عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
چه بوربا و چه مخمل حجاب می‌بافند
به هر چه دیده گشادیم خواب می‌بافند
قماش ‌کسوت هستی نمی‌توان دریافت
حریر وهم به موج سراب می‌بافند
نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما
درین طلسم همین پیچ وتاب می‌بافند
ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش
کتان به کارگه ماهتاب می‌بافند
ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل
که بهر فتنه‌‌ی آن چشم‌، خواب می بافند
به کارگاه نفس ره نبرده‌ای کانجا
هزار ناله به یک رشته تاب می‌بافند
کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست
چو عنکبوت سراسر لعاب می‌بافند
عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر
به عالمی‌که تویی انقلاب می‌بافند
به وهم خون شدهٔ‌کو چمن‌،‌کجاست بهار
هنوز رنگ به طبع سحاب می‌بافند
ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل
به موج خیمهٔ ناز حباب می‌بافند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
قماش رنگ ز بس بی‌حجاب می‌بافند
به روی ‌گل ز دریدن نقاب می‌بافند
مباش منکر اسرار سینه‌ چاکی ما
به‌ کارگاه سحر آفتاب می‌بافند
ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن
به جوشنی‌ که ز موج شراب می‌بافند
به یک نفس سر بی مغز می‌خورد بر سنگ
جدا ز پشم‌ کلاه حباب می‌بافند
درین چمن ‌که هوا داغ شبنم‌ آراییست
تسلّیی به هزار اضطراب می‌بافند
تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش
همین به طبع ‌کتان ماهتاب می‌بافند
کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر
گسسته است نفس تا جواب می‌بافند
توان شناخت ز باریک‌ریشی انفاس
که در قلمرو هستی چه باب می‌بافند
کباب شد عدم ما ز تهمت هستی
بر آتشی‌ که نداریم آب می‌بافند
ز گفت‌وگو به غبارم نظر متن بیدل
که بهر چشم ز افسانه خواب می‌بافند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند
چندانکه می‌زنند نفس شاهد حقند
طبعت مباد منکر موهومی مثال
کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند
چون گردباد فاخته‌های ریاض انس
هرچند می‌پرند به‌ گردون مطوقند
در مکتب ادب رقمان رموز عشق
کام و زبان بهم چو قلمهای بی‌شقند
جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست
این ‌گربه‌طینتان همه یک چشم ازرقند
در جنتی‌که وعدهٔ نعمت شنیده‌ای
آدم کجاست اکثر سکانش احمقند
این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل
در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند
شرم طلب هم آینه‌دار هدایتی است
پلها بر این محیط نگون گشته زورقند
بیدل ‌کباب سوختگانم‌ که چون سپند
درآتشند وگرم شلنگ معلقند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند
به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون ‌کنم‌که جنون‌ کند
به فسانهٔ هوس طرب‌، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون ‌کند
به خیال‌ گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه‌ کار بوقلمون‌ کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل‌، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانه‌ساز حلاوتی‌، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ‌ گوش ما چه امید پنبه برون‌ کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش
به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند
جام در حیرت زند ایینه را مینا کند
زندگانی ‌گو مده از نقش موهومم نشان
عکس را غم نیست‌ گر آیینه استغنا کند
رفته‌ایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار
آه از آن روزی‌ که بیتابی طواف ما کند
ناله شو تا از هوای فامت او بگذری
هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند
انجمن‌پرداز وهمم چون حباب از خامشی
به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند
مگذر از کوشش مبادا روزگار حیله‌جو
پایمال راحتت چون صورت دیبا کند
در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم‌ کرد
شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کند
بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم
تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند
نالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشته‌ام
شوق غماز است می‌ترسم مرا پیدا کند
بی‌طواف خویش در بزم‌ وصالش بار نیست
در دل دریا مگر گرداب راهی واکند
ای‌خوش آن‌شور طرب‌جوش خمستان فنا
کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را
هرکه چون بیدل طواف‌ گوشهٔ دلها کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
دل پا شکسته حق طلب‌، به رهت چگونه ادا کند
که چو موج‌،‌ گوهرش از ادب‌، ندویدن آبله‌پا کند
نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن
چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند
مشنو ز ساز گدای من به جز این ترانه نوای من
که غبار بی‌سر و پای من به رهت نشسته دعا کند
به جهان عشوه چو بوی‌ گل نخوری فریب شکفتگی
که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند
نه به دیده‌ها ز عیان اثر نه به‌ گوشها ز بیان خبر
به‌ گشاد روزن بام و در،‌ کسی از کسی چه حیا کند
نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل
ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند
به هزار پیچ و خم هوس‌ گره است سلسلهٔ نفس
چقدر طبیعت ازین و آن‌ گسلدکه رشته ‌رسا کند
به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی
نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند
شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت
که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند
رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان
که به‌پهلوبت ستم است اگر نی بورس‌با مژه واکند
کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی
که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند
وهم هستی را سپند آتش سودا کند
از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن
آن قدر گردی‌ که تعمیر شکست ما کند
بعد از این آن به‌ که خاموشی دهد داد سخن
گوهر معنی‌ کسی تا کی زبان‌فرسا کند
عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده‌اند
تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند
برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه
هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند
بادپیمای سبک‌مغزی‌ست هرکس چون حباب
ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند
بعد عمری آن پری‌ گرم التفات دلبری‌ست
می‌روم از خود مبادا یاد استغنا کند
قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات
نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند
بی‌تکلّف صنعت معمار عشقم داغ ‌کرد
کز شکست هر دو عالم ناله‌ای برپا کند
بی‌بریها را علاجی نیست شاید چون چنار
دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند
عبرت من چاشنی ‌گیر از شکست عالمی‌ست
هرچه‌ گردد توتیا، چشم مرا بینا کند
چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را
شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
از قضا بر خوان ممسک‌ گر کسی نان بشکند
تا قیامت منتش بی‌سنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم می‌پرستان بشکند
اینچنین‌کز عاجزی بی‌دست و پا افتاده‌ایم
رنگ‌هم از سعی‌ما مشکل‌که آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچ‌وتاب موج ها ست
آب‌می‌گردد در آن‌چشمی‌که مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به‌ که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتاده‌ست‌، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی‌ دارم درین‌ گلشن‌ که چون اوراق‌ گل
رنگ اگر درگردش‌آرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن‌ که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی‌، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ می‌باید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانی‌که نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
حسن‌کلاه هوسی‌گر به تجمل شکند
به‌ که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند
بس که به‌گلزار وفا مشترک افتاده حیا
رنگ ‌گل آید به صدا گر پر بلبل شکند
مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر
جزو پراکنده مباد آینه ‌ی ‌کل شکند
شمع‌عا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب
سر به هوا پای به دامان توکل شکند
خواجه ز رنج‌ کر و فر، ازچه برد بوی اثر
باز ندارد همه‌گر پشت خر از جل‌شکند
در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان
گردن این خیره‌ سران گر شکند غل شکند
پایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین
کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکند
از طلب هرزه‌درا چند دهی زحمت پا
کاش درین بحر سراب آبله‌ای پل شکند
دل چه‌کند با من وما تا شود ایمن زبلا
کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقل‌شکند
سیری چشم است همان جرعه‌کش دور غنا
رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند
صبح زشبنم همه‌تن چشم شد ازشوق چمن
هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکند
انجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت
دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکند
چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما
گردش آن چشم مگر جام تغافل شکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند
که به غربتکدهٔ دیدهٔ مورم افکند
ذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد
خاک در چشم جهان پیکر عورم افکند
چه توان کرد نفس گرم نجوشید به حرص
سردی آتش دل نان ز تنورم افکند
پیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک
ذلّتی بود که از بام حضورم افکند
علم بیحاصلی از سیر کمالم واداشت
آگهی آبله در پای شعورم افکند
ذوق وصلی ‌که به امّید دلی خوش می‌کرد
«‌لن‌ترانی‌» شد و در آتش طورم افکند
خواندم از گردش پیمانهٔ تحقیق خطی
که به ظلمتکدهٔ حیرت نورم افکند
ناتوانی چو غبار از فلک آن سو می‌تاخت
طاقت خون شده در خاک به زورم افکند
هیچ‌ کافر نشود محرم انجام نفس
واقف مرگ شدن زنده به‌ گورم افکند
یارب از خاطر ناز تو فراموش شود
آن خیالات که از یاد تو دورم افکند
سبب قید علایق ز خرد پرسیدم
گفت‌: در چاه همین فطرت‌ کورم افکند
چرخ از پهلوی خاک این همه چیده‌ست بلند
عجز بیدل به جنونزار غرورم افکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به‌ گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت‌ تو بر دوش‌ چاک می‌فکند
به‌ کارگاه تعین‌ که «‌لاشریک له‌» است
خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند
ز جوش‌ گریهٔ مستانه‌ای‌ که دارد ابر
چه‌ شیشه‌ها که نه‌ در پای‌ تاک می‌فکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه‌ ز سیری به خاک می‌فکند
عرق‌ که جبههٔ‌ تسلیم‌ سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک می‌فکند
رهت‌ گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
اگر از گدازم نمی گل کند
دو عالم ز من شیشه پُر مل ‌کند
محیط است چون محو گردد حباب
ز خود گم شدن جزو را کل ‌کند
غباری که دل اوج پرواز اوست
به گردون رسد گر تنزل کند
به‌هر ششجهت جلوه پیچیده است
کسی تاکی از خود تغافل ‌کند
زکیفیت این بهارم مپرس
مژه گر گشایی قدح گل کند
به سودای زلف تو دود دماغ
به سر پیچد و ناز کاکل‌ کند
زفکرخطت جوهرآینه
خسک وقف جیب تأمل کند
تردد خجالت‌کش دست و پاست
کسی تاکجاها توکل‌کند
خزان طرب بی‌دماغی مباد
بهار است اگر شیشه قلقل کند
به تدبیر ازین بحر نتوان ‌گذشت
شکستی‌ست‌ گر موج ما پل ‌کند
سر ما نگردد ز دور هوس
اگر چرخ ترک تسلسل‌ کند
شود سفله ‌از صوف و اطلس بزرگ
خران را اگر آدمی جل کند
خنک‌تر ز زاغ است تقلید کبک
که هندوستانی تمغل کند
به رنگی‌ست بیدل پریشانی‌ام
که از سایه‌ام طرح سنبل کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
اگر معنی خامشی ‌گل کند
لب غنچه تعلیم بلبل ‌کند
بساط جهان جای آرام نیست
چرا کس وطن بر سر پل‌ کند
درین انجمن مفلسان خامشند
صراحی خالی چه قلقل ‌کند
قبا کن در بن باغ‌،جیب طرب
که از لخت دل غنچه فرگل‌ کند
زبان را مکن پر فشان طلب
مبادا چراغ حیا گل‌کند
مکش سر ز پستی‌ که آواز آب
ترقی بقدر تنزل‌ کند
چه سیل است یارب دم تیغ او
که چون بگذرد از سرم پل‌ کند
من‌ و یاد حسنی که در حسرتش
جگر دامن ناله پرگل کند
ز رمز دهانش نباید اثر
عدم هم به خود گر تامل ‌کند
ز بیداد آن چشم نتوان‌ گذشت
دلی را که او خون کند مل کند
ز بس قهر و لطفش همه خوش‌اداست
نگه می‌کند گر تغافل ‌کند
دلت بی‌دماغ‌ست بیدل مباد
به تعطیل‌، حکم توکل‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
تقلید از چه علم به لافم علم‌کند
طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند
سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد
با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم
کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح
فرصت نشد کفیل ‌که فهم عدم ‌کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم
عمر نفس‌شمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورم‌کند
خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است
جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است
باید حیا به لوح جبینم رقم‌ کند
پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست
دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند
خجلت ‌گداز عفو نگردی که آفتاب
گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند
توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه
گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام
کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان ‌کند
قبر است نگینی‌ که به نام تو توان‌ کند
جزتخم ندامت چه‌کند خرمن ازبن دشت
بیحاصل جهدی‌که زمین دگران‌کند
چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی
رستن چه خیال است ز جاهی‌که زبان‌کند
امروز به حکم اثر لاف تهور
رستم زن مردی‌ست ‌که بال مگسان‌ کند
در هر کف ‌خاکی دو جهان ‌ریشهٔ مستی‌ است
با قوت تقوا نتوان بیخ رزان‌کند
زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند
در ماتم این مرده‌دلان مو نتوان ‌کند
فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم
نقبی‌که به دل‌کند نفس سخت نهان‌کند
چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم
این عقده‌که واکردکه ما را ز میان‌کند
در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه ‌که برریشه زد این آب روان ‌کند
پیچ و خم این عقده ‌گشودیم به پیری
یعنی‌که به دندان نتوان دل ز جهان ‌کند
بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا
خورده است خدنگ تو ازین هفت‌ کمان ‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند
شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان‌ کند
گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه
خانهٔ صد آینه یک مژه وبران‌کند
حسن عرقناک او محرمی دل نخواست
آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند
هرزه‌دو مطلبم‌کاش چو موج‌گهر
آبله‌ام‌ یک نفس محرم دامان کند
فو‌ت زمان حضور آینهٔ دل شکست
یأس کنون جای مو ناله پریشان‌کند
در بن دندان شوق حسرت‌کنج لبی‌ست
گر بگزم پشت دست بوسه چراغان‌کند
در برم از نیستی جامهٔ پوشیده‌ای‌ست
تاکی از این‌کسوتم رنگ تو عریان‌کند
شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق
آب ز عکس غریق آینه پنهان‌کند
با همه واماندگی شوق‌ گر آید بجوش
آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان ‌کند
گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض
دشت و در از گردباد رو به گریبان ‌کند
عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد
کافر آن غمزه را بت چه مسلمان‌ کند
بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو
سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان ‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
اشک ‌گهر طینت ما راه تپش سر نکند
طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند
وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین
کوه‌گران حوصله را ناله سبکسر نکند
منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان
عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند
عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما
اشک به دوش مژه‌ها آنهمه لنگر نکند
شبنم بی‌بال و پریم آینه‌پرداز تری
طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند
تاب ‌و تب عشق ‌و هوس‌ نیست کفیل‌ دو نفس
صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند
شد ز ازل چهره‌گشا عجز ز پیدایی ما
مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم
شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند
نیست ز هم فرق‌نما انجمن و خلوت ما
طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند
بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر
گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
طبع دانا الم دهر مکدر نکند
گرد بر روی ‌گهر آن همه لنگر نکند
به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن
گر همه حسن دمد آینه باور نکند
می‌دهد عاقبت‌ کار حسد سینه به زخم
بدرگی تا به‌کجا تکیه به نشتر نکند
در خرابات‌، شیاطین نسبان بسیارند
دختر رز جلبی نیست ‌که شوهر نکند
بی‌زری ممتحن جوهر انسانی نیست
آدم آنست‌ که مال و حشمش خر نکند
شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن
کز تنگ‌حوصلگی ناله به ساغر نکند
مجلس‌آرای هوس با تو حسابی دارد
تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند
به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش
تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم‌ گلشن ایجاد خجالت دارد
صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت‌ گلزار حضوری دارد
همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است
کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند
عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما
نقد دل باخته سودای محقر نکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصه‌کشد الم نفسی‌که پرده‌نشین‌کند
ز خموشی ادب امتحان‌، به فسردگی نبری‌گمان
که کمند نالهٔ عاشقان‌، لب برهم آمده چین کند
سر بی‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام
که به جز تتبع نظم من‌، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن‌، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین ‌کند
ز بهار عبرت جزوکل‌، به‌گشاد یک مژه قانعم
چه‌کم است صیقلی از شرر،‌که نگاه آینه‌بین‌کند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهروی‌که به پشت آبله زین‌کند
نه بقاست مایهٔ فرصتی‌، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسی‌که تلاش‌ نقش نگین‌کند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین‌کند
ز حضور شعلهٔ قامتی‌، ز خیال فتنه علامتی
نرسیده‌ام به قیامتی‌، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین‌ کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
وهم بلند وپست جاه چند دلت سیه‌کند
گر گذری ز بام و در سایه بساط ته ‌کند
رفع غبار وهم و ظن آن همه‌کذب داشته‌ست
یک مژه‌ گر به هم خورد نقش جهان تبه‌کند
داد نشان میکشان‌گر ندهد سپهر دون
جام پر و تهی همان‌ کار هلال و مه‌ کند
جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار
یک ‌گره است شش جهت‌ کس به دل ‌که ره‌ کند
شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است
کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه‌ کند
محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور
سیر هزار رنگ ‌گل آینه بی‌نگه ‌کند
طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه
خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه‌ کند
در طلب‌غنا چو شمع‌جبهه به عجز سودن است
آبله‌ بشکند به پا تا سر ما کله‌ کند
بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده
شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده‌ کند
غیر توقع‌ کرم هیچ نداشت زندگی
فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه‌ کند
گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود
بیدل ناامید ما رو به چه بارگه‌ کند