عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
دست داری برفشان چون کل در این‌کلزار زر
داغ می‌خواهی بنه چون لاله درکهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند
همچو پروانه به موج شعله‌ای بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بیرون در
در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در
دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین
کوش، آن دارد که ‌گشت از مکر این مکارکر
هر سحرگه غوطه‌ها در اشک بلبل می‌زند
نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهری آرد به‌کف
بگذرد تیغ خیالش از دل ‌افگارگر
غیر بار عشق‌هر باری که‌هست‌افکندنی‌ست
بیدل ار باری بری‌، باری به دوش این باربر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
زاهد ز دعوت خلق دارد عجب‌ کر و فر
گر کوشه‌گیری این است رحمت به شور محشر
واعظ به اوج معنی ‌گر راه شرم دارد
باید ز خود برآید بر پایه‌های منبر
جهدی‌ که نور فطرت بی‌نور برنتابد
از قول و فعل شخص است اندیشه‌ها مصور
سرمنزل تسلی سیر قفای زانوست
فرسخ شماره‌ای نیست از موج تا به‌ گوهر
حکم صفای فطرت در سکته هم روان است
آب ‌گهر نسازد استادگی مکدر
هرچند ناتوانم‌، با ناله پرفشانم
بیمار عشق دور است از التفات بستر
مپسند طبع آزاد تهمت‌کش تعلق
من الاخیر منشان بر کشتی قلندر
پست و بلند مژگان‌سد ره نگه چند
اوراق این گلستان بر هم گذار و بگذر
حیرت سرای تحقیق صد چشم بازدارد
چون خانه‌های زنجیر موضوع حلقهٔ در
آینه تا قیامت حیران خاک‌لیسی‌ست
خشکی ‌نمی‌توان برد از چشمهٔ سکندر
نقش بساط فغفور آشفته می‌نوشتند
سر زد زموی چینی‌ آخر خطی به مسطر
صد شکر شکوهٔ‌ کس از عجز ما نبالید
فربه نشدگره هم زین رشته‌های لاغر
چون سایه سعی پستی تشویش لغزش داشت
خاکم به مشق راحت‌ گفت اندکی فروتر
صد رنگ جلوه در پیش اما چه می‌توان‌کرد
افسون وعده دارد گل بر بهار دیگر
بیدل در این هوسگاه تا چند خود نمایی
ساز تغافلی هم آیینه شد مکرر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
سعی نفس‌ کفیل ‌توست زحمت جستجو مبر
ربشه دواندنش بس‌ست پای رسیدن ثمر
درخط مرکز وفا ننگ بلند و پست نیست
سر به طواف پا بریم‌ گر نرسد قدم به سر
داغ فسون هستی‌ام معنی دل ز ما مپرس
آینه را نفس زدن برد به عالم دگر
شرکت انفعال خلق جوهر نشئهٔ حیاست
بر نم جبهه‌ام فزود دامن هرکه‌گشت تر
عمرگذشت و می‌کشد ساز ادب ترانه‌ام
ناله‌ای از میان او یک دو عدم به پرده‌تر
دل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا
شاهد پردهٔ حیا گفت همان برون در
درخور عرض راز دل بخیه‌گشاست زخم لب
تا ندرند پرده‌ات پردهٔ هیچکس مدر
طور ز آه بیدلی سینه به برق داد و سوخت
عشق گر این پیام اوست وای به حال نامه‌بر
آینه زنگ خورد و رفت‌ صیقل‌ ما چه ممکن است
از شب ما سلام گوی شام تو گر شود سحر
عجز به سر نمی‌کشد غیر کدورت از صفا
سیر پری ز سنگ کن بی‌نفس است شیشه‌گر
طاقت یک جهان طلب در دل بی‌دماغ سوخت
راه هزار موج زد آبله‌پایی‌گهر
بیدل اگر نشسته‌ایم راه هوس نبسته‌ایم
دامن ماست زیر سنگ نی سر ما به زیر پر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر
چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر
سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست
نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر
سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند
ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر
کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست
فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر
به محفلی‌که نگاهش تغافل‌آلودست
به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر
به وصف صبح بناگوش او چه پردازد
ز رشته است نفس خشک در دل گوهر
مناز بر هنر ای ساده‌دل که آینه‌ها
ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر
فروغ محفل بی‌آبروی عمر هواست
به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر
تپش‌ کدورتم از طبع منفعل نرود
نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر
خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست
صدای‌ کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر
گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید
چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر
به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل
گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
نه جام باده‌ شناسم نه کاسهٔ طنبور
جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر
ندانم آنهمه‌ کوشش برای چیست‌که چرخ
ز انجم آبله‌دار است چون کف مزدور
هجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است
درین حدیقه همین خوشه می‌دهد انگور
به خرده‌بینی غماز عشق می‌نازیم
که تا به دست سلیمان رسانده‌ام پی مور
چو غنچه‌گلشن پوشیده حالتی دارم
به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور
ز اهل قال توان بوی درد دل بردن
به جای نغمه اگر خون‌ کشد رگ طنبور
جهان طربگه دیدار و ما جنون‌نظران
پی غبار خیالی رسانده‌ایم به طور
کشیده‌اند در این معرض پشیمانی
عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور
ز موج درخور جهدش شکست می‌بالد
به عجز پیش نرفته‌ست اعتبار غرور
توان معاینه کرد از فتیله‌سازی موج
که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور
چو شمع موم به جز سوختن چه اندوزد
کسی‌ که ماند ز شهد حقیقتی مهجور
ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح
دل شکسته همین ناله می‌کند مغرور
ز سردمهری ایام دم مزن بیدل
مباد.چون سحرت از نفس دمد کافور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
به موج چشمهٔ خورشید می‌زند ساغر
حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است
پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر
چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد، محیط خون جگر
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست
ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را
به نثر و نظم نگردد، دماغ‌کاغذ، تر
ستم به خامه‌ کند خشکی دوات اینجا
زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست
به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است
خمار خواب مکش‌گر فکندی این بستر
در این زمانه‌که غیر از سکوت آفت نیست
به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر
نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزه‌ای
نمک زدندکباب مرا ز خاکستر
درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است
خبر مگیرکه از ماگرفته‌اند خبر
تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل
در این بساط به امید بخیه جیب مدر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام می‌خواهم در این میخانه یک طاووس‌دار
سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار
تیره‌بختی چون سیاهی ناله‌ام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمه‌آلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لاله‌زار
سعی بیتابم‌ کمند جذبهٔ آسودگی‌ست
از تپیدن می‌رسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بی‌دود نیست
آب می‌گردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی‌کشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی ‌گوش دار
دیده‌ها در جلوه‌کاهت زخمی خمیازه‌اند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایه‌وار از الفت زنگار می‌دزدم کنار
با تن‌آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار
کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار
عیش این‌گلشن دلیل طبع‌ خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمی‌داردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند
داد ما را عشق در بی‌اختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش
تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار
دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب
ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
بی‌نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام
در خزانم رنگهای رفته می‌آید به‌کار
نخل آهم‌، آبیار من‌گداز دل بس است
بحر رحمت‌گو مجوش و ابر احسان‌گو مبار
تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانه‌ای در‌کار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان
نعل درآتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار
کوفتن‌ گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر این‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست
عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار
هرچه می‌بالد علم بر دوش‌گرد عاجزی‌ست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دل‌کیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه می‌چیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه می‌بینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتاده‌ست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین‌ کوهسار
بوی ‌پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
می‌کشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی‌ست
صد گریبان می‌درم اما همین یک رشته‌وار
می‌کشم تا قامت پیری‌ست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نی‌سوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون ‌گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عمل‌گر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمی‌آید به‌کار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
چیست هستی به آن همه آزار
گل چشمی و ناز صد مژه خار
عیش مزد خیال نومیدی‌ست
حسرتی خون کن و بهار انگار
نیست امروز قابل ترجیح
حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار
در ترش‌رویی انفعالی هست
سرکه ناچار عطر آرد بار
دم پیری ز خود مشو غافل
صبح را نیست در نفس تکرار
شاید آیینه‌ای ببار آید
تخم اشکی به یاد جلوه بکار
حیرتت قدردان این چمن است
رنگ ما نشکنی‌، مژه مفشار
چون قلم عندلیب معنی را
بال پرواز نیست جز منقار
سرکشی سنگ راه آزادی‌ست
کوه‌، صحراست‌،‌گر شود هموار
نوسواد کتاب امیدم
غافلم زانچه می‌کنم تکرار
خلوت بی‌تکلفی دارم
که اگر وارسم ندارم بار
