عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع
داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع
بسکه از ذوق فنا در بزم جولان‌کرد شمع
ترک تمهید تعلقهای امکان‌ کرد شمع
از هجوم شوق بی‌روی تو در هر جاکه بود
دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل
سر به تیغش داد و جان تازه سامان‌کرد شمع
آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است
فاش شد هر چند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌
رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت
جای تا در محفل ناز آفرینان‌ کرد شمع
دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب
خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
نی در پرواز زد، نی‌ سعی جولان کرد شمع
تا به نقش پا همین سیر گریبان‌ کرد شمع
خودگدازی محرم اسرار امکان گشتن است
هر قدر در آب خفت آیینه سامان‌ کرد شمع
دل اگر روشن نمی‌شد داغ آگاهی ‌که داشت
اینقدر ما را درین هنگامه حیران‌ کرد شمع
غفلت این انجمن درخورد اغماض دل است
عالمی را چشم پوشانید و عریان ‌کرد شمع
بیخودی‌ کن از بهار عافیت غافل مباش
رنگ ها پرواز داد و گل به دامان ‌کرد شمع
بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند
کز تغافل خانهٔ پروانه ویران‌ کرد شمع
دل نه قدر آه فهمید و نه پاس اشک داشت
سبحه و زنار را با خاک یکسان‌ کرد شمع
درگشاد عقدهٔ هستی که دامنگیر نیست
از بن هر قطره اشک ایجاد دندان‌ کرد شمع
تا کجا زبن انجمن چشم هوس پوشد کسی
عضو عضو خویش اینجا صرف مژگان ‌کرد شمع
نور دل در ترک لذات جهان خوابیده است
موم تا آلودهٔ شهد است نتوان‌ کرد شمع
نیستی بیدل به داد خود نمایی می‌رسد
عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان‌ کرد شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
سوختن یک نغمه است از ساز شمع
پرده نتواند نهفتن راز شمع
خود گدازی آبروی دیگر است
می‌رسد بر انجمنها ناز شمع
ناله‌ها در دود دل گم کرده‌ایم
سرمه پیچیده‌سث بر آواز شمع
عاشقان را مونسی جز درد نیست
سوختن باشد همین دمساز شمع
تا کی ای پروانه بال افشانی‌ات
پرفشانیهاست با گلباز شمع
ختم تدبیر زبان لب بستن است
تا خموشی می‌رسد پرواز شمع
رونق عشاق عرض نیستی است
سر بریدن می‌شود پرواز شمع
کیست دریابد زبان بیخودان
نیست جز پرواز رنگ آواز شمع
سعی خود را خود تلافی ‌کرده‌ایم
هم سر خویش است پا انداز شمع
مدعای جستجو روشن نشد
پر بلند افتاده است انداز شمع
فکر انجام دگر داریم ما
دیده باشی صورت آغاز شمع
خامشی هم ترجمان حال ماست
بی‌سخن پیداست بیدل راز شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
بی ‌نم خجلت نمی‌باشد سر و کار طمع
جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع
غیر نومیدی علاج اینقدر امراض چیست
عالمی پر می‌زند در نبض بیمار طمع
عم در حسرت شد و یک طوق قمری خم نبست
خجلت بیحاصلی بر سروگلزار طمع
آسمان خمیازهٔ یأس تو خرمن می‌کند
ای هوس بردار دست از شکل انبار طمع
بی‌نیازی تابع اندیشهٔ اغراض نیست
خدمت همت محال است از پرستار طمع
بهر تعمیر خیالی ‌کز نفس ویرانتر است
خاک دهر از آبرو گل کرد معمار طمع
زجر عبرت نیست تنبیه سماجت پیشگان
لب گزیدن نشکند دندان اظهار طمع
درخور جان کندن از اغراض می‌باید گذشت
عمرها شد مرگت از پا می‌کشد خار طمع
از کمال خویش غافل نیست استعداد خلق
شور اقبال گدا می‌باشد ادبار طمع
بزم چندین حسرت آنسوی قیامت چیده‌ایم
باید از شخص امل پرسید مقدار طمع
گر همه بر آسمان خواهی نظر برداشتن
چون مژه بی ‌سرنگونی نیست دیوار طمع
از خرد جستم طریق انتعاش ‌کام خلق
دست بر هم سود و گفت این است دیوار طمع‌
نیست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب
بستن لب هم‌ کمر بسته است در کار طمع
بی‌ نیازی بیدل آخر احتیاج آمد به عرض
محرم راز غنایم ‌کرد آثار طمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۳
هوس جنون زده ناکجا همه سو قدم زند از طمع
به‌کجاست‌کنج قناعتی ‌که در قسم زند از طمع
به دو روزه فرصت بی‌بقا که نه فقر دارد و نه غنا
به زمین فرو نرود چرا که‌ کسی علم زند از طمع
حذر از توقع این و آن که مذلتت نکشد عنان
همه ‌گر بود سر آسمان‌ که به خاک خم زند از طمع
فلکت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد
چو غرض معامله‌ساز شد همه را بهم زند از طمع
چه خوش است آینهٔ خسان نرسد به صیقل امتحان
که حریص اگر مژه واکند به حیا قلم زند از طمع
مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو
که مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع
بلد است مصلحت ازل سوی وعده‌گاه قیامتت
که تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع
اگرت بود رگ غیرتی‌ که بر آبرو نزند تری
کف خاک‌ گیر و حواله‌ کن به لبی‌ که دم زند از طمع
کف دست می‌گزد امتحان ز خسیس و همت ما مپرس
که چو سکه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع
نشود کدورت فقر ما کلف صفاکدهٔ غنا
چقدر غبار دل‌گدا به صف کرم زند از طمع
سر و برگ بیدل ما شود اگر اتفاق قناعتی
شجر جهان غنا شود نفسی ‌که‌ کم زند از طمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع
چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع
اگر امتحان دهدت عنان به طناب خیمهٔ آسمان
ته خاک خسب و علم مشو به نگونی علم از طمع
سر شاخ طوبی و سد‌ره هم ز ثمر کشد به زمین علم
به ‌کجاست ‌گردن همتی‌ که نمی‌رسد به خم از طمع
غرض جنون زده خلق را به سوال ساخته در به‌ در
بهم آیدت دو جهان اگر لبی آوری بهم از طمع
تو ز حرص باخته دست و پا چه رسی به قافلهٔ غنا
که هزار مرحله بستری نگذشته یک قدم از طمع
چه بلاست زاهد بی ‌یقین به فسون زهد هوس ‌کمین
زده فال کنج قناعتی که ندیده پای‌ کم از طمع
سر مسجدی و در حرم دل دیری و تپش صنم
چه سر و چه دل به جهان غم‌ که نمی‌کشد ستم از طمع
ز قناعت ار نچشی نمک منگر به مائدهٔ فلک
غلط است حاصل سیری‌ات نخوری اگر قسم‌ از طمع
ز جنون ماهی بحر حرص اگر آگهی رم عبرتی
که به پوست تو فتاده داغ و شمرده‌ای درم از طمع
خط بی‌ نیازی همتی شده ثبت لوح جبین تو
ستم است خجلت طبع دون برساندش‌ کرم از طمع
اگر از تردد در به ‌در بود انفعال مذلتت
به تلاش همت بیدلی در ننگ زن تو هم از طمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۵
هرکجاکردم به یاد سجده‌ات ساز رکوع
چون مه نو تا فلک رفتم به پرواز رکوع
پیش از آن کز خاک من بالد نهال زندگی
می‌رسد از بار دل در گوشم آواز رکوع
پیچ و تاب موجها یکسرگهرگردیدن است
سجده انجام است هر جا دیدی آغاز رکوع
شخص تسلیمی ز پرواز هوسها شرم‌دار
با هوا کاری ندارد سرنگون تاز رکوع
ما ضعیفان را به سامان سلیمانی بس است
سجده ایجاد نگین و خاتم انداز رکوع
گر منافق از تواضع صاحب دین می‌شود
تیغ هم خواهد نمازی شد به پرواز رکوع
راست می‌تازم چو اشک از دیده تا دامان خاک
بر نمی‌دارد دماغ سجده‌ام ناز رکوع
سرکشیها زبن ادا آغوش رحمت می‌شود
دیگر ای غافل چه می‌خواهی ز اعجاز رکوع
پیکرت خم‌ کرد پیری از فنا غافل مباش
سخت نزدیکست بیدل سجده با ساز رکوع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۶
نشسته‌ای ز دل تنگ بر در تصدیع
دمی‌که واشود این قفل عالمیست وسیع
به خویش گر نرسی آنقدر غرابت نیست
که سرکشیده‌ای از کارگاه صنع بدیع
طلب ز هرچه تسلی شود غنیمت‌گیر
به جوع می‌مکد انگشت خوبش طفل رضیع
قیامت است طمع ز امتلا نمی‌میرد
که تا به حلق رسیده است می‌خورد تشنیع
چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی
به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع
به‌گرد قاصد همت رسیدن آسان نیست
ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع
بدون خاک حضور یقین نشد روشن
چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع
بقا فنا به‌ کنار و فنا بقا به بغل
همین ربیع و خریفست هم خریف وربیع
ز شرم چشم‌ گشودن به ‌بارگاه حضور
عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع
پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل
که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
به ذوق‌ گرد رهت می‌دوم سراسر باغ
ز بوی‌ گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ
سزد که بیخودی‌ام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشته‌ام لیکن
چو شمع یافته‌ام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کرده‌ام ز بیخبری
چه رنگها که نرفته‌ست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی‌ که سخن داغ بی‌رواجی‌هاست
چو غنچه بر لب خاموش چیده‌ایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب‌ گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق‌ کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمی‌گیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن‌ که دارد باد
به هوش باش‌ که مستان شکسته‌اند ایاغ
چه‌ کوری است‌ که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید می‌برند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کی‌ام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ
چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ
ز شبنم ‌گلم این نکته نقد آگاهیست
که‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ
ز چشمک‌گل باغ جنون مشو غافل
تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ
گذشته است ز هستی غبار وحشت ما
ز رنگ رفته همان در عدم‌کنند سراغ
درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست
به‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ
چه انجمن چه‌گلستان فضای دلتنگی‌ست
مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ
ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن
خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگ‌کلاغ
تلاش منصب‌پروانه مشربی مفت است
بگردگرد سر هر دلی‌که دارد داغ
خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا
ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ
دو روز در دل خون‌گشته جوش زن بیدل
نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ
پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب
تا کی رسد به بوس وکله، کج‌ کند ایاغ
مجبور هستی‌ایم ز جرأت‌ گزیر نیست
از پر زدن به نشئه نگیرد کسی ‌کلاغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته‌ایم
نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
در عشق کوش‌ کز غم اسباب وارهی
درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم
افشانده‌ گیر دست ثمر زین چنار باغ
با دوستان ‌گرت نبود مقصد انفعال
الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست
ای‌کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت
آیینه را هجوم صور کرد بی‌دماغ
بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است
مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ
از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ
بیخودی گل می‌کند از پردهٔ آزادیم
می‌شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ
چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست
دست بر هر دل ‌که سودم برق شوقش ‌کرد داغ
مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب
از شکست رنگ می چون‌گل ز هم ریزد ایاغ
عافیت نظاره را در آشیان حیرتست
داغ‌گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ
گر به این بی‌پردگی می‌بالد آثار جنون
دود می‌گردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ
از حسد دل آشیان طعن غفلت می‌شود
زنگ بر آیینهٔ ناصاف می‌گیرد کلاغ
از تو هر مژگان زدن‌ گم می‌شود همچون تویی
گر نداری باور از آیینه روشن‌ کن سرا‌غ
عمرها شد شسته‌ام چون ابر دست از خرمی
بیدل از من گریه می‌خواهد چه صحرا و چه باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۱
یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ
دیده حیرانست و من‌بیدست‌و پا، دل بی‌دماغ
غیرت بی‌دست‌وپایی‌های شخص همتم
هرکه را سوزد نفس‌، می‌بایدم گردید داغ
دل اگر روشن شود غفلت نمی‌گنجد به چشم
آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ
زشت هم از قرب خوبان موج خوبی می‌زند
خار را جوهر کند آیینهٔ دیوار باغ
از سبکروحان گرانجانی‌ست‌گر ماند اثر
بوی‌گل هرجا رود با خویش بردارد سراغ
ساغر فطرت به گردش‌ گر نیاید گو میا
نیستیم بوی جنون هم بهر سامان دماغ
کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن
در بهار آواز بلبل‌، در خزان بانگ‌کلاغ
بی‌تپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس
ای ز اصل‌کار غافل‌، زندگی آنگه فراغ‌؟
سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید
صبح خود را شام‌ کردی شام می‌خواهد چراغ
اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست
ورنه یکرنگ‌است خون در پیکر طاووس و زاغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
نه صورت بویی و نه رنگی‌ست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگی‌ست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگی‌ست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگی‌ست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگی‌ست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هش‌دار که بوی دل تنگی‌ست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگی‌ست درین باغ
در خندهٔ‌گل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگی‌ست درین باغ
هر رنگ‌که‌گل‌کرد شکستن به‌کمین بود
هر شیشه مچینید که سنگی‌ست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگی‌ست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان‌ که‌ درنگی‌ست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آماده‌ُ رنگی‌ست درین باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه‌ کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چون‌کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بی‌جگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقی‌ست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لاله‌ستانست
کو دل ‌که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن به‌که‌گل پنبه‌گذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهی‌کرد مقابل
یارب‌که بسوزد کف آیینه‌گر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
شمع من‌ گرم حیا کرد مگر سوی چراغ
می‌توان‌ کرد شنا در عرق روی چراغ
دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی
شعله‌ کافی‌ست همان سرو لب جوی چراغ
سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید
بال پروانهٔ ما شانه به‌گیسوی چراغ
نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل
بزم‌گرم است به افروختن روی چراغ
بالش عافیتی نیست درین شعله‌ بساط
نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
پیری و عشرت ایام جوانی غلط است
صبحدم رنگ نبنددگل شب‌بوی چراغ
قرب این شعله مزاجان به‌خود آتش زده است
نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ
عجز ما رنگ اشارتکدهٔ ناز تو ریخت
بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ
آب‌گردید دل و ناله همان عجز تو است
رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ
هرکجاگردکند شمع خیالم بیدل
شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ
حسرت سوختنی می‌کشدم سوی چراغ
سیر این انجمنم وقف گشاد مژه‌ایست
بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ
یأس بر عافیت احرامی دل می‌خندد
من و خاصیت پروانه‌، تو و خوی چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد
ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ
برق آن شعله‌ که حرز دل بیتابم بود
مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ
آبیار چمن عشق گداز است اینجا
کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ
عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است
جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ
سیر هستی چقدر برق ندامت دارد
شعله دررنگ عرق می‌چکد ازروی چراغ
طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است
تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ
غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست
شانه دارد نفس صبح به‌گیسوی چراغ
رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل
تا به‌ کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ
که برشهاست بقدر تنکی‌ در دم تیغ
عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد
پشت در سینه نهان می‌کند اینجا خم تیغ
تا قضا آینهٔ مجمع امکان پرداخت
گردنی نیست‌که چون شمع نشد محرم تیغ
غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق
زخمها همچو نیامند همه توام تیغ
از قضا بیخبری‌، ورنه درین عرصهٔ وهم
سر فرمانبر تسلیم‌ ندارد غم تیغ
جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت
چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ
شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور
چون نیام تهی از خویش‌ گرفتم ‌کم تیغ
جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب
زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ
بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار
گریه خون ریختن است از مژهٔ بی‌نم تیغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق می‌زند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان ‌کم علف
از رونق ‌کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش‌ کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می‌برد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بی‌صفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست‌ که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفت‌گیر
مشتاق یک ‌صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی‌ که شرر پر نمی‌زند
ما پنبه می‌بریم به امید «‌لاتخف‌»
تمثال نقش پا هم ازین دشت‌ گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ‌ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
می‌لرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صف‌ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
رستن چه ممکنست زقید جهان لاف
وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف
از انفعال کوشش معذور ما مپرس
پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف
گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم
زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف
آخر ز خودفروشی اجناس ما و من
لب بستن است تخته نمودن دکان لاف
در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم
دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف
زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر
فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف
این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر
بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف
ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد
تا کی شود کسی طرف امتحان لاف
از آفت ایمن است سپردار خامشی
مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف
شور غبار ما به فنا نیز کم نشد
دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف
بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم
اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف