عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
پر شکوه مکن، خاطر آن ماه نگه دار
آیینه به دست است ترا آه نگه دار
شرمنده شو ای دل، گله تا کی کنی از دوست
گر رشته دراز است، تو کوتاه نگه دار
صرف ره او کن همه اسباب جهان را
بنشین به دل جمع و سر راه نگه دار
بی داغ برون رفتن ازین باغ شگون نیست
از لاله بچین برگی و همراه نگه دار
رفتند چو خورشید به افلاک حریفان
چون سایه تو خود را همه در چاه نگه دار
در لقمه ی درویش بود لذت دیگر
یک کاسه ی چوبین تو هم ای شاه نگه دار
در خانه هم از گام زدن گرم طلب باش
سر رشته ی این کار چو جولاه نگه دار
دل را به غم عشق مده مفت سلیما
داغی تو هم ای سوخته تنخواه نگه دار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
زاهد بنای سست ورع را خراب گیر
بگذار سبحه از کف و جام شراب گیر
از باده گرم ساز نفس را و بعد ازان
دریوزه کن چو لاله و آتش ز آب گیر
جز آنچه داده اند به هرکس، ازو مخواه
از شمع روشنایی و از گل گلاب گیر
از خاک راه عشق به دست آر سرمه ای
میل زری ز هر مژه چون آفتاب گیر
از کاهلی به دام تو عنقا شده شکار
بر قصد صعوه ساز کمین و عقاب گیر
بر خصم دستبرد حریفان چنین کنند
بیدار شو شبی و جهان را به خواب گیر
ما طایران عرصه ی گلزار آتشیم
دامی به راه ما نه و مرغ کباب گیر
از ما چو کوهسار سؤالی که می کنی
خاموش باش و گفته ی خود را جواب گیر
ضایع مکن درین چمن اوقات خویش را
گل چیده ایم ما، تو بیا و گلاب گیر
هرگاه خواستی، نتوان خورد می سلیم
ساغر به روز ابر [و] شب ماهتاب گیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
مست گر نیستی از شیوه ی مستان مگذر
قطره ی آب گهر باش و ز طوفان مگذر
پا به اندازه کشیدن روش اهل دل است
همه تن اشک شو و از سر مژگان مگذر
دیدن قاصد بی مژده، غم آرد ای باد
نکهت پیرهنت نیست، به کنعان مگذر
ابر از سایه درو دام جنون افکنده ست
گر ز من می شنوی، سوی گلستان مگذر
ما درین بادیه چون ریگ روانیم سلیم
تو که مرغ چمنی، سوی بیابان مگذر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ای دل ز آیینه تعلیم تن آسانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
گلرخان بینند هرگه بر اسیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
نیستی عیش و طرب، بیگانگی کم یاد گیر
رسم آمیزش به اهل عالم از غم یاد گیر
از طرب هرکس که خندد، گریه بر خود می کند
در عروسی خانه رو، آیین ماتم یاد گیر
یک صبوحی بیش در اطراف این گلشن مکش
گل سبکروحی نمی داند، ز شبنم یاد گیر
بعد هر عمری به تیغ خویش آبی می دهند
رسم دنیاداری از شاهان عالم یاد گیر
حال هرکس می شود معلوم از آثارش سلیم
نام جم راگر نمی دانی، ز خاتم یادگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
ز شوق وصل چو پروانه در سراغ مسوز
برای سوختن خود عبث دماغ مسوز
غم زمانه مخور، عشق آفت تو بس است
چو آتشی همه تن، لاله وار داغ مسوز
دماغ می کشی امشب ز هر شبت بیش است
به لب بگیر صراحی، دل ایاغ مسوز
وفا ندیده ز خوبان کسی، مکش آزار
دماغ از پی بوی گل چراغ مسوز
سلیم ناله ی بلبل بس است گلشن را
تو لب ز ناله ببند و بساط باغ مسوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
همچو گل پرده ی دل در خس و خاشاک انداز
خویش را غنچه کن و در بغل چاک انداز
باده از خون دل خویش درین باغ بنوش
چون خزان تفرقه در سلسله ی تاک انداز
خاتم جم به در میکده جوید هر کس
همچو خورشید تو هم پنجه درین خاک انداز
صوفیان چمن از شوق به وجد آمده اند
کمتر از ابر نه ای، خرقه بر افلاک انداز
ای غزال حرم آسایش اگر می خواهی
خویش را زود در آن حلقه ی فتراک انداز
مستی و منع نکرده ست کسی مستان را
دست در گردن سرو چمن ای تاک انداز
آسمان گفته به صیاد که از بی رحمی
ماهی از آب برون آور و بر خاک انداز
دل به دریا فکن ای خواجه و از باده فروش
بستان آتش و در خانه ی امساک انداز
دانه دهقان چو فشاند به زمین، می گوید
هرچه از خاک به دست آمده در خاک انداز
به هوس دامن خود را مکن آلوده سلیم
همچو آیینه به خوبان، نظر پاک انداز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
مگذر ز می، ز باطن اهل صفا بترس
فصل بهار توبه مکن، از خدا بترس!
ایام در شکستن دل ها بهانه جوست
داری چو گل به کف، ز خزان حنا بترس
در کار سعد و نحس غلط کرده روزگار
از جغد نیست تفرقه ای، از هما بترس
تا کی کنی شکایت او پیش مردمان
ای دیده آخر از نمک توتیا بترس
خوش غافلی ز آفت دور فلک سلیم
ای دانه چشم باز کن از آسیا بترس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس
لب نانی بود امروز بس و فردا بس
هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس
به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
هر کجا گرم است بازار ادب، محجوب باش
فتنه ای در هر کجا گل می کند، آشوب باش
صولت جلاد را حاجت به تیغ تیز نیست
طفل خونریز مرا شمشیر گو از چوب باش
خامه دایم از زبان خویش زحمت می کشد
بی زبان با خوبرویان حرف زن، مکتوب باش
همچو شاخ گل، طبیب هر دماغ آشفته شو
هوشمندان را گل و دیوانگان را چوب باش
دختر رز گر همه باشد، مشو سرگرم او
در طریق عشقبازی امت یعقوب باش
در میان جاهل و کامل بود فرقی سلیم
مدعی گر با تو بد باشد، تا با او خوب باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
باده، ای عیسی لقا از دست نامحرم مکش
گوهر ناموس را در رشته ی مریم مکش
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن
تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
ای که دایم خودفروشی پیشه ی خود کرده ای
خویش را همچون گهر، باری به سنگ کم مکش
در گلستان جهان از لاله همت یاد گیر
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام جم مکش
روز نیک و بد به یک دستور همچون تیر باش
از کشاکش چون کمان ابروی خود درهم مکش
چون گهر گردآوری کن آبروی خویش را
در سبو تا باده داری، منت زمزم مکش
همچو نیلوفر که بیند آفتاب، ای آسمان
روی خود، هرگاه می بینی مرا، درهم مکش
بعد ازین بر صفحه ی ایجاد، ای نقاش صنع
طرح نقش تازه ای کن، صورت آدم مکش
از می گلگون سلیم این توبه و پرهیز چیست
ای گل پژمرده، دامان خود از شبنم مکش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
در وادی محبت، چون خضر راهبر باش
با رهروان دریا، چون موج همسفر باش
انگشت دایه در کام زهر غمم کشیده ست
در دست من هر انگشت، گو شاخ نیشکر باش
آشوب موج و طوفان سامان اهل دریاست
همچون سفینه ی عشق، مجموعه ی خطر باش
چندان که بال باز است، پرواز در خیال است
ای دل به کنج عزلت، عنقای بسته پر باش
هرکس به کینه ی ما خیزد، کمر نبندد
چون کوه خصم ما را هر عضو گو کمر باش
چون آسمان عدویی داری سلیم بر سر
غافل نمی توان بود، از خویش باخبر باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
عاشقی، دیگر به فکر منزل و مسکن مباش
آشیان خود بسوزان، یا درین گلشن مباش
تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب
من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش
آن قدر کز دستت آید، پیرهن را چاک کن
پای بند بخیه همچون رشته ی سوزن مباش
دستگیر ناتوان باش دایم چون سبو
تا توانی همچو جام باده مردافکن مباش
ای زلیخا، چند کوری می دهی یعقوب را؟
مانع یوسف شدی، از بوی پیراهن مباش
در میان خلق نتوان ساختن کاری سلیم
سبز اگر خواهی شوی ای دانه در خرمن مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
خبر بگیر ز احوال خضر در کویش
که آب تیغ رسیده ست تا به زانویش
حدیث معجز عیسی که راز پنهان است
مباد گل کند از غنچه ی سخنگویش
به نوبهار رخ او اگرنه بیمار است
در آفتاب چرا خفته است آهویش
به دفع خصم، همین همت است اسبابم
بود فلاخن مرد برهنه، بازویش
سلیم شیشه ی ما را درین جهان خراب
کسی ندید که سنگی نزد به پهلویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
از روی دل ز عاجزی خود خجل مباش
پامال خصم خویش چو خون بحل مباش
همچون غبار، گاه برانگیز خویش را
افتاده زیر پا چو زمین متصل مباش
دامان روزگار فراخ است، می بنوش
شاید گشایشی رسدت، تنگدل مباش
هرگز مباش در پی لغزیدن کسی
تا خاک راه خلق توان بود، گل مباش
رحمی به مور خسته کن ای پادشاه حسن
جم باش و همچو خاتم جم سنگدل مباش
از شکوه ای که کردی ازان بی وفا سلیم
او منفعل نگشت، تو هم منفعل مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
هلاک تاج نه چون شمع صبحگاهی باش
چو آفتاب، سرافراز بی کلاهی باش
سواد کعبه چو بیرون ازین بیابان نیست
دوان چو برق ز دنبال هر سیاهی باش
صلاح کار خود از کف مده، حقیقت چیست
به ملک هند قدم چون نهی، سپاهی باش
همین بریدن آب از گلو، قناعت نیست
گلو بریده درین بحر همچو ماهی باش
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست، راهی باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
ای دل ز گرد کلفت عالم غمین مباش
چون آسمان وگرنه به روی زمین مباش
بگذار هرچه هست بجز ساغر شراب
واقف ز جام باش و چو جم از نگین مباش
خواهی که ایمن از بد و نیک جهان شوی
بی نیش و نوش چون مگس انگبین مباش
سرده سرشک، چند کشی خواری از جهان
چون ابر این قدر نمد آبچین مباش
از من بگیر عبرت، اگر اهل روزگار
صد آفرین کنند، سخن آفرین مباش
رسوای عالمی شدی از عشق گلرخان
صدبار گفتمت که سلیم این چنین مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
سر تا به پا چو شمع همه اشک و آه باش
در راه عشق پا چو نهی، سر به راه باش
آسودگی ز گلشن فقر و فنا گلی ست
نام گدا به خویش نه و پادشاه باش
بیهوده نیست چهچه بلبل درین چمن
مستانه جلوه چیست، خبردار چاه باش
سرگرمی چراغ بود از کلاه گرم
چون آفتاب، گو سر من بی کلاه باش
کردیم ترک این چمن از دست باغبان
ای عندلیب بشنو و ای گل گواه باش
کمتر مشو ز نقش قدم، خضر اگر نه ای
گر شمع راه کس نشوی، خاک راه باش
چند از قفای نعمت دنیا دوی چو آب
نفس آتش است، طعمه ی او گو گیاه باش
در کاروبار خود مطلب یاری از کسی
هم خویش برق خرمن خود همچو ماه باش
تا چند چون علاقه ی دستار سرکشی؟
ای ماه نو، شکسته چو طرف کلاه باش
در چشم من عزیز، سیاهان چو سرمه اند
ای بخت من، هلاک تو گردم، سیاه باش
پرهیز نیست از می و شاهد ترا سلیم
آخر که گفته است چنین روسیاه باش؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
خرم آن گلشن که امید بهاری باشدش
در خزان از برگ عشرت غنچه واری باشدش
بس که عشق آلوده ی دنیا نمی خواهد مرا
باد بر من نگذرد هرگه غباری باشدش!
گر ببینی عارفی زاهد به کوی می فروش
بی سبب منعش مکن، شاید که کاری باشدش!
آنکه از طوفان غم جوید خلاصی، کاشکی
چون خس و خاشاک دریا اختیاری باشدش
دایه در گهواره کون جنبانی آموزد به طفل
تا به پیش اهل دنیا اعتباری باشدش
همچو گردون، مهر و کین من اثر دارد سلیم
نیک بخت آن کس که چون من دوستداری باشدش