویش
چه نیکو دیده ای نور دیده
رخ نو آتش است و زلف خرمن
به خرمن آتشم ز آنها رسیده
ز آتش آه من چربید. بسیار
چو با این ناله آنرا بر کشیده
کمال از حال دل بینی در بنوشت
پریشان شد ورقهای جریده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
روی خوب از من مشتاق نپوشانی به
قیمت صحبت صاحب نظران دانی به
گرچه دست دهد آزار دل مسکینان
خاطر عاشق بیچاره ترنجانی به
من بسودای تو باز آمدم از شهوت چشم
که به آن روی نظر بازی روحانی به
میل شاهی نکند هر که گدای تو بود
زآنکه این منزلت از دولت سلطانی به
سود و سرمایه جانرا که متاعیست گران
من سودا زده دارم به تو ارزانی به
می کند در ره سودای تو مردن هوسم
که حیات ابد از زندگی فانی به
دل ز باغ رخ او پب ذقن گر بکف آر
که به رنجور رسد میوه بستانی به
گرچه جان لایق آن جان جهان نیست کمال
حالیا آنچه بدست است برافشانی به
قیمت صحبت صاحب نظران دانی به
گرچه دست دهد آزار دل مسکینان
خاطر عاشق بیچاره ترنجانی به
من بسودای تو باز آمدم از شهوت چشم
که به آن روی نظر بازی روحانی به
میل شاهی نکند هر که گدای تو بود
زآنکه این منزلت از دولت سلطانی به
سود و سرمایه جانرا که متاعیست گران
من سودا زده دارم به تو ارزانی به
می کند در ره سودای تو مردن هوسم
که حیات ابد از زندگی فانی به
دل ز باغ رخ او پب ذقن گر بکف آر
که به رنجور رسد میوه بستانی به
گرچه جان لایق آن جان جهان نیست کمال
حالیا آنچه بدست است برافشانی به
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
زاد راه عاشقان اشک است و روی زرد و آه
راه ازین گونه است بسم الله که دارم عزم راه
مهر او دعوی کتی آواز ثریا بگذاران
نشنود قول تو کس تا نگذارانی این گواه
دی نظر می کردم آن روی و ازین به دولتی
من ندیدم در جهان چندانکه می کردم نگاه
گر گه کاری شمارند آرزوی روی دوست
ما چگونه روی او بینیم با چندین گناه
در دهانش جایگاه یک سخن گفتم که نیست
باز دیدم این سخن هم بود بس بیجایگاه
کار اشک از چهره شمعی به عکس افتاده است
عکسی باشد پیش مردم آب بر بالای کاه
در میان خون مژگان عاقبت چشم کمال
خاک شد از انتظار او سقاءالله ثراه
راه ازین گونه است بسم الله که دارم عزم راه
مهر او دعوی کتی آواز ثریا بگذاران
نشنود قول تو کس تا نگذارانی این گواه
دی نظر می کردم آن روی و ازین به دولتی
من ندیدم در جهان چندانکه می کردم نگاه
گر گه کاری شمارند آرزوی روی دوست
ما چگونه روی او بینیم با چندین گناه
در دهانش جایگاه یک سخن گفتم که نیست
باز دیدم این سخن هم بود بس بیجایگاه
کار اشک از چهره شمعی به عکس افتاده است
عکسی باشد پیش مردم آب بر بالای کاه
در میان خون مژگان عاقبت چشم کمال
خاک شد از انتظار او سقاءالله ثراه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
زیر پا از زلف مشکین گه گهی میکن نگاه
تا ببینی از تو مسکینان بسی بر خاک راه
شوق آن روی چو آتش گر گنه گیرند و جرم
من سزای آتشم چون بیشتر دارم گناه
بر دو عارضی چون کشید آن طرفه خطها در دو روز
کآن چنان نازک خطی نتوان کشیده در دو ماه
نا گرفت زلف او بوسیدنش خواهم ذقن
تشنه ام من تشنه خواهم یی رسن رفتن به چاه
اشک می آید روان زان نیزتر آه و فغان
می رسد گونی فلان ای دیده و دل راه راه
چون رویم از حسرت آن چشم بر تابوت ما
دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
