عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
فلک همان نه تو را مهربان به ما نگذاشت
به هیچ دور دو دل با هم آشنا نگذاشت
به وادی طلبت عاقبت به خیر نشد
کسی که عاقبت کار با خدا نگذاشت
کسی که آب و گلت را سرشت سنگدلیست
که در دلت اثر از مایه وفا نگذاشت
کسی به مملکت عشق گشت خانه به دوش
که قیمت کفنی بعد خود به جا نگذاشت
دو چشم به هر نگاهت به خصمی اند عجب
که خاک پای تو اندر میانه پا نگذاشت
صفای عشق طلب کن که نقشبند وجود
برای خوردن و خوابیدن این بنا نگذاشت
نخواست دولت وصلت به (صامت) ارزانی
زمانه بیسبب از من تو را جدا نگذاشت
به هیچ دور دو دل با هم آشنا نگذاشت
به وادی طلبت عاقبت به خیر نشد
کسی که عاقبت کار با خدا نگذاشت
کسی که آب و گلت را سرشت سنگدلیست
که در دلت اثر از مایه وفا نگذاشت
کسی به مملکت عشق گشت خانه به دوش
که قیمت کفنی بعد خود به جا نگذاشت
دو چشم به هر نگاهت به خصمی اند عجب
که خاک پای تو اندر میانه پا نگذاشت
صفای عشق طلب کن که نقشبند وجود
برای خوردن و خوابیدن این بنا نگذاشت
نخواست دولت وصلت به (صامت) ارزانی
زمانه بیسبب از من تو را جدا نگذاشت
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چه خوش بود ار ز عشق اول دلی شیدا نمیکردی
چه میکردی ز یاران دوری بیجا نمیکردی
چرا اگر وعده کشتن نمودی رفته از یادت
تو آن بودی که از قتل کسی پروا نمیکردی
به بیجا دعوی مستوریت باور نمیدارم
چنین گر بود هر ساعت به جایی جا نمیکردی
بکوبت چو نمگس جانها نمیگردید سرگردان
تبسم گر گهی زان لعل شکر خا نمیکردی
به چشم تر بگو ای نازنین با من چرا گویی
که گر عاشقی بدی سرنهان افشا نمیکردی
به گلزار محبت گر (به صامت) ره نمیدادی
چو طوی آنقدر طبق مرا گویا نمیکردی
چه میکردی ز یاران دوری بیجا نمیکردی
چرا اگر وعده کشتن نمودی رفته از یادت
تو آن بودی که از قتل کسی پروا نمیکردی
به بیجا دعوی مستوریت باور نمیدارم
چنین گر بود هر ساعت به جایی جا نمیکردی
بکوبت چو نمگس جانها نمیگردید سرگردان
تبسم گر گهی زان لعل شکر خا نمیکردی
به چشم تر بگو ای نازنین با من چرا گویی
که گر عاشقی بدی سرنهان افشا نمیکردی
به گلزار محبت گر (به صامت) ره نمیدادی
چو طوی آنقدر طبق مرا گویا نمیکردی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تا کی از بخت فرو بسته گره وا نکنی
نظر لطف به آوارگی ما نکنی
گوییا اسم جدایی نشنیده است دلت
ورنه درد دل ما از چه مداوا نکنی
شده آئینه دل تیره تر از چهره بخت
ز چه از یک نظرش پاک و مصفا نکنی
هوس خاک سر کوی تو اندر لب سرماست
همتی از چه برین منصب عظمی نکنی
اینقدر هم نبود بیاثر آه دل ما
مگر از سوز دل سوخته پروا نکنی
(صامتا) کار جهان گشت به کامت که دگر
ز غم دلبر خود شورش و غوغا نکنی
نظر لطف به آوارگی ما نکنی
گوییا اسم جدایی نشنیده است دلت
ورنه درد دل ما از چه مداوا نکنی
شده آئینه دل تیره تر از چهره بخت
ز چه از یک نظرش پاک و مصفا نکنی
هوس خاک سر کوی تو اندر لب سرماست
همتی از چه برین منصب عظمی نکنی
اینقدر هم نبود بیاثر آه دل ما
مگر از سوز دل سوخته پروا نکنی
(صامتا) کار جهان گشت به کامت که دگر
ز غم دلبر خود شورش و غوغا نکنی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۹ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۸ - و برای او همچنین
ای خسرو بیسر ای باب گرامم
بردند ز کویت آخر سوی شامم
در شام غریبان دادند مقامم
تلخ است از این جور از بهر تو کامم
صیاد قضا بود عمری به کمینم
تا خود به کدامین درگاه نشینم
اکنون به ییمی افکند اسیرم
کس نیست رساند پیش تو پیامم
بردار سر خویش از بهر نظاره
دوران به سکینه بسته ره چاره
ریزد ز دو چشم اشک چو ستاره
کردند سفر را از جور حرامم
دوران ز غمت خاک آخر بسرم کرد
از سنگ عدالت بیبال و پرم کرد
در وای غربت خوش دربدرم کرد
در گوشه محنت جا داد مدامم
بستی ز چه رو چشم از دختر زارت
