عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
کسی که با سگ کوی تو آشنا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا
در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار
قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله
عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار
میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ
عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار
نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل
دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار
لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق
مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار
توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی
لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار
تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم
آفتابی از شبستان امید من برار
نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات
حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار
جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست
درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا
در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار
قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله
عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار
میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ
عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار
نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل
دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار
لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق
مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار
توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی
لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار
تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم
آفتابی از شبستان امید من برار
نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات
حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار
جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست
درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
ای چشم بدان زدیدنت دور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
پسته خندان گشود و لعل شکربار
شکر که نرخ شکرشکست ببازار
دلبر شیرین بلی چو کرد تبسم
پسته عجب نیست کاورد شکری بار
اینکه ببازار رفتی از پی یوسف
سر بنه ار زر بکیسه نیست بمقدار
شیشه بگو تا کند زسنگ کناری
صحبت نااهل را ثمر بود آزار
نشکندش قیمت وز نرخ نکاهد
گر گهری را عیان نگشت خریدار
دفتر پرهیز زآب میکده شستیم
خرقه و دستار رهن خانه خمار
میدهدم شیخ دردسر که مخور می
بیخبرند از خمار مردم هشیار
گر شکنی آن شکنج زلف پریشان
نافه چین بشکنی و طبله عطار
شور حق از سر منه دلا تو چو منصور
تا که سرافرازیت دهد بسر دار
روی نمود و جهان اسیر جنون کرد
چهره زمردم نهفت باز پریوار
هست شبی در قفای روز و ززلفت
روز مرا آمده عیان دو شب تار
حال دل آشفته چیست در خم زلفش
صعوه که منزل گرفته در دهن مار
از پی افسون مار جادوی ضحاک
به که پناه آورم بحیدر کرار
شکر که نرخ شکرشکست ببازار
دلبر شیرین بلی چو کرد تبسم
پسته عجب نیست کاورد شکری بار
اینکه ببازار رفتی از پی یوسف
سر بنه ار زر بکیسه نیست بمقدار
شیشه بگو تا کند زسنگ کناری
صحبت نااهل را ثمر بود آزار
نشکندش قیمت وز نرخ نکاهد
گر گهری را عیان نگشت خریدار
دفتر پرهیز زآب میکده شستیم
خرقه و دستار رهن خانه خمار
میدهدم شیخ دردسر که مخور می
بیخبرند از خمار مردم هشیار
گر شکنی آن شکنج زلف پریشان
نافه چین بشکنی و طبله عطار
شور حق از سر منه دلا تو چو منصور
تا که سرافرازیت دهد بسر دار
روی نمود و جهان اسیر جنون کرد
چهره زمردم نهفت باز پریوار
هست شبی در قفای روز و ززلفت
روز مرا آمده عیان دو شب تار
حال دل آشفته چیست در خم زلفش
صعوه که منزل گرفته در دهن مار
از پی افسون مار جادوی ضحاک
به که پناه آورم بحیدر کرار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
کی شنیدستی هلالی خیزد از بدر منیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
از ما کند دریغ چو جور و جفا هنوز
کی طبع اوست مایل مهر و وفا هنوز
صیاد روزگار که آفاق دیده است
این آهوان ندیده بچین و ختا هنوز
آهو زناف نافه دهد او زچین زلف
چین و ختاش میدود اندر قفا هنوز
از خاک شیخ شهر سبو کرد می فروش
کز آن شراب آید بوی ریا هنوز
رشک آیدم بکوی وی ار بگذرد نسیم
با اینکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز
گر فارغی زعشق اسیر تعلقی
ما را نکرده عشق نکویان رها هنوز
ای اشک پرده در زچه رو ماجرا کنی
ما را بدوست نیست سر ماجرا هنوز
لیلا برفت و ناله کنان قیسش از قفا
آید براه بادیه بانگ درا هنوز
همچون منند میکش و قلاش لاجرم
از شیخ و محتسب نشد بر ملا هنوز
قربانی نکرده خلیل آیدش فدا
قربانیان کعبه تو در منا هنوز
آویخته بحلقه کعبه بذکر شیخ
عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز
خیز ای طبیب و نسخه مفرما بدرد عشق
مستغنی است درد درون از دوا هنوز
جمعی امید جنت و قومی بخوف نار
آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز
دستم بگیر مالک دوزخ بکش بنار
دست منست و دامن آل عبا هنوز
در صفحه دلست سودای زنقش غیر
گویا نخورده بر مس ما کیمیا هنوز
کی طبع اوست مایل مهر و وفا هنوز
صیاد روزگار که آفاق دیده است
این آهوان ندیده بچین و ختا هنوز
آهو زناف نافه دهد او زچین زلف
چین و ختاش میدود اندر قفا هنوز
از خاک شیخ شهر سبو کرد می فروش
کز آن شراب آید بوی ریا هنوز
رشک آیدم بکوی وی ار بگذرد نسیم
با اینکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز
گر فارغی زعشق اسیر تعلقی
ما را نکرده عشق نکویان رها هنوز
ای اشک پرده در زچه رو ماجرا کنی
ما را بدوست نیست سر ماجرا هنوز
لیلا برفت و ناله کنان قیسش از قفا
آید براه بادیه بانگ درا هنوز
همچون منند میکش و قلاش لاجرم
از شیخ و محتسب نشد بر ملا هنوز
قربانی نکرده خلیل آیدش فدا
قربانیان کعبه تو در منا هنوز
آویخته بحلقه کعبه بذکر شیخ
عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز
خیز ای طبیب و نسخه مفرما بدرد عشق
مستغنی است درد درون از دوا هنوز
جمعی امید جنت و قومی بخوف نار
آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز
دستم بگیر مالک دوزخ بکش بنار
دست منست و دامن آل عبا هنوز
در صفحه دلست سودای زنقش غیر
گویا نخورده بر مس ما کیمیا هنوز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از جهان و جهانیان بگریز
از زمین و از آسمان بگریز
کعبه دل مکن تو بتخانه
زود از صحبت بتان بگریز
زین پری چهرگان خوانخواره
آشکارا وهم نهان بگریز
زآن کمان ابروان تیرانداز
تیروش زود از کمان بگریز
رهزنند این گروه زاهد و شیخ
زود بر درگه مغان بگریز
فتنه آخر الزمان برخاست
بدر صاحب الزمان بگریز
بمکان وصل یار ممکن نیست
جهد کن سوی لامکان بگریز
گر نداری عمل تو آشفته
بدر دوست مدح خوان بگریز
خواهی ار عمر خضر سوی نجف
تو زشیراز جاودان بگریز
رنگ دلدار چیست بیرنگی
هر چه رنگت دهد از آن بگریز
ای پسر بهر امتحان دو سه روز
زآنچه گفتم بامتحان بگریز
نیست پیدا کناره جهدی کن
زود از این بحر بیکران بگریز
از زمین و از آسمان بگریز
کعبه دل مکن تو بتخانه
زود از صحبت بتان بگریز
زین پری چهرگان خوانخواره
آشکارا وهم نهان بگریز
زآن کمان ابروان تیرانداز
تیروش زود از کمان بگریز
رهزنند این گروه زاهد و شیخ
زود بر درگه مغان بگریز
فتنه آخر الزمان برخاست
بدر صاحب الزمان بگریز
بمکان وصل یار ممکن نیست
جهد کن سوی لامکان بگریز
گر نداری عمل تو آشفته
بدر دوست مدح خوان بگریز
خواهی ار عمر خضر سوی نجف
تو زشیراز جاودان بگریز
رنگ دلدار چیست بیرنگی
هر چه رنگت دهد از آن بگریز
ای پسر بهر امتحان دو سه روز
زآنچه گفتم بامتحان بگریز
نیست پیدا کناره جهدی کن
زود از این بحر بیکران بگریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
امشب ایشمع انجمن افروز
پر پروانه را زمهر مسوز
تا بوصل تو خوش بود یکشب
گو بسوزد دگر همه شب و روز
بامدادش تو در سرا آئی
هر کرا کوکبی بود فیروز
چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست
بر نگیرد بناوک دلدوز
دید حربا چو پرتو خورشید
نتوان گفتمش که دیده بدوز
دل آشفته بسته ای بکمند
کس نه بستست مرغ دست آموز
مهر حیدر بورز و میخور فاش
بگذر از زاهد ریا اندوز
پر پروانه را زمهر مسوز
تا بوصل تو خوش بود یکشب
گو بسوزد دگر همه شب و روز
بامدادش تو در سرا آئی
هر کرا کوکبی بود فیروز
چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست
بر نگیرد بناوک دلدوز
دید حربا چو پرتو خورشید
نتوان گفتمش که دیده بدوز
دل آشفته بسته ای بکمند
کس نه بستست مرغ دست آموز
مهر حیدر بورز و میخور فاش
بگذر از زاهد ریا اندوز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
درد چون دادی طبیب از ناتوان خود بپرس
گر نمی پرسی زدرد از امتحان خود بپرس
ای گل نوخیز حال باغبان پیر را
از پی شکرانه نخل جوان خود بپرس
حالت شبها که در کویت بروز آورده ام
گر نگفته پاسبانت از سگان خود بپرس
گفتی از تیر نگاه کیستت مجروح دل
من نمیگویم تو از تیر و کمان خود بپرس
گفتیم رخساره تو زعفرانی از چه شد
سر این روزی زشاخ ارغوان خود بپرس
زخم ناسور دلم زآن ناوک مژگان بجوی
تلخی کام من از شیرین دهان خود بپرس
ما خزان بسیار دیدیم ای بهار باغ حسن
میشوی آخر پشیمان از خزان خود بپرس
چند گوئی کز چه لاغر گشته اندامت چو موی
سر این باریکی از موی میان خود بپرس
گفتی از دیده چرا کردی دو جوی خون روان
قصه آن جوی از سرو روان خود بپرس
از غرور حسن ای گل گر فغانم نشنوی
حال زار عندلیب از باغبان خود بپرس
آن تن سیمین چرا دادی بسیم قلب غیر
طفلی از پیران گهی سود و زیان خود بپرس
نیست در راهت بجز خار مغیلان حاج را
آخر ای کعبه گهی از رهروان خود بپرس
طوطی از آن پسته شکرفشان آگاه نیست
وصفش از آشفته شیرین زبان خود بپرس
شب چو در گوشت رسد ای لیلی افغان جرس
حالت مجنون گهی از ساربان خود بپرس
در قیامت چون بتابد آفتاب روز حشر
ای علی مرتضی از شیعیان خود بپرس
گر نمی پرسی زدرد از امتحان خود بپرس
ای گل نوخیز حال باغبان پیر را
از پی شکرانه نخل جوان خود بپرس
حالت شبها که در کویت بروز آورده ام
گر نگفته پاسبانت از سگان خود بپرس
گفتی از تیر نگاه کیستت مجروح دل
من نمیگویم تو از تیر و کمان خود بپرس
گفتیم رخساره تو زعفرانی از چه شد
سر این روزی زشاخ ارغوان خود بپرس
زخم ناسور دلم زآن ناوک مژگان بجوی
تلخی کام من از شیرین دهان خود بپرس
ما خزان بسیار دیدیم ای بهار باغ حسن
میشوی آخر پشیمان از خزان خود بپرس
چند گوئی کز چه لاغر گشته اندامت چو موی
سر این باریکی از موی میان خود بپرس
گفتی از دیده چرا کردی دو جوی خون روان
قصه آن جوی از سرو روان خود بپرس
از غرور حسن ای گل گر فغانم نشنوی
حال زار عندلیب از باغبان خود بپرس
آن تن سیمین چرا دادی بسیم قلب غیر
طفلی از پیران گهی سود و زیان خود بپرس
نیست در راهت بجز خار مغیلان حاج را
آخر ای کعبه گهی از رهروان خود بپرس
طوطی از آن پسته شکرفشان آگاه نیست
وصفش از آشفته شیرین زبان خود بپرس
شب چو در گوشت رسد ای لیلی افغان جرس
حالت مجنون گهی از ساربان خود بپرس
در قیامت چون بتابد آفتاب روز حشر
ای علی مرتضی از شیعیان خود بپرس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
نبرد ره بکوی لیلی کس
گر نگردد دلیل راه جرس
هر کجا با شکر کنم خلوت
انجمن گردد از هجوم مگس
عشق سرکش بعقل شده چیره
دین و دل گو ببند راه نفس
دزد بر شحنه چون شود حاکم
کی بیندیشد از هجوم عسس
پرتو شمع تو بجانها کرد
با کلیم آنچه کرد نور قبس
میروی تند و نیست دسترسی
تا نگهدارمت عنان فرس
چه گواه آرمت بخون ریزی
شاهدم پنجه نگارین بس
نکهت گل تو را سزد جامه
نه که گل پس چه میکنی اطلس
تو مگر نور شمع لم یزلی
که زبان شد بوصف تو اخرس
گلشنت را خسی است آشفته
باغبانا مران زباغت خس
گر نگردد دلیل راه جرس
هر کجا با شکر کنم خلوت
انجمن گردد از هجوم مگس
عشق سرکش بعقل شده چیره
دین و دل گو ببند راه نفس
دزد بر شحنه چون شود حاکم
کی بیندیشد از هجوم عسس
پرتو شمع تو بجانها کرد
با کلیم آنچه کرد نور قبس
میروی تند و نیست دسترسی
تا نگهدارمت عنان فرس
چه گواه آرمت بخون ریزی
شاهدم پنجه نگارین بس
نکهت گل تو را سزد جامه
نه که گل پس چه میکنی اطلس
تو مگر نور شمع لم یزلی
که زبان شد بوصف تو اخرس
گلشنت را خسی است آشفته
باغبانا مران زباغت خس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
در آبحلقه مستان زننگ و نام مترس
حریص دانه خالی زبند دام مترس
اگر بمصر محبت غلام عشق شدی
هزار یوسف مصرت شود غلام مترس
اگر بود بخرابات صد هزار خطر
چو خضر ساقی دور است از این پیام مترس
گر آفتاب جمالش بصبح میتابد
بسوز شمع زسر تا قدم تمام مترس
اگر چه محتسب اندر کمین مستانست
چو عکس ساقی دورت فتد بجام مترس
زمهر و قهر علی گو مگو زجنت و نار
بیاد طلعت مویش زصبح و شام مترس
وصی خاص نبی مرتضی است باده بیار
بگیر مذهب خاص وز گفت عام مترس
زشکرین لبش آشفته بوسی ار دهدت
گشای روزه بحلوا و از صیام مترس
حریص دانه خالی زبند دام مترس
اگر بمصر محبت غلام عشق شدی
هزار یوسف مصرت شود غلام مترس
اگر بود بخرابات صد هزار خطر
چو خضر ساقی دور است از این پیام مترس
گر آفتاب جمالش بصبح میتابد
بسوز شمع زسر تا قدم تمام مترس
اگر چه محتسب اندر کمین مستانست
چو عکس ساقی دورت فتد بجام مترس
زمهر و قهر علی گو مگو زجنت و نار
بیاد طلعت مویش زصبح و شام مترس
وصی خاص نبی مرتضی است باده بیار
بگیر مذهب خاص وز گفت عام مترس
زشکرین لبش آشفته بوسی ار دهدت
گشای روزه بحلوا و از صیام مترس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
امشبم خورشید سرزد از وثاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
مدعی تا چند میپرسی تو از اسرار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
زهمرهان مجازی کناره کن ایدل
کمند الفت اغیار پاره کن ایدل
چو آفتاب حقیقت برآمد از مطلع
از این ستاره وشان رو کناره کن ایدل
گرت هواست که صبحت برآید از مشرق
زاشک دامن خود پرستاره کن ایدل
زکشتگان مگرت در نظر بیارد دوست
تو خویش بر مژه او قناره کن ایدل
طبیت حاذق در شهر بند امکان نیست
پی معالجه خویش چاره کن ایدل
برو که سبحه زهاد دام تزویر است
بیا بعود صلیب استخاره کن ایدل
بیفکن از تن خود جامهای عاریتی
قبا و کسوت از این نه قواره کن ایدل
بجز سرای مغان فتنه زاست قلعه دهر
پی تحصن خود فکر باره کن ایدل
پیاده گر بودت پای کوته آشفته
عزیمت در حیدر سواره کن ایدل
کمند الفت اغیار پاره کن ایدل
چو آفتاب حقیقت برآمد از مطلع
از این ستاره وشان رو کناره کن ایدل
گرت هواست که صبحت برآید از مشرق
زاشک دامن خود پرستاره کن ایدل
زکشتگان مگرت در نظر بیارد دوست
تو خویش بر مژه او قناره کن ایدل
طبیت حاذق در شهر بند امکان نیست
پی معالجه خویش چاره کن ایدل
برو که سبحه زهاد دام تزویر است
بیا بعود صلیب استخاره کن ایدل
بیفکن از تن خود جامهای عاریتی
قبا و کسوت از این نه قواره کن ایدل
بجز سرای مغان فتنه زاست قلعه دهر
پی تحصن خود فکر باره کن ایدل
پیاده گر بودت پای کوته آشفته
عزیمت در حیدر سواره کن ایدل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
برخیز تا بکوی مغان التجا کنیم
داغ درون خسته بجامی دوا کنیم
آن به که صرف خدمت دردی کشان شود
عمری که صرف فسق و فجور و ریا کنیم
فسق و فجور و زهد وغرور و ریا خطاست
فکر صواب از پی رفع خطا کنیم
سعی و صفا و مروه بکعبه ثمر نکرد
در میکده بحلقه مستان صفا کنیم
یکشب در سرای مغان گر کنند باز
سی روزه روزه را بصبوحی قضا کنیم
زاهد زخوف دین نکند جا بمیکده
در خوفگاه جا بامید رجا کنیم
افتاده عکس ساقی ما در درون جام
ساقی بیار باده که رو در خدا کنیم
بارم دهد بمیکده گر پیر میفروش
منزل بصحن بارگه کبریا کنیم
یعنی که حلقه در شاه نجف علی
گیریم و عمر دولت شه را دعا کنیم
آشفته جست رشته حبل المتین دین
زنار زلف او زچه از کف رها کنیم
گر میشکی بساعد سیمین بروز حشر
حاشا که از تو ما طلب خونبها کنیم
قلب وجود ما بدر دوست چون رسد
از خاک کوی ا همه تن کیمیا کنیم
داغ درون خسته بجامی دوا کنیم
آن به که صرف خدمت دردی کشان شود
عمری که صرف فسق و فجور و ریا کنیم
فسق و فجور و زهد وغرور و ریا خطاست
فکر صواب از پی رفع خطا کنیم
سعی و صفا و مروه بکعبه ثمر نکرد
در میکده بحلقه مستان صفا کنیم
یکشب در سرای مغان گر کنند باز
سی روزه روزه را بصبوحی قضا کنیم
زاهد زخوف دین نکند جا بمیکده
در خوفگاه جا بامید رجا کنیم
افتاده عکس ساقی ما در درون جام
ساقی بیار باده که رو در خدا کنیم
بارم دهد بمیکده گر پیر میفروش
منزل بصحن بارگه کبریا کنیم
یعنی که حلقه در شاه نجف علی
گیریم و عمر دولت شه را دعا کنیم
آشفته جست رشته حبل المتین دین
زنار زلف او زچه از کف رها کنیم
گر میشکی بساعد سیمین بروز حشر
حاشا که از تو ما طلب خونبها کنیم
قلب وجود ما بدر دوست چون رسد
از خاک کوی ا همه تن کیمیا کنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
شاهد عید از در آمد شد زدل اندوه بیم
ساقی گلچهره کو مطرب کجائی کو ندیم
بعد از این دل مرده نتوان بود کز لطف هوا
مرده گان را زنده میدارد از این جنبش نسیم
همره ما باش تا بنمایمت دیر مغان
زاهدا اینست رندانرا صراط مستقیم
میزند در پرده مطرب نکته توحید را
فهم این معنی نخواهد کرد جز ذوق سلیم
عکس ساقی را بجام می همی بیند بصیر
آنچنان کز می کند حل معما را حکیم
ارتکاب معصیت را گرچه شد انسان عجول
نیست چندان در بر حلم خداوند حلیم
میکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر
تا توانم کرد میزانش بر عفو رحیم
هست شیطان را طمع آمرزش از عفو خدای
رحمت و انعام ایزد بس که شد عام عمیم
با وجود بسمله نبود ضرر در هیچ شبی
می بده ساقی به بسم الله الرحمن الرحیم
ساقی گلچهره کو مطرب کجائی کو ندیم
بعد از این دل مرده نتوان بود کز لطف هوا
مرده گان را زنده میدارد از این جنبش نسیم
همره ما باش تا بنمایمت دیر مغان
زاهدا اینست رندانرا صراط مستقیم
میزند در پرده مطرب نکته توحید را
فهم این معنی نخواهد کرد جز ذوق سلیم
عکس ساقی را بجام می همی بیند بصیر
آنچنان کز می کند حل معما را حکیم
ارتکاب معصیت را گرچه شد انسان عجول
نیست چندان در بر حلم خداوند حلیم
میکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر
تا توانم کرد میزانش بر عفو رحیم
هست شیطان را طمع آمرزش از عفو خدای
رحمت و انعام ایزد بس که شد عام عمیم
با وجود بسمله نبود ضرر در هیچ شبی
می بده ساقی به بسم الله الرحمن الرحیم