عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بس است شاهد مستی همین گلستان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای قناعت مژده ای ده شاه هفت اقلیم را
از کلاه فقر و بردارش ز سر دیهیم را
می دود گر جانب گرداب دایم همچو موج
از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را
جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست
بت برای این به پا افتاد ابراهیم را
از سبکروحی ز جا خیزم برای هر نسیم
چون غبار آموز از من شیوه ی تعظیم را
هر که چشم او ز نیش اختران ترسیده است
خانه ی زنبور داند صفحه ی تقویم را
نغمه ی آزادگی زان کس بود خارج سلیم
کز طمع دارد چو مطرب در کشاکش سیم را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر به گوش خود ز مردم بشنوی گفتار را
از خوی خجلت بشویی نسخه ی اشعار را
شعر خود را گر به از هر شعر دانی دور نیست
بهتر از آب بقا باشد عرق بیمار را
در بلندی همچو آن، دیگر نداری مصرعی
زینت دیوان خود کن طره ی دستار را
در سواد نامه ات هر لفظ معنی می خورد
چاره ای کن آخر این موران معنی خوار را
تا بداند رتبه ی طبع بلندت را، سلیم
بر سر راه حسود انداز این طومار را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سخن ماست سربسر مرغوب
گرچه پیچیده است چون مکتوب
چشم از جلوه های قامت دوست
همچو دریا پر است از آشوب
خاک از بس که رفتم از دل، شد
پنجه ام ریشه ریشه چون جاروب
دوستی نیست رحم بر کاهل
آتش مرده زنده گشت به چوب
خصم، بدگوی شد سلیم چنان
که به تهدید هم نگوید خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
چو احتیاج طلب می شود، نقاب طلب
که از خدا نتوان کرد بی جواب طلب
خبر ز خضر نداری و زندگانی او
بمیر تشنه، مکن از زمانه آب طلب
مرید پیر مغانم که این نصیحت اوست
طلب مکن ز کسی، ور کنی شراب طلب
نکرده ام ز قناعت به کودکی هرگز
ز دایه شیر به شب های ماهتاب طلب!
به زیر چرخ مجو کام خویش ای درویش
چه می کنی ز در خانه ی خراب طلب؟
درین محیط که دست تهی ست مخزن فیض
طلب مکن ز صدف گوهر، از حباب طلب
حدیث منع شراب است در کجا زاهد
چو غنچه بر سر زانو نشین، کتاب طلب
درین خرابه، عزیزان رفته را از خاک
به پنجه چند کنم همچو آفتاب طلب؟
کشد به جذبه ز هندم به سوی خاک نجف
بود سلیم همینم ز بوتراب طلب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
به بوی خرقه گلم در چمن عنانگیر است
ز شوق شال سرم را هوای کشمیر است
خزان به گلشن آزادگان ندارد راه
نشاط اهل قناعت، بهار تصویر است
در آن دیار همان به که پرسشت نکنند
که مرغ نامه بر دوستان به هم، تیر است
به خان و مان نبرد ره کسی درین وادی
که آشیانه ی مرغش به شاخ نخجیر است
فریب عقل مخور، ایمن از گزند مباش
که ریشه ی نی این بیشه پنجه ی شیر است
ز جنبش سر زلف تو دل به رقص آمد
که ساز صحبت مجنون، صدای زنجیر است
هلاک زخم تو گردم که رسم جانبازی
ز کشته ی تو به طاق بلند شمشیر است
سلیم درد دل خود نمی توانم گفت
سخن چو گریه مرا پیش او گلوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دارد حذر ز فتنه ی او هر که عاقل است
همچون شراب کهنه، جهان پیر جاهل است
هر چیز شد حجاب تماشای او مرا
آتش زنم بر آن، همه گر پرده ی دل است
از بس که با غبار دل آلوده می رود
دایم ز آب دیده ی خود راه من گل است
در ورطه ای که قسمتم افکنده، موج را
بر سر سفینه نیست، که تابوت ساحل است
در سنگلاخ کام و هوس تاختن دلیر
بر توسن برهنه ی تجرید مشکل است
از خاطرم سلیم برد باده زنگ غم
موج شراب، صیقل آیینه ی دل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا سحر امشب شراب ناب می باید گرفت
خونبهای شمع از مهتاب می باید گرفت
عمر صرف باده کردی، روی در میخانه کن
هرچه آبش برده، در گرداب می باید گرفت
تا دم کشتن مکن در عشق ترک اضطراب
این روش را یاد از سیماب می باید گرفت
نوحه بر خود می کند همچون صنوبر نخل موم
در گلستانی کز آتش آب می باید گرفت
سعی در تحصیل می کن، زان که از دوران سلیم
نان گرفتن سهل باشد، آب می باید گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
در چمن چون لاله می بی باک می باید گرفت
سایه ی دستی ولی از تاک می باید گرفت
گر گلابی لایق پیراهنم خواهد کسی
گل ندارد، از خس و خاشاک می باید گرفت
با جهان سفله افتاده ست کار و بار من
همچو دهقان نان مرا از خاک می باید گرفت
عشق می خواهی، برافشان آستین بر هر چه هست
دامن پاکان به دست پاک می باید گرفت
گر سراغ بوی او خواهی ازین گلشن سلیم
همچو گل از سینه ی صد چاک می باید گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
در سر کوی تو ما را بینوایی بهتر است
گر نباشد در حنا دست گدایی بهتر است
مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد
آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است
باید از یک سو بود پای حجابی در میان
عشق اگر شهری ست، حسن روستایی بهتر است
چون شکستی آیدت از خصم، در نرمی گریز
سایه ی این نخل موم از مومیایی بهتر است
مصلحت در صحبت خونین دلان شوق نیست
همچو داغ از یکدگر ما را جدایی بهتر است
نامه را رنگین به خوناب جگر کردم سلیم
می رود بر دست او، کاغذ حنایی بهتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
فغان که در ره ما بانگی از درایی نیست
هزار قافله رفت و نشان پایی نیست
ز کجروی نبرد هیچ کس به مقصد راه
که تیر را بجز از راستی عصایی نیست
شراب، حوصله ی هر کسی کند ظاهر
که همچو دختر رز، مردآزمایی نیست
سلام چیست، ندارم چو از کسی طمعی
دعا برای چه گویم چو مدعایی نیست
سلیم، هر چمنی را که بود گردیدم
به بینوایی من، مرغ بینوایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
پیش رویش مژه را قدرت جنبیدن نیست
دیده داریم، ولی حوصله ی دیدن نیست
هر که زین باغ گذشته ست ادا می فهمد
بر میان دامن سرو از پی گل چیدن نیست
وای بر آنکه کند توبه در ایام بهار
این گناهی ست که مستوجب بخشیدن نیست
شاید این طور توان یک دو قدم پیش افتاد
هیچ بهتر به ره شوق ز لغزیدن نیست
کعبه ی اهل نیاز است در دوست سلیم
حاجت مرحله و بادیه گردیدن نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
سخن ما که بتان را غم کس یک مو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
شرح مخموری آن چشم چه سان بنویسم
قلم نرگس مست و ورق آهو نیست
مستی از چهره برافروختن ما گل کرد
ورنه چون لاله، می ساغر ما را بو نیست
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چرب است، ولی پهلو نیست
زین حریفان فرومایه، کسی قابل آن
که نهم سر به سر او، بجز از زانو نیست
می کشیدن به سر کوچه و بازار، سلیم
از حریفان همه نیکوست، ز ما نیکو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مگذر ز دوستی که محبت مبارک است
ترک وفا مکن که حقیقت مبارک است
چندین مباش در پی آزار اهل دل
بشنو ز من سخن که نصیحت مبارک است
ای دل، تب فراق چو گرمت گرفته است
درد دلی بگوی، وصیت مبارک است
مگذر چو گل ز چاک گریبان درین چمن
بر عاشقان لباس مصیبت مبارک است
بر لب ز خامشی ست درین انجمن مرا
مهری که همچو مهر نبوت مبارک است
دریا به جای قطره گهر گیرد از سحاب
در این چه شک سلیم که همت مبارک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با تو گل را سر و سامان خودآرایی نیست
سرو را پیش تو سرمایه ی رعنایی نیست
مرو ای شمع و مرا بر سر فریاد میار
همچو اطفال، مرا طاقت تنهایی نیست
گرچه زنجیر به پا از رگ خارا دارد
نفس شیرین نتوان گفت که هر جایی نیست
ما و این خرقه ی پشمینه که درویشان را
چون سکندر هوس جامه ی دارایی نیست
دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است
کعبه شهری ست، سیه خانه ی صحرایی نیست
من گرفتم که شدی شبلی ایام سلیم
حاصل این همه هیچ است چو دنیایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در وادی وفا ره و رفتار نازک است
چون رنگ گل، طبیعت هر خار نازک است
شرم تو کرده با همه کس آشنا ترا
چون برگ لاله، روی تو بسیار نازک است
می بایدم ز کوچه ی سنگین دلان گذشت
با شیشه ای که چون دل بیمار نازک است
خود را به پیری از غم عالم نگاه دار
از گل رسد قصور چو دستار نازک است
وصف متاع خویش مکن هر نفس سلیم
خاموش باش، طبع خریدار نازک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
کی دهم دیگر عنان آن بت چین را ز دست
چون رکابش کی گذارم دامن زین را ز دست
ای بهار عیش، می ریزد خزان از جلوه ات
چون حنا مگذار این رفتار رنگین را ز دست
حال درویشی چه می پرسی که گردد بینوا
همچو طنبور افکند گر کاسه چوبین را ز دست
بس که از برق تجلی سوخت گلشن را ز حسن
بوی دود آید چو آتشباز، گلچین را ز دست
می کند عیب و هنر شهرت ز غمازان سلیم
چون سخن داری، مده گوش سخن چین را ز دست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گر به ظاهر کسی از قید جهان آزاد است
نیست بی مصلحتی، این روش صیاد است
چه توان کرد، هنر قسمت ما شد ز جهان
برطرف کی شود آن عیب که مادرزاد است
گر نمیرم، همه شب شمع صفت می میرم
مرگ چون خواب، من سوخته را معتاد است
سست بنیاد بود ظلم، ز هم خواهد ریخت
چون زره، خانه ی زنبور گر از فولاد است
از کسانی که به باغ آمد و رفتی دارند
خانه خواهی که مرا هست، همین صیاد است
ترک شغل هوس از عشق دلم کرد سلیم
نکند بی ادبی طفل چو با استاد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است
طعنه خوش نیست به دشمن، که به هم مردان را
جنگ کردن چو زنان همره سوزن عیب است
گر کنم شکوه ز بی مهری او عیبی نیست
گله از دوست توان کرد، ز دشمن عیب است
خانه ای را که بود بخت سیه فرش درو
آفتابش چو گل چشم به روزن عیب است
در دیاری که درو رسم قناعت باشد
رفتن مور پی دانه به خرمن عیب است
کسوت سرمه ی ما ماتمیان است دلیل
که پی کشته ی مژگان تو شیون عیب است
منع می می کندم شیخ، ندانم کز چیست
که به مسجد هنر است این و به گلشن عیب است
خلق سرگشته ی چرخند، نه تقدیر خدا
همچو دهقان به کف شاه، فلاخن عیب است
کاشکی گل نگذارد به خس و خار سلیم
چمنی را که درو پاکی دامن عیب است