دوستان گویند میکن بردرش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد أو نتوان کرد آه
تا ببینی از تو مسکینان بسی بر خاک راه
شوق آن روی چو آتش گر گنه گیرند و جرم
من سزای آتشم چون بیشتر دارم گناه
بر دو عارضی چون کشید آن طرفه خطها در دو روز
کآن چنان نازک خطی نتوان کشیده در دو ماه
نا گرفت زلف او بوسیدنش خواهم ذقن
تشنه ام من تشنه خواهم یی رسن رفتن به چاه
اشک می آید روان زان نیزتر آه و فغان
می رسد گونی فلان ای دیده و دل راه راه
چون رویم از حسرت آن چشم بر تابوت ما
دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
دوستان گویند میکن بردرش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد أو نتوان کرد آه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
شبت خوش باد ای باد سحرگاه
که آوردی هوای زلف آن ماه
چه سود از ناله شبها که جانان
ز حال دردمندان نیست آگاه
در آن حضرت اگر چه راه آن نیست
که باشم من ز نزدیکان درگاه
ولی عبیی چنان نبود ز درویش
که دارد آرزوی صحبت شاه
من از اهل طریقت بودم اول
چو رفتارت به دیدم رفتم از راه
مرا زاهد ز شبخیزان شمارد
من و او راد صبح استغفر الله
تو جان خواه از کمال ای راحت جان
که او را در غمت این است دلخواه
که آوردی هوای زلف آن ماه
چه سود از ناله شبها که جانان
ز حال دردمندان نیست آگاه
در آن حضرت اگر چه راه آن نیست
که باشم من ز نزدیکان درگاه
ولی عبیی چنان نبود ز درویش
که دارد آرزوی صحبت شاه
من از اهل طریقت بودم اول
چو رفتارت به دیدم رفتم از راه
مرا زاهد ز شبخیزان شمارد
من و او راد صبح استغفر الله
تو جان خواه از کمال ای راحت جان
که او را در غمت این است دلخواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
کحل بصر نیست جز آن خاک راه
چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
دود شنیدم سوی خوبان رود
با تو رسد عاقبت این دود آه
درد تو گر جرم و گنه مینهند
هست ز سر تا قدم من گناه
ماه بدید آن رخ و خود را گرفت
بی سببی خود نگرفته است ماه
گر خم ابروی تو دیده از دور
کج ننهادی مه نو هم کلاه
وصل نو نو خاسته گفتم توان
بافت چو فرزین شرف قرب شاه
گفت که من شاه بتانم کمال
گر هوس مات بود شه بخواه
چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
دود شنیدم سوی خوبان رود
با تو رسد عاقبت این دود آه
درد تو گر جرم و گنه مینهند
هست ز سر تا قدم من گناه
ماه بدید آن رخ و خود را گرفت
بی سببی خود نگرفته است ماه
گر خم ابروی تو دیده از دور
کج ننهادی مه نو هم کلاه
وصل نو نو خاسته گفتم توان
بافت چو فرزین شرف قرب شاه
گفت که من شاه بتانم کمال
گر هوس مات بود شه بخواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
گفتم شکرست آن به دهان گفت ترا چه
گفتم چه نمکهاست در آن گفت ترا چه
گفتم دهن تنگ را در لب خاموش
لطفیست که گفتن نتوان گفت ترا چه
گفتم بخوشی گر لب شیرین تر جانست
قد نیز روانست روان گفت ترا چه
گفتم که تو جانی و بی دوستر از جان
هم جانتی و هم شوخ جهان گفت ترا چه
گفتم رخ تو برگ گلست آمده بیرون
خالت خوش و خط خوشتر از آن گفت ترا چه
گفتم چه کمند افکن و دلبند فتادست
آن گیسوی در پای کشان گفت ترا چه
گفتم ز ملاحت همه چیزت بکمالست
خندان شد و افسون کنان گفت ترا چه
گفتم چه نمکهاست در آن گفت ترا چه
گفتم دهن تنگ را در لب خاموش
لطفیست که گفتن نتوان گفت ترا چه
گفتم بخوشی گر لب شیرین تر جانست
قد نیز روانست روان گفت ترا چه
گفتم که تو جانی و بی دوستر از جان
هم جانتی و هم شوخ جهان گفت ترا چه
گفتم رخ تو برگ گلست آمده بیرون
خالت خوش و خط خوشتر از آن گفت ترا چه
گفتم چه کمند افکن و دلبند فتادست
آن گیسوی در پای کشان گفت ترا چه
گفتم ز ملاحت همه چیزت بکمالست
خندان شد و افسون کنان گفت ترا چه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
ب بار برهم چرا زد ز پسته
چه موجب شکستن ز مشتی شکسته
شکر پیش آن لب دروغیست شیرین
بیا به چندین گره بر نی قند بسته
بر آن آب عارض خط نازک او
ر غباریست بر خاطر ما نشسته
بچینم به مژگان همه خار راهش
کز آسیب پایم نگردند خسته
نسیم صبا باد دستش دو پاره
که زلفت دو تای تو گیرد دو دسته
نه مهریست بر بسته دل را بروبست
که چون لاله داغیست از سینه رسته
کمال ار به آتش برد چون سپندت
مگو با کس این سر مگر جسته جسته
چه موجب شکستن ز مشتی شکسته
شکر پیش آن لب دروغیست شیرین
بیا به چندین گره بر نی قند بسته
بر آن آب عارض خط نازک او
ر غباریست بر خاطر ما نشسته
بچینم به مژگان همه خار راهش
کز آسیب پایم نگردند خسته
نسیم صبا باد دستش دو پاره
که زلفت دو تای تو گیرد دو دسته
نه مهریست بر بسته دل را بروبست
که چون لاله داغیست از سینه رسته
کمال ار به آتش برد چون سپندت
مگو با کس این سر مگر جسته جسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ما جگر سوختگان داغ تو داریم همه
مرهمی بخش که مجروح و نگاریم همه
سافیا گر نظری هست به مخمورانت
بدو چشم تو که در عین خماریم همه
درد دردی زخم عشق به پیمانه برار
کز طرب نعرہ مستانه برآریم همه
سیل مژگان و نم دیده اگر می طلبی
هر چه زینها طلبی در نظر آریم همه
مفلسانیم اگر دست نداریم به هیچ
چون تو داریم به معنی همه داریم همه
بود عهدی که نگیریم دمی بیتو قرار
همچنان بر سر عهدیم و قراریم همه
سر و جان خواستی ای جان گرامی ز کمال
همه سهل است بیا تا بسپاریم همه
مرهمی بخش که مجروح و نگاریم همه
سافیا گر نظری هست به مخمورانت
بدو چشم تو که در عین خماریم همه
درد دردی زخم عشق به پیمانه برار
کز طرب نعرہ مستانه برآریم همه
سیل مژگان و نم دیده اگر می طلبی
هر چه زینها طلبی در نظر آریم همه
مفلسانیم اگر دست نداریم به هیچ
چون تو داریم به معنی همه داریم همه
بود عهدی که نگیریم دمی بیتو قرار
همچنان بر سر عهدیم و قراریم همه
سر و جان خواستی ای جان گرامی ز کمال
همه سهل است بیا تا بسپاریم همه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
مرا که روی تو بینم چه حاجت است
که کسی نظر نکند با وجود گل به گیاه
به ماه اگر ز حسن رخت بافتی نشان یوسف
ز شرم روی تو بیرون نیامدی از چاه
خرد چو قدرت حق در رخت مشاهده کرد
بگفت اشهدان لااله الا الله
نظر به صورت خوبان اگر گناه بود
صحیفة عمل بنده پر بود ز گناه
کمال، چون تو شدی بنده همه خوبان
اگر تو جای نداری به او بیار پناه
که کسی نظر نکند با وجود گل به گیاه
به ماه اگر ز حسن رخت بافتی نشان یوسف
ز شرم روی تو بیرون نیامدی از چاه
خرد چو قدرت حق در رخت مشاهده کرد
بگفت اشهدان لااله الا الله
نظر به صورت خوبان اگر گناه بود
صحیفة عمل بنده پر بود ز گناه
کمال، چون تو شدی بنده همه خوبان
اگر تو جای نداری به او بیار پناه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
هر نیر کز تو بر دل غم پرور آمده
دل ز انتظار خون شده تا دیگر آمده
از دست و ساعد تو مرا نیغ آبدار
از آب زندگی به گلو خوشتر آمده
خضر خطت ندیده مثال لبت در آب
چندانکه گرد چشمه حیوان بر آمده
برخاستست از لب و خالت قیامتی
اینک بلال هم به لب کوثر آمده
در جوی چشم لحظه به لحظه فزوده آب
تا نقش عارض تو به چشم تر آمده
شاخ گلی به گریه مگر آرمت پیر
بی آب شاخ تازه کجا در بر آمده
تا کرده تازه دفتر غمهای دل کمال
خونهای تازه بر ورق دفتر آمده
دل ز انتظار خون شده تا دیگر آمده
از دست و ساعد تو مرا نیغ آبدار
از آب زندگی به گلو خوشتر آمده
خضر خطت ندیده مثال لبت در آب
چندانکه گرد چشمه حیوان بر آمده
برخاستست از لب و خالت قیامتی
اینک بلال هم به لب کوثر آمده
در جوی چشم لحظه به لحظه فزوده آب
تا نقش عارض تو به چشم تر آمده
شاخ گلی به گریه مگر آرمت پیر
بی آب شاخ تازه کجا در بر آمده
تا کرده تازه دفتر غمهای دل کمال
خونهای تازه بر ورق دفتر آمده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
هر نیر که بر جان ز تو از دور رسیده
صد دفتر شعر از حسن و خسرو سلمان
ما روی تو دیدیم و زجان مهر بریدیم
دل آمده نزدیک و بر او دوخته دیده
هر زاهد انگشت نمائی که بمحراب
نظارگی یوسف اگر دست بریده
من چون کشم آن زلف که صورتگر چینش
ابروی تو دیده سر انگشت گزیده
گر در دهن او چو نبات آن خط مشکین
چون خامه به انگشت تخیل نکشیده
گفتار لطیف تو کمال آب حیاتست
از غایت تنگیست ز لبهاش دمیده
صد دفتر شعر از حسن و خسرو سلمان
ما روی تو دیدیم و زجان مهر بریدیم
دل آمده نزدیک و بر او دوخته دیده
هر زاهد انگشت نمائی که بمحراب
نظارگی یوسف اگر دست بریده
من چون کشم آن زلف که صورتگر چینش
ابروی تو دیده سر انگشت گزیده
گر در دهن او چو نبات آن خط مشکین
چون خامه به انگشت تخیل نکشیده
گفتار لطیف تو کمال آب حیاتست
از غایت تنگیست ز لبهاش دمیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
ای بار نازنین مگر از فتنه زاده ای
کامروز چشم فتنه گری بر گشاده ای
در ملک حسن خسرو و خوبان نونی ولیک
داد مرا نو از لب شیرین نداده ای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
لیکن از این میانه تو زیبا فتاده ای
چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو
از حسن و لطف از مه تابان زیاده ای
از خط تو زغالیه هر نقطه ای که هست
داغی ست آنکه بردل عنبر نهاده ای
با آنکه ریخت غمزة شوخ تو خون ما
با عاشقان هنوز به جنگ ایستاده ای
گفتم کمال از قد سرو نو بر نخورد
عشقت بگفت رو که در این ره پیاده ای
کامروز چشم فتنه گری بر گشاده ای
در ملک حسن خسرو و خوبان نونی ولیک
داد مرا نو از لب شیرین نداده ای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
لیکن از این میانه تو زیبا فتاده ای
چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو
از حسن و لطف از مه تابان زیاده ای
از خط تو زغالیه هر نقطه ای که هست
داغی ست آنکه بردل عنبر نهاده ای
با آنکه ریخت غمزة شوخ تو خون ما
با عاشقان هنوز به جنگ ایستاده ای
گفتم کمال از قد سرو نو بر نخورد
عشقت بگفت رو که در این ره پیاده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
باز خود را چو گل تازه بر آراسته ای
باغ رخسار بگلهای نر آراسته ای
خلق بر یکدگر افتاده ز نظاره تو
که دو رخ خوبتر از یکدگر آراسته ای
ابروی شوخ که با ماه نوش سر بسر است
بسر زلف سیه سر بسر آراسته ای
شوخی و فتنه گر و سنگدل و عهد شکن
چشم بد دور بچندین هنر آراسته ای
با وجود لب تو نیست بسائی محتاج
مجلس ما که بنقل و شکر آراسته ای
هست مهمان نور آن به مگر ای دل که ز اشک
خانه دیده بلعل و گهر آراستهای
روی آراسته بنمای خصوصة به کمال
که تو خاص از پی اهل نظر آراسته ای
باغ رخسار بگلهای نر آراسته ای
خلق بر یکدگر افتاده ز نظاره تو
که دو رخ خوبتر از یکدگر آراسته ای
ابروی شوخ که با ماه نوش سر بسر است
بسر زلف سیه سر بسر آراسته ای
شوخی و فتنه گر و سنگدل و عهد شکن
چشم بد دور بچندین هنر آراسته ای
با وجود لب تو نیست بسائی محتاج
مجلس ما که بنقل و شکر آراسته ای
هست مهمان نور آن به مگر ای دل که ز اشک
خانه دیده بلعل و گهر آراستهای
روی آراسته بنمای خصوصة به کمال
که تو خاص از پی اهل نظر آراسته ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای
رقم غالیه سان بر مه تابان زده ای
بلبل مست نمی آید از این حال به هوش
چو سرا پرده مشکین به گلستان زده ای
سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا
خط سبزیست که بر دفتر خوبان زده ای
با چنین قامت زیبا که تو داری صنما
و بر راستی سرو خرامان زده ای
تا چرا سر دل خویش ندارد به زبان
آتش اندر دهن شمع شبستان زده ای
زان لبان شکر افشان همه شب تا به سحر
بوسه بر جام می باده پرستان زده ای
از چه باب است کمال اینکه ز نادانی خویش
حلقه بی ادبی بر در جانان زده ای
رقم غالیه سان بر مه تابان زده ای
بلبل مست نمی آید از این حال به هوش
چو سرا پرده مشکین به گلستان زده ای
سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا
خط سبزیست که بر دفتر خوبان زده ای
با چنین قامت زیبا که تو داری صنما
و بر راستی سرو خرامان زده ای
تا چرا سر دل خویش ندارد به زبان
آتش اندر دهن شمع شبستان زده ای
زان لبان شکر افشان همه شب تا به سحر
بوسه بر جام می باده پرستان زده ای
از چه باب است کمال اینکه ز نادانی خویش
حلقه بی ادبی بر در جانان زده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
چرا جنییت شاهی بظلم تاخته ای
بقامت این علم فتنه بر فراخته ای
بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت میاد که خود را تکو شناخته ای
به آن دو طرف کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای
کمال فارد لعبه نظر نوئی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
بقامت این علم فتنه بر فراخته ای
بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت میاد که خود را تکو شناخته ای
به آن دو طرف کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای
کمال فارد لعبه نظر نوئی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
گر همه وقتی همه دلخون نه ای
لیلى وقتی تو و مجنون نه ای
نیست چو ما قابل خون خوردنت
در خور این باده گلگون نه ای
در طلبت زر چه کئی گنج عشق
ر خواجه گدائی تو، فریدون نه ای
او پیش دهان و لبش ای قند مصر
قد چه خوانیم ترا چون نه ای
جای تو با دیدن ما با دل است
زین در بقین است که بیرون نه ای
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نه ای از ماه گر افزون نه ای
