عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
آگه نیی که بیتو شب و روز چون کنیم
دل را کنیم خون وز چشمان برون کنیم
جور وجفا هر آنچه توافزون کنی به ما
ما با توطور مهر ووفا را فزون کنیم
دیوانه راست جای به زنجیر زلف تو
زنجیر گشته به که خیال جنون کنیم
گفتی کنیم صبر وسکون در فراق تو
طاقت دگر نمانده که صبر و سکون کنیم
عشاق چهره از غم دل زرد کرده اند
ما رخ ز خون دیده همی لاله گون کنیم
ای دل به حیرتم که شکایت به هجر دوست
از جورچرخ یاکه ز بخت زبون کنیم
اقبال ما چوگشته بلنداز وصال دوست
هر عشرتی که هست بیا تاکنون کنیم
دل را کنیم خون وز چشمان برون کنیم
جور وجفا هر آنچه توافزون کنی به ما
ما با توطور مهر ووفا را فزون کنیم
دیوانه راست جای به زنجیر زلف تو
زنجیر گشته به که خیال جنون کنیم
گفتی کنیم صبر وسکون در فراق تو
طاقت دگر نمانده که صبر و سکون کنیم
عشاق چهره از غم دل زرد کرده اند
ما رخ ز خون دیده همی لاله گون کنیم
ای دل به حیرتم که شکایت به هجر دوست
از جورچرخ یاکه ز بخت زبون کنیم
اقبال ما چوگشته بلنداز وصال دوست
هر عشرتی که هست بیا تاکنون کنیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
آری اگر ای بادز دلبر خبری کو
داری اگر این تیره شب از پی سحری کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو
تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را
جویا ز که گردیم که صاحب نظری کو
گویند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمری کو
ماه تو پری باشد و باب تو فرشته
ور نیست چنین چون تو به عالم بشری کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تیره دلی تیره دلی وخیره سری کو
در خیل بتان چون تو جفاجوئی اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگری کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا لیک
درحلقه زلفت ز من آشفته تری کو
داری اگر این تیره شب از پی سحری کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو
تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را
جویا ز که گردیم که صاحب نظری کو
گویند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمری کو
ماه تو پری باشد و باب تو فرشته
ور نیست چنین چون تو به عالم بشری کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تیره دلی تیره دلی وخیره سری کو
در خیل بتان چون تو جفاجوئی اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگری کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا لیک
درحلقه زلفت ز من آشفته تری کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
بتا دیر آمدی و زود رفتی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
مگر بخت من و عمر منی تو
که هم دیر آمدی هم زود رفتی
رود چون آب رود اشک از کنارم
ز چشمم تا چو آب رود رفتی
مگر گل بودی ای ماه دو هفته
که یک هفته نکرده بود رفتی
توئی ماه تمام و من سیه شب
چرا ای ماه تا شب بود رفتی
نکو کردی که از مهر آمدی باز
چه بد دیدی که خشم آلود رفتی
بلند اقبال جز اندوه و حسرت
ز دیدارت ندیده سود رفتی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
مگر بخت من و عمر منی تو
که هم دیر آمدی هم زود رفتی
رود چون آب رود اشک از کنارم
ز چشمم تا چو آب رود رفتی
مگر گل بودی ای ماه دو هفته
که یک هفته نکرده بود رفتی
توئی ماه تمام و من سیه شب
چرا ای ماه تا شب بود رفتی
نکو کردی که از مهر آمدی باز
چه بد دیدی که خشم آلود رفتی
بلند اقبال جز اندوه و حسرت
ز دیدارت ندیده سود رفتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی
نیستی در بر من بی خبر ازکار منی
شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم
گر نه ای در بر من در بر دلدار منی
جا نگیری بر من نه به بر دلبر من
هرزه گردی کنی اندر پی آزار منی
به گمانم که مرا غم چو بگیرد به میان
تو به قتلش کمری بندی و غمخوار منی
به خیالم که چوتاریک شب هجر رسد
روشنی بخش من و شمع شب تار منی
به امیدم که اگر دست دهد روز وصال
می لذت چو خورم ساغر سرشار منی
آنچنان یافته بودم که به بیماری من
نوشدارو به من آری وپرستار منی
بی خبر بودم از این ای دل هر جائی من
که نیی دوست به من دشمن غدار منی
وصف حال سخنی خوش ز بلنداقبال است
نیستی یار من ای دل به خدا بار منی
نیستی در بر من بی خبر ازکار منی
شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم
گر نه ای در بر من در بر دلدار منی
جا نگیری بر من نه به بر دلبر من
هرزه گردی کنی اندر پی آزار منی
به گمانم که مرا غم چو بگیرد به میان
تو به قتلش کمری بندی و غمخوار منی
به خیالم که چوتاریک شب هجر رسد
روشنی بخش من و شمع شب تار منی
به امیدم که اگر دست دهد روز وصال
می لذت چو خورم ساغر سرشار منی
آنچنان یافته بودم که به بیماری من
نوشدارو به من آری وپرستار منی
بی خبر بودم از این ای دل هر جائی من
که نیی دوست به من دشمن غدار منی
وصف حال سخنی خوش ز بلنداقبال است
نیستی یار من ای دل به خدا بار منی
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۶
رود خون امسال شد جاری به فارس
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۸
گیرم نبود نای سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح مؤیدالدین
ز قد چون الف سیم آن لطیف غزال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - غزل به صفات تو گویم
بر من آمد دوش آن در چشم بینائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - ای سیمین سرو
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
بسکه کردم داد از آن بت قوّت دادم نماند
آنقدر فریاد ازو کردم که فریادم نماند
هر چه جز یاد دهان او فراموش منست
بسکه یاد هیچ کردم هیچ در یادم نماند
گریهام در آب راند و ناله در آتش نشاند
لاجرم جز مشت خاکی در کف بادم نماند
غصّه را شیرین خود کردم بلا را بیستون
حسرتی بر خسرو و رشکی به فرهادم نماند
هر چه بر من منتّی از غیر بود از من برفت
هیچ جز آزادی طبع خدادادم نماند
عشق تاراج عجب بر خرمن من رانده است
خاطر خوش، جان آزاد و دل شادم نماند
رفت فیّاض از سرم اندیشة چین و ختن
این زمان در دل به غیر از فکر بغدادم نماند
آنقدر فریاد ازو کردم که فریادم نماند
هر چه جز یاد دهان او فراموش منست
بسکه یاد هیچ کردم هیچ در یادم نماند
گریهام در آب راند و ناله در آتش نشاند
لاجرم جز مشت خاکی در کف بادم نماند
غصّه را شیرین خود کردم بلا را بیستون
حسرتی بر خسرو و رشکی به فرهادم نماند
هر چه بر من منتّی از غیر بود از من برفت
هیچ جز آزادی طبع خدادادم نماند
عشق تاراج عجب بر خرمن من رانده است
خاطر خوش، جان آزاد و دل شادم نماند
رفت فیّاض از سرم اندیشة چین و ختن
این زمان در دل به غیر از فکر بغدادم نماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ز قال رفتهام از دست، حال تا چه کند
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا میکُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چهها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون میخورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا میکُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چهها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون میخورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
امشب که دست نالة زارم بساز بود
در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود
چشم سفید گشته گرفتم به لخت دل
این بود بر رخم در صبحی که باز بود
یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گشت
یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود
هر جا که اهل دل نفس گرم میزدند
آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود
تا از گل تو بوی حقیقت شنیدهام
کارم مدام تربیت این مجاز بود
گشتیم پیرو بخت جوانی نشد نصیب
این عمرِ بینصیبی ما خوش دراز بود
فیّاض نازها که کشد از نیاز ما؟
نازی که از نیاز جهان بینیاز بود
در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود
چشم سفید گشته گرفتم به لخت دل
این بود بر رخم در صبحی که باز بود
یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گشت
یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود
هر جا که اهل دل نفس گرم میزدند
آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود
تا از گل تو بوی حقیقت شنیدهام
کارم مدام تربیت این مجاز بود
گشتیم پیرو بخت جوانی نشد نصیب
این عمرِ بینصیبی ما خوش دراز بود
فیّاض نازها که کشد از نیاز ما؟
نازی که از نیاز جهان بینیاز بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود