عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بنای توبه ز ابر بهار در خلل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سینه ریشان ترا تیغ شهادت مرهم است
بر گل زخم شهیدان تو طوفان شبنم است
دل درون سینه ی من کعبه ی ویرانه ای ست
آستینم از سرشک دیده چاه زمزم است
در کمین صد چشم از هر چشم دارد آسمان
زین مشو ایمن که چون بادام چشمت برهم است
نوحه ی سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست
یعنی این باغ ملال انگیز، جای ماتم است
از دم شمشیر او ای خضر مگذر زینهار
نیست چندان اعتباری عمر را، دم این دم است
گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پیشه نیست
هر که می گیرد به جامی دست ما را حاتم است
نیست مستان را به اسباب تنعم احتیاج
در بط می، باده شیر مرغ و جان آدم است
گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است
ریشه ی گلبن چو سیراب است، شاخش خرم است
در تواضع مصلحت ها هست غیر از عاجری
نیست از پیری، اگر شمشیر را قامت خم است
از اثر باشد بقای نام در عالم سلیم
هر که جامی می کشد بر طاق ابروی جم است
بر گل زخم شهیدان تو طوفان شبنم است
دل درون سینه ی من کعبه ی ویرانه ای ست
آستینم از سرشک دیده چاه زمزم است
در کمین صد چشم از هر چشم دارد آسمان
زین مشو ایمن که چون بادام چشمت برهم است
نوحه ی سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست
یعنی این باغ ملال انگیز، جای ماتم است
از دم شمشیر او ای خضر مگذر زینهار
نیست چندان اعتباری عمر را، دم این دم است
گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پیشه نیست
هر که می گیرد به جامی دست ما را حاتم است
نیست مستان را به اسباب تنعم احتیاج
در بط می، باده شیر مرغ و جان آدم است
گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است
ریشه ی گلبن چو سیراب است، شاخش خرم است
در تواضع مصلحت ها هست غیر از عاجری
نیست از پیری، اگر شمشیر را قامت خم است
از اثر باشد بقای نام در عالم سلیم
هر که جامی می کشد بر طاق ابروی جم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
شد بهار و لاله صحن باغ را میخانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش نیست به اهل طلب ایام لئیم است
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث
ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث
عمرت دراز باد که در دورت اژدها
حسرت برد همیشه به عمر دراز خبث
نزدیک تو فرشته نگردد که زیر خاک
می آید از دهان تو بوی پیاز خبث
بعد از طعام هر که بشویی تو دست را
باشد ترا وضو ز برای نماز خبث
حرفی بگو سلیم ز اوضاع روزگار
ما اهل بخیه ایم، مکن احتراز خبث
ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث
عمرت دراز باد که در دورت اژدها
حسرت برد همیشه به عمر دراز خبث
نزدیک تو فرشته نگردد که زیر خاک
می آید از دهان تو بوی پیاز خبث
بعد از طعام هر که بشویی تو دست را
باشد ترا وضو ز برای نماز خبث
حرفی بگو سلیم ز اوضاع روزگار
ما اهل بخیه ایم، مکن احتراز خبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چند چون مرغ کسی بادیه پیما باشد؟
زر ماهی ز سفر کردن دریا باشد
سایه ی بال هما بستر آسایش نیست
ای خوش آن خواب که در سایه ی عنقا باشد
محتسب چون به در میکده آید، گوید
پیر میخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!
شیخ حیف است که در حلقه ی مستان آید
بگذارید که در صومعه تنها باشد
شست و شویی بده ای باطن می زاهد را
که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد
دوستی نیست خصومت که ترقی نکند
در دلش کینه ی من روغن و دیبا باشد
عقل و دین و دل و جان را همه از ما بردی
ای بت عهدشکن، پیش تو اینها باشد
آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است
حیف باشد که نباشی تو و دنیا باشد
جام می گیر سلیم این همه آشفته مباش
غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد
زر ماهی ز سفر کردن دریا باشد
سایه ی بال هما بستر آسایش نیست
ای خوش آن خواب که در سایه ی عنقا باشد
محتسب چون به در میکده آید، گوید
پیر میخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!
شیخ حیف است که در حلقه ی مستان آید
بگذارید که در صومعه تنها باشد
شست و شویی بده ای باطن می زاهد را
که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد
دوستی نیست خصومت که ترقی نکند
در دلش کینه ی من روغن و دیبا باشد
عقل و دین و دل و جان را همه از ما بردی
ای بت عهدشکن، پیش تو اینها باشد
آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است
حیف باشد که نباشی تو و دنیا باشد
جام می گیر سلیم این همه آشفته مباش
غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
عمرها رفت و نشد نام زلیخایی بلند
یوسفی کو تا شود در مصر غوغایی بلند
جان فشانی در هوای سروقد او خوش است
خاک اگر بر سر کند کس، باری از جایی بلند
بی نیازی بین که گر صد خلد از پیشم گذشت
گردنم هرگز نشد بهر تماشایی بلند
هر طرف دیوانه ای زنجیر خود را بگسلد
گر چو ماه نو کند ابرو به ایمایی بلند
مردم از سرگشتگی در وادی عشق و نکرد
گردبادی دست از دامان صحرایی بلند
شهرت ار خواهی سلیم از کوی خوبان پا مکش
هر کسی را می شود آوازه از جایی بلند
یوسفی کو تا شود در مصر غوغایی بلند
جان فشانی در هوای سروقد او خوش است
خاک اگر بر سر کند کس، باری از جایی بلند
بی نیازی بین که گر صد خلد از پیشم گذشت
گردنم هرگز نشد بهر تماشایی بلند
هر طرف دیوانه ای زنجیر خود را بگسلد
گر چو ماه نو کند ابرو به ایمایی بلند
مردم از سرگشتگی در وادی عشق و نکرد
گردبادی دست از دامان صحرایی بلند
شهرت ار خواهی سلیم از کوی خوبان پا مکش
هر کسی را می شود آوازه از جایی بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حمله ی شوق تو غافل را دل آگاه داد
غارت عشق تو درویشی به یاد شاه داد
غیر داغ از حاصل دنیا نصیب ما نشد
همچو ماهی خوش زری ما را جهان تنخواه داد
بگذر از پستی، اگر داری بلندی در نظر
راه بر معراج یوسف را جهان از چاه داد
در میان ابیات را کی فاصله از مصرع است
فال شیراز مرا دیوان حافظ راه داد
در مقام عشق، دل را از علایق پاک کن
با نمد آیینه را نتوان به دست شاه داد
فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سلیم
عمر، ما را همچو سوزن رشته ی کوتاه داد
غارت عشق تو درویشی به یاد شاه داد
غیر داغ از حاصل دنیا نصیب ما نشد
همچو ماهی خوش زری ما را جهان تنخواه داد
بگذر از پستی، اگر داری بلندی در نظر
راه بر معراج یوسف را جهان از چاه داد
در میان ابیات را کی فاصله از مصرع است
فال شیراز مرا دیوان حافظ راه داد
در مقام عشق، دل را از علایق پاک کن
با نمد آیینه را نتوان به دست شاه داد
فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سلیم
عمر، ما را همچو سوزن رشته ی کوتاه داد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
در گدایی همت ما پادشاهی می کند
هرچه می خواهد به توفیق الهی می کند
پابرهنه می دوم بر روی نیش دوستان
آب کی اندیشه ای از خار ماهی می کند
آسمان از بس به زیر منتم خواهد، به من
می شمارد سرمه، گر چشمم سیاهی می کند
همچو من دیوانه ای در کوچه ی زنجیر نیست
از محبت سیل با من خانه خواهی می کند
عافیت خواهی سلیم از فقر روگردان مباش
مرد درویش از قناعت پادشاهی می کند
هرچه می خواهد به توفیق الهی می کند
پابرهنه می دوم بر روی نیش دوستان
آب کی اندیشه ای از خار ماهی می کند
آسمان از بس به زیر منتم خواهد، به من
می شمارد سرمه، گر چشمم سیاهی می کند
همچو من دیوانه ای در کوچه ی زنجیر نیست
از محبت سیل با من خانه خواهی می کند
عافیت خواهی سلیم از فقر روگردان مباش
مرد درویش از قناعت پادشاهی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
قدح بر چشمه ی خورشید در جوهر شرف دارد
چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد
نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل
خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوی هدف دارد
کسی از سیلی ایام، داد گوش من نگرفت
کجا خواهد رسید این شور و فریادی که دف دارد
اگر غواصی از دستت برآید، بحر هم از تو
نمی دارد دریغ آن نان خشکی کز صدف دارد
سلیم از دامن هرکس کشیده دست خود، اکنون
ز شاهان جهان، امید بر شاه نجف دارد
چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد
نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل
خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوی هدف دارد
کسی از سیلی ایام، داد گوش من نگرفت
کجا خواهد رسید این شور و فریادی که دف دارد
اگر غواصی از دستت برآید، بحر هم از تو
نمی دارد دریغ آن نان خشکی کز صدف دارد
سلیم از دامن هرکس کشیده دست خود، اکنون
ز شاهان جهان، امید بر شاه نجف دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همای شوق من بر قاف همت آشیان دارد
قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری
دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت
که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد
فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را
چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد
پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد
نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد
قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری
دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت
که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد
فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را
چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد
پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد
نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
خنده ی شوخ تو فرصت به تغافل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
بعد ازین از باغ در گلخن وطن خواهیم کرد
ترک همچشمی مرغان چمن خواهیم کرد
ما اسیران محبت وارث یکدیگریم
با فلک دعوی خون کوهکن خواهیم کرد
این زمان خود مصلحت را در خموشی دیده ایم
کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهیم کرد
خارخار ناامیدی چند روزی مشکل است
همچو ماهی، خو به خار پیرهن خواهیم کرد
ما حریف این همه هنگامه سازی نیستیم
مژده یاران را که ترک انجمن خواهیم کرد
می کشد از هند، خاطر جانب ایران سلیم
همچو عنقا چند در غربت وطن خواهیم کرد؟
ترک همچشمی مرغان چمن خواهیم کرد
ما اسیران محبت وارث یکدیگریم
با فلک دعوی خون کوهکن خواهیم کرد
این زمان خود مصلحت را در خموشی دیده ایم
کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهیم کرد
خارخار ناامیدی چند روزی مشکل است
همچو ماهی، خو به خار پیرهن خواهیم کرد
ما حریف این همه هنگامه سازی نیستیم
مژده یاران را که ترک انجمن خواهیم کرد
می کشد از هند، خاطر جانب ایران سلیم
همچو عنقا چند در غربت وطن خواهیم کرد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
چه عیش ها که اسیران به وصل ساز کنند
سرشک اگر بگذارد که چشم باز کنند
ز پاکدامنی من به عشق می شاید
که همچو صبح به دامان من نماز کنند
چو دل ز شکوه تهی گشت، عمر افزاید
شود دراز، گره چون ز رشته باز کنند
برهنه ایم، که ننگ است اهل همت را
که دست خود به سوی آستین دراز کند
ز اتحاد، به محشر سلیم نیست عجب
که خاک پیکر محمود را ایاز کنند
سرشک اگر بگذارد که چشم باز کنند
ز پاکدامنی من به عشق می شاید
که همچو صبح به دامان من نماز کنند
چو دل ز شکوه تهی گشت، عمر افزاید
شود دراز، گره چون ز رشته باز کنند
برهنه ایم، که ننگ است اهل همت را
که دست خود به سوی آستین دراز کند
ز اتحاد، به محشر سلیم نیست عجب
که خاک پیکر محمود را ایاز کنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
رهنمای مقصد هرکس توکل می شود
همچو ابراهیمش آتش لاله و گل می شود
گر ز قید ناخدا آزادسازی خویش را
موج دریا همچو مرغابی ترا پل می شود
سفله را کی می توان از لاف دولت منع کرد
باغبان چون در چمن گل دید، بلبل می شود
صحبت مستان تمام عمر در پای گل است
بلبلان را گرچه صحبت بر سر گل می شود
سایه ی گل، طشت آتش بر سرم ریزد سلیم
لطف او بر من ز بخت بد، تغافل می شود
همچو ابراهیمش آتش لاله و گل می شود
گر ز قید ناخدا آزادسازی خویش را
موج دریا همچو مرغابی ترا پل می شود
سفله را کی می توان از لاف دولت منع کرد
باغبان چون در چمن گل دید، بلبل می شود
صحبت مستان تمام عمر در پای گل است
بلبلان را گرچه صحبت بر سر گل می شود
سایه ی گل، طشت آتش بر سرم ریزد سلیم
لطف او بر من ز بخت بد، تغافل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
نگذرد فتنه ز راهی که پی او باشد
از برای چه کسی این همه بدخو باشد
مار هرچند ضعیف است، نه آخر مار است؟
ایمن از زلف مشو گر همه یک مو باشد
برهمن را ز پرستیدن بت منع مکن
شاید ای شیخ که حق بر طرف او باشد
چون تواند کسی از خاک وطن سر پیچد؟
خشت خم دختر رز را گل سرشو باشد
می کند راز جهان در نظرم جلوه سلیم
جام جمشید مرا کاسه ی زانو باشد
از برای چه کسی این همه بدخو باشد
مار هرچند ضعیف است، نه آخر مار است؟
ایمن از زلف مشو گر همه یک مو باشد
برهمن را ز پرستیدن بت منع مکن
شاید ای شیخ که حق بر طرف او باشد
چون تواند کسی از خاک وطن سر پیچد؟
خشت خم دختر رز را گل سرشو باشد
می کند راز جهان در نظرم جلوه سلیم
جام جمشید مرا کاسه ی زانو باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
قدم هر کس به راه او نهد منزل نمی خواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمی خواهد
ازان چون مرغ بسمل می تپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمی خواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمی باشد
ترا بسیار من می خواهم، اما دل نمی خواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت می دهد، سایل نمی خواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمی خواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمی خواهد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گل نمی خواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمی خواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمی خواهد
ازان چون مرغ بسمل می تپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمی خواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمی باشد
ترا بسیار من می خواهم، اما دل نمی خواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت می دهد، سایل نمی خواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمی خواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمی خواهد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گل نمی خواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمی خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
معشوق ما به جلوه چو آهنگ می کند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ می کند
از روی آتشین تو طبعم شکفته شد
این شعله، کار باده ی گلرنگ می کند
از عذر وعده، جذبه ی شوقم به جان رسید
چون قاصدی که همرهی لنگ می کند
تأثیر در کجا که ندارد ملایمت
باران نرم، ره به دل سنگ می کند
رفتند رهروان و به انگشت پای خویش
کاهل به ره شماره ی فرسنگ می کند
تأثیر، ناله را ز خموشی به هم رسید
این پرده، ساز را چه خوش آهنگ می کند
آزار هرکه می کشد، از خویش می کشد
دیوانه زان همیشه به خود جنگ می کند
خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سلیم
تا لب گشوده ای به سخن، جنگ می کند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ می کند
از روی آتشین تو طبعم شکفته شد
این شعله، کار باده ی گلرنگ می کند
از عذر وعده، جذبه ی شوقم به جان رسید
چون قاصدی که همرهی لنگ می کند
تأثیر در کجا که ندارد ملایمت
باران نرم، ره به دل سنگ می کند
رفتند رهروان و به انگشت پای خویش
کاهل به ره شماره ی فرسنگ می کند
تأثیر، ناله را ز خموشی به هم رسید
این پرده، ساز را چه خوش آهنگ می کند
آزار هرکه می کشد، از خویش می کشد
دیوانه زان همیشه به خود جنگ می کند
خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سلیم
تا لب گشوده ای به سخن، جنگ می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
به بی پروایی ما غافلان، تقدیر می خندد
چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر می خندد
جوانان ناتوانی های پیران را چه می دانند
کمان دارد ز سستی پیچ و تاب و تیر می خندد
تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهانی را
ز تمکین گرچه همچون صبح محشر دیر می خندد
زمانه کین مظلومان ز ظالم می کشد آخر
به پیش اهل معنی، زخم بر شمشیر می خندد
سلیما آنچنان بر فرش راحت تکیه ای دارد
که بر دیبای بستر، غنچه ی تصویر می خندد
چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر می خندد
جوانان ناتوانی های پیران را چه می دانند
کمان دارد ز سستی پیچ و تاب و تیر می خندد
تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهانی را
ز تمکین گرچه همچون صبح محشر دیر می خندد
زمانه کین مظلومان ز ظالم می کشد آخر
به پیش اهل معنی، زخم بر شمشیر می خندد
سلیما آنچنان بر فرش راحت تکیه ای دارد
که بر دیبای بستر، غنچه ی تصویر می خندد