ای به در خانه تو أو کمال
چون شنوی زانکه به گردون نه ای
لیلى وقتی تو و مجنون نه ای
نیست چو ما قابل خون خوردنت
در خور این باده گلگون نه ای
در طلبت زر چه کئی گنج عشق
ر خواجه گدائی تو، فریدون نه ای
او پیش دهان و لبش ای قند مصر
قد چه خوانیم ترا چون نه ای
جای تو با دیدن ما با دل است
زین در بقین است که بیرون نه ای
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نه ای از ماه گر افزون نه ای
ای به در خانه تو أو کمال
چون شنوی زانکه به گردون نه ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
آشوب جانی شوخ جهانی
بی اعتقادی نامهربانی
از پیش خویشم تا چند رانی
زهر فراقم تا کی چشانی
من مهر ورزم آری من اینم
نو کینه ورزی آری تو آنی
گاهم نوازی گاهم گدازی
گاهی چنینی گاهی چنانی
بی جرم کشتن مردم یکی را
توان ولیکن تو میتوانی
زینسان که داری از خویش دورم
گر میرم از غم حالمه ندانی
گفتم نثارت سازم ه در اشک
گفتا چه گویم در مچکانی
با تو چه ماند خضر و مسیحا
عمری تو هرگز با کس نمانی
گر از کمال ای مونسه ملولی
رفتم ز پیشت بردم گرانی
بی اعتقادی نامهربانی
از پیش خویشم تا چند رانی
زهر فراقم تا کی چشانی
من مهر ورزم آری من اینم
نو کینه ورزی آری تو آنی
گاهم نوازی گاهم گدازی
گاهی چنینی گاهی چنانی
بی جرم کشتن مردم یکی را
توان ولیکن تو میتوانی
زینسان که داری از خویش دورم
گر میرم از غم حالمه ندانی
گفتم نثارت سازم ه در اشک
گفتا چه گویم در مچکانی
با تو چه ماند خضر و مسیحا
عمری تو هرگز با کس نمانی
گر از کمال ای مونسه ملولی
رفتم ز پیشت بردم گرانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
آن شوخ دی براهی میرفت همچو شاهی
در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی
میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد
از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی
تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل
این زد به جامه چاکی وآن بر زمین کلاهی
می کرد باز گیسو میشد از آن مشوش
می کرد باره گونی در حال ما نگاهی
این سوز سینه تاکی آه از دلی که از وی
کاریم بر نیامد جز ناله و آهی
داری از آن دو ساعد پرسیم استین ها
از دلبران که دارد زین دسته دستگاهی
در دعویی که پیکان گوئیم حق سینه است
از تیر تو ندارد دل راستر گواهی
از بس که کشت چشمت مردم بمانم ما
پوشیده هر پکیه بین در خانه ها سیاهی
گوید کمال فی الفوز صد شعر تر به یک شب
لیکن بوصف رویت هریک غزل بماهی
در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی
میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد
از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی
تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل
این زد به جامه چاکی وآن بر زمین کلاهی
می کرد باز گیسو میشد از آن مشوش
می کرد باره گونی در حال ما نگاهی
این سوز سینه تاکی آه از دلی که از وی
کاریم بر نیامد جز ناله و آهی
داری از آن دو ساعد پرسیم استین ها
از دلبران که دارد زین دسته دستگاهی
در دعویی که پیکان گوئیم حق سینه است
از تیر تو ندارد دل راستر گواهی
از بس که کشت چشمت مردم بمانم ما
پوشیده هر پکیه بین در خانه ها سیاهی
گوید کمال فی الفوز صد شعر تر به یک شب
لیکن بوصف رویت هریک غزل بماهی