عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تعالی الله به رحمت شاد کردن بی گناهان را
خجل نپسندد آزرم کرم بی دستگاهان را
خوی شرم گنه در پیشگاه رحمت عامت
سهیل و زهره افشانده ز سیما روسیاهان را
زهی دردت که با یک عالم آشوب جگرخایی
دود در دل گدایان را و در سر پادشاهان را
به حرفی حلقه در گوش افگنی آزادمردان را
به خوابی مغز در شور آوری بالین پناهان را
ز شوقت بی قراری آرزو، خارا نهادان را
به بزمت لای خواری آبرو، پرویزجاهان را
به بزمت شادم اما زین خجالت چون برون آیم؟
که رشکم، در جحیم افگند، خلد آرامگاهان را
به دلها ریختی یکسر شکستن هم ز یزدان دان
که لختی بر خم زلف و کله زد، کجکلاهان را
بنازم خوبی خونگرم محبوبی که در مستی
کند ریش از مکیدن ها زبان عذرخواهان را
به می آسایش جانها بدان ماند که ناگاهان
گذر بر چشم افتد، تشنه لب گم کرده راهان را
ز جورش داوری بردم به دیوان،لیک زین غافل
که سعی رشکم از خاطر برد نامش گواهان را
گسست تار و پود پرده ناموس را نازم
که دام رغبت نظاره شد رسوانگاهان را
نشاط هستی حق دارد از مرگ ایمنم غالب
چراغم چون گل آشامد نسیم صبحگاهان را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت
راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت
لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد
کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت
چون اصل کار در نظر همنشین نبود
بیچاره خرده بر روش جستجو گرفت
در خلوتی گشود خیالم ره دعا
کز تنگی بساط نفس در گلو گرفت
شرمنده نوازش گردون نمانده ام
گر چاک دوخت، جامه به مزد رفو گرفت
با خویشتن چه مایه نظرباز بوده است؟
کز من دل مرا به هزار آرزو گرفت
گفتم خود از مشاهده بخشایش آورد
خوش باد حال دوست که حالم نکو گرفت
از یک سبوست باده و قسمت جدا جداست
جمشید جام برد و قلندر کدو گرفت
فرمانروا نگشت مسلمان به هیچ عصر
گر رفت مغ ز میکده، ترسا فرو گرفت
ایمان اگر به خوف و رجا کردم استوار
اخلاص در نمود وفایم دورو گرفت
هر فتنه در نشاط و سماع آورد مرا
گویی فلک به عربده هنجار او گرفت
رضوان چو شهد و شیر به غالب حواله کرد
بیچاره باز داد و می مشکبو گرفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد
ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن
بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود
چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن
به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
نسوزد بر خودم دل گر بسوزد برق خرمن را
که دانم آنچه از من رفت حق خوشه چین باشد
به پیر خانقه در روضه یکجا خوش توان بودن
به شرط آن که از ما باده وز شیخ انگبین باشد
جفاهای ترا آخر وفایی هست پندارم
درین میخانه صاف می به جام واپسین باشد
بری از شحنه دل تا خون بریزی بی گناهی را
نترسی از خدا آیین بی باکی نه این باشد
چه رفت از زهره با هاروت خاکم در دهن بادا
تو مریم باشی و کار تو با روح الامین باشد
از آن گردی که در راهش نشیند بر رخم غالب
چه خیزد چون هم از من رخ هم از من آستین باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
گر چنین ناز تو آماده یغما ماند
به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا
وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
هم به سودای تو خورشیدپرستم آری
دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد
در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید
گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند
ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست
آه از آن خسته که از پویه به ره واماند
بنده ای را که به فرمان خدا راه رود
نگذارند که در بند زلیخا ماند
مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع
سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند
بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم
کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند
در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز
مگذارید که ماتم زده تنها ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
باید ز می هر آینه پرهیز گفته اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
فصلی هم از حکایت شیرین شمرده ایم
آن قصه شکر که به پرویز گفته اند
خون ریختن به کوی تو کردار چشم ماست
مردم ترا برای چه خونریز گفته اند؟
گویم ز سوز سینه و گوید که این همه
تا خود نگشته آتش دل تیز گفته اند
نشکفت دل ز باد تو گویی دروغ بود
از نوبهار آنچه به پاییز گفته اند
انداخت خار در ره و انداز خوانده اند
انگیخت گرد فتنه و انگیز گفته اند
گفتا سخن ز بی سر و پایان نه زیرکی ست
با قیس ره نوردی شبدیز گفته اند
نازی به صد مضایقه عجزی به صد خوشی
گر از تو گفته اند ز ما نیز گفته اند
غالب ترا به دیر مسلمان شمرده اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود
مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت
به جان شکوه تغافل طراز باید بود
چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد
چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید
چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
کمر نهفته به تاراج خویش باید بست
شریک مصلحت سعی ناز باید بود
چو شوق بال گشاید توان به خود بالید
چو ناز جلوه گر آید نیاز باید بود
به صحن میکده سرمست می توان گردید
به کنج صومعه وقت نماز باید بود
به خون تپیده ذوق نگاه نتوان زیست
شهید آن مژه های دراز باید بود
نگه ز دیده بیدار جو که سائل را
به کدیه طالب درهای باز باید بود
چه بر ز راحت آزادگی خوری غالب؟
ترا که این همه با برگ و ساز باید بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دانست کز شهادتم امید حور بود
برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم
سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را
معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست
بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
نازم به امتیاز که بگذشتن از گناه
با دیگران ز عفو و به ما از غرور بود
ای آن که از غرور به هیچم نمی خری
زان پایه بازگوی که پیش از ظهور بود
درد دلم به حشر ز شدت نهفته ماند
خون باد ناله ای که هم آهنگ صور بود
دل از تو بود و تو پی الزام ما ز ما
بردی نخست آنچه ز جنس شعور بود
قطع پیام کردی و دانستم آشتی ست
دلاله خوبروی و دلم ناصبور بود
دادی صلای جلوه و غالب کناره کرد
کو بخش آن گدا که ز غوغا نفور بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود
که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود
چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم
نیست ممکن که روانی ز عبارت نرود
از حیا گیر نه از جور گر آن مایه ناز
کشته تیغ ستم را به زیارت نرود
وصل دلدار نه خلدست همان به، همدم
که نگویی سخن و عرض بشارت نرود
دل بدان گونه بپالای که در خواهش دید
دیده خون گردد و از دیده بصارت نرود
قصر و مهمانکده حاتم و کسری بگذار
نام از رفتن آثار عمارت نرود
حج درویش طمع پیشه نیرزد به قبول
تا که اندوخته کدیه به غارت نرود
تو به یک قطره خون ترک وضو گیری و ما
سیل خون از مژه رانیم و طهارت نرود
رمز بشناس که هر نکته ادایی دارد
محرم آنست که ره جز به اشارت نرود
زاهد از حور بهشتی به جز این نشناسد
که شود دستزد شوق و بکارت نرود
غالب خسته به کوی تو رهین تپشی ست
که به شاهی ننشیند به وزارت نرود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای شوق به ما عربده بسیار میاموز
ابرام به درویزه دیدار میاموز
از نغمه مطرب نتوان لخت دل افشاند
ای ناله پریشان رو و هنجار میاموز
صورتکده شد کلبه من سر به سر ای چشم
انگیختن نقش ز دیوار میاموز
همت ز دم تیشه فرهاد طلب کن
مجنون مشو و مردن دشوار میاموز
ای غمزه ز همطرحی نخچیر چه خیزد؟
رم شیوه آهوست به دلدار میاموز
منگر به سوی نعش من و لب مگز از ناز
جان دادن بیهوده به اغیار میاموز
با غنچه مگردان ورق بحث شکفتن
برداشتن پرده ز رخسار میاموز
طوطی شکرش طعمه و بلبل جگرش قوت
جان تازه کن از ناله و گفتار میاموز
از ذوق میان تو شدن سر به سر آغوش
بی مهر فن ماست به زنار میاموز
بلبل ز خراش رخ گلبرگ بیندیش
شغل نگه شوق به منقار بیاموز
سررشته هر کار نگهدار به مستی
آشفتگی طره به دستار میاموز
غالب هله کردار گزاران به کمینند
گفتم به تو آزاده رو و کار میاموز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
یقین عشق کن و از سر گمان برخیز
به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن
ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای
به دور باش تقاضای الامان برخیز
چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور
ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
تو دودی ای گله کام و زبان نه در خور تست
به دل فرو شو و از مغز استخوان برخیز
گر از کشاکش جا رفته ای خودی باقی ست
به ذوق آن که نباشی ازین میان برخیز
فناست آن که بدان کین ز روزگار کشی
غبار گرد و ازین تیره خاکدان برخیز
رقیب یافته تقریب رخ به پا سودن
ترا که گفت که از بزم سرگران برخیز؟
عیادت ست نه پرخاش تندخویی چیست؟
بیا و غمزده بنشین و لب گزان برخیز
سبوچه ای دهمت هر سحر ز می غالب
خدای را ز سر کوچه مغان برخیز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چون عکس پل به سیل به ذوق بلا برقص
جا را نگاه دار و هم از خود جدا برقص
نبود وفای عهد دمی خوش غنیمت ست
از شاهدان به نازش عهد وفا برقص
ذوقی ست جستجو چه زنی دم ز قطع راه
رفتار گم کن و به صدای درا برقص
سرسبز بوده و به چمن ها چمیده ایم
ای شعله در گداز خس و خار ما برقص
هم بر نوای جغد طریق سماع گیر
هم در هوای جنبش بال هما برقص
در عشق انبساط به پایان نمی رسد
چون گردباد خاک شو و در هوا برقص
فرسوده رسمهای عزیزان فرو گذار
در سور نوحه خوان و به بزم عزا برقص
چون خشم صالحان و ولای منافقان
در نفس خود مباش ولی بر ملا برقص
از سوختن الم ز شگفتن طرب مجوی
بیهوده در کنار سموم و صبا برقص
غالب بدین نشاط که وابسته که ای
در خویشتن ببال و به بند بلا برقص
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
بر لب یا علی سرای باده روانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفت بر ما آنچه خود ما خواستیم
وایه از سلطان به غوغا خواستیم
دیگران شستند رخت خویش و ما
تری دامن ز دریا خواستیم
دانش و گنجینه پنداری یکی ست
حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
چون به خواهش کارها کردند راست
خویش را سرمست و رسوا خواستیم
غافل از توفیق طاعت کان عطاست
مزد کار از کارفرما خواستیم
گر گنهکاریم واعظ گو مرنج
خواجه را در روضه تنها خواستیم
سینه چون تنگست پر خون بود دل
دیده خونابه پالا خواستیم
رفت و باز آمد هما در دام او
باز سر دادیم و عنقا خواستیم
هم به خواهش قطع خواهش خواستند
عذر خواهشهای بیجا خواستیم
قطع خواهشها ز ما صورت نداشت
همت از غالب همانا خواستیم