عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
وامانده‌ای که تشنه‌لبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگ‌درزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص می‌برد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عاقبت کوی تو ما را مسکن دل می‌شود
هرکجا پا ماند از رفتار منزل می‌شود
عشق را می‌دار در خاطر که می‌افتد به دام
مرغ زیرک چون ز یاد لانه غافل می‌شود
آنچه می‌کارد اگر نیک است یا بد عاقبت
حاصل دهقان همان در وقت حاصل می‌شود
مست عشقم زلف را بردار از پای دلم
در کجا دیوانه از زنجیر عاقل می‌شود
می‌رود از دست او سررشته آسودگی
هرکه چون قصاب بر روی تو مایل می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دل‌شده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیم‌نمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیره‌دلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بی‌سروپا نیست چه حاصل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهره‌ام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستی‌ام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آن‌چنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
به بزم دهر حرف دشمنی عام است می‌دانم
لبی کز شکوه نگشاید لب جام است می‌دانم
همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را
نشان از هستی عنقا همین نام است می‌دانم
به کار خستگان خویش می‌کن گوشه چشمی
غذای عاشق بیمار بادام است می‌دانم
مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را
نگردد آنچه گرد خاطرآرام است می‌دانم
ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرون‌شو
جهان مرغان دل را سربه‌سر دام است می‌دانم
مخور تا می‌توان ای دل فریب جلوه دنیا
نگردد آنچه حاصل در جهان کام است می‌دانم
تفاوت نیست وصل و هجر حیران‌مانده او را
به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است می‌دانم
طمع دل از هوای وصل جانان برنمی‌دارد
وگرنه آرزوی عاشقان خام است می‌دانم
ز قصاب پریشان از سر و سامان چه می‌پرسی
به قربان تو عاشق بی‌سرانجام است می‌دانم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
با آنکه در قلمرو هستی یگانه‌ام
بر گوش روزگار، گران چون فسانه‌ام
نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست
در آب همچو موج و در آتش زبانه‌ام
هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم
هرجا خدنگ بال گشاید نشانه‌ام
مشتاق پایمردی برق است خرمنم
محتاج دستگیری مور است لانه‌ام
چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست
آتش زده است عشق تو بر آشیانه‌ام
جز شرح حال من نبود ورد عندلیب
در نزد اهل دل غزل عاشقانه‌ام
گه چون غبار همدم باد است هستیم
گه چون حباب بر سر آب است خانه‌ام
گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب
القصه طفل پادو این کارخانه‌ام
دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست
قصاب داغ‌دار ز اقبال شانه‌ام
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
درد او هرچند بسیار است در جان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناورده‌ایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بی‌دوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بی‌رحم خون‌خوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمی‌گیرند بی‌دردان به هیچ
این گهر چون بی‌ خریدار است ارزان باش گو
می‌کند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی
خون را به جای باده به مینا کند کسی
ابروت می‌برد دل و حاشا است کار او
با کج حساب عشق چه سودا کند کسی
تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی
نشکفت غنچه‌ای که به یاد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وا نمی‌رسد
خود را عبث عبث به که رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
دندان که در دهن نبود خنده بدنما است
دکّان بی متاع چرا وا کند کسی
بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل‌ها کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
نیست هم‌دردی که بردارد ز دل بار کسی
در جهان یا رب نیافتد با کسی کار کسی
هیچ بیداری نباشد خفته‌ایش اندر کمین
چون‌که در خوابی بترس از چشم بیدار کسی
کعبه رفتن دل به دست آوردن خلق است و بس
سودمند است آنکه می‌گردد خریدار کسی
هیچ‌کس جانا نمی‌سوزد چراغش تا به صبح
پر مخند ای صبح صادق بر شب تار کسی
در جهان قصاب گر خواهی بمانی در امان
خویش را راضی مکن از بهر آزار کسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
رموز عشق را جز عاشق صادق نمی داند
حدیث حسن عذرا را بجز وامق نمی داند
مرا شوقی بود در دل که اظهارش بود مشکل
چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی داند
علاج دردمند عشق صبر است و شکیبائی
ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی داند
بلی سر حقیقت راز مردان طریقت جوی
لسان عشق را البته هر ناطق نمی داند
نیندیشد ز آخر هر که ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی داند
نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن
که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی داند
مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را
که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی داند
بعیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی
که مکنون خلائق را بجز خالق نمی داند
بپرس از مفتقر هر نکته ای کز عشق می خواهی
فنون عشق عذرا را بجز وامق نمی داند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۵ - مشورت کردن راجه جسرت برای اولاد با وزیران
شبی از دور بینی خلوت آراست
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۱ - مشورت کردن وزیران با برت به جهت جلوس او و منع کردن برت وزیران را و آمدن در چترکوت به جهت آوردن رام و انکار کردن رام از ملک
به پایان چون رسید ایام ماتم
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶ - استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
همچنین بود قصۀ محمود
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۸ - در بیان آنکه آدمی را بهر چه میل است و محبت دارد جنس آن است، بشرطی که میل و محبت بی غرض باشد. و آن محبت دلیل کند که جانهای ایشان از عهد الست از یک جنس بوده است که المرء مع من احب چنانکه گفته‌اند که عن المرء لاتسأل و اسأل جلیسه و در تقریر آنکه هر کسی را از غذای او شناسند. و غذا دو نوع است یکی حسی و یکی عقلی. حسی نان است و گوشت و آب و غیره و عقلی علوم و حکمت است. اکنون بعضی را میل بفقه است و بعضی را بمنطق بعضی را بتفسیر و بعضی را بدواوین عطار و سنائی رحمة اللّه علیهما و بعضی را بدواوین شعریه مثل انوری و ظهیر فاریابی و غیره هر کرا میل بدواوین انوری و شعرای دیگر، از اهل این عالم است و آب و گل بر او مستولی است و هر کرا میل بدواوین سنائی و عطار است و فوائد مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ک
مردمان را ز همنشین بشناس
اینچنین گفته است خیر الناس
میل با چیستت بدان کانی
گر بتن تن و گر بجان جانی
عاقلانت ز جنس آن شمرند
کی مسی را بجای نقره خرند
یک حکایت شنو بر این معنی
تا نماند شکت در این معنی
بچه ‌ ای زاده بود از آهو و گرگ
گشته مشکوک بیش خرد و بزرگ
که عجب آهو است یا گرگ این
هست لحمش چه حال اندر دین
نزد مفتی بیامدند عوام
تا بپرسندش از حلال و حرام
که اگر جزو گرگ باشد این
نبود گوشتش حلال یقین
وگر او جزو آهوی زیباست
خوردنش بیگمان حلال و رواست
گفت مفتی جواب مطلق نیست
گر بگویند مطلقش حق نیست
در میانتان چو شبهت و قیل است
پس جواب شما بتفصیل است
پیش آن بچه استخوان و گیاه
بنهید و کنید جمله نگاه
تا کدامین طرف کند رغبت
زان هویدا شود حل و حرمت
گر خورد او گیاه را آهوست
ور خورداستخوان سگ و سگ خوست
چون بر او آهوئی است غالبتر
هست قوتش گیاه تازه و تر
حکم در چیزها چو غالب راست
ز اندکی مس عیار سیم نکاست
زانکه نقره فزونتر است از مس
نشود از حدث فرات نجس
هستی آدمی ز ارض و سماست
نیم از اعلی و نیمش از ادنی است
نیم حیوان و نیم اوست ملک
تن بود از زمین و جان ز فلک
غالب میل او ببین در چیست
روز و شب صحبتش نگرباکیست
میل او گر بود بعالم دون
نکند ترکتاز بر گردون
دانکه حیوانیش بود غالب
حیوان پست را شود طالب
عکس این گر بود ورا میلان
بسوی آسمان و عالم جان
ملکش خوان ورا مگوی بشر
زانکه همچون ملک بری است ز شر
چون شود قوت او کلام خدا
طرب و عشرتش ز جام خدا
باشد اندر بشر فرشته یقین
جای او چون ملک بچرخ برین
مردمان را بخلق دان نه بخلق
زانکه خلق است شخص و خلق چو دلق
دلق بگذار و شخص را بنگر
در تن چون صدف بجو گوهر
مرغ جان را قفس شده است این تن
یک قفس مرد گشت و یک شد زن
مرغ جان نی زن است و نی ماده
هست ازین هر دو وصف آزاده
مرغ را بین و از قفس بگذر
قفس جسم را جوی مشمر
گر بود صد جوال گندم پر
ننگری در جوال و گوئی بر
ور بود پر ز زر زرش خوانی
ور ز شکر تو شکرش خوانی
خاطرت کی رود بسوی جوال
نکنی هیچ از جوال سئوال
تن جوال است و خلق چون گندم
طالب گندم اند و نان مردم
خلق چون شکر است و تن چو جوال
خلق را جو گذر ز قیل و ز قال
صورت این جهان یقین فانی است
این جهان را مکن گزین فانی است
دل منه بر جهان اگر مردی
ور نهی دان که چون جهان سردی
چند روز است عاریه این تن
از خدا گو گذر ز حیله و فن
جز خدا هیچکس نخواهد ماند
خنک آن جان که نام او را خواند
دل برو بست و از جز او ببرید
عشق او را بجان و دل بخرید
در دل خویش کرد او را جای
جستن حق مدام گشتش رای
غیر حق را نکرد هیچ نظر
شبه چبود چو یافت مرد گهر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۴ - در بیان آنکه هر ولی اول قطره‌ای بود، از غایت صدق و محبت و نهایت طلب و مودت حق آخر دریائی شد. پس هر ولی دریائی است بی پایان و هر دریائی از این دریاها از دریای با عظمت پر رحمت حق همچو موجی است و موجها در دریا متفاوت‌اند. موج مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز از همه موجها بیشتر است و پیشتر هر کرا همت عالی باشد بر بیش زند و پیش دود
