عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
گر چه طبعم کم ز خورشید جهان افروز نیست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست
دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را
هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست
حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست
دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است
دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست
از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه
صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست
همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند
آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست
پرده گوش از صفیر من شود خاکستری
اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست
روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست
دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را
هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست
حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست
دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است
دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست
از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه
صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست
همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند
آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست
پرده گوش از صفیر من شود خاکستری
اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست
روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تا مرا عشق بلند اقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه جوهر شمشیر داشت
سینه ام هرگز ز داغ گلرخان خالی نبود
این بیابان آتشی دایم ز چشم شیر داشت
در گلستانی که عمر ما به دلتنگی گذشت
خنده ها در آستین هر غنچه تصویر داشت
دامن ابر بهاران در فلک می کرد سیر
خار ما بی حاصلان تا دست دامنگیر داشت
یاد ایامی که از بیتابی مجنون ما
حلقه چشم غزالان ناله زنجیر داشت
حق اگر بندد دری، ده در گشاید در عوض
طفل بی مادر ز هر انگشت جوی شیر داشت
سیل در ویرانه من داشت صائب گل در آب
در دل من راه تا اندیشه تعمیر داشت
پیچ و تاب من شکوه جوهر شمشیر داشت
سینه ام هرگز ز داغ گلرخان خالی نبود
این بیابان آتشی دایم ز چشم شیر داشت
در گلستانی که عمر ما به دلتنگی گذشت
خنده ها در آستین هر غنچه تصویر داشت
دامن ابر بهاران در فلک می کرد سیر
خار ما بی حاصلان تا دست دامنگیر داشت
یاد ایامی که از بیتابی مجنون ما
حلقه چشم غزالان ناله زنجیر داشت
حق اگر بندد دری، ده در گشاید در عوض
طفل بی مادر ز هر انگشت جوی شیر داشت
سیل در ویرانه من داشت صائب گل در آب
در دل من راه تا اندیشه تعمیر داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت
شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت
می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را
طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت
پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا
طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود
بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد
بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت
کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت
تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت
صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام
کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر
دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت
بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت
شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت
می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را
طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت
پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا
طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود
بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد
بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت
کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت
تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت
صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام
کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر
دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت
بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
در گرفتاری بود جمعیت خاطر محال
با دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفت
حلقه زنار شد طوق گلوی قمریان
سرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفت
آرزوی جلوه شد در دل گره خورشید را
حسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفت
حسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیر
گل به چندین دست دامان تماشایی گرفت
بول گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفت
این سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفت
سینه صافان اهل معنی را به گفتار آورند
طوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفت
سرمه چشم غزالان شد غبار پیکرش
شوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفت
تا عرق از چهره رنگین او شد کامیاب
بر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفت
همدم جانی به دست آسان نمی آید که نی
شد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفت
محضر قتلش به مهر بال وپر آماده شد
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
ملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شد
هر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفت
حسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشق
بیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفت
ساغر لبریز اگر صائب سپرداری کند
می توان خون خود از گردون مینایی گرفت
گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت
وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت
با دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفت
حلقه زنار شد طوق گلوی قمریان
سرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفت
آرزوی جلوه شد در دل گره خورشید را
حسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفت
حسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیر
گل به چندین دست دامان تماشایی گرفت
بول گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفت
این سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفت
سینه صافان اهل معنی را به گفتار آورند
طوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفت
سرمه چشم غزالان شد غبار پیکرش
شوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفت
تا عرق از چهره رنگین او شد کامیاب
بر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفت
همدم جانی به دست آسان نمی آید که نی
شد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفت
محضر قتلش به مهر بال وپر آماده شد
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
ملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شد
هر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفت
حسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشق
بیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفت
ساغر لبریز اگر صائب سپرداری کند
می توان خون خود از گردون مینایی گرفت
گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت
وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
لاله رویی که ازو خار مرا در جگرست
برگریزان دل و باغ و بهار نظرست
نیست آوارگی اهل طلب را انجام
تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست
می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار
خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس می داند
هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست
دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد
راحت آبله در زیر سر نیشترست
رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست
نیست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست
تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟
حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست
ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست
سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه
بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
برگریزان دل و باغ و بهار نظرست
نیست آوارگی اهل طلب را انجام
تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست
می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار
خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس می داند
هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست
دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد
راحت آبله در زیر سر نیشترست
رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست
نیست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست
تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟
حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست
ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست
سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه
بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
عشق را از دل سودازده ما ننگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
(جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است
گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است
سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است
بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است
هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است
دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است
گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است
سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است
بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است
هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است
دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
سیل درمانده کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
مانع مستی غفلت دل هشیار من است
پادشاه شب من دیده بیدار من است
می سپارند به هم دست به دست اطفالم
شور مجنون خجل از گرمی بازار من است
هر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگان
در بیابان طلب قافله سالار من است
خصم را می کنم از راه تنزل مغلوب
سیل خونین جگر از پستی دیوار من است
لب خمیازه من باز ز گفتار شود
مهر خاموشی من ساغر سرشار من است
چون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاط
هر که باری ننهد بر دل من بار من است!
خطر از لغزش پا نیست مرا در مستی
طارم تاک به صد دست نگهدار من است
کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
صد گره در دل تسبیح ز زنار من است
می کند دامن صحرای قیامت تنگی
به سرشکی که گره در دل افگار من است
جوی خون می کند از ناخن الماس روان
گرهی چند که از زلف تو در کار من است
قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز
لب خاموش تو مهر لب اظهار من است
گر چه آزار به موری نپسندم صائب
هر که را می نگرم در پی آزار من است
پادشاه شب من دیده بیدار من است
می سپارند به هم دست به دست اطفالم
شور مجنون خجل از گرمی بازار من است
هر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگان
در بیابان طلب قافله سالار من است
خصم را می کنم از راه تنزل مغلوب
سیل خونین جگر از پستی دیوار من است
لب خمیازه من باز ز گفتار شود
مهر خاموشی من ساغر سرشار من است
چون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاط
هر که باری ننهد بر دل من بار من است!
خطر از لغزش پا نیست مرا در مستی
طارم تاک به صد دست نگهدار من است
کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
صد گره در دل تسبیح ز زنار من است
می کند دامن صحرای قیامت تنگی
به سرشکی که گره در دل افگار من است
جوی خون می کند از ناخن الماس روان
گرهی چند که از زلف تو در کار من است
قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز
لب خاموش تو مهر لب اظهار من است
گر چه آزار به موری نپسندم صائب
هر که را می نگرم در پی آزار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
تا جنون انجمن افروز دل خونین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است