بیدل این باغ حیرت‌ آبادست
هر گل آنجاست پشت بر دیوار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
خاک ما نامه‌ها به جانب یار
می‌نویسد ولی به خط غبار
خون شو ای دل‌ که بر در مقصود
کوشش ناله‌ام ندارد بار
ذوق آیینه‌سازیی داریم
از عرقهای خجلت دیدار
شوق مفت است ورنه زین اسباب
ناامیدی ندارد اینهمه کار
دل گرفتار رشتهٔ امل است
مهره از دست کی گذارد مار
پیرگشتی چه جای خودداری‌ست
نیست در خانهٔ کمان دیوار
حیرت ما سراسری دارد
صبح آیینه کرده است بهار
هستی ‌آفت شمر چه موج‌ و چه‌ بحر
کم ما هم مدان‌ کم از بسیار
منعم و آگهی چه امکان است
مخمل از خواب‌ کی شود بیدار
بگذر از سرکشی‌که شمع اینجا
از رگ گردن است بر سر دار
طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد ز بستن منقار
سخت نتوان‌گرفت دامن دهر
بیدل از هرچه بگذری بگذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنه‌سری
پای ‌پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایه‌ات نفس بشمار
فکر جولان مکن ‌که روی زمین
از هجوم دل است آبله‌ زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بسته‌ایم از خط جبین زنار
سیر مجمل‌، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه‌ خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار
چون ‌گهر کسب‌ عزت ‌آسان نیست
سر به‌کف ‌گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت ‌و گو بیکار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
ای ابر! نی به باغ و نه در لاله‌زار بار
یادی ز اشک من‌ کن و درکوی یار بار
قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده
ما را نداد دل به در اختیار بار
آیینهٔ وصال ندارد غبار وهم
بندد اگر ز کشور ما انتظار بار
از درد زه برآکه در این انجمن هنوز
ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار
ای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت
ای اشک شعله‌بار به خاک مزار بار
درد شکست دل همه را در زمین نشاند
یک شیشه کرده‌اند بر این کوهسار بار
هرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست
آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار
گر در مزاج جوش غنا کسب پختگی‌ست
دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار
ناموس یک جهان غم از این دشت می‌بریم
پیری تو هم به دوش من از خم‌ گذار بار
گلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهی‌ست
باغ بهار خیره‌سری گو میار بار
بیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است
زین بیش نیست‌ گر همه‌ گویم هزار بار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار
آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار
تا نگردد همتت ممنون سامان غنا
چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدار
گر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن
غیر این باری‌ که دارد طبع سایل بر مدار
از حیا دور است سعی خفت روشندلان
شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار
سجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست
گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدار
گر مروت قدردان آبروی زندگی‌ست
تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدار
ذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن
محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدار
آنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست
رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار
تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامه‌ای
خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدار
پیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیان
تا نگه باقی‌ست مژگان در مقابل برمدار
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم
یارب این‌گوهر زپیش چشم بیدل برمدار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار
هرچند سر به باد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج
دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
تا گم نگردد آینهٔ بی‌نشانی‌ات
هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار
ابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست
هر خجلتی‌که می‌بری از ما نگاهدار
آغوش بی‌نیاز دل از مدعا تهی است
این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار
هرجا خط رعایت احباب خواندنی‌ست
نام وفا همان به معما نگاهدار
یک‌بار صرف یأس مکن یاد رفتگان
چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار
در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد
یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار
تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج
مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار
ای منکر محال اگر مرد طاقتی
یاد خرام او کن و خود را نگاه دار
بی‌باده نیز شیشه به طاق هوس خوش است
ما را به یادگار دل ما نگاه دار
دامان عجز با همه قدرت زکف مده
از سر فتادنی به ته پا نگاه دار
تا حرص‌کم خورد غم چیزی نداشتن
ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار
بیدل غریب ‌کشور لفظ است معنی‌ات
عرض پری به عالم مینا نگاه دار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
ای هوس قطع نفس ‌کن ساعتی دنگم‌ گذار
بیخماری نیست مستی شیشه در سنگم‌گذار
بوی منت برنمی‌دارد دماغ همتم
از غرض بردار دست و بر دل تنگم‌ گذار
بیخودان محمل‌کش‌گرد دو عالم وحشتند
گر شکست دامنت بارست بر رنگم‌گذار
ای جنون عمریست می‌خواهم دلی خالی‌کنم
شیشه‌ام را بشکن و گوشی بر آهنگم‌ گذار
کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم
آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم‌ گذار
داغ را غیر از سیاهی سایهٔ دیوار نیست
یک دو روزی عافیت آیینه در زنگم‌کذار
بی‌جنون دنیا و عقباکسوت ناکامی است
زین دو دامن یک گریبان‌وار در چنگم گذار
پلهٔ میزان موهومی نمی‌باشد گران
گو فلک همچون شرر در سنگ بی‌سنگم‌ گذار
بی‌دماغی نقد امکان را ودیعت خانه‌ای‌ست
مهر هر گنجی‌ که خواهی بر دل تنگم‌ گذار
نُه فلک بیدل غبار آستان نیستی‌ست
گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم ‌گذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار
جهان تمام زمین دل است پا مگذار
چو خامه تا نکشی خفّت نگون‌ساری
به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذار
تظلم ضعفا چند گیردت دنبال
به هر رهی ‌که روی‌ گرد بر قفا مگذار
در آتشیم ز برق گذشتهٔ فرصت
سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار
جهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست
چو امتحان قلم نقطه جابه‌جا مگذار
مقیم خلوت ناموس بی‌نشانی باش
درت اگر همه دست و دل است وامگذار
قناعت آینه‌ای نیست مختلف تمثال
غبار خود به ره منت صفا مگذار
ترانهٔ نگه واپسین چه ابرام است
ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذار
جبین شمع به قدر نم آشیان صباست
تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذار
حمایت تو بهارآفرین چتر گل است
به فرق بی‌کلهان دست بی‌حنا مگذار
شنیده‌ام تویی آنجا که ‌کس نمی‌باشد
مرا ز قافلهٔ بیکسان جدا مگذار
به داغ می‌رسد از شعله‌های شمع آواز
کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار
رموز دهر عیان است فهم‌کن بیدل
بنای فطرت خود بر فسانه‌ها مگذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
تا کی خیال هستی موهوم‌، سر برآر
عنقایی‌، ای حباب‌، از این بیضه پر برآر
حیف از دلی‌ که رنج فسون نفس ‌کشد
از قید رشته‌ای که نداری گهر برآر
جهدی‌ که شعله‌ات نکشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع ‌کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشی‌ست
تیغ آن زمان‌ که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان ‌که نیفسرده‌ای هنوز
زان‌ پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازه‌رو‌یی‌ات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر
مویی‌ست در خمیر تو ای بی‌خبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگی‌ست خون خور و تیر از جگر برآر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش
گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست
این شبستان روشن است از شمع‌ خاموش شرار
با همه کم فرصتی دیگ املها پخته‌ایم
برق هوشی‌کوکه برداربم سرپوش شرار
نیست صبح هستی ما تهمت‌آلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی
می‌دهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نیرنگم‌که در اندیشهٔ رمز فنا
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن
سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
ساقی این محفل عبرت ز بس‌کمفرصتی‌ست
می‌کشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن
کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن
بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
بر خیالی چیده‌ایم از دیده تا دل انتظار
لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار
تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود
ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار
هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت
بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار
از هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی
جست‌وجو آواره است و پای در گل انتظار
نقش پا هر گامت آغوش دگر وامی‌کند
ای طلب شرمی‌ که دارد چشم منزل انتظار
قطره‌ات دریاست گر از وهم گوهر بگذری
عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار
چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو
بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظار
عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم
ریشهٔ‌ کشت امل خاک است و حاصل انتظار
بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید
شمع خاموش است و می‌سوزد به محفل انتظار
وعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم
از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار
مرده‌ایم اما همان صبح قیامت در نظر
این‌کفن می‌پرورد در چشم بسمل انتظار
در محبت آرزو را اعتبار دیگر است
این حریفان وصل می‌خواهند و بیدل انتظار