هر ولیئی ز حق شده دریا
گرچه اول چو قطره بد جویا
در تن چون سبوی دریا گشت
بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت
هر ولی را مقام لایق اوست
هم کرامات او مطابق اوست
غرض از بحرها مقامات است
هر یکی را چنان کرامات است
هریمی را کرامتش چون موج
سر زده فوج فوج بر هر اوج
وانگه آن بحرها ز بحر خدا
گشته مانند موجها پیدا
نیست آن موجها جدا ازیم
هست با هم چو عیسی و مریم
موج ازیم کجا جدا باشد
گرچه بحرش بر اوج میپاشد
مینماید جدا ولیک جدا
نیست آن موج هیچ از دریا
سرور بحرها بود عمان
هر که شد غرق آن شود عمان
هر کرا همت بلند بود
سوی آن بحر بیکرانه رود
اینهمه بحرها ز بحر خدا
همچو امواج آمده بالا
متفاوت بود ز همدیگر
جوش این زان گذشته بالاتر
یک بود اوسط و یکی اعلی
زیر اوسط بمرتبۀ ادنی
سرور جمله چونکه مولاناست
موجش از بحر جان قویتر خاست
پیش موج عظیم او امواج
بی اثر چون در آفتاب سراج
نامد اندر جهان چو مولانا
آشکار و نهان چو مولانا
قطب قطبان بد آن شه والا
پیش او جمله سرها پیدا
هیچ چیزی نماند از او پنهان
بود خاص الخواص آن سلطان
شرح این میرود در این دفتر
گرچه نسبت بدوست این ابتر
وصف او در بیان کجا آید
بحر از ناودان چه بنماید
همه را فخر از غلامی او
عقل کل گشته اهتمامی او
سروران بقا در او حیران
همه را زو شده دکان ویران
همه از عشق او پراکنده
خویش را در مهالک افکنده
دین و دنیای خویش داده بباد
در غم او که هر چه بادا باد
زاهدان گزیدۀ مختار
شده از عشق او همه خمار
نی ز خمری که آن بود ز انگور
بل ز خمری که نام اوست طهور
صائمان جمله میخوران گشته
عوض ذکر شعر خوان گشته
نی چنان شعر کان مجاز بود
بلکه شعری که مغز راز بود
ظاهرش شعر و باطنش تفسیر
راه حق را در او بهین تقریر
رفته فکر بهشت و دوزخشان
ترس نی از صراط و برزخشان
زده بر نقد وقت صوفی وار
کرده با خلق نسیه را ایثار
عشق حق را گزیده بر همه چیز
از سر دید و غایت تمییز
سر دین ‌ اند اگرچه بی دین ‌ اند
بی حجابی همه خدا بین ا ند
دین مقبول حق خود ایشان راست
که حق آنرا بوصل خویش آراست
ظاهر دین اگرچه ترک کنند
دان که از قشر سوی مغز تنند
قشر دین عاقبت شود لاشی
مغز دین تا ابد بماند حی
چونکه آن قوم این گزین کردند
خلق گفتند ترک دین کردند
کی کند فهم خلق ظاهربین
باطن دین اولیای گزین
همه گفته ز کوتهی نظر
اولیای کبار را کافر
تا تو نان را نخائی و نخوری
هیچ قوت ز نقش آن نبری
تا تو مرهون نقش دین باشی
مست نقشی نه مست نقاشی
تا نبخشد خدا ترا این درد
فهم این قوم چون توانی کرد
اندر اخلاص حق چنان رفتند
که همه بی خورش چوکه زفتند
عین اخلاص گفته ‌ اند و فزون
عقل کل را نهف ت ه زیر جنون
نقش دین هشته جان دین گشته
نزد صاحبدلان گزین گشته
برده از روی آب جان خاشاک
شده از گفتگوی حادث پاک
بی زبان کرده علم عشق بیان
بی دهانی ز راه جان گویان
شیخ مرشد بد او و گشت مرید
سهل از اراشاد او عزیز و رشید
نفسش بد مبارک و میمون
هر مریدش گذشته از ذوالنون
نبرد هیچ از گزیدۀ او
صد چو عطار و چون سنائی بو


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۸ - در بیان آنکه جنسیت لازم نیست که از طریق صورت باشد. شاید که دو چیز بظاهر مختلف باشند و بمعنی متحد. همچون نان و آب و طعام‌های دیگر از روی صورت جنس تو نیستند، تو متحرک و ایشان ساکن، تو ناطق و ایشان ساکت، تو زنده و ایشان مرده. لیکن از روی معنی اتحاد و جنسیت دارند، زیرا از خوردن نان قوت میافزاید و الم جوع زایل میگردد و تن از آن میبالد و فربه میشود. پس هرچه تن را بیفزاید جنس تن است. و هرچه دین و ایمان را بیفزاید جنس دین و ایمان است.لازم نیاید که جنسیت مخلوق با خالق از روی ذات باشد. این نوع باشد که گفته آمد العاقل یکفیه الاشارة و الذی فهم له البشارۀ
هرچه زان خوش شوی وافزائی
گرد آن گرد اگر تو دانائی
ور بود عکس این گریز از آن
جنس تو نیست آن یقین میدان
گرچه نان نیست جنس آدمیان
ظاهراً لیک هست قوت جان
پس ازین روی جنس آدمی است
هرکه اینرا نداند از کمی است
جنس از جنس خود بیفزاید
زان سبب پیش جنس می ‌ آید
آب از آب میشود افزون
عقل گردد ز عقل هم موزون
هرکه از جنس خود گریزان است
چون خزان برگ خویش ریزان است
نیست لازم تجانس از ره ذات
جنس آب است و خاک از آنکه نبات
همه از آب پرورش دارند
نیک و بد گر گل ‌ اند و گر خاراند
باد همجنس آتش است بدان
زانکه از باد میفزاید آن
نی که پیوسته است جان با تن
هیچ ماند بتن بگو با من
نور چشمان بپیه شد مقرون
نور دل هم درون قطرۀ خون
شادمانی درونۀ گرده
بین که چون است جایگه کرده
نیست مانند گرده با شادی
لیک جنس آفریدشان هادی
همچنان غصه را درون جگر
عقل را در دماغ و کله و سر
نی که بیچونشان تعلقهاست
دانش آن بعقل ناید راست
همچنین یار شد بجان جانان
گش ت ه در قطره ‌ ای نهان عمان
پیش آن قطره ‌ ای که بحر در اوست
آسمان و زمین کم از یک جوست
ای خنک آنکه جنس خود جوید
در پی جنس خود ز جان پوید
هر کرا اینچنین بود حالش
در ترقی است جمله احوالش
زین سبب گفت شاه دینداران
دور از اغیار شو نه از یاران
پوستین را برای دی سازند
چونکه آید بهار اندازند
جوی در مثنویش این را زود
تا بری بی زیان هزاران سود
خلوت از غیر جنس میباید
ورنه از جنس جان بیفزاید
عقل با عقل چون در آمیزند
علمهای شریف انگیزند
نفس با نفس چون شوند قرین
عکس آن مکرها کنند دفین
سایۀ عاقلی طلب از جان
کاندر آن سایه است امن و امان


افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
وصیت دیو کس به فرزند خود
دیو کس چودریافت پایان خویش
فرا خواند فرزانه پیش
چنین گفت کای پور فرخنده فر
بجان گوش کن پند نغز پدر
بترس از خدا و ره داد پوی
بمردانگی راه اجداد پوی
زمن بشنو ای پاک فرزند من
بگوش خود آویزه کن پند من
خدارا تو از جان ستاینده باش
بدرگاه جان آفرین بنده باش
زخوددور کن جهل و کبروغرور
ز کردار اهربمنی باش دور
بر آن باش تادر برو بوم خویش
نیایی تن خسته و جان ربش
تو دبتدار باش وبی آزار باش
پی داد پوی و نکوکار باش
مکن گوش بر گفته های دروغ
که گفت دروغ است بس یی فروغ
بخون کسان دست بازی مکن
تو با جان اتباع بازی مکن
تو بنیاد کن پادشاهی بداد
دل مردمان کن تو با داد شاد
چنان کن همه نیکخواهت شوند
چو فرمان دهی سربراهت دهند
بگفت این و پس دیده برهم نهاد
برفت از بدن جان آن شاه ماد
زمانه چنین بوده تا بوده است
که مر گی پس از عمر فرموده است
چنین بوده تا بوده عالم بپا
سر انجام سرها نهد زیر پا
بژرفای خاک ار نکو بنگری
بهر گوشه اش خفته بینی سری
سر تاجدارن و دانشوران
سر ماهرویان و نام آوران
نماند بجز نام نیک از کسی
اگر ملک عالم بگیری بسی
خوشا راد مردان نیکو نژاد
که از نام ایشان جهان گشت شاد
خوشا آن پدر چون برفت از جهان
پسر سرفرازد سوی آسمان
چو شاه جوان سوک شهرا گرفت
جهان شد سیه پوش وماتم گرفت
همه مادها زار و گریان شدند
زسوک و غم شاه نالان شدند
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سر کوبی شورش در مصر
چو یک چندروزی فراغت نمود
شنید آنکه در مصر شورش فزود
بفرمود من خودم روم بیدرنگ
نباید که با مصر گیرند جنگ
ببینید سان سپه مرا
بیارید اسب و کلاه مرا
خود و چند تن از یلان باسپاه
هم از سوی دریا گرفتند راه
یکی نامه با مهربانی نوشت
امیری فرستاد نیکو سرشت
سوی شاه مصر و همه مؤبدان
ابا هدیه و وعده جاودان
شه مصر و شاهنشه داریوش
بزرگند و بادانش ورای و هوش
نباید که مردم بکشتن دهیم
به قتل و به غارت نهشتن دهیم
شه مصر گفتا که ای شهریار
نباشد مرا قصد در کارزار
وزانسوی فرمود کای سروران
همه نامداران و هم افسران
پذیره نمائید شه داریوش
که باشد شهنشاه با عقل و هوش
همه کاهنان و بزرگان شهر
پذیره شدندنش به رومیه بحر
چو کشتی شاهنشه کامکار
بدیدند آید بسوی کنار
همه پرچم صلح افراستند
زدشاهنشه خود امان خواستند
سپهدار آمد بر شهریار
بفرمان آن شاه با اقتدار
بفرمود ای افسر نامدار
جهازات جنگی نیاید بکار
نباید که در مصر آید سپاه
چو مصری پیاده خود آمد براه
بمانید در بحریک چند روز
به بینیم تا مهر گیتی فروز
چه در پیش دارد چه سازد بما
چه کورش شوم یا چو کامبوزیا
بفرمود کشتی رود در کنار
ز کشتی در آمد شه کامکار
همه کاهنان و بزرگان شهر
پیاده برفتند تا سوی بحر
زمین بوسه دادند کای شهریار
تو مهری همه مصریان چون غبار
بگفتند شاها پناهنده ایم
بدرگاه تو ما سرافکنده ایم
امان از بد و ظلم کامبوزیا
که بنشاند مارا بخاک سیاه
هموگا و آپیس ما کشت و رفت
به آتش خود و ما نشانید تفت
بدی کرد با مصریان هر چه بیش
نمک زخم مارا بپاشید ریش
هم امروز روزیست در سال پیش
که کشته است آپیس بادست خویش
همه سوگواریم وزار و فکار
که چون بینوا کردمان شهریار
شهنشاهشان مهربانی نمود
ابر رتبت کاهنان برفزود
بفرمود هرجا که کامبوزیا
نموده است ویران بسازم بجا
چنان گاو آپیس کو کشته است
دل مصریا ن را بر آشفته است
بدست آورم گاو آپیس را
بهر ره توان رفت سوی خدا
همه شاد باشید من چون پدر
بدلجوئی مصر بستم کمر
همه مصریان شاد و خندان شدند
برآن شاه عادل ثنا خوان شدند
بگفتند شاها دلت شاد باد
که ملکت همه ساله آباد باد
تو شاهی و مصرت همه کهتر است
نه مصری است آنکوز امرت در است
شهنشه بفرمود با افسران
که حاضر نمائید صنعتگران
معابد بسازند و ایوان کنند
بناها بتعمیر پیمان کنند
بهر شهر، زان پس امیری روان
بگشتند چو پای گاوی نشان
چوشه کرد برکاخ شاهی ورود
سران سپه شاد باد و درود
بگفتند و شد بر فلک بوق و کوس
ز زینت بشد مصر همچون عروس
همان پرچم پارس بر ماه شد
که شاه جهان برسر گاه شد
وزیر و امیر و بزرگان شهر
سوی کاخ رفتند از سوی بحر
همه صف کشیدند در پیش گاه
زمین بوسه دادند بر پیش شاه
شهنشاه از لطف بنواختشان
سزاوار خود پایگه ساختشان
چو روزی بشد چند از این قرار
بفرمان آن شاه با اقتدار
ز هر ملک و هر قریه و هر کنار
فزون آوریدند گاو از شمار
بفرمود تا کاهنان و سران
بکاوش بجویند گاو نشان
از آن گاوها هر کدامین شما
کنید انتخابش دهم من بهاء
بجستند گاوی نکو و جوان
همه مصر خرم ز پیرو جوان
در آن روز جشنی بیاراستند
به تعظیم گاوان بپا خاستند
شهنشه در آن جشن شرکت نمود
ز بهر آمون معبدی نو فزود
چو امن و امان شد همه سوی نیل
بکسب و تجارت بکشتی و پیل
همه راهها صاف و هموار شد
دگر باره ارابه در کار شد