عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
دماغ وحشتآهنگان خیالآور نمیباشد
سر ما طایران رنگ زبر پر نمیباشد
خیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت
سلامت نقشبند طاق این منظر نمیباشد
خیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی
پری در شیشه جز در عالم دیگر نمیباشد
به سامان جهان پوچ تسکین چیدهایم اما
به این صندل که ما داریم دردسر نمیباشد
حواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل
وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمیباشد
بلد از عجز طاقتگیر و هر راهی که خواهی رو
خط پیشانی تسلیم بیمسطر نمیباشد
زترک مطلب نایاب صید بینیازی کن
دل جمعی که میخواهی درین کشور نمیباشد
کدورتگر همه باد است بر دل بار میچیند
نفس در خانهٔ آیینه بیلنگر نمیباشد
سواد هر دو عالم شسته است اشکی که من دارم
رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمیباشد
مروتسختمخمور است در خمخانهٔ مطلب
جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمیباشد
جنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را
همه گر پا به گردش آوری بیسر نمیباشد
تأمل بیکمالی نیست در ساز نفس بیدل
اگر شد رشتهات لاغر گره لاغر نمیباشد
سر ما طایران رنگ زبر پر نمیباشد
خیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت
سلامت نقشبند طاق این منظر نمیباشد
خیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی
پری در شیشه جز در عالم دیگر نمیباشد
به سامان جهان پوچ تسکین چیدهایم اما
به این صندل که ما داریم دردسر نمیباشد
حواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل
وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمیباشد
بلد از عجز طاقتگیر و هر راهی که خواهی رو
خط پیشانی تسلیم بیمسطر نمیباشد
زترک مطلب نایاب صید بینیازی کن
دل جمعی که میخواهی درین کشور نمیباشد
کدورتگر همه باد است بر دل بار میچیند
نفس در خانهٔ آیینه بیلنگر نمیباشد
سواد هر دو عالم شسته است اشکی که من دارم
رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمیباشد
مروتسختمخمور است در خمخانهٔ مطلب
جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمیباشد
جنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را
همه گر پا به گردش آوری بیسر نمیباشد
تأمل بیکمالی نیست در ساز نفس بیدل
اگر شد رشتهات لاغر گره لاغر نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمیباشا
زمین خانهٔ خورشید جز گردون نمیباشد
شکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من
خیال موی چینی در سر مجنون نمیباشد
کمند همتم گیرایی دارد که چون گردون
سر من نیز از فتراک من بیرون نمیباشد
به دامان قیامت پاک نتوان کرد مژگانم
نم چشمی که من دارم به صد جیحون نمیباشد
که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود
کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمیباشد
دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم
به طور اهل معنی سکته ناموزون نمیباشد
سواد راستبینی کردنست ای بیخبر روشن
خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمیباشد
به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن
عبارت جز گریبانچاکی مضمون نمیباشد
حذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت
جراحتها جز آغوش وداع خون نمیباشد
درین عبرت فضا تا کی بساط کر و فرچیدن
زمانی بیش گرد سیل در هامون نمیباشد
زر و مالآنقدر خوشترکهخاکشکم خوردبیدل
تلاشگنج جز سرمنزل قارون نمیباشد
زمین خانهٔ خورشید جز گردون نمیباشد
شکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من
خیال موی چینی در سر مجنون نمیباشد
کمند همتم گیرایی دارد که چون گردون
سر من نیز از فتراک من بیرون نمیباشد
به دامان قیامت پاک نتوان کرد مژگانم
نم چشمی که من دارم به صد جیحون نمیباشد
که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود
کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمیباشد
دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم
به طور اهل معنی سکته ناموزون نمیباشد
سواد راستبینی کردنست ای بیخبر روشن
خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمیباشد
به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن
عبارت جز گریبانچاکی مضمون نمیباشد
حذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت
جراحتها جز آغوش وداع خون نمیباشد
درین عبرت فضا تا کی بساط کر و فرچیدن
زمانی بیش گرد سیل در هامون نمیباشد
زر و مالآنقدر خوشترکهخاکشکم خوردبیدل
تلاشگنج جز سرمنزل قارون نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد
سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان
درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد
ما را به بساطیکه توچون فتنه نشستی
برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شد
چون سایه به خاک قدمت جبههٔ ما را
یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شد
این دیده که حسرتکده شوق تماشاست
ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شد
از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود
امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد
چشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی
تیریکه ازان شست خطا شد چه بجا شد
بر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر
خط سیه انگشتنما شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم
چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشد
لخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم
حق نمک گریه ادا شد چه بجا شد
گردیکه به امید تو دادیم به بادش
آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد
چون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم
روز سیه ما شب ما شد چه بجا شد
زین یکدو نفس عمر میان من و دلدار
گیرم که اداهای بجا شد چه بجا شد
بیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت
چون اشگکنون بیسر وپا شد چه بجا شد
سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان
درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد
ما را به بساطیکه توچون فتنه نشستی
برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شد
چون سایه به خاک قدمت جبههٔ ما را
یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شد
این دیده که حسرتکده شوق تماشاست
ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شد
از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود
امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد
چشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی
تیریکه ازان شست خطا شد چه بجا شد
بر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر
خط سیه انگشتنما شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم
چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشد
لخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم
حق نمک گریه ادا شد چه بجا شد
گردیکه به امید تو دادیم به بادش
آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد
چون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم
روز سیه ما شب ما شد چه بجا شد
زین یکدو نفس عمر میان من و دلدار
گیرم که اداهای بجا شد چه بجا شد
بیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت
چون اشگکنون بیسر وپا شد چه بجا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
جایش به همین آینه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم
آن پیرهن وهمقبا شد چه بجا شد
گرد نفسی چند که در سینه شکستیم
تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد
آن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت
پیش نگهت سرمهنوا شد چه بجا شد
چون سرو علم کرد مرا بیبری من
دست تهی انگشتنما شد چه بجا شد
احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز
آن لطفکه در کار گدا شد چه بجا شد
دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت
این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد به دلم کشف معانی
آیینهام اندیشهنما شد چه بجا شد
زلفش که به خورشید فشاندی سر دامان
ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو
پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
در سادهدلی عرض تمنای تو دادیم
بیمطلبی اندبشه نما شد چه بجا شد
عمری به هوا شبنم ما هرزهدویکرد
آخر ز حیا آبلهپا شد چه بجا شد
آن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان
امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد
دل میتپد امروز به امید وصالت
در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شد
در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود
بیدل نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شد
جایش به همین آینه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم
آن پیرهن وهمقبا شد چه بجا شد
گرد نفسی چند که در سینه شکستیم
تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد
آن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت
پیش نگهت سرمهنوا شد چه بجا شد
چون سرو علم کرد مرا بیبری من
دست تهی انگشتنما شد چه بجا شد
احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز
آن لطفکه در کار گدا شد چه بجا شد
دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت
این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد به دلم کشف معانی
آیینهام اندیشهنما شد چه بجا شد
زلفش که به خورشید فشاندی سر دامان
ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو
پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
در سادهدلی عرض تمنای تو دادیم
بیمطلبی اندبشه نما شد چه بجا شد
عمری به هوا شبنم ما هرزهدویکرد
آخر ز حیا آبلهپا شد چه بجا شد
آن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان
امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد
دل میتپد امروز به امید وصالت
در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شد
در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود
بیدل نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد
دلی آشفت غبار المی پیدا شد
صفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشت
خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد
نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود
ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست
صف بیتابی دل را علمی پیدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر
گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ
خاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شد
رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال
گمشد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شد
فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست
مژه برهم زدنیکرد رمی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماست
زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است
بینفس بود اگر صبحدمی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود
خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل
مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد
دلی آشفت غبار المی پیدا شد
صفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشت
خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد
نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود
ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست
صف بیتابی دل را علمی پیدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر
گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ
خاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شد
رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال
گمشد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شد
فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست
مژه برهم زدنیکرد رمی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماست
زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است
بینفس بود اگر صبحدمی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود
خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل
مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
صیاد بینشانی پرواز رنگ ما شد
آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد
روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات
رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد
کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق
راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد
در فکر دل فتادیم، راحت ز دست دادیم
صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد
حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت
رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد
در وادی املها کوشش نداشت تقصیر
کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد
رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت
هر سبزهای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد
اندوه بیدماغی درهم شکست ما را
مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد
دل برده بود ما را آن سوی نیستیها
افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شد
گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم
بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد
چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل
مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد
آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد
روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات
رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد
کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق
راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد
در فکر دل فتادیم، راحت ز دست دادیم
صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد
حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت
رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد
در وادی املها کوشش نداشت تقصیر
کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد
رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت
هر سبزهای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد
اندوه بیدماغی درهم شکست ما را
مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد
دل برده بود ما را آن سوی نیستیها
افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شد
گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم
بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد
چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل
مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد
لآستان او به یاد آمد جبیبم آب شد
تا قیامت برنمیآیم ز شرم ناکسی
داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد
عجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم
آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد
حرص پهلوها تهیکرد ازحضور بوریا
در خیالخوب مخمل عالمی بیخواب شد
آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار
صنع تصحیفی است گر بواب ما نواب شد
تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست
با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شد
گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد
فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایاب شد
دانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برک
دل ز جمعیتگذشت و عالم اسباب شد
زندگی گر عبرت آهنگ همین شور و شر است
چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شد
خاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم
در پی این دانه چندین آسیا بیآب شد
جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف
پیش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شد
قامتت خمگشت بیدل ناگزیر سجده باش
ناتوانی هر کجا بیپرده شد محراب شد
لآستان او به یاد آمد جبیبم آب شد
تا قیامت برنمیآیم ز شرم ناکسی
داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد
عجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم
آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد
حرص پهلوها تهیکرد ازحضور بوریا
در خیالخوب مخمل عالمی بیخواب شد
آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار
صنع تصحیفی است گر بواب ما نواب شد
تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست
با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شد
گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد
فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایاب شد
دانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برک
دل ز جمعیتگذشت و عالم اسباب شد
زندگی گر عبرت آهنگ همین شور و شر است
چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شد
خاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم
در پی این دانه چندین آسیا بیآب شد
جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف
پیش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شد
قامتت خمگشت بیدل ناگزیر سجده باش
ناتوانی هر کجا بیپرده شد محراب شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد
اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند
زان خطکه غبار نفسش زبر و زبر شد
مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند
سرخاری این طایفه هنگامهٔ گر شد
در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت
کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل
ای بیخردان آینهداری چه هنر شد
افسانهٔ خاموشی منکیستکه نشنید
گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد
یاران نرسیدند به داد سخن من
نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست
سرها همه پا بود که پاها همه سر شد
گستاخیام از محفل آداب بر آورد
گردیدن منگرد سرش حلقهٔ در شد
فریاد که از دل به حضوری نرسیدم
شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است
کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آنکس که به تسلیم جبین سود
هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمنآرایی فردوس که دارد
سر در قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان
هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد
اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند
زان خطکه غبار نفسش زبر و زبر شد
مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند
سرخاری این طایفه هنگامهٔ گر شد
در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت
کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل
ای بیخردان آینهداری چه هنر شد
افسانهٔ خاموشی منکیستکه نشنید
گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد
یاران نرسیدند به داد سخن من
نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست
سرها همه پا بود که پاها همه سر شد
گستاخیام از محفل آداب بر آورد
گردیدن منگرد سرش حلقهٔ در شد
فریاد که از دل به حضوری نرسیدم
شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است
کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آنکس که به تسلیم جبین سود
هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمنآرایی فردوس که دارد
سر در قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان
هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
مژده ای ذوق وصال آیینه بیزنگار شد
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد
بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد
سایهوار از سجده طی کردم بساط اعتبار
کوه و دشت از سودن پیشانیام هموار شد
غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست
غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور
بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد
عالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت
دستها اینجا به افسون حنا بیکار شد
در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم
خانه از سامان اسباب هوس بازار شد
از وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم
چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد
رنج هستی اینقدر از الفت دل میکشم
ناله را در نی گره پیش آمد و زنار شد
ننگ خست توأم بیدستگاهی بوده است
رفت تا ناخن گشاد پنجهام دشوار شد
خجلت غفلت قویتر کرد بر ما رفع وهم
سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد
محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع
خار از همرنگی آتش گل بیخار شد
بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه کرد
بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شد
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد
بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد
سایهوار از سجده طی کردم بساط اعتبار
کوه و دشت از سودن پیشانیام هموار شد
غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست
غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور
بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد
عالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت
دستها اینجا به افسون حنا بیکار شد
در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم
خانه از سامان اسباب هوس بازار شد
از وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم
چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد
رنج هستی اینقدر از الفت دل میکشم
ناله را در نی گره پیش آمد و زنار شد
ننگ خست توأم بیدستگاهی بوده است
رفت تا ناخن گشاد پنجهام دشوار شد
خجلت غفلت قویتر کرد بر ما رفع وهم
سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد
محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع
خار از همرنگی آتش گل بیخار شد
بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه کرد
بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد
گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود
قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد
صفحهای در یاد آن برق نگاه آتش زدم
شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد
زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است
چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل
تنگی این کوچهام چون نی خرامافشار شد
جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت
تا نفس در لب شکستم راه دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت
بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد
شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست
در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد
آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد
موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شد
از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم
جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد
مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار
کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت
چشم میپوشم کنون گرد نفس بسیار شد
جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست
در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد
گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود
قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد
صفحهای در یاد آن برق نگاه آتش زدم
شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد
زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است
چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل
تنگی این کوچهام چون نی خرامافشار شد
جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت
تا نفس در لب شکستم راه دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت
بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد
شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست
در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد
آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد
موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شد
از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم
جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد
مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار
کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت
چشم میپوشم کنون گرد نفس بسیار شد
جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست
در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند
شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم
بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند
شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم
بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمیدارد دل اهل صفا
صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند
دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی میسوختند
یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شد
دل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید
بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بیتعمیریی صرف بنای کاینات
دل خرابیکرد کاین ویرانهها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست
بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد،کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست
از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد
زبن همه حسرتکه مردم در خمارن مردهاند
جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آبله بیسعی پامردی نمیآید به دست
ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب
هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شد
رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمیدارد دل اهل صفا
صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند
دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی میسوختند
یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شد
دل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید
بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بیتعمیریی صرف بنای کاینات
دل خرابیکرد کاین ویرانهها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست
بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد،کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست
از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد
زبن همه حسرتکه مردم در خمارن مردهاند
جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آبله بیسعی پامردی نمیآید به دست
ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب
هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد
موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد
موجها تا قطره زین دریا به بیباکی گذشت
گوهر ما را ز خودداری گذشتن دیر شد
آب میگشتیمکاش از ننگ بیدردی چو کوه
کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد
در جناب کبریا جز نیستی مقبول نیست
خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد
صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت
حلقهها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد
نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه
صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد
آدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند
این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد
در عدم از ما و من پر بیخبر میزبستیم
خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شد
کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند
سرمه گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد
طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه کرد
ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد
زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی
چین دامان بلندم خار دامنگیر شد
قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت
بر در دل حلقه زد اکنون که بیدل پیر شد
موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد
موجها تا قطره زین دریا به بیباکی گذشت
گوهر ما را ز خودداری گذشتن دیر شد
آب میگشتیمکاش از ننگ بیدردی چو کوه
کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد
در جناب کبریا جز نیستی مقبول نیست
خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد
صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت
حلقهها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد
نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه
صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد
آدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند
این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد
در عدم از ما و من پر بیخبر میزبستیم
خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شد
کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند
سرمه گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد
طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه کرد
ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد
زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی
چین دامان بلندم خار دامنگیر شد
قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت
بر در دل حلقه زد اکنون که بیدل پیر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد
اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت
اینگل محرومی از درد نچیدن داغ شد
می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم
نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش
برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما
چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد
از جنونپیمایی طاووس بیتابم- مپرس
پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد
محو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش
برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد
عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست
شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینه آخر فال حیرت میزند
آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد
انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
نالهای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی
لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد
اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت
اینگل محرومی از درد نچیدن داغ شد
می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم
نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش
برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما
چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد
از جنونپیمایی طاووس بیتابم- مپرس
پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد
محو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش
برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد
عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست
شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینه آخر فال حیرت میزند
آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد
انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
نالهای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی
لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
آگاهی دل انجمن اختلاف شد
عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد
کام و زبان به سرمهاش از خاک پرکند
گویایییکه تشنهٔ لاف وگزاف شد
بر چینیات مناز که خاقان به آن غرور
چندی به سر نیامده مویینهباف شد
میل غذاست مرکز بنیاد زندگی
پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنیام ز دیر و حرم کرد بیخودی
برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش
لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد
پیریگره ز رشتهٔ جان سختیام گشود
قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد
مردان به شرم جوهر غیرت نهفتهاند
تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمیده نِه قدم کهکمالات راستی
ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز که خواهد گشاد لب
میدان همکشیدن اهل مصاف شد
بیدل به چارسوی برودت رواج دهر
گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد
کام و زبان به سرمهاش از خاک پرکند
گویایییکه تشنهٔ لاف وگزاف شد
بر چینیات مناز که خاقان به آن غرور
چندی به سر نیامده مویینهباف شد
میل غذاست مرکز بنیاد زندگی
پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنیام ز دیر و حرم کرد بیخودی
برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش
لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد
پیریگره ز رشتهٔ جان سختیام گشود
قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد
مردان به شرم جوهر غیرت نهفتهاند
تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمیده نِه قدم کهکمالات راستی
ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز که خواهد گشاد لب
میدان همکشیدن اهل مصاف شد
بیدل به چارسوی برودت رواج دهر
گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
شبیخون به عمر خضر زنمکه نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس
بتپم درآینه چون نفسکه زجوهرم ته پر میکشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزهخرامیام
مگرم تأمل نقش پا مژهای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک به رشتهٔگوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیثکین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبلههای پا غم انفعالگهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقهای که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفهای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بینمی منما تری
که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکستهام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب
که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد
شبیخون به عمر خضر زنمکه نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس
بتپم درآینه چون نفسکه زجوهرم ته پر میکشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزهخرامیام
مگرم تأمل نقش پا مژهای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک به رشتهٔگوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیثکین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبلههای پا غم انفعالگهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقهای که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفهای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بینمی منما تری
که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکستهام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب
که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد
آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد
هرزهدر است گفتگو ورنه تأمل نفس
پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد
سنگ ترازوی وقار میل شکست کس نکرد
ننگ عدالت است اگرکوهکم عدس کشد
آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم
حیفکه ناز سرکشی گردن ما به خس کشد
عهد وفاق بستهایم با اثر شکست دل
محمل یاسما بساست نالهٔ این جرسکشد
تا کی از استخوان پوچ زحمت بیحلاوتی
کاش مصور هوس جای هما مگسکشد
رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال کیست
جیبفلک درد سحر تا نفس از قفسکشد
عیبو هنر شعور تست ورنه درین ادبسرا
بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد
بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر
دیده ز خس نمیکشد آنچه دل ازنفسکشد
آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد
هرزهدر است گفتگو ورنه تأمل نفس
پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد
سنگ ترازوی وقار میل شکست کس نکرد
ننگ عدالت است اگرکوهکم عدس کشد
آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم
حیفکه ناز سرکشی گردن ما به خس کشد
عهد وفاق بستهایم با اثر شکست دل
محمل یاسما بساست نالهٔ این جرسکشد
تا کی از استخوان پوچ زحمت بیحلاوتی
کاش مصور هوس جای هما مگسکشد
رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال کیست
جیبفلک درد سحر تا نفس از قفسکشد
عیبو هنر شعور تست ورنه درین ادبسرا
بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد
بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر
دیده ز خس نمیکشد آنچه دل ازنفسکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
از غبارم هرچه بالا میکشد
سرمه درچشم ثریا میکشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست
فکر امروزم به فردا میکشد
تا خرد باقیست صحرای جنون
دامن از آلایش ما میکشد
خوابناکان میرمند از آگهی
سایه ازخورشید خود را میکشد
سخت بیرنگ است نقش مدعا
عالمی تصویر عنقا میکشد
خون دل بیپرده است از انفعال
سرنگونی می ز مینا میکشد
عقل گو خون شو که تفتیش جنون
یک جهان شور از نفس وامیکشد
ما گرانجانان ز خود وامیکشیم
کوه از دامن اگر پا میکشد
تر زبانی خفت عقلست و بس
صد شکست از موج دریا میکشد
محمل رنگ از شکستن بستهاند
بسکه بار درد دلها میکشد
عالمی را میبرد حسرت فرو
این نهنگ تشنه دریا میکشد
زرپرستی میکند دل را سیاه
آخر این صفرا به سودا میکشد
بار ما بیدل به دوش عاجزیست
سایه را افتادگی ها میکشد
سرمه درچشم ثریا میکشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست
فکر امروزم به فردا میکشد
تا خرد باقیست صحرای جنون
دامن از آلایش ما میکشد
خوابناکان میرمند از آگهی
سایه ازخورشید خود را میکشد
سخت بیرنگ است نقش مدعا
عالمی تصویر عنقا میکشد
خون دل بیپرده است از انفعال
سرنگونی می ز مینا میکشد
عقل گو خون شو که تفتیش جنون
یک جهان شور از نفس وامیکشد
ما گرانجانان ز خود وامیکشیم
کوه از دامن اگر پا میکشد
تر زبانی خفت عقلست و بس
صد شکست از موج دریا میکشد
محمل رنگ از شکستن بستهاند
بسکه بار درد دلها میکشد
عالمی را میبرد حسرت فرو
این نهنگ تشنه دریا میکشد
زرپرستی میکند دل را سیاه
آخر این صفرا به سودا میکشد
بار ما بیدل به دوش عاجزیست
سایه را افتادگی ها میکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
هرکه حرفی از لبت وامیکشد
از رگ یاقوت صهبا میکشد
بسکه مخمور خیالت رفتهایم
آمدن خمیازهٔ ما میکشد
نازش ما بیکسان بر نیستیست
خار و خس از شعله بالا میکشد
شوق تا بر لب رساند نالهای
گرد دل دامان صحرا میکشد
میرویماز خویشوخجلت میکشیم
ذوق آغوش که ما را میکشد
عشق خونخوار از دم تیغ فنا
دست احسان بر سر ما میکشد
خودگدازی ظرف پیدا کردن است
اشک دریاها به مینا میکشد
عمرها شد پای خوابآلود من
انتقام از سعی بیجا میکشد
نی نشان دارم نه نام اما هنوز
همت من ننگ عنقا میکشد
میگریزم از اثرهای غرور
اشک هر جا سرکشد پا میکشد
محو عشق ازکفر و ایمان فارغست
خانهٔ حیرت تماشا میکشد
بیدل از لبیک و ناقوسم مپرس
عشق درگوشم نواها میکشد
از رگ یاقوت صهبا میکشد
بسکه مخمور خیالت رفتهایم
آمدن خمیازهٔ ما میکشد
نازش ما بیکسان بر نیستیست
خار و خس از شعله بالا میکشد
شوق تا بر لب رساند نالهای
گرد دل دامان صحرا میکشد
میرویماز خویشوخجلت میکشیم
ذوق آغوش که ما را میکشد
عشق خونخوار از دم تیغ فنا
دست احسان بر سر ما میکشد
خودگدازی ظرف پیدا کردن است
اشک دریاها به مینا میکشد
عمرها شد پای خوابآلود من
انتقام از سعی بیجا میکشد
نی نشان دارم نه نام اما هنوز
همت من ننگ عنقا میکشد
میگریزم از اثرهای غرور
اشک هر جا سرکشد پا میکشد
محو عشق ازکفر و ایمان فارغست
خانهٔ حیرت تماشا میکشد
بیدل از لبیک و ناقوسم مپرس
عشق درگوشم نواها میکشد