عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
بشکفد پروانه چون در انجمن بیند مرا
خیزد از بلبل فغان چون در چمن بیند مرا
مصرع برجسته آهم چنین کاستاده ام
آب گردد شمع اگر در انجمن بیند مرا
چرخ عاجز کش که چون شمع آتشم در جان زده است
چشم دارم بر مزار خویشتن بیند مرا!
منت شمع تجلی می نهد بر بخت من
کرم شب تابی فلک چون در لگن بیند مرا
زان نمی بندم لب خواهش که این چرخ خسیس
روزیم را می برد گر بی دهن بیند مرا
سرمه خاموشیی خواهم که گوش پرده در
چون لب پیمانه بیزار از سخن بیند مرا
همچو گرگ از یکدگر چشم حسودش می درد
گر ز نقش بوریا در پیرهن بیند مرا
ناخن من آبروی تیشه فرهاد ریخت
آه اگر شیرین به چشم کوهکن بیند مرا
تا عقیق از سادگی سنجید خود را با لبش
جوش غیرت تشنه خون یمن بیند مرا
گر چنین صائب غریبان را نوازش می کند
چشم بگشاید چو غربت، در وطن بیند مرا
خیزد از بلبل فغان چون در چمن بیند مرا
مصرع برجسته آهم چنین کاستاده ام
آب گردد شمع اگر در انجمن بیند مرا
چرخ عاجز کش که چون شمع آتشم در جان زده است
چشم دارم بر مزار خویشتن بیند مرا!
منت شمع تجلی می نهد بر بخت من
کرم شب تابی فلک چون در لگن بیند مرا
زان نمی بندم لب خواهش که این چرخ خسیس
روزیم را می برد گر بی دهن بیند مرا
سرمه خاموشیی خواهم که گوش پرده در
چون لب پیمانه بیزار از سخن بیند مرا
همچو گرگ از یکدگر چشم حسودش می درد
گر ز نقش بوریا در پیرهن بیند مرا
ناخن من آبروی تیشه فرهاد ریخت
آه اگر شیرین به چشم کوهکن بیند مرا
تا عقیق از سادگی سنجید خود را با لبش
جوش غیرت تشنه خون یمن بیند مرا
گر چنین صائب غریبان را نوازش می کند
چشم بگشاید چو غربت، در وطن بیند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شد گرفتاری فزون در روزگار خط مرا
خاک دامنگیر شد آخر غبار خط مرا
خط آزادی طمع زان خط مشکین داشتم
ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
نیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
آنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده ها
می شود آیینه روشن از غبار خط مرا
چون قلم از هستی من هست تا بندی به جا
نیست آزادی ز دام دل شکار خط مرا
زشت می آیم به چشم خویش از بی جوهری
در جگر روزی که نبود خارخار خط مرا
سر نمی پیچم ز خط، تیغم اگر بر سر نهند
چون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرا
دوربینان از دعا دارند بر آمین نظر
در کمند زلف دارد انتظار خط مرا
نیست صائب بردم جان بخش عیسی چشم من
زنده می دارد نسیم مشکبار خط مرا
خاک دامنگیر شد آخر غبار خط مرا
خط آزادی طمع زان خط مشکین داشتم
ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
نیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
آنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده ها
می شود آیینه روشن از غبار خط مرا
چون قلم از هستی من هست تا بندی به جا
نیست آزادی ز دام دل شکار خط مرا
زشت می آیم به چشم خویش از بی جوهری
در جگر روزی که نبود خارخار خط مرا
سر نمی پیچم ز خط، تیغم اگر بر سر نهند
چون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرا
دوربینان از دعا دارند بر آمین نظر
در کمند زلف دارد انتظار خط مرا
نیست صائب بردم جان بخش عیسی چشم من
زنده می دارد نسیم مشکبار خط مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
برگ کاهی نیست کشت نابسامان مرا
خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا
هست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشی
چون میان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع امید من از سیر چشمی تازه روست
شبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرا
دیده آیینه از نقش پریشان سیر شد
نیست سیری از تماشا چشم حیران مرا
فکر شورانگیز من دیوانگی می آورد
هست زنجیر جنون شیرازه دیوان مرا
بر دل آزاده من فکر مهمان بار نیست
از دل خود روزی آماده است مهمان مرا
نامه ناشسته نتوان یافت در دیوان حشر
گر بیفشارند روز حشر دامان مرا
نیست بی داغ جنون صائب دل غم دیده ام
هیچ کس بی گل ندارد یاد، بستان مرا
خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا
هست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشی
چون میان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع امید من از سیر چشمی تازه روست
شبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرا
دیده آیینه از نقش پریشان سیر شد
نیست سیری از تماشا چشم حیران مرا
فکر شورانگیز من دیوانگی می آورد
هست زنجیر جنون شیرازه دیوان مرا
بر دل آزاده من فکر مهمان بار نیست
از دل خود روزی آماده است مهمان مرا
نامه ناشسته نتوان یافت در دیوان حشر
گر بیفشارند روز حشر دامان مرا
نیست بی داغ جنون صائب دل غم دیده ام
هیچ کس بی گل ندارد یاد، بستان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
می پرد امشب ز شادی دیده روزن مرا
خانه از روی که یارب می شود روشن مرا؟
تا به چشمم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر کف خاکی بود چون وادی ایمن مرا
کی ز پیچ و تاب می شد رشته جانم گره؟
آب باریکی اگر می بود چون سوزن مرا
تیره روزان صیقل آیینه یکدیگرند
زنگ از دل می برد خاکستر گلخن مرا
خوشترست از جامه پوشیده، عریان زیستن
تیره می گردد نظر از بوی پیراهن مرا
فتح باب من بود در بستن چشم و دهان
می شود از روزن مسدود، دل روشن مرا
ربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیست
بود دایم اخگری در زیر پیراهن مرا
پیش دریا نعل بی تابی مرا در آتش است
خار نتواند چو سیل آویخت در دامن مرا
فلس من چون ماهیان محضر به خون من نوشت
حلقه فتراک شد هر حلقه زین جوشن مرا
بی رخ او داغ در زیر سیاهی مانده ای است
دیده خورشید اگر صائب شود روزن مرا
خانه از روی که یارب می شود روشن مرا؟
تا به چشمم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر کف خاکی بود چون وادی ایمن مرا
کی ز پیچ و تاب می شد رشته جانم گره؟
آب باریکی اگر می بود چون سوزن مرا
تیره روزان صیقل آیینه یکدیگرند
زنگ از دل می برد خاکستر گلخن مرا
خوشترست از جامه پوشیده، عریان زیستن
تیره می گردد نظر از بوی پیراهن مرا
فتح باب من بود در بستن چشم و دهان
می شود از روزن مسدود، دل روشن مرا
ربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیست
بود دایم اخگری در زیر پیراهن مرا
پیش دریا نعل بی تابی مرا در آتش است
خار نتواند چو سیل آویخت در دامن مرا
فلس من چون ماهیان محضر به خون من نوشت
حلقه فتراک شد هر حلقه زین جوشن مرا
بی رخ او داغ در زیر سیاهی مانده ای است
دیده خورشید اگر صائب شود روزن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
شیشه ای، می بود اگر چون شمع بر بالین مرا
از خمار می نمی شد دل سیه چندین مرا
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
پخته گردد، خشت خامی گر شود بالین مرا
می کشد دست نوازش بر سر دریا ز موج
آن که بر دل می نهد دست از پی تسکین مرا
جوش دریا بی نیاز از آتش همسایه است
ساده لوح آن کس که بی تابی کند تلقین مرا
سرمه می کردم ز برق تیشه سنگ خاره را
گوشه چشمی اگر می بود از شیرین مرا
تا عنان نفس سرکش را به دست آورده ام
توسن افلاک چون عیسی است زیر زین مرا
استخوان در پیکر من توتیا خواهد شدن
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
کوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز من
می کند تمکین خود، هر کس کند تمکین مرا
چون نباشد بلبل من چار موسم نغمه سنج؟
نیست کم از شاخ گل هر مصرع رنگین مرا
کرد از فکر معاش آسوده ام فکر معاد
شد دوای صد هزاران درد، درد دین مرا
از هوسناکان دنیا گر گریزم دور نیست
می فزاید خارخار از صحبت گرگین مرا
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا
از خمار می نمی شد دل سیه چندین مرا
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
پخته گردد، خشت خامی گر شود بالین مرا
می کشد دست نوازش بر سر دریا ز موج
آن که بر دل می نهد دست از پی تسکین مرا
جوش دریا بی نیاز از آتش همسایه است
ساده لوح آن کس که بی تابی کند تلقین مرا
سرمه می کردم ز برق تیشه سنگ خاره را
گوشه چشمی اگر می بود از شیرین مرا
تا عنان نفس سرکش را به دست آورده ام
توسن افلاک چون عیسی است زیر زین مرا
استخوان در پیکر من توتیا خواهد شدن
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
کوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز من
می کند تمکین خود، هر کس کند تمکین مرا
چون نباشد بلبل من چار موسم نغمه سنج؟
نیست کم از شاخ گل هر مصرع رنگین مرا
کرد از فکر معاش آسوده ام فکر معاد
شد دوای صد هزاران درد، درد دین مرا
از هوسناکان دنیا گر گریزم دور نیست
می فزاید خارخار از صحبت گرگین مرا
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
طاق کرد از هر دو عالم طاق آن ابرو مرا
ساخت وحشی از جهان آن نرگس جادو مرا
چون دهانش زود بی نام و نشان خواهم شدن
گر چنین پیچد به هم فکر میان او مرا
از سیاهی تازه گردد داغ آب زندگی
شد خمار چشم لیلی بیش از آهو مرا
نیست ممکن چون صدف لب پیش نیسان واکنم
گر دهد گوهر به دامن جای آب رو مرا
سخت می ترسم نپیوندد به دریای بقا
آب باریکی که هست از زندگی در جو مرا
فکر رنگین با دماغ من کند کار شراب
نیست از رطل گران کم کاسه زانو مرا
آن زمان گوی سعادت بود در چوگان من
کز ترنج غبغب او بود دستنبو مرا
می توانستم به بستر کرد پهلو آشنا
جای دل، پیکان اگر می بود در پهلو مرا
می پرستی فارغ از همصحبتانم کرده است
ساغر می همدم و میناست همزانو مرا
چون شرار از سنگ دارم خانه هر جا می روم
می رسد سنگ ملامت بس که از هر سو مرا
همت من دست اگر از آستین بیرون کند
آسمان باشد کمان حلقه بر بازو مرا
وحشت من رام گردیدن نمی داند که چیست
خانه صیاد باشد سایه چون آهو مرا
خورده ام خون، کرده ام تا مشک خون خویش را
در گره چون نافه هیهات است ماند بو مرا
از شکر خند سلیمان ساخت رزق مور من
چون زبان آید برون از شکر گفت و گو مرا؟
از زبان شکر، نعمت را تلافی می کنم
آب، چون شمشیر، جوهر می شود در جو مرا
بود آن سرو روان در حلقه آغوش من
ناله قمری به دور انداخت از کوکو مرا
داشتم امید آزادی، ندانستم که خط
بر سر آتش گذارد نعل جست و جو مرا
صائب از آب مروت دیده گردون تهی است
چون نباشد سبزه امید بی نیرو مرا؟
ساخت وحشی از جهان آن نرگس جادو مرا
چون دهانش زود بی نام و نشان خواهم شدن
گر چنین پیچد به هم فکر میان او مرا
از سیاهی تازه گردد داغ آب زندگی
شد خمار چشم لیلی بیش از آهو مرا
نیست ممکن چون صدف لب پیش نیسان واکنم
گر دهد گوهر به دامن جای آب رو مرا
سخت می ترسم نپیوندد به دریای بقا
آب باریکی که هست از زندگی در جو مرا
فکر رنگین با دماغ من کند کار شراب
نیست از رطل گران کم کاسه زانو مرا
آن زمان گوی سعادت بود در چوگان من
کز ترنج غبغب او بود دستنبو مرا
می توانستم به بستر کرد پهلو آشنا
جای دل، پیکان اگر می بود در پهلو مرا
می پرستی فارغ از همصحبتانم کرده است
ساغر می همدم و میناست همزانو مرا
چون شرار از سنگ دارم خانه هر جا می روم
می رسد سنگ ملامت بس که از هر سو مرا
همت من دست اگر از آستین بیرون کند
آسمان باشد کمان حلقه بر بازو مرا
وحشت من رام گردیدن نمی داند که چیست
خانه صیاد باشد سایه چون آهو مرا
خورده ام خون، کرده ام تا مشک خون خویش را
در گره چون نافه هیهات است ماند بو مرا
از شکر خند سلیمان ساخت رزق مور من
چون زبان آید برون از شکر گفت و گو مرا؟
از زبان شکر، نعمت را تلافی می کنم
آب، چون شمشیر، جوهر می شود در جو مرا
بود آن سرو روان در حلقه آغوش من
ناله قمری به دور انداخت از کوکو مرا
داشتم امید آزادی، ندانستم که خط
بر سر آتش گذارد نعل جست و جو مرا
صائب از آب مروت دیده گردون تهی است
چون نباشد سبزه امید بی نیرو مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
دل سیه سازد در و دیوار، سودا کرده را
شهر زندان است روی دل به صحرا کرده را
کوس رحلت نغمه داود می آید به گوش
پیشتر از کوچ، زاد ره مهیا کرده را
شهپر پرواز چشم است از تمناهای خام
چشم قربانی است دل ترک تمنا کرده را
قطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدف
دل تپد در سینه دایم سیر دریا کرده را
لب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهار
مهر گوهر می زند بر لب، دهن وا کرده را
پرده ناموس از زخم زبان لرزد به خود
هیچ پروا از ملامت نیست رسوا کرده را
از دل تارست در چشم تو دنیا بی صفا
یوسفستان است عالم دل مصفا کرده را
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
جنت نقدست دنیا، رو به عقبی کرده را
ابر نیسان از صدف احسان نمی دارد دریغ
مخزن گوهر شود دل دست بالا کرده را
شبنم گلزار جنت در نمی آید به چشم
گریه همچون شمع در دامان شب ها کرده را
گل به شبنم روی خود را پاک نتوانست کرد
چهره خونین است دایم خنده بی جا کرده را
از سواد شهر بر مجنون شود عالم سیاه
خانه گور تنگ باشد سیر صحرا کرده را
زندگی بر من شد از تیغ شهادت ناگوار
می شود باطل تیمم آب پیدا کرده را
عالم پر شور صائب وحشت آبادی بود
سیر کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را
شهر زندان است روی دل به صحرا کرده را
کوس رحلت نغمه داود می آید به گوش
پیشتر از کوچ، زاد ره مهیا کرده را
شهپر پرواز چشم است از تمناهای خام
چشم قربانی است دل ترک تمنا کرده را
قطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدف
دل تپد در سینه دایم سیر دریا کرده را
لب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهار
مهر گوهر می زند بر لب، دهن وا کرده را
پرده ناموس از زخم زبان لرزد به خود
هیچ پروا از ملامت نیست رسوا کرده را
از دل تارست در چشم تو دنیا بی صفا
یوسفستان است عالم دل مصفا کرده را
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
جنت نقدست دنیا، رو به عقبی کرده را
ابر نیسان از صدف احسان نمی دارد دریغ
مخزن گوهر شود دل دست بالا کرده را
شبنم گلزار جنت در نمی آید به چشم
گریه همچون شمع در دامان شب ها کرده را
گل به شبنم روی خود را پاک نتوانست کرد
چهره خونین است دایم خنده بی جا کرده را
از سواد شهر بر مجنون شود عالم سیاه
خانه گور تنگ باشد سیر صحرا کرده را
زندگی بر من شد از تیغ شهادت ناگوار
می شود باطل تیمم آب پیدا کرده را
عالم پر شور صائب وحشت آبادی بود
سیر کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
می کند پامال، تن آخر دل آسوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را
جز پشیمانی ندارد حاصلی طول امل
چند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟
آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق
کاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده را
می کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتی
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را
از دل شب می کند در یوزه روز سیاه
دید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده را
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را
کی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره بر آستان خاکساری سوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را
جز پشیمانی ندارد حاصلی طول امل
چند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟
آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق
کاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده را
می کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتی
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را
از دل شب می کند در یوزه روز سیاه
دید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده را
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را
کی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره بر آستان خاکساری سوده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
سخت دشوارست پیچیدن عنان ناله را
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در خزان طی کرد بلبل داستان ناله را
نیست چون افسردگی مهری دهان ناله را
گر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوب
نی به منزل می رساند کاروان ناله را
نیست پیرآموز، درس ناله زود آشنا
طفل مادرزاد می داند زبان ناله را
با نوای دلخراش نی قناعت کن که نیست
تیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله را
از هجوم بلبلان گل روی آسایش ندید
نیست گوش امن هرگز قدردان ناله را
بزم بی دردان شود ساز از نوای دیگران
مطرب از خانه است دایم همزبان ناله را
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
گر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله را
برنیامد زور سیل از عهده جوش و خروش
چون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟
با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل است
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟
من که در گهواره زه کردم کمان ناله را
نیست صائب اختیاری ناله جانسوز من
می کشد درد گران از کف عنان ناله را
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در خزان طی کرد بلبل داستان ناله را
نیست چون افسردگی مهری دهان ناله را
گر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوب
نی به منزل می رساند کاروان ناله را
نیست پیرآموز، درس ناله زود آشنا
طفل مادرزاد می داند زبان ناله را
با نوای دلخراش نی قناعت کن که نیست
تیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله را
از هجوم بلبلان گل روی آسایش ندید
نیست گوش امن هرگز قدردان ناله را
بزم بی دردان شود ساز از نوای دیگران
مطرب از خانه است دایم همزبان ناله را
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
گر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله را
برنیامد زور سیل از عهده جوش و خروش
چون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟
با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل است
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟
من که در گهواره زه کردم کمان ناله را
نیست صائب اختیاری ناله جانسوز من
می کشد درد گران از کف عنان ناله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
از ته دل نیست در میخانه استغفار ما
خوابها در پرده دارد دیده بیدار ما
در حوادث طاقت ما را شکیب دیگرست
می کند پهلو تهی سیلاب از دیوار ما
گریه مستانه زنگ کلفت از دل می برد
آب گوهر می نشاند گرد در بازار ما
ای سلیمان اینقدر استادگی در کار نیست
می گشاید ناخن موری گره از کار ما
خون ما را پیری از گردون سنگین دل خرید
قامت خم گشته شد انگشتر زنهار ما
از قماش دل چه می پرسی، نظر بگشا ببین
ماه کنعان یک خریدار است در بازار ما
برنتابد منت تعمیر، دیوار خراب
خضر وقتی کو که بی منت شود معمار ما
آفتاب رحمت حق بر دل ما تافته است
اشک شادی چشمه تلخی است در کهسار ما
غنچه تصویر وا شد، عقده دل وا نشد
در چه ساعت کرد پیوند این گره در تار ما؟
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
خوابها در پرده دارد دیده بیدار ما
در حوادث طاقت ما را شکیب دیگرست
می کند پهلو تهی سیلاب از دیوار ما
گریه مستانه زنگ کلفت از دل می برد
آب گوهر می نشاند گرد در بازار ما
ای سلیمان اینقدر استادگی در کار نیست
می گشاید ناخن موری گره از کار ما
خون ما را پیری از گردون سنگین دل خرید
قامت خم گشته شد انگشتر زنهار ما
از قماش دل چه می پرسی، نظر بگشا ببین
ماه کنعان یک خریدار است در بازار ما
برنتابد منت تعمیر، دیوار خراب
خضر وقتی کو که بی منت شود معمار ما
آفتاب رحمت حق بر دل ما تافته است
اشک شادی چشمه تلخی است در کهسار ما
غنچه تصویر وا شد، عقده دل وا نشد
در چه ساعت کرد پیوند این گره در تار ما؟
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
گر نظربازی به بال خود کند طاوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
مهر خاموشی که گیرد از دهان زخم ما؟
غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم
نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است
رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند
نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
از دل مجروح ما خون گرد کلفت می برد
تیغ سیراب است آب گلستان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر در پر هم بافته است
راه مرهم نیست در دارالامان زخم ما
جوهر شمشیر را چون موی آتش دیده کرد
الحذر از شکوه آتش زبان زخم ما
می کند هر قطره خون، طوفان دیگر زیر پوست
اختر ثابت ندارد آسمان زخم ما
هر غباری کز نمکدان تو می گیرد هوا
هم ز گرد راه می پرسد نشان زخم ما
بر دهان صبح، اختر بخیه نتوانست زد
چون برآید بخیه از حفظ دهان زخم ما؟
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
هیچ کس صائب نمی داند نشان زخم ما
غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم
نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است
رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند
نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
از دل مجروح ما خون گرد کلفت می برد
تیغ سیراب است آب گلستان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر در پر هم بافته است
راه مرهم نیست در دارالامان زخم ما
جوهر شمشیر را چون موی آتش دیده کرد
الحذر از شکوه آتش زبان زخم ما
می کند هر قطره خون، طوفان دیگر زیر پوست
اختر ثابت ندارد آسمان زخم ما
هر غباری کز نمکدان تو می گیرد هوا
هم ز گرد راه می پرسد نشان زخم ما
بر دهان صبح، اختر بخیه نتوانست زد
چون برآید بخیه از حفظ دهان زخم ما؟
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
هیچ کس صائب نمی داند نشان زخم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
با طلب مطلوب را همخانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه طفلانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه طفلانه می یابیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان ما
نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما
چون صدف در دامن ما نیست جز در یتیم
وقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان ما
می کشد در خاک و خون از طعنه بی طاقتی
دیده قربانیان را دیده حیران ما
جوهر آیینه ما گر نماید خویش را
تخته از بال و پر طوطی شود دکان ما
سبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما
از بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطر
گر برون آید ز خلوت یوسف کنعان ما
از کمند ما نگارین است دایم ساق عرش
آسمان، گردی است از فکر سبک جولان ما
کیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره شیران فشاند آب در میدان ما
تخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر را
خواب هیهات است پوشد دیده گریان ما
می توان از سینه روشن ضمیران جمع کرد
گر بشوید آسمان سنگدل دیوان ما
فیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیست
می درخشد از سیاهی چشمه حیوان ما
عیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنر
دیو را یوسف نماید پله میزان ما
نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما
چون صدف در دامن ما نیست جز در یتیم
وقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان ما
می کشد در خاک و خون از طعنه بی طاقتی
دیده قربانیان را دیده حیران ما
جوهر آیینه ما گر نماید خویش را
تخته از بال و پر طوطی شود دکان ما
سبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما
از بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطر
گر برون آید ز خلوت یوسف کنعان ما
از کمند ما نگارین است دایم ساق عرش
آسمان، گردی است از فکر سبک جولان ما
کیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره شیران فشاند آب در میدان ما
تخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر را
خواب هیهات است پوشد دیده گریان ما
می توان از سینه روشن ضمیران جمع کرد
گر بشوید آسمان سنگدل دیوان ما
فیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیست
می درخشد از سیاهی چشمه حیوان ما
عیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنر
دیو را یوسف نماید پله میزان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
نیست بر سبزان گلشن، دیده پر خون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما
دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما
قطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ما
ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه وارون ما
سینه بی کینه ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما
تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما
حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما
پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما
گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما
دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما
قطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ما
ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه وارون ما
سینه بی کینه ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما
تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما
حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما
پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما
گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه زانوی ما
سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد
جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
می پرد شم حباب ما همان از تشنگی
گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما
گر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایم
می رسد چون جامه یوسف به کنعان بوی ما
آن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافت
می کند پهلو تهی امروز از پهلوی ما
غنچه دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
تازه دارد چهره خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی ما
بلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ای
خنده گل می کند چاک قفس بر روی ما
ناله جغدست در گوشش نوای عندلیب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
داغ دارد جام جم را کاسه زانوی ما
سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد
جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
می پرد شم حباب ما همان از تشنگی
گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما
گر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایم
می رسد چون جامه یوسف به کنعان بوی ما
آن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافت
می کند پهلو تهی امروز از پهلوی ما
غنچه دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
تازه دارد چهره خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی ما
بلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ای
خنده گل می کند چاک قفس بر روی ما
ناله جغدست در گوشش نوای عندلیب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیماب ها
زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیماب ها
زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را
که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را
کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون
شود گرداب بر کف کاسه دریوزه دریا را
چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی؟
که کوه قاف نتواند شکستن بال عنقا را
مگر آن سرو بالا بر سر من سایه اندازد
وگرنه سایه بی دست شاخ و برگ، سودا را
نگردد مانع پرواز جان را تار و پود تن
نبندد رشته مریم پر و بال مسیحا را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
به یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را
کند موج سراب دشت پیما را عنانداری
هوسناکی که می پیچد به کف دامان دنیا را
مبین زنهار اسباب تعلق را به چشم کم
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
به اندک التفاتی، نقش پای ناقه لیلی
به مجنون دامن گل می کند دامان صحرا را
سیه بختی چه سازد با من حرف آفرین صائب؟
نگردد سرمه از گفتار مانع چشم گویا را
که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را
کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون
شود گرداب بر کف کاسه دریوزه دریا را
چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی؟
که کوه قاف نتواند شکستن بال عنقا را
مگر آن سرو بالا بر سر من سایه اندازد
وگرنه سایه بی دست شاخ و برگ، سودا را
نگردد مانع پرواز جان را تار و پود تن
نبندد رشته مریم پر و بال مسیحا را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
به یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را
کند موج سراب دشت پیما را عنانداری
هوسناکی که می پیچد به کف دامان دنیا را
مبین زنهار اسباب تعلق را به چشم کم
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
به اندک التفاتی، نقش پای ناقه لیلی
به مجنون دامن گل می کند دامان صحرا را
سیه بختی چه سازد با من حرف آفرین صائب؟
نگردد سرمه از گفتار مانع چشم گویا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را
سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را
چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم
که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم
که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد
لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را
عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد
چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را
سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم
که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را
مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی
به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را
ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا
به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را
اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم
گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق
همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را
ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید
که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را
چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود
کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را
غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب
به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را
سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را
چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم
که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم
که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد
لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را
عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد
چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را
سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم
که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را
مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی
به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را
ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا
به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را
اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم
گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق
همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را
ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید
که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را
چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود
کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را
غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب
به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
اگر چه نیست غیر از کوه غم فریادرس ما را
همان خرج فغان و ناله می گردد نفس ما را
مکن تکلیف سیر گلستان ما گوشه گیران را
که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را
فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دریا
ز گردش نیست حاصل غیر مشتی خار و خس ما را
فرو رفتیم عمری گر چه در دریا چو غواصان
نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
سر آمد عمر در فریاد بی فریادرس ما را
عبث برق فنا بر خرمن ما می زند خود را
که می سازد پریشان آمد و رفت نفس ما را
همین بس حاصل ما در خرابات از تهیدستی
که در هنگام مستی ها نمی گیرد عسس ما را
به تلخی قانعیم از شهد شیرین جهان صائب
نمی سازد شکار خویش این دام مگس ما را
همان خرج فغان و ناله می گردد نفس ما را
مکن تکلیف سیر گلستان ما گوشه گیران را
که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را
فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دریا
ز گردش نیست حاصل غیر مشتی خار و خس ما را
فرو رفتیم عمری گر چه در دریا چو غواصان
نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
سر آمد عمر در فریاد بی فریادرس ما را
عبث برق فنا بر خرمن ما می زند خود را
که می سازد پریشان آمد و رفت نفس ما را
همین بس حاصل ما در خرابات از تهیدستی
که در هنگام مستی ها نمی گیرد عسس ما را
به تلخی قانعیم از شهد شیرین جهان صائب
نمی سازد شکار خویش این دام مگس ما را