عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد
کز پیکرم به جان عرق رنگ می‌کشد
آسان مدان به کارگه هستی آمدن
اینجا شرر نفس ز دل سنگ می‌کشد
فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت
نقاش مو ز لاغری‌ام ننگ می‌کشد
سامان زندگی نفسی چند بیش نیست
عمر خضر خماری ازین بنگ می‌کشد
زاهد خیال ریش رها کن ‌کزین هوس
آخر تلاش شانه به سر چنگ می‌کشد
با هیچکس مجوش‌ که تمثال خوب و زشت
رخت صفای آینه بر زنگ می‌کشد
ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر
باریست زندگی‌ که خر لنگ می‌کشد
خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی‌ که نیست
چون صبح تلخی شکری رنگ می‌کشد
خون شد دل از عمارت حرصی‌ که عمرهاست
زین‌ کوهسار دوش نگین سنگ می‌کشد
خامش نوای حسرت دیدار نیستم
در دیده سرمه ‌گر کشم آهنگ می‌کشد
از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع
نقش خیال نیز همان دنگ می‌کشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن
معنی فشار قافیهٔ تنگ می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد
نقاش رنگ هرچه‌ کشد بال می‌کشد
واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست
پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد
نگسستنی‌ست رشتهٔ آمال زیر چرخ
چندین‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد
سنگ همه به خفت فرسودگی ‌کم است
قنطار رفتهرفته به مثقال می‌کشد
از ریش و فش مپرس ‌که تا قید زندگی‌ست
زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد
خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند
فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست
صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد
موقع‌شناس محفل آداب حسن باش
ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود
پیری ز قد خم شده خلخال می کشد
بی‌مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر
ادبار نیز همت اقبال می‌کشد
بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون
تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
حرص پیری شیأالله از خروشم می‌کشد
قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم می‌کشد
عبرت حال‌کتان پُر روشن است از ماهتاب
غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم می‌کشد
شرمسار طبع مجبورم‌ که با آن ساز عجز
انتقام از اختیار هرزه‌کوشم می‌کشد
معنی‌خاصی ز حرف و صوت انشاکردنی‌ست
گفتگوآخربه‌آن لعل خموشم می‌کشد
سرخوش پیمانهٔ یاد نگاه‌کیستم
رنگ‌ گرداندن به ‌کوی میفروشم می کشد
فرصت هستی درین میخانه پُر بی‌مهلت است
همچو می خم تا به‌ساغر دو جوشم‌می‌کشد
آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است
آرزو برتخت شاهی خرقه‌پوشم می‌کشد
زبن همه شوری‌که دارد کارگاه اعتبار
اندکی افسانهٔ مجنون به هوشم می‌کشد
نقش پای رفتگان‌، صفرکتاب عبرت است
دیده هر جا حلقه می‌یابد به ‌گوشم می‌کشد
بر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی
کم‌ گناهی نیست‌ گر دوشم به دوشم می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
باز دامان دل آهنگ چه گلشن می‌کشد
ناله‌ای تا می‌کشم طاووس‌گردن می‌کشد
بسکه استحقاق‌گرد بی‌پر و بالم رساست
هرکه دامان تو می‌گیرد سوی من می‌کشد
بیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن
خامهٔ تصویر بادام تو روغن می‌کشد
ناله اندوه گرانی برنمی‌دارد ز دل
سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن می‌کشد
شمع این محفل نی‌ام اما به ذوق تیغ او
تا نفس دارم سری دارم که گردن می‌کشد
پیرو سعی تجرد درنمی‌ماند به عجز
رشته از هر پیرهن خود را به سوزن می‌کشد
اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست
آتش‌آلود است آن آبی ‌که آهن می‌کشد
تنگ بر دیوانه شد دشت و در از عریان‌تنی
کیست فهمد بی‌گریبانی چه دامن می‌کشد
ماهی دریای وهمیم‌، آه از تدبیر پوچ
مغز آماج‌ خدنگ و پوست جوشن می‌کشد
عمرها شد سرمه‌سای‌کارگاه عبرتیم
خاکساری انتقام ما ز دشمن می‌کشد
سایه‌را بیدل ز قطع‌ دشت ‌و در تشویش نیست
محمل تسلیم دوش آرمیدن می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
بار ما عمری‌ست دوش چشم حیران می‌کشد
محمل‌اجزای ما چون شمع مژگان می‌کشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی
کزغرورطاقت آسودن به جولان می‌کشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نه‌ا‌یم
سایه باری دارد اما هرکس آسان می‌کشد
هیچکس ‌در مزرع امکان قناعت‌پیشه نیست
گر همه گندم بود خمیازهٔ نان می‌کشد
صلح و جنگ‌ عرصهٔ ‌غفلت تماشاکردنی‌ست
تیر در کیش‌ است و خلق‌ از سینه‌ پیکان‌ می‌کشد
دوری انس است استعداد لذتهای خلق
طفل می‌برد ز شیر آن‌دم‌که دندان می‌کشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگی‌ست
مفت نقاشی‌کزین تصویر دامان می‌کشد
وحشت‌ آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع‌
پا ز دامن تاکشد سر از گریبان می‌کشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است
گاه حیرت داغم از قدی که مژگان می‌کشد
می‌روم از خویش و جز حیرت دلیل‌جهد نیست
وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد
جسم‌گرشد خاک بیدل رفع اوهام دویی‌ست
شخص از آیینه‌گم‌کردن چه نقصان می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
چو شمع هیچکس به زیانم نمی‌کشد
در خاک و خون به غیر زبانم نمی‌کشد
دارد به عرصه‌گاه هوس هرزه‌تاز حرص
دست شکسته‌ای‌ که عنانم نمی‌کشد
سیرشکبشه‌رنگی من‌کم زسرمه نیست
عبرت چرا به چشم بتانم نمی‌کشد
تصوبر خودفروشی لبهای خامشم
جز تخته هیچ جنس دکانم نمی‌کشد
ناگفته به حدیث جفای پری‌رخان
این شکوه تا به مهر دهانم نمی‌کشد
شمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود
از خودگذشتنی به فسانم نمی‌کشد
شهرت نواست ساز زمینگیری‌ام چو شمع
هرچند خار پا به سنانم نمی‌کشد
مشت خسی ستمکش ‌یأسم ‌که موج هم
از ننگ ناکسی به ‌کرانم نمی‌کشد
در پردهٔ ترنگ‌، پری‌خیز نغمه‌ای‌ست
دل جز به‌ کوی شیشه ‌گرانم نمی‌کشد
چون تیشه پیکر خم من طاقت‌آزماست
مفت مصوری‌ که ‌کمانم نمی‌کشد
رخت شرار جسته ندانم ‌کجا برم
دوش امید بار گرانم نمی‌کشد
بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم
افسوس دست من ز حنا نم نمی‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
رفته رفته این بزرگیها به بازی می‌کشد
زنش زاهد هر طرف آخر درازی می‌کشد
اندس تا از حساب آنسوگذشتی رفته‌ای
دل نفس در کارگاه شیشه‌سازی می‌کشد
نی شرابی دارد این محفل نه دور ساغری
مست تا مخمور یکسر خودگدازی می‌کشد
خلق درکار است تا پیش افتد از دست امل
وهم میدانها به ذوق هرزه تازی می‌کشد
میهمان عبرتی زین ‌گرد خوان غافل مباش
آب و نان اینجا به بولی و به رازی می‌کشد
تا نفس باقست با آلایش افتادست ‌کار
دیده تا دل زحمت رخت نمازی می‌کشد
شمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن
هر سر اینجا آفت ‌گردون ‌فرازی می‌کشد
پاس آب رو غنیمت دان‌ که‌ گل هم در چمن
ازکم‌آبی خجلت رنگ پیازی می‌کشد
صورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن
بیدل این تصویرکلک بی‌نیازی می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
بس که ‌در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم
چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد
کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است
بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم
تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
پیکرم در جست‌وجویت رفت همدوش نفس
رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد
در شکنج پیری‌ام هر مو زبان ناله‌ای است
از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد
آن‌قدر وامانده‌ام کز الفتم نتوان گذشت
اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آیینه‌ات میگون دمید
دود هم از شعلهٔ حسن تو آتش‌رنگ شد
کسب آگاهی کدورت‌خانه تعمیر است و بس
هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد
هیچکس حسرتکش بی‌مهری خوبان مباد
آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
بیدل از درد وطن خون ‌گشت ذوق عبرتم
بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد
مه نو دمید و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شد
به صفای جلوه نساختی حق‌ کبریا نشناختی
به خیال آینه باختی‌ که جمال رفت و مثال شد
سحری‌ گذشتی از انجمن سر آستین به هوا شکن
ز شمیم سایهٔ سنبلت‌گل شمع ناف غزال شد
چو نفس مرا ز سر هوس به هوا رسیده ز جیب دل
گرهی ز رشته ‌گشوده‌ای ‌که شکست بیضه و بال شد
به ترانهٔ من و ما کسی ز نوای دل چه اثر برد
مزهٔ حلاوت این شکرزازل ودیعت لال شد
ز تلاش نازکی سخن‌،‌ گهر صفا به زمین مزن
خجل است جور چینیی‌ که به مو رسید و سفال شد
ز غبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برآ
حذر از تلاش دو مویی‌ات‌ که هجوم رستم زال شد
به دل‌ گداخته ‌کن طرب‌ که در این سراب جنون تعب
چو عقیق بر لب‌تشنگان‌، جگر آب‌ گشت و زلال شد
ستم است جوهر غیرتت به فسردگی فشرد قدم
بکش انفعال سیه‌دلی اگر اخگر تو زگال شد
سحر غناکدهٔ حیا به نفس نمی‌برد التجا
چه غرض به طبع توبال زد که تبسم تو سوال شد
نفسی زدی و جهان‌ گرفت اثر ترانهٔ ما و من
که شکست شیشهٔ محفلت ‌که صدا به رنگ خیال شد
ز حضور غیبت‌ کامها همه راست زحمت مدّعا
تو چه بیدل از همه قطع‌ کن‌که وقوع رفت و محال شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط‌ نفسم شد
قلقل ‌به ‌لب‌شیشه ‌شکستن ‌جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم ‌که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکه‌گذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعل‌گرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بی‌نفسم شد
کو خواب عدم ‌کز تب و تابم ‌کند ایمن
چون شمع ‌گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری‌ که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد
آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد
شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد
چشمی که گشودم عرق خجلت من شد
نشکافتم آخر ره تحقیق‌گریبان
فرصت نفسی داشت‌که پامال سخن شد
تدبیر، علاج مرض ذاتی‌کس نیست
از شیشه شدن سنگ همان توبه‌شکن شد
حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی
بردیم در آن بزم چراغی‌ که لگن شد
تنزیه ز آگاهی ما گشت‌ کدورت
جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد
جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم
تار نفس از بسکه جنون یافت ‌کفن شد
شب در خم اندیشه‌ ی ‌گیسوی تو بودم
فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد
چون اشک به همواری ازین دشت‌ گذشتم
لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد
گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت
خاکم به سرافشاند به حدی‌که وطن شد
بیدل اثری برده‌ای از یاد خرامش
طاووس برون آگه خیال تو چمن شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
تا پری به ‌عرض آمد موج شیشه عریان شد
پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد
جلوه‌اش جهانی را محو بیخودیها کرد
آینه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شد
خاک من به یاد آورد چهره عرقناکش
هچو بیضهٔ طاووس در عدم چراغان شد
کوشش زمینگیرم برعروج بینش تاخت
خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شد
وحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت
تا قفس زدم آتش ناله‌ای پرافشان شد
انفعال هستی را من عیار افسوسم
دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شد
امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت
آبگینه‌ام آخر از شکست سندان شد
زین‌ چمن به هر رنگم سیر آگهی مفت‌ است
داغ لاله هم‌کم نیست‌گر بهار نتوان شد
سازگردن‌افرازی رنج هرزه‌گردی داشت
سر به جیب دزدیدم پا مقیم دامان شد
داغ درد شو بیدل ‌کز گداز بی حاصل
اشکها درین محفل ریشخند مژگان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد
سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم
چو توفان بهار از هرکف خاکم‌گریبان شد
خموشی را زبانها می‌دهد اعجاز حسن او
به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد
بقدر شوخی خطش سیاهی می‌کند داغم
ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد
طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب
بلند و پست‌ ما را دست ‌بر هم سوده سوهان شد
حجاب‌اندیش ‌خورشید حضور کیست ‌این گلشن
که‌ گل چون صبح در گرد شکست ‌رنگ پنهان شد
به رو‌ی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم
چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد
بهار صد گلستان مشربم از تازه‌روییها
چو صحرایم گشاد جبه طرح‌انداز دامان شد
زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم
که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد
درین حرمان‌سرا قربی به این دوری نمی‌باشد
منی در پرده می‌کردم تصور او نمایان شد
به مژگان بستنی ‌کوته کنم افسانهٔ حسرت
حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد
سراپا معنی دردم عبارت ختم‌ کن بیدل
که من هر جا گریبان چاک‌ کردم ناله عریان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
قیامت خنده‌ریزی بر مزار من‌ گل ‌افشان شد
ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد
به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده می‌گردد
جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شد
ندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد
که گر دامن شکست آیینه‌دار کج کلاهان شد
چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن
اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد
حیا سرمایگیها نیست بی‌سامان مستوری
نگه در هر کجا بی‌پرده شد محتاج مژگان شد
تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمی‌گنجد
چو من ‌آیینه‌ گشتم هرچه صورت بود پنهان شد
بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش
مرا در پردهٔ اندیشه خون ‌کرد وگلستان شد
عدم‌پیمایی موج و حباب ما چه می‌پرسی
همان‌چین‌شکست‌این شیشه‌ها را طاق نسیان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی
دماغ وقت سودا خوش‌ که آشفت و بیابان شد
چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل
سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشم‌گریان شد
سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان
تو دل‌ در پرده روشن‌ کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل
غبارم‌ گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
چشم می‌پوشم‌ کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل
سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد
زآن حلاوتها که آداب محبت داشته‌ست
خواستم نام لبش‌ گیرم لب از هم وانشد
گر وفا می‌کرد فرصتهای‌ کسب اعتبار
از هوس من نیز چیزی می‌شدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نمی‌باید شمرد
سر بریدن منفعل‌ گردید و یار ما نشد
دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد
شکر کن ای ناله پروازت قفس‌فرسا نشد
بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن
زین تکلف عالمی بی‌دین شد و دنیا نشد
قانعان از خفت امداد یاران فارغند
موج هرگز دستش از آب‌ گهر بالا نشد
از دل دیوانهٔ ما مجلس‌آرایی مخواه
سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد
آتش فکر قیامت در قفا افتاده است
صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
خاک ناگردیده رستن از شکست دل‌ کراست
موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد
با زبان خلق‌ کار افتاد بیدل چاره چیست
گوشه‌‌گیری‌های ما عنقا شد و تنها نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بی‌رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمه‌دان شد
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقه‌کاروان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمی‌توان داد
دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آیینه خانه‌ای داشت
تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنان‌کس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمی‌توان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
عید است غبار سر راه تو توان شد
قربانی قربان نگاه تو توان شد
امید شهید دم شمشیر غروری‌ست
بسمل ز خم طرف ‌کلاه تو توان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنون‌کرد
تا محرم‌ گیسوی سیاه تو توان شد
تسلیم ز آفات جهان باک ندارد
در جیب خودم محو پناه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس‌ به دامن
کو بخت ‌که پامال گیاه تو توان شد
سهل است شفاعتگری جرم دو عالم
گر قابل یک ذره ‌گناه تو توان شد
بیدل دل ما طاقت آیات ندارد
تاکی هدف ناوک آه تو توان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد
چون‌کمان‌، خانهٔ بی‌بام و درم تنگ نشد
الفت دل نه همین حایل عزم نفس است
آبله پای که بوسید که او لنگ نشد
بی‌صفا محرمی خویش چه امکان دارد
سنگ تا شیشه نشد آینهٔ سنگ نشد
بیخبرسوخت نفس ورنه درین‌ مکتب وهم
صفحه‌ای نیست‌کز آتش زدن ارژنگ نشد
دل هر ذره به صد چشم تماشا جوشید
دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشد
صوف و اطلس ز کجا پینه بر اندام تو دوخت
بر هوس جامهٔ عریانی اگر تنگ نشد
شبنم صبح دلیل است ‌که در عالم رنگ
تا نفس آب نشد آینه بی‌زنگ نشد
گوش بر زمزمهٔ ساز سپندیم همه
داغ‌ شد محفل و یک نغمه به‌ آهنگ نشد
درگریبان عدم نیز رهی داشت خیال
آه ازبی‌نفسیها نی ما چنگ نشد
هرچه یوشید جهان‌، غیرکفن‌، یمن نداشت
ماتمی بود لباسی‌ که به این رنگ نشد
با خیالات بجوشیدکه در مزرع وهم
بنگ‌ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
گل نکرد آهی‌که بر ما خنجر قاتل نشد
آرزو برهم نزد بالی‌که دل بسمل نشد
دام محرومی درین دشت احتیاط آگهی‌ست
وای بر صیدی‌که از صیاد خود غافل نشد
دل به راحت‌ گر نسازد با گدازش واگذار
گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بیابانی که ما را سر به کوشش داده‌اند
جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است
داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد
گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند
از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد
اعتبار اندیشگان آفت‌پرست کاهشند
هیچکس‌بی‌خودگدازی شمع این محفل نشد
عافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگی‌ست
حیف پروازی‌که آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن
بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشد
نی‌گداز دل به‌کار آمد نه ریزشهای اشک
بی‌تومشت خاک من برباد رفت وگل نشد
در لباس قطره نتوان تلخی دریاکشید
مفت آن خونی‌که خاکستر شد امّا دل نشد
غیرمن زین قلزم حیرت حبابی‌گل نکرد
عالمی صاحبدل‌است امّاکسی بید‌ل نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد
با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک
این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد
ازقبول خلق نتوان زحمت منت‌کشید
ای خوش آن‌سازی‌ که قابل نغمهٔ ‌تحسین نشد
سفله را بیدستگاهی خضر ره راستی‌ست
این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد
سینه صافی هم نمی‌گردد علاج بدگهر
تیغ قاتل را وداع زنگ رفع‌کین نشد
دست برداربد از رنگ نشاط این چمن
شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز
همچو شمعم تلخی‌ جان باختن ‌شیرین نشد
در بهار صنعت‌آباد معانی رنگ و بو
چون زبان‌ من به یک انگشت‌ کس ‌گلچین نشد
شوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت
نیست زین‌ گلشن پر کاهی‌ که او زرین نشد
خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود
رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد
بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی
ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد