عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی می‌باشد
شیشه می می‌کشد اول زگداز دل تنگ
آگهی‌ گر نبود وحشت ازین دشت ‌کراست
آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر
شیشه‌ای نیست‌ که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهایی‌ام از بس به تأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه‌ گم ‌کرد به زنگ
بی تو از هستی من ‌گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس
یک خرابات قدح می‌کشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر می‌دمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل
پای تمثال من از آینه خورده‌ست به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکیده‌ست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا
سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمی‌شود طرف نرمخو درشتی دهر
به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باش‌که من
ز جیب خوبش فرورفته‌ام به‌کام نهنگ
به نیم چشم‌زدن وصل مقصد است اینجا
شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمی‌ارزد
گشاده‌رویی‌گوهر به خجلت دل تنگ
به ذوق‌کینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی می‌کشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز این‌که کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهان‌المکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست
فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
به‌کسب نی نفسی زن صفای دل درباب
گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوش‌کسان بودن از حیا دور است
نبسته است‌کسی پا به‌گردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل
که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ
عبرتی بیرون چکیده‌ست از فشار چشم تنگ
صدر استغنای یار آمادهٔ تعظیم ماست
یک قدم‌ گر بگذرپم از چوب دربانان ننگ
دهر بی‌باک‌ست اما قابل بیداد کیست
همت از مینا طلب درکوه بسیار است سنگ
فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست
ابر رحمت خضر می‌رویاند از صحرای بنگ
تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد
پر برون می‌آرد اینجا سعی منقار خدنگ
از هوس عمریست چون آیینه مژگان بسته‌ایم
کم نگردد از سر ما سایهٔ دیوار زنگ
خاک می‌لیسد دم بیدستگاهی لاف مرد
سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ
گرمی آغوش بیرنگی برودت مایه نیست
همچو بوی‌گل چه شد زیر پرم نگرفت رنگ
چشم بدمست‌ که زد بر سنگ مینای مرا
کز غبارم تا قیامت صوت خیزاند ترنگ
امتحان هستی از دل رونق تحقیق برد
از نفس‌کردیم آخر خانهٔ آیینه تنگ
آسمان بیدل ندانم تا کجا می‌راندم
این فلاخن می‌زند عمریست از دورم به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است
غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن
بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح‌ گر ز محمل عجزیم چاره نیست
باید نفس ‌کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه‌ گرد کند رفتن بهار
خجلت نیاز بیهده‌ کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط
نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست
صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع
افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید
ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد
حرفی‌کشیده‌ایم به‌گوش شکست رنگ
بیدل‌ کجاست فرصت ‌گامی در این چمن
چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
مگو پیام وفا جسته‌جسته دارد رنگ
هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ
به عالمی ‌که خیال تو می‌کند جولان
غبار هم چو شفق دسته‌دسته دارد رنگ
هوای وادی شوق تو بسکه‌ گلخیز است
چو شمع خار به پاگر شکسته دارد رنگ
نه ‌گل شناسم و نی غنچه این‌قدر دانم
که جلوهٔ تو به دلهای خسته دارد رنگ
هوس هزارگل و لاله‌گو بهم ساید
کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ
برون نرفته زخود سیر خود چه امکانست
شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ
طرب‌پرستی از افسردگی برآ بیدل
که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ
چون ‌گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوه‌ات بس است
تا غنچه است‌گل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوه‌ات که بهشت امیدهاست
گل‌ کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیش‌کو
اینجاست بی‌بقا گل و بی‌اعتبار رنگ
هر برگ ‌گل ز صبح دگر می‌دهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت‌ گذشت
گو خاک جوش‌گل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشانده‌ایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شسته‌ایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغ‌گل نمی‌کند از لاله‌زار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال می‌زند
گر بسملم‌ کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل ‌کجاست ساغر دیگر درین بساط
گردانده‌ام‌ چو رنگ به رفع خمار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود
تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد
هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست
ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
کعبهٔ دل‌گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ
می‌دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ
محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک
کم نمی‌باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ
عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر
دشت هم از کوه پر کرده‌ست دامانش ز سنگ
حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب
عاشقان چون شعله می‌بینند عریانش ز سنگ
آسمان مشکل‌ گره از دانهٔ ما واکند
گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ
اعتباراست اینکه ما را دشمن ما می‌کند.
سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ
سختی ایام در خورد قبول طبع کیست
چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ
حسن‌ کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس
بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ
سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین
گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ
یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل
نیست ممکن ‌گر ببندی راه جولانش ز سنگ
مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفت‌پرور است
آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ
نیست آسان ره به‌کهسار ملامت بردنت
دانه می‌چینند همچون‌کبک‌، مرغانش ز سنگ
تا ز غفلت نشکنی دل گوشه‌گیر جیب توست
شیشه را در سنگ می‌دارند پنهانش ز سنگ
آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم
بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل‌ که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفته‌ست لب گل
عمریست‌ که‌ گم‌گشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنون‌خیز پرافشانی کاهی‌ست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل‌ که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست‌ که او زد به تغافل
بیدل همه‌جا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه‌ کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئه‌گداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش‌ که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل‌ که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش‌ گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله‌ کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ‌ گره بستهٔ‌ نازیست
اشکی است‌ گریبان‌ در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم‌ گشته فتادیم
کردیم تماشای‌ گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان ‌کرد توکّل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
سنگی چو گوهر، بستیم بر دل
از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل
رحمت گشوده‌ست آغوش حاجات
درهاست اینجا مشتاق سایل
چون شمع ما را با عجز نازیست
سر بر هواییم تا پاست درگل
رسوایی و عشق‌، مستوری و حسن
مجنون و صحرا، لیلی و محمل
نی دهر بالید، نی خلق جوشید
چندانکه جستیم دل بود در دل
بی‌پا روانی‌، بی‌پر پریدن
این باغ رنگیست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنم‌کمین است
چشمی به نم‌گیر، ای خنده مایل
گر مرد جاهی جا گرم‌ کم‌ کن
خواهد عرق‌کرد رخشت به منزل
چون سایه هر چند بر خاک سودیم
خط جبینها کم‌ گشت زایل
یکسر چو تمثال حیران خویشم
با غیرکس نیست اینجا مقابل
شخص حبابم از ما چه آید
ضبط نفس هم اینجاست مشکل
ما و من خلق هذیان نوایی‌ست
از حق مپرسید مست است باطل
چون اشک رنگی بستیم آخر
خونها غرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستی
آزاد طبعان گفتند بگسل
نی مطلبی بود، نی مدعایی
ما را به هر رنگ‌کردند بیدل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
سعی روزی‌کاهش است ای بیخبر چشمی بمال
آسیاها شد درین سودا تنک‌تر از سفال
از کدورت رست طبعی‌ کز تردد دست بست
آب خاک آلوده را آرام می‌سازد زلال
دستگاه جاه‌، اصلش واضع شور و شر است
می‌خروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است
غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس
آب گوهر می‌زند موج از زبان بی‌سؤال
با عرق یارب نیفتد کار غیرت‌زای مرد
الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال
می‌کند بی‌کاریت نقاش عبرتگاه شرم
چون شود افسرده‌روها سازد اخگر از زگال
حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض
بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال
خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام
ای سحر زین یکدودم چندانکه می‌خواهی ببال
انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر
عاشق بخت سیه می‌باشد این جا خال خال
گامی از خود رفته‌ام وقتی به یاد گیسویی
نقش چینم تا کنون بو می‌کنم ناف غزال
از عدم هستی و از هستی عدم گل می‌کند
بالها در بیضه دارد بیضه‌ها در زبر بال
انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع
تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشرت سالگره تا کی‌ات ای غفلت فال
رشته‌ای هست‌که لب می‌گزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی
کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتاده‌ست اینجا
عالم ازکام و زبان عرصهٔ‌کوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش‌ کبر و حسد است
تب این‌کوه به جز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد
زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد
ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چه‌کند
عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که می‌پردازد
بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است
چون به معراج رسد طالب نقص است‌کمال
عشق بیخود ز خودم می‌برد و می‌آرد
رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
به‌که چون شمع به سر قطع‌کنی راه ادب
تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است
چه‌کند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال
ریشه‌واری‌ به ‌نظر کاشته‌ام همچو هلال
قانعم زین چمنستان به رگ و برگ ‌گلی
از تبسم لبی انباشته‌ام همچو هلال
عاقبت سرکشی‌ام سجده فروشیها کرد
در دم تیغ سپر داشته‌ام همچو هلال
نشود عرض ‌کمالم‌ کلف چهرهٔ عجز
در بغل آینه نگذاشته‌ام همچو هلال
سقف‌ کوتاه فلک معرض رعنایی نیست
از خمیدن علم افراشته‌ام همچو هلال
ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد
آسمان بر مژه برداشته‌ام همچو هلال
بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو
شام را هم سحر انگاشته‌ام همچو هلال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل
که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است‌ کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله می‌جوشیم چون موج
تپش خون‌ کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم
چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید
هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید
چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل ‌کسی محتاج‌ کس نیست
همین کار دل افتاده‌ست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمی‌دانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی
بود چون اشک سر تا پای ما دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ز من عمریست می‌گردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا می‌گدازد
من و رازی‌که نتوان‌گفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم‌ گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت‌ کرد بر ما نازها دل
نفس آیینه را زنگار یأس است
ز هستی باخت امید صفا دل
به رنگ لاله نقد دیگرم نیست
مگر از داغ خواهد خونبها دل
تپش‌گم‌کرده اشکی ناتوان چشم
گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بنیاد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت
مبادا آب‌ گردد از حیا دل
در آن معرض‌ که جوشد شور محشر
قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید
خیالی داشتم‌ گم‌ گشت با دل
فسردن بیدل از بیدردی‌ام نیست
چو موج‌ گوهر‌م در زیر پا دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل
روزگاری شد به ‌کار عشق حیرانست دل
سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس
می‌شود روشن‌ که از هستی پشیمانست دل
خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست
بام و در می‌فهمد و غافل‌ که ویرانست دل
فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ‌ نیست
دامن بر چیدهٔ چندین گریبانست دل
پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن
چشم‌ گر وا می‌کنی عیب نمایانست دل
حسن مطلق بی‌نیاز از احتمالات دویی‌ست
وهم می‌داند که از آیینه دارانست دل
دیدهٔ یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است
در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل
راه ناپیدا و جست‌وجو پر افشان هوس
گرد مجنون تاکجا تازد بیابانست دل
با همه آزادی از الفت گریبان می‌دریم
درکجا نالد نفس زین غم‌که زندانست دل
حسن می‌آید برون تا حشر در رنگ نقاب
از تکلّف هر چه می‌پوشیم عریانست دل
مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن
در خیال‌آباد خود روزی دو مهمانست دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل
دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن
پاس مطلب آتشی داده‌ست در چنگش ز دل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است
تا به لب صد نردبان می‌بندد آهنگش ز دل
دقتی دارد خرام کاروان زندگی
چون نفس باید شمردن‌ گام و فرسنگش ز دل
ناله‌واری گل کند کاش از چکیدنهای اشک
می‌زنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است
تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل
خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت
ای ‌خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل
غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط
می‌رسد آواز پای رفتن رنگش ز دل
در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست
بر نمی‌آرد چه سازد وحشت لنگش ز دل
شوخی طاووس این‌گلشن برون بیضه نیست
آسمان برمی‌کشد عمریست نیرنگش ز دل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت
گفت آن سازی ‌که نتوان یافت آهنگش ز دل
لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست
از فضولی اینقدر من کرده‌ام تنگش ز دل
چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن
آن ترازویی‌ که باشد در نظر سنگش ز دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
به پیری ‌گشته حاصل از برای من فراغ دل
سحر شد روغن دیگر نمی‌خواهد چراغ دل
قناعت در مزاج همت مردان نمی‌باشد
فلک هم ساغری دارد اگر باشد دماغ دل
خمستان فلک صد نوبت صهبا تهی دارد
ولی از بی‌دماغی تر نشد کام ایاغ دل
همای عزتی پر می‌زند آن سوی اوهامت
کم پرواز عنقا گیر اگر گیری‌ کلاغ دل
نه دنیا جهد می‌خواهد نه عقبا هوش می‌کاهد
دلی در خویش‌ گم‌ گشته‌ست و می‌پرسد سراغ دل
حریفان از شکست رنگ شمع آواز می‌آید
که ما را عاقبت زین بزم باید برد داغ دل
هزار آغوش واکرده است رنگ ناز یکتایی
جز این‌ گل نیست بیدل هر چه می‌روید ز باغ دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
از شوخی فضولی ما داشت عار وصل
آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل
چشمی به خود گشوده‌ام و رفته‌ام ز خویش
ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل
قاصد نوید وعدهٔ دلدار می‌دهد
ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل
رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد
مردیم در فراق و نیامد به کار وصل
مژگان صفت موافقت خلق حیرتست
اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل
جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست
هجران کجاست تا نکند خارخار وصل
انجام سور بدتر از آغاز ماتم است
ای قدردان امن مکن اختیار وصل
چندین مراد جام تمنا به سنگ زد
یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل
با نام محض صلح کن از ربط دوستان
واو است و صاد و لام درین روزگار وصل
خلق از گزند یکدگر ایمن نمی‌زیند
باور مدار این همه در مور و مار وصل
بیدل به زور راست نیاید موافقت
عضو بریده راست بریدن دوبار وصل