ایجان و تن من بادا به نثارت
کردند مرا دور از قرب جوارت
در کنج خرابه دادند مقامم
بگرفته ز بس شمر بر من ز ستم تنگ
شیون شده کارم چون مرغ شباهنگ
لرزد دل دشمن سوزد جگر سنگ
از ناله صبحم از گریه شامم
بر آه و فغانم یک تن ندهد گوش
از جور سنان دل در سینه زند جوش
سیلی زدنم شمر بنموده فراموش
کز آل رسولم وز نسل امامم
در قید یتیمی هر کس که اسیر است
اندر نظر خلق پیوسته حقیر است
با پیک اجل گو زود آی که دیر است
شد زندگی دهر ای باب حرامم
اکنون که نمودند این قوم ز کینه
راست بسر نی ای مهر مدینه
کی گوشه چشمی گاهی بسکینه
ای بدر منیرم ای ماه تمام
ای گروه یکتا ای درج کرامت
ای اختر تابان در برج امامت
ای دادرس خلق در روز قیامت
شویاور (صامت) از هول قیامم
بردند ز کویت آخر سوی شامم
در شام غریبان دادند مقامم
تلخ است از این جور از بهر تو کامم
صیاد قضا بود عمری به کمینم
تا خود به کدامین درگاه نشینم
اکنون به ییمی افکند اسیرم
کس نیست رساند پیش تو پیامم
بردار سر خویش از بهر نظاره
دوران به سکینه بسته ره چاره
ریزد ز دو چشم اشک چو ستاره
کردند سفر را از جور حرامم
دوران ز غمت خاک آخر بسرم کرد
از سنگ عدالت بیبال و پرم کرد
در وای غربت خوش دربدرم کرد
در گوشه محنت جا داد مدامم
بستی ز چه رو چشم از دختر زارت
ایجان و تن من بادا به نثارت
کردند مرا دور از قرب جوارت
در کنج خرابه دادند مقامم
بگرفته ز بس شمر بر من ز ستم تنگ
شیون شده کارم چون مرغ شباهنگ
لرزد دل دشمن سوزد جگر سنگ
از ناله صبحم از گریه شامم
بر آه و فغانم یک تن ندهد گوش
از جور سنان دل در سینه زند جوش
سیلی زدنم شمر بنموده فراموش
کز آل رسولم وز نسل امامم
در قید یتیمی هر کس که اسیر است
اندر نظر خلق پیوسته حقیر است
با پیک اجل گو زود آی که دیر است
شد زندگی دهر ای باب حرامم
اکنون که نمودند این قوم ز کینه
راست بسر نی ای مهر مدینه
کی گوشه چشمی گاهی بسکینه
ای بدر منیرم ای ماه تمام
ای گروه یکتا ای درج کرامت
ای اختر تابان در برج امامت
ای دادرس خلق در روز قیامت
شویاور (صامت) از هول قیامم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
مردم از تیر بلابت امتحانم میکنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم میکنی
من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم میکنی
چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم میکنی
با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم میکنی
از تجلیهای نور طور دورم ساخته
همنشین با شعله برق یمانم میکنی
گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم میکنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم میکنی
من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم میکنی
چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم میکنی
با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم میکنی
از تجلیهای نور طور دورم ساخته
همنشین با شعله برق یمانم میکنی
گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم میکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
مرا ز پیش براندی جفا همین باشد
نهایت ستم ای بیوفا همین باشد
بدانچه شکر نکردم وصال روی ترا
گر انتقام نمانی جزا همین باشد
نمی کند دل ما جز بور قد نو میل
علو همت مشتی گدا همین باشد
نمی زنیم نفس جز به باد آن لب لعل
نشان ناز کی طبع ما همین باشد
بر آستان تو مردن سعادتیست عظیم
از بخت خویش توقع مرا همین باشد
کمال اگر ز گدایان حضرت اونی
مقام سلطنت پادشاه همین باشد
نهایت ستم ای بیوفا همین باشد
بدانچه شکر نکردم وصال روی ترا
گر انتقام نمانی جزا همین باشد
نمی کند دل ما جز بور قد نو میل
علو همت مشتی گدا همین باشد
نمی زنیم نفس جز به باد آن لب لعل
نشان ناز کی طبع ما همین باشد
بر آستان تو مردن سعادتیست عظیم
از بخت خویش توقع مرا همین باشد
کمال اگر ز گدایان حضرت اونی
مقام سلطنت پادشاه همین باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
مه نامهربان من وفاداری نمیداند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند
به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولى او چاره این نوع بیماری نمی داند
چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
مراد خاطر ما نیک میداند حی اما
تغافل می کند زانسانه که پنداری نمی داند
لب و دندان چون اونی بکام چون منی اولی
که کسی شیرین تر از طوطی شکرخواری نمی داند
کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رندست و چون زهاد طراری نمی داند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند
به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولى او چاره این نوع بیماری نمی داند
چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
مراد خاطر ما نیک میداند حی اما
تغافل می کند زانسانه که پنداری نمی داند
لب و دندان چون اونی بکام چون منی اولی
که کسی شیرین تر از طوطی شکرخواری نمی داند
کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رندست و چون زهاد طراری نمی داند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
هرگز به باد زلف خود آن مه رها نکرد
کز هر طرف زدوش سری را جدا نکرد
هرگز دو چشم او به جفا وعدهای نداد
کان وعده را به چشم همان دم وفا نکرد
روئی نماند کز سره طه به چین نساخت
پشتی نمانده کز خم ابرو دو تا نکرد
بیمار کرد و درد فرستاد و جان ستاند
بیمار عشق را به ازین کس دوا نکرد
خواهیم کرد گفت به دفع رقیب فکر
فکریه صواب بود ندانم چرا نکرد
منت پذیر آن لب العلم که پیش خال
خط را به بوسه جای من خسته جا نکرد
تا خاک آستان نو آورد در نظر
چشم کمال آرزوی توتیا نکرد
کز هر طرف زدوش سری را جدا نکرد
هرگز دو چشم او به جفا وعدهای نداد
کان وعده را به چشم همان دم وفا نکرد
روئی نماند کز سره طه به چین نساخت
پشتی نمانده کز خم ابرو دو تا نکرد
بیمار کرد و درد فرستاد و جان ستاند
بیمار عشق را به ازین کس دوا نکرد
خواهیم کرد گفت به دفع رقیب فکر
فکریه صواب بود ندانم چرا نکرد
منت پذیر آن لب العلم که پیش خال
خط را به بوسه جای من خسته جا نکرد
تا خاک آستان نو آورد در نظر
چشم کمال آرزوی توتیا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
چه خسته میکنی ای جان به غمزه خاطر مردم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلامی
را که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشیئم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو بر آرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن میگذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
بر آستان تو زاندم که بافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید ز عندلیب تکلم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلامی
را که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشیئم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو بر آرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن میگذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
بر آستان تو زاندم که بافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید ز عندلیب تکلم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
دو بوسم که گفتی اگر گویم آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
ای دل ریش من از جور تو غمگین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
بر من بیدل اگر جور و ستم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
به باران کهن یاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
چرا به تحفه دردم همیشه ننوازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی