عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از حد گذشت جلوه فروهل نقاب را
زین تیره روز تر مپسند آفتاب را
معذورمی ایصنم همه گر تندی است وجور
مستی و از خطا نشناسی صواب را
میگفت دل چو میزدمش بوسه بر دهان
باید کشید تلخی این شکر اب را
تا شست چشم مست تو تیر و کمان گرفت
از چشم فتنه برد تمنای خواب را
گفتم میانه دولت چیست گفت هیچ
ای من ببوسم آن لب شیرین جواب را
بردی چو هوش من ز سر ایدوست دستگیر
دانی که اختیار نباشد خراب را
هرگز درم درآید و پندارمش که اوست
چون تشنه ای که آب شمارد سراب را
رشگ آیدم که افتد از او سایه بر زمین
ای آسمان دریچه به بند آفتاب را
زاهد ز ذوق حور برقص است و در نماز
دیگر مگو که عشق نباشد دواب را
نیر شکیب از او بتغافل توان نمود
از یاد تشنه گر بتوان برد آب را
زین تیره روز تر مپسند آفتاب را
معذورمی ایصنم همه گر تندی است وجور
مستی و از خطا نشناسی صواب را
میگفت دل چو میزدمش بوسه بر دهان
باید کشید تلخی این شکر اب را
تا شست چشم مست تو تیر و کمان گرفت
از چشم فتنه برد تمنای خواب را
گفتم میانه دولت چیست گفت هیچ
ای من ببوسم آن لب شیرین جواب را
بردی چو هوش من ز سر ایدوست دستگیر
دانی که اختیار نباشد خراب را
هرگز درم درآید و پندارمش که اوست
چون تشنه ای که آب شمارد سراب را
رشگ آیدم که افتد از او سایه بر زمین
ای آسمان دریچه به بند آفتاب را
زاهد ز ذوق حور برقص است و در نماز
دیگر مگو که عشق نباشد دواب را
نیر شکیب از او بتغافل توان نمود
از یاد تشنه گر بتوان برد آب را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
مده بباد سر زلف عنبر آسارا
روا مدار پریشانی دل ما را
ببند دیده چو مجنون زهرچه جز رخ دوست
اگر مطالعه خواهی جمال لیلی را
چه جای ضعف من ناتوان که قوت عشق
زآسمان بزمین آورد مسیحا را
گذشت وعده وصل ایصبا ببین بخدا
که برکشید بدام آنغزال رعنا را
بتی که سر نشناسد ز پا کجا داند
چه حالتست اسیران بی سر و پا را
نظر خطاست بدیوار مهوشان کاینقوم
بسحر غمزه ببندند چشم بینا را
روا مدار پریشانی دل ما را
ببند دیده چو مجنون زهرچه جز رخ دوست
اگر مطالعه خواهی جمال لیلی را
چه جای ضعف من ناتوان که قوت عشق
زآسمان بزمین آورد مسیحا را
گذشت وعده وصل ایصبا ببین بخدا
که برکشید بدام آنغزال رعنا را
بتی که سر نشناسد ز پا کجا داند
چه حالتست اسیران بی سر و پا را
نظر خطاست بدیوار مهوشان کاینقوم
بسحر غمزه ببندند چشم بینا را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
جدا از چشم او تن در تب زجان بر لبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گیرم اندر دل پر درد هزاران غم از اوست
داوری پیش که آرم که همه عالم از اوست
شادی خاطر او باد زما یکسان است
دل اگر غمزده از دوست وگر خرم ازوست
خون بده جای می کهنه مرا ای ساقی
شادی آنکه غمی تازه مرا هردم ازوست
زلف مشگین تو را کوتهی عمر مباد
گرچه زخم دل آشفته ما درهم ازوست
بنده خود کیست که با خواجه بانکار آید
تیغ از او بنده از او زخم از او مرهم ازوست
آنکه در عمر زظلمات سکندر میجست
مژده ای خضر که در زلف خم اندر خم ازوست
یا رب آن افعی بیجان بسر دانه خال
که رها کرد که مرغ دل مارارم ازوست
آنکه داد دل ما زان لب میگون گیرد
خط سبز است که پشت دل ما محکم ازوست
شب سر زلف تو آشفته مگر مستی خواب
که نسیم سحر امروز مسیحا دم ازوست
بس نه من در ضلب آنرخ گندم گونم
کاین سرشتی است که در آب گل آدم ازوست
لاوه زین پیش مزن طعنه بزنار کشیش
مگر این طره دستار تو زاهد کم ازوست
زاهد از رمز لب و نکته باریک میان
چه تمتع برد اسرار نهان مبهم ازوست
نیرا دل زغم دور جهان تنگ مدار
شادی روی حبیبی که جهان خرم ازوست
نور ذات ازلی مظهر آیات علی
که در احیای مسیحا نفسی مریم ازوست
داوری پیش که آرم که همه عالم از اوست
شادی خاطر او باد زما یکسان است
دل اگر غمزده از دوست وگر خرم ازوست
خون بده جای می کهنه مرا ای ساقی
شادی آنکه غمی تازه مرا هردم ازوست
زلف مشگین تو را کوتهی عمر مباد
گرچه زخم دل آشفته ما درهم ازوست
بنده خود کیست که با خواجه بانکار آید
تیغ از او بنده از او زخم از او مرهم ازوست
آنکه در عمر زظلمات سکندر میجست
مژده ای خضر که در زلف خم اندر خم ازوست
یا رب آن افعی بیجان بسر دانه خال
که رها کرد که مرغ دل مارارم ازوست
آنکه داد دل ما زان لب میگون گیرد
خط سبز است که پشت دل ما محکم ازوست
شب سر زلف تو آشفته مگر مستی خواب
که نسیم سحر امروز مسیحا دم ازوست
بس نه من در ضلب آنرخ گندم گونم
کاین سرشتی است که در آب گل آدم ازوست
لاوه زین پیش مزن طعنه بزنار کشیش
مگر این طره دستار تو زاهد کم ازوست
زاهد از رمز لب و نکته باریک میان
چه تمتع برد اسرار نهان مبهم ازوست
نیرا دل زغم دور جهان تنگ مدار
شادی روی حبیبی که جهان خرم ازوست
نور ذات ازلی مظهر آیات علی
که در احیای مسیحا نفسی مریم ازوست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در کار عشق حاجت تیغ و خدنگ نیست
خصمی که دل بصلح دهد جای جنگ نیست
طفلان بهایهوی کشندم بسوی دشت
کاندر خور جنون تو در شهر سنگ نیست
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بدر شتاب که جای درنگ نیست
آئین قهر و مهر زمستان او مپرس
در کام ما تفاوت شهد و شرنگ نیست
گر دل زبون چشم تو گردید صعوه را
دل باختن زجلوه شهباز ننگ نیست
خواهد چه رنگ دیگرم این عشق پرفسون
بالاتر از سیاهی موی تو رنگ نیست
در عمر قانعم زدهانت ببوسه ای
رحمی که عیش کس چو من ایخواجه تنگ نیست
تن ده دلا بمرگ که زلف و رخ بتن
کمتر ز بحر قلزم و کام نهنگ نیست
گو نام خود ز دفتر اهل نظر بشوی
آنرا که چشم بر صنمی شوخ و شنگ نیست
نیر مباش غره که صوفی بغار شد
هر خفته ای فنه کوهی پلنگ نیست
خصمی که دل بصلح دهد جای جنگ نیست
طفلان بهایهوی کشندم بسوی دشت
کاندر خور جنون تو در شهر سنگ نیست
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بدر شتاب که جای درنگ نیست
آئین قهر و مهر زمستان او مپرس
در کام ما تفاوت شهد و شرنگ نیست
گر دل زبون چشم تو گردید صعوه را
دل باختن زجلوه شهباز ننگ نیست
خواهد چه رنگ دیگرم این عشق پرفسون
بالاتر از سیاهی موی تو رنگ نیست
در عمر قانعم زدهانت ببوسه ای
رحمی که عیش کس چو من ایخواجه تنگ نیست
تن ده دلا بمرگ که زلف و رخ بتن
کمتر ز بحر قلزم و کام نهنگ نیست
گو نام خود ز دفتر اهل نظر بشوی
آنرا که چشم بر صنمی شوخ و شنگ نیست
نیر مباش غره که صوفی بغار شد
هر خفته ای فنه کوهی پلنگ نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
امروز خرمن گل و نسرین و سوسنست
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زینهار ایدل از آن غمزه که شمشیر بدست است
باحذر باش که از مست کسی طرف نبستهست
کس چه سان از تو برد جان که زدنباله حشمت
حشم ناز و فنون تا نگری دست بدست است
کام من از تو همین بس که بپای تو نهم سر
که مرا پایه ز اندازه بالای تو پست است
نیست از پیچش موی تو مرا روی رهائی
کاین بلائی است که یابند من از روز الست است
پاس خوددار که در عهد تو هر خون که بریزد
مردم از چشم تو بیند که خطا شیوه مست است
اینهمه حلقه و چین و گره و بند چه حاجت
هرچه خواهی بکن ایزلف کست دست نبسته است
همه شب می نبرد خواب زاندیشه جهانرا
کآخر اینفتنه که برخواست کیش رأی نشست است
لوحش الله که نگاه کچت از گوشه ابرو
راست چون تیر کماندار رها کرده و شست است
نیر آخر کشدم غیرت آنخال که دانم
خفته در کنج لبش چون مگس قندپرست است
باحذر باش که از مست کسی طرف نبستهست
کس چه سان از تو برد جان که زدنباله حشمت
حشم ناز و فنون تا نگری دست بدست است
کام من از تو همین بس که بپای تو نهم سر
که مرا پایه ز اندازه بالای تو پست است
نیست از پیچش موی تو مرا روی رهائی
کاین بلائی است که یابند من از روز الست است
پاس خوددار که در عهد تو هر خون که بریزد
مردم از چشم تو بیند که خطا شیوه مست است
اینهمه حلقه و چین و گره و بند چه حاجت
هرچه خواهی بکن ایزلف کست دست نبسته است
همه شب می نبرد خواب زاندیشه جهانرا
کآخر اینفتنه که برخواست کیش رأی نشست است
لوحش الله که نگاه کچت از گوشه ابرو
راست چون تیر کماندار رها کرده و شست است
نیر آخر کشدم غیرت آنخال که دانم
خفته در کنج لبش چون مگس قندپرست است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
لوحش الله صنما اینچه دهانست و لبست
خوشه چینان بهم آئید که وقت رطبست
نه در اندیشه فردا و نه در حسرت دوش
الله الله شب وصل تو چه فرخنده شب است
در قیامت می کوثر ز تو باد ایزآمد
مستی اشتر بختی نه زآب عنب است
شکر است آن نه تکلم رطبست آن نه دهان
نمکست آن نه تبسم عسل است آن نه لب است
سرو سرکش اگر اینقامت رعنا بیند
پیش رفتار تو از پای نیفتد حطب است
بیمهابا مگذر از سرم ایشوخ عراق
زاب چشمم بحذر باش که شطالعربست
ایکه گفتی سپر از پنجه خوبان مفکن
دیگری جو که مرا جیب تهورقصب است
مشکل آنست که هر حادثه را سببی است
جز ملال تو که از صحبت ما بی سبب است
شب هجران تو شدم بخیالی آری
خسته را لذت خمیازه تقاضای تب است
گبرم از مام و بدر بی خبر آئی بر من
با رقیبت چه توان کرد که داء العصب است
با مده دل به بتان یا چو دهی حوصله کن
خانه آتش نکند آنکه حصارش قصب است
چونکه مقصود توئی راه چه دشوار و چه سهل
پرسش بادیه و کوه نه شرط طلب است
من بعمدانه در ایندا بره سرگردانم
از سر موی توام بند بپای ادب است
ایدل آماده پیکان سر مژگان باش
که نهان بامنش آهسته نگاهی عجب است
وقت آن است که سرمست بگلزار آئی
خاصه امروز که عید است و زمان طرب است
مایه عیش و تنعم همه جمع است ولی
باغ بیروی دل افروز تو زندان شب است
کوی سبقت چه عجب گر برم از فارس فارس
که مرا ارث فصاحت زامیر عربست
آنمهین صادر اول که بدیوان بقاست
فرد آخر که ز طومار عمل منتخب است
نیّر اندر دو جهان این شرفم بس که مرا
اکتساب حسب از آن شه عالی نسب است
خوشه چینان بهم آئید که وقت رطبست
نه در اندیشه فردا و نه در حسرت دوش
الله الله شب وصل تو چه فرخنده شب است
در قیامت می کوثر ز تو باد ایزآمد
مستی اشتر بختی نه زآب عنب است
شکر است آن نه تکلم رطبست آن نه دهان
نمکست آن نه تبسم عسل است آن نه لب است
سرو سرکش اگر اینقامت رعنا بیند
پیش رفتار تو از پای نیفتد حطب است
بیمهابا مگذر از سرم ایشوخ عراق
زاب چشمم بحذر باش که شطالعربست
ایکه گفتی سپر از پنجه خوبان مفکن
دیگری جو که مرا جیب تهورقصب است
مشکل آنست که هر حادثه را سببی است
جز ملال تو که از صحبت ما بی سبب است
شب هجران تو شدم بخیالی آری
خسته را لذت خمیازه تقاضای تب است
گبرم از مام و بدر بی خبر آئی بر من
با رقیبت چه توان کرد که داء العصب است
با مده دل به بتان یا چو دهی حوصله کن
خانه آتش نکند آنکه حصارش قصب است
چونکه مقصود توئی راه چه دشوار و چه سهل
پرسش بادیه و کوه نه شرط طلب است
من بعمدانه در ایندا بره سرگردانم
از سر موی توام بند بپای ادب است
ایدل آماده پیکان سر مژگان باش
که نهان بامنش آهسته نگاهی عجب است
وقت آن است که سرمست بگلزار آئی
خاصه امروز که عید است و زمان طرب است
مایه عیش و تنعم همه جمع است ولی
باغ بیروی دل افروز تو زندان شب است
کوی سبقت چه عجب گر برم از فارس فارس
که مرا ارث فصاحت زامیر عربست
آنمهین صادر اول که بدیوان بقاست
فرد آخر که ز طومار عمل منتخب است
نیّر اندر دو جهان این شرفم بس که مرا
اکتساب حسب از آن شه عالی نسب است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر باده کشانرا طرب از باده ناب است
روی تو بصد بار مرا به ز شراب است
دل رفت مرا خرقه و سجاده و تسبیح
در دجله بریزید که بغداد خراب است
هین دفتر دانائی من پاک بشوئید
کاین صفحه رخسار مرا به ز کتاب است
با من که بدریا زده ام شنعت تکفیر
تهدید بط ای مدعیان با شط آب است
صد چونمن اگر سوزد از این شعله تو خوشباش
من بیم تو دارم مثل سیخ و کباب است
می باد گران نوشد و با من بستیزد
از دست که نالم که مرا بخت بخوابست
مشکل من از ایندر ببرم جان بسلامت
من پیر و هنوز عشق تو را عهد شباب است
از چشم تو قهرم که ببوسی ندهد صلح
داند که میان من و لعلت شکراب است
عمرم همه با وعده فردای تو سر شد
چون تشنه که پویان پی دریای سرابست
شب عهد گذارد که دگر بیتو نخوابم
چون روز شود گویدم اینها همه خواب است
تا زنده ام ای گل هوس سنبل مویت
از چشمه چشمم نرود ریشه در آب است
روزی بغلط تیر نگاهی بمن انداز
کاینکار خطائی است که خوشتر ز صوابست
تا دیو نظر بر مه رویش نبرد راه
مژگان درازش بکمین تیر شهاب است
نیر کرم داور دین بدرقه ماست
در محکمه عدل چه پرواری حساب است
یاران طرب ما ز رخ ساقی حوض است
گر باده گشانرا طرب از باده ناب است
روی تو بصد بار مرا به ز شراب است
دل رفت مرا خرقه و سجاده و تسبیح
در دجله بریزید که بغداد خراب است
هین دفتر دانائی من پاک بشوئید
کاین صفحه رخسار مرا به ز کتاب است
با من که بدریا زده ام شنعت تکفیر
تهدید بط ای مدعیان با شط آب است
صد چونمن اگر سوزد از این شعله تو خوشباش
من بیم تو دارم مثل سیخ و کباب است
می باد گران نوشد و با من بستیزد
از دست که نالم که مرا بخت بخوابست
مشکل من از ایندر ببرم جان بسلامت
من پیر و هنوز عشق تو را عهد شباب است
از چشم تو قهرم که ببوسی ندهد صلح
داند که میان من و لعلت شکراب است
عمرم همه با وعده فردای تو سر شد
چون تشنه که پویان پی دریای سرابست
شب عهد گذارد که دگر بیتو نخوابم
چون روز شود گویدم اینها همه خواب است
تا زنده ام ای گل هوس سنبل مویت
از چشمه چشمم نرود ریشه در آب است
روزی بغلط تیر نگاهی بمن انداز
کاینکار خطائی است که خوشتر ز صوابست
تا دیو نظر بر مه رویش نبرد راه
مژگان درازش بکمین تیر شهاب است
نیر کرم داور دین بدرقه ماست
در محکمه عدل چه پرواری حساب است
یاران طرب ما ز رخ ساقی حوض است
گر باده گشانرا طرب از باده ناب است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
زلف سرکش بین که پروای پریشانیش نیست
می دهد دلها به باد و چین به پیشانیش نیست
گشت زارم ای مسلمانان به فریادم رسید
چشم کافر دل که بوئی از مسلمانیش نیست
عقل رفت ار صبر بر غارت رود نبود شگفت
امن معدوم است در ملکی که سلطانیش نیست
کشتی ابرو خال کشتیبان و گیسو بادبان
دل مسافر حسن دریائی که پایانیش نیست
عشق سلطان قوی دل ناتوانی پس ضعیف
سرگرانیهای او دردی که درمانیش نیست
صد هزاران دل به تاری بسته جولان می دهد
بابلی چشمی که در سحر و فسون ثانیش نیست
سست پیمان است و با اغیار نارد سر وفا
گرچه این هم نیز دور از سست پیمانیش نیست
چونکه جانان می رود ای جان تو هم بربند رخت
بار دوش تن بود جانی که جانانیش نیست
حسن آنسوتر گذشته است از سخندانی تو را
ورنه نیر اعتراضی در سخندانیش نیست
می دهد دلها به باد و چین به پیشانیش نیست
گشت زارم ای مسلمانان به فریادم رسید
چشم کافر دل که بوئی از مسلمانیش نیست
عقل رفت ار صبر بر غارت رود نبود شگفت
امن معدوم است در ملکی که سلطانیش نیست
کشتی ابرو خال کشتیبان و گیسو بادبان
دل مسافر حسن دریائی که پایانیش نیست
عشق سلطان قوی دل ناتوانی پس ضعیف
سرگرانیهای او دردی که درمانیش نیست
صد هزاران دل به تاری بسته جولان می دهد
بابلی چشمی که در سحر و فسون ثانیش نیست
سست پیمان است و با اغیار نارد سر وفا
گرچه این هم نیز دور از سست پیمانیش نیست
چونکه جانان می رود ای جان تو هم بربند رخت
بار دوش تن بود جانی که جانانیش نیست
حسن آنسوتر گذشته است از سخندانی تو را
ورنه نیر اعتراضی در سخندانیش نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چند برد زاهد انتظار قیامت
گو ز قیامت گذشت جلوه قامت
دل زقیامت براستی نتوان کند
گو بسر ما رود هزار قیامت
بست نگاه تو چشم عارف و عامی
سحر بتابید بر فنون کرامت
دل چه سلامت بدور چشم تو بیند
ایخم ابرو سر تو باد سلامت
خون بود آیت ز زخم ماهی دریا
سرخی چشمت بخون ماست علامت
آهوی وحشی است دل ز دیده میفکن
صید چو رفت از نظر چه سود ندامت
سرو قدی راست کرد تا بخرامد
پیش تو در گل فکند رحل اقامت
تیر نگاهی اگر ز چشم تو گم شد
خون نشد ایشوخ جان ببر بغرامت
عشق و ملامت کشی دو یار قدیمند
لطف مبر از من ایخدنگ ملامت
پای نگارین مکش ز دیده نیر
کز همه بیمهریست و از تو کرامت
گو ز قیامت گذشت جلوه قامت
دل زقیامت براستی نتوان کند
گو بسر ما رود هزار قیامت
بست نگاه تو چشم عارف و عامی
سحر بتابید بر فنون کرامت
دل چه سلامت بدور چشم تو بیند
ایخم ابرو سر تو باد سلامت
خون بود آیت ز زخم ماهی دریا
سرخی چشمت بخون ماست علامت
آهوی وحشی است دل ز دیده میفکن
صید چو رفت از نظر چه سود ندامت
سرو قدی راست کرد تا بخرامد
پیش تو در گل فکند رحل اقامت
تیر نگاهی اگر ز چشم تو گم شد
خون نشد ایشوخ جان ببر بغرامت
عشق و ملامت کشی دو یار قدیمند
لطف مبر از من ایخدنگ ملامت
پای نگارین مکش ز دیده نیر
کز همه بیمهریست و از تو کرامت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
هوسم کشد نگارا ز حلاوت عتیبت
که بذوق دل ببوسم ز دهان دلفریبت
من اگر گنه ندارم تو بهانه گیر بر من
صنما که انس دارم بعتاب بی حسیبت
دل ساده لوح ما را بکمند مورچه حاجت
که بعشوه چو طفلان بخورد فریب سیبت
تو صنم گذشته زان بکمال لطف و خوبی
که دهد مشاطه زینت بنگار رنگ و زیبت
نه همین رقیب گفتت که بمدعی دهی دل
تو که خود بما نسازی چه شکایت از رقیبت
گنه از ادیب باشد که وفا نداد یادت
خود از اینحدیث ما را گله هاست با ادیبت
تو برفتی و برآنم که زجان وداع جویم
بچه کارم آید آنجان که نرفت در رکیبت
زخیال خویش باری دلمن بخواب خوشکن
چو امید نیست دیگر که ببینم عنقریبت
نه بخویش واگذارد دل ناشکیب ما را
نه بلا به نرم گردد دل سخت پرشکیبت
عجب است اگر نبازی دل خود بخویش جانا
چو در آبگینه بینی بشمائل عجیبت
تو بروز و شب برآنی که بخویشتن ببالی
گل من تو را چه پروا که بسوخت عندلیبت
سر خویش دار نیّر چو بکوی او نهی پا
که غرور بر نیارد ز فراز بر نشیبت
که بذوق دل ببوسم ز دهان دلفریبت
من اگر گنه ندارم تو بهانه گیر بر من
صنما که انس دارم بعتاب بی حسیبت
دل ساده لوح ما را بکمند مورچه حاجت
که بعشوه چو طفلان بخورد فریب سیبت
تو صنم گذشته زان بکمال لطف و خوبی
که دهد مشاطه زینت بنگار رنگ و زیبت
نه همین رقیب گفتت که بمدعی دهی دل
تو که خود بما نسازی چه شکایت از رقیبت
گنه از ادیب باشد که وفا نداد یادت
خود از اینحدیث ما را گله هاست با ادیبت
تو برفتی و برآنم که زجان وداع جویم
بچه کارم آید آنجان که نرفت در رکیبت
زخیال خویش باری دلمن بخواب خوشکن
چو امید نیست دیگر که ببینم عنقریبت
نه بخویش واگذارد دل ناشکیب ما را
نه بلا به نرم گردد دل سخت پرشکیبت
عجب است اگر نبازی دل خود بخویش جانا
چو در آبگینه بینی بشمائل عجیبت
تو بروز و شب برآنی که بخویشتن ببالی
گل من تو را چه پروا که بسوخت عندلیبت
سر خویش دار نیّر چو بکوی او نهی پا
که غرور بر نیارد ز فراز بر نشیبت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آن نه زلفیست که پیچیده بدور ذقن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
نوش لب یار نیم خند است
دوشان دلان بهار قند است
عاشق چکند که دل نبازد
کان کودک شوخ دلپسند است
بی خود زقفای تو نپویم
یک گردن و صد هزار بند است
جانهای بلب رسیده داند
در کشور حسن بوسه چند است
کوتاه کنم حدیث زلفت
تا چشم همیرود کمند است
تیری و دو صد شانه در پیش
نازی و دو صد نیازمند است
آهسته رو ای شه سواران
صد قافله دل پی سمند است
سروار بتو سر فرو نیارد
پیداست که قامتش بلند است
سیلاب ز سرگذشت و نه نشست
آتش که بجان مستمند است
دردا که طبیب را خبر نیست
زنیدرد که بر تن نژند است
دوشان دلان بهار قند است
عاشق چکند که دل نبازد
کان کودک شوخ دلپسند است
بی خود زقفای تو نپویم
یک گردن و صد هزار بند است
جانهای بلب رسیده داند
در کشور حسن بوسه چند است
کوتاه کنم حدیث زلفت
تا چشم همیرود کمند است
تیری و دو صد شانه در پیش
نازی و دو صد نیازمند است
آهسته رو ای شه سواران
صد قافله دل پی سمند است
سروار بتو سر فرو نیارد
پیداست که قامتش بلند است
سیلاب ز سرگذشت و نه نشست
آتش که بجان مستمند است
دردا که طبیب را خبر نیست
زنیدرد که بر تن نژند است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ما را بدر میکده دادند اقامت
ایزهد ریائی بروی رو به سلامت
با نرگس جادو بدر صومعه بگذر
تا پیر خرابات نه لافدز کرامت
از کشمکش زلف درازت چه سرایم
کاین قصه بپایان نرسد تا بقیامت
فرهاد بخواب ار لب شیرین تو بیند
با تیشه ناخن بکند کوه ملامت
تابوت نشان گم نکند کو بمزارم
از سنگ ملامت بگمارند ملامت
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
آه ار نبود بر سرم آنسایه قامت
من ربح و خسارت بدرستی نشناسم
بوسی ده و جانی ببر از من بغرامت
ایمردمک دیده من جای تو خالی
کز هجر تو در دیده نماند اشک ملامت
گفتی هوس عشق بتان مایه سوداست
ایمایه سودا سر زلف تو سلامت
نیّر خط مقیاس ز ابروی بتان گیر
تا کچ ننهی قبله محراب امامت
ایزهد ریائی بروی رو به سلامت
با نرگس جادو بدر صومعه بگذر
تا پیر خرابات نه لافدز کرامت
از کشمکش زلف درازت چه سرایم
کاین قصه بپایان نرسد تا بقیامت
فرهاد بخواب ار لب شیرین تو بیند
با تیشه ناخن بکند کوه ملامت
تابوت نشان گم نکند کو بمزارم
از سنگ ملامت بگمارند ملامت
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
آه ار نبود بر سرم آنسایه قامت
من ربح و خسارت بدرستی نشناسم
بوسی ده و جانی ببر از من بغرامت
ایمردمک دیده من جای تو خالی
کز هجر تو در دیده نماند اشک ملامت
گفتی هوس عشق بتان مایه سوداست
ایمایه سودا سر زلف تو سلامت
نیّر خط مقیاس ز ابروی بتان گیر
تا کچ ننهی قبله محراب امامت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بهای قند چه داند که در جهان چند است
کسی که همدم آن پسته شکرخند است
بیا که جای تو خالی است در حوالی چشم
اگر به گریه من خاطر تو خرسند است
ز من به دلبر پرخاشجو که گوید باز
بیا که دل به عتاب تو آرزومند است
دل ار به نوش دهانت طمع برد چه عجب
که بنده را همه جا چشم بر خداوند است
اگر نه باورت آید قسم به آن سر زلف
که نقض عهد ارادت نه شرط و گنداست
روان مریم اگر غیرت آورد چه عجب
بر آن عقیله که حوّای چون تو فرزند است
اگر به فصل خزان میل بوستان داری
بیا که دامن ما بی رُخت گل آکند است
فدای عشق که درهم شکست شیشه ما
شکستنی که به از صد هزار پیوند است
خمید قامتم از بار التیام رقیب
نگفت کاین تن گاهی نه کوه الوند است
مرا به حسن وفا و تو را به خوی جفا
بر آن نیم که به دور زمانه مانند است
دلا بیا که به خوان لب نگار امروز
صلای پسته و بادام و شکر و قند است
ضرورتست که در دام جان دهد نیّر
چنین که حلقه موی تو بند در بند است
کسی که همدم آن پسته شکرخند است
بیا که جای تو خالی است در حوالی چشم
اگر به گریه من خاطر تو خرسند است
ز من به دلبر پرخاشجو که گوید باز
بیا که دل به عتاب تو آرزومند است
دل ار به نوش دهانت طمع برد چه عجب
که بنده را همه جا چشم بر خداوند است
اگر نه باورت آید قسم به آن سر زلف
که نقض عهد ارادت نه شرط و گنداست
روان مریم اگر غیرت آورد چه عجب
بر آن عقیله که حوّای چون تو فرزند است
اگر به فصل خزان میل بوستان داری
بیا که دامن ما بی رُخت گل آکند است
فدای عشق که درهم شکست شیشه ما
شکستنی که به از صد هزار پیوند است
خمید قامتم از بار التیام رقیب
نگفت کاین تن گاهی نه کوه الوند است
مرا به حسن وفا و تو را به خوی جفا
بر آن نیم که به دور زمانه مانند است
دلا بیا که به خوان لب نگار امروز
صلای پسته و بادام و شکر و قند است
ضرورتست که در دام جان دهد نیّر
چنین که حلقه موی تو بند در بند است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
زغمت خون دلی نیست که در جامم نیست
دور غم شاد اگر دور فلک رامم نیست
در فراق لب شیرین تو ایچشمه نوش
بلبت تلخی زهری نