عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش
پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش
دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری
شوخی ست چشم او که ندارد نظیر خویش
باشد که زلف او به کف آریم تا به حشر
سرمایه یی بریم پیِ دستگیر خویش
روزی رسی به دولت پیری تو ای جوان
کز راه سرکشی نستیزی به پیر خویش
دست طلب بدار خیالی ز بیش و کم
اکنون که ساختی به قلیل و کثیر خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دل چو گشت از جام معنی جرعه نوش
دلقِ صورت کرد رهن می فروش
عیب خرقه گفتن از نامردمی ست
دولت رندی که باشد عیب پوش
باز از جوش می و غوغای چنگ
سر خوشان را تازه شد جوش و خروش
ناصحا چند از نصیحت بعد از این
دم ز وصف گلرخان زن یا خموش
سر به سر پند خیالی گوهر است
لیک آن بدخو نمی گیرد به گوش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ما را به درِ دوست گشاد از هوس خویش
وقتی ست که دارد سگ آن کوی کس خویش
تا کی برِ آن روی بلافی گل رعنا؟
بگذار دو رویی و نگر پیش و پس خویش
غم نیست که نزدیک بلاییم ولیکن
فریاد که دوریم ز فریاد رس خویش
افسرده حریف سخن سوختگان نیست
زنهار تو ضایع مکن ای نی نفس خویش
باز آن دهن تنگ چه پوشی ز خیالی
پنهان چه کنی تنگ شکر از مگس خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
یار اگر بد کند ای دل نتوان گفت بدش
که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش
تا به اول نکنی فکر روانی ای سرو
دعویِ خوبی تو راست نیاید به قدش
هرکه با تو به ازل لاف ز درویشی زد
نبود میل به سلطانی ملک ابدش
می رود در پیِ زلف تو دل شیفته ام
تا سرِ رشتهٔ تقدیر کجا می کشدش
باد هر لحظه به عمدا نکشیدی زلفت
گر سر زلف تو گستاخ نکردی به خودش
ابروی شوخ تو در بردن دل نیست
گرچه پیوسته خیالیّ تو دل می دهدش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ای رفیقان به شب هجر چو از آتش من
شمع را سوخت دل از غصّه چراغش روشن
سر نه پیچم ز رضای تو اگر تیغ زنی
چه کنم گر ننهم حکم خدا را گردن
نیست در دور تو بی نالهٔ زار آن سر کو
خوش بود موسم گل نغمهٔ مرغان چمن
هرکه لعل لب سیراب تو را بد گوید
گرهمه چشمهٔ خضر است که خاکش به دهن
گر نخواهی که چو گل چاک شود پیرهنت
بی گناهی نکش از دست خیالی دامن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو
یعنی که محرم حرم بارگاه شو
چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد
مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو
گر آبروی دولت جاوید بایدت
ز آن پیشتر که خاک شوی خاک راه شو
ور در سرت هوای گلستان وحدت است
دستان سرای ترجمهٔ لا الاه شو
سر بر رهی بنه که به پایان توان رسید
یعنی ز رسم و راه طلب سر به راه شو
چون دستگیر اهل گناه است رحمتش
انکار را گذار و مقرّ گناه شو
از گمرهی نیافت خیالی کسی مراد
خواهی که ره به دوست بری عذر خواه شو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
کسی که پیرویِ عشق نیست عادت او
به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او
دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن
که اعتراض روا نیست برارادت او
شکسته یی که به تیغ هوس شهید تو نیست
درست نیست به قول خرد شهادت او
اگر چو لاله به اقبال بندگی گل نیز
قبول داغ تو یابد زهی سعادت او
به فکر چشم تو بیمار شد خیالی و هیچ
امید نیست که آید کسی عیادت او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
ای دل آن دم شرف صحبت دلبر یابی
که به سرمایهٔ اخلاص دلی دریابی
آبرو می طلبی خاک شو و چشم مدار
که ز دریا بکشی محنت و گوهر یابی
همچو آیینه ز دل زنگ کدورت بزدای
تا قبول نظر پاک سکندر یابی
در حریم حرم خاطر ارباب نظر
راه یابی، نظر اهل دلی گر یابی
فتح بابی که خیالی ز در میکده یافت
ناصحا با که بگویم که نمی دریابی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نازد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
هر دل که در او از طرفی نیست هوایی
مستانِ می شوق تو را غیر قدح نیست
در دور حریفی که زند گرد برایی
ما را چو سکندر هوس چشمهٔ حیوان
زآن است که دارد به لبت نسبت مایی
ای سرو خیالی چو هوادار قدیم است
گه گه به رهش بهر خدا طال بقایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تا در قدم اهل دلی خاک نگردی
از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی
خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی
سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی
یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود
شرط ادب این است که چالاک نگردی
ای دل غم عشق است نصیب تو در این راه
و آن نیز به شرطی ست که غمناک نگردی
ظاهر نشود سرخی روی تو خیالی
تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا همچو غنچه خندان از خود به در نیایی
گر گل شوی کسی را هم در نظر نیایی
گر ره به خود ندانی تدبیر بیخودی کن
بی خویش تا نگردی با خویش برنیایی
ای دل به کوی وحدت چون غیر می نگنجد
تا ترک خود نگویی با خوددگر نیایی
هرکس که بی ارادت آید به کوی جانان
پوشند در به رویش یعنی که در نیایی
چون یار خامه وارت می خواند ای خیالی
شرط ادب نباشد گر تو به سر نیایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
تو ای مه گر چه شوخ و بیوفایی
ولی باشد که با ما خوش برایی
دلم با تو از آن رو آشنا شد
که باشد آشنایی روشنایی
اگر حیران نیی در قدّش ای سرو
چرا پا در گِل و سر در هوایی
مزن ای ماه نو با ابرویش لاف
که بسیاری از او کم می نمایی
به قدر هرکسی حق تحفه یی داد
تو را شاهی خیالی را گدایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دلا تا محنتی بر خودنبینی
جمال دولت سرمد نبینی
چو بربندی نظر از هستی خویش
تفاوت در قبول و رد نبینی
اگر صد گونه می بینی رخ خویش
ز خوبیها یکی از صد نبینی
تو ای نرگس طریق چشم او را
چه دانی تا به چشم خودنبینی
شبی گر پرسی از حال خیالی
به شب خیزان که روز بد نبینی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دلا چو روی به اقبال مقبلی داری
به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری
گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل
به غیر محنت و اندیشه حاصلی داری
ترحّمی بکن ای آشنای وادی عشق
که من غیریقم و تو رو به ساحلی داری
طواف کعبهٔ جانها تو را رسد ای مه
که شبروی و به هر کوی منزلی داری
گذر ز عبقهٔ هستی خیالیا ورنه
به هوش باش که در راه مشکلی داری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی
که سرّ بیخبران را به رمز دریابی
اگر چو لاله بدانی ز بیوفایی عمر
بسی ز آتش دل داغ بر جگر یابی
گهی به منصب شاهی رسی به دولت عشق
که بر سپاه هوا و هوس ظفر یابی
به عزّ و نازِ جهان دل منه که بعد دو روز
نه زاین خبر شنوی و نه زآن اثر یابی
به قول اهل سعادت نشان آزادی ست
قبول بندگی مقبلان اگر یابی
خیالیا چو نشان قبول دل ادب است
به اهل دل به ادب باش تا نظر یابی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
گر ای دل بر طریق عذرخواهی
به راهش سر نهادی سر به راهی
کسی قدر رخ و زلفت شناسد
که بشناسد سفیدی از سیاهی
که بخشد روشنی گفتی شبت را
چو گفتی بر تو می ماند که ماهی
چو مه چندین مناز از خرمن حسن
که زود آن فرصتی آید که کاهی
گداییِّ تو می خواهد خیالی
تو گر خواهی و گرنه پادشاهی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
مرا در بزم رندان جرعه نوشی
به از سودای زهد و خود فروشی
تو در پرده از آن همرازی ای عود
که چون نی راز می گوید تو گوشی
طریق مردمی ای زاهد این است
که چون عیبی ببینی چشم پوشی
تو زآن آزاده ای ای سوسن از غم
که داری ده زبان امّا خموشی
خیالی هست امّیدی کز این راه
رسی روزی به جاهی گر بکوشی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
وصل جمشید طلب تا که به جامی برسی
همره خضر درآ تا به مقامی برسی
آن زمان پی به سراپرده مقصود بری
که در این ره به تمامی، به تمامی برسی
سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد
تو نگهدار زبان را که به کامی برسی
گر سر و برگ قد دلکش طوبی داری
سعی آن کن که به شمشاد خرامی برسی
وقت آن است خیالی که به عزم ره عشق
ترک ناموس بگیری و به نامی برسی
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه عصمت بخارایی که استاد خیالی بوده
در این سراچهٔ فانی که منزل خطر است
به عیش کوش که دوران عمر در گذر است
بر آر پیش ز مستی سر از شراب غرور
چرا که حاصل کار خمار دردسر است
اگر چه جرعهٔ جام جهان فرح بخش است
منوش و نیک حذر کن که نیش بر اثر است
کسی که نیست به بوی شرابِ شوق مدام
ز خویش بی خبر، از کار خویش بی خبر است
ز سالکان طریقت در این رباط کهن
که چار رکن و نُه ایوان و شش ره و دو در است
به چشم سر ز بد و نیک هر که را دیدم
مقیم ناشده در سر عزیمت سفر است
به باغ دهر سبب بیوفایی عمر است
که لاله غرقهٔ خون است و مرغ نوحه گر است
اگرچه هیچ ندارم به غیر گوهر اشک
به روی دوست که آن نیز جمله در نظر است
مرا چو لاله ز گلزار دهر رنگی نیست
جز اینکه ز آتش اندیشه داغ بر جگر است
چو اعتبار ندارد متاع دنیی دون
به قول عقل و همه قول عشق معتبر است
من و ملازمت آستان مخدومی
که سجده گاه عقول است و قبلهٔ هنر است
سپهر فضل و هنر آنکه از ره معنی
فرشته پی ست اگرچه به صورت بشر است
ستوده یی که به اوصاف او از این مطلع
چو کام نی دهن اهل عقل پر شکر است
«بیا که عید رسید و چو عمر برگذر است
ز چهره پرده برافکن که عشق پرده در است»
مرا لقای تو خوشتر هزار بار ز عید
که عید دیگر و ذوق لقای تو دگر است
ز شوق خندهٔ یاقوت گوهر افشانت
مرا چو جیب صدف دیده مخزن گهر است
به پیش شرح جمالت فسانهٔ یوسف
قسم به لطف دهانت که نیک مختصر است
چه جای قصّهٔ یوسف که در جهان حسنت
بسان مردمی خواجه در جهان سمر است
جهان لطف و کرم خواجه عصمت الله آنک
دو کون بر سر خوان عطاش ماحضر است
ایا کلیم کلامی که حسن منطق تو
عقول را سوی طور کمال راهبر است
اگرچه تو ز مقیمان منزل خویشی
ولیک شعر تو از سالکان بحر و بر است
ز صیت حسن کلامت خبر کسی را نیست
که همچو نرگس و گل چشم و گوش کور و کراست
بر آسمان فضایل دل تو آن بدر است
که پرتوی ز طلوعش طلیعهٔ سحر است
درون خلوت معنی ضمیر تو شمعی ست
چنانکه قصر فلک را چراغ شب قمر است
ز شمع رای تو پروانه یی ست روشن دل
چراغ روح که خورشید عالم صوَر است
اگر نه راندهٔ درگاه توست خسرو مهر
چو سایلان ز چه رو کو به کو و دربدر است
به سان غمزهٔ خونریز یار پیوسته
عدوی جاه تو در عین فتنه و خطر است
همای همّت تو طایریست عالیقدر
کش آسمان مدوّر چو بیضه زیر پر است
سخنورا چو تویی آنکه اهل دانش را
ز کیمیای قبول تو خاک همچو زر است
اگرچه نظم خیالی متاع بی قدریست
قبول کن که ز لطفت مرادم اینقدر است
هماره تا که ز طوبی ست زینت فردوس
چنانکه باغ جهان را طراوت از شجر است
به باغ دهر سرافراز باد پیوسته
نهال عمر تو کش لطف و مردمی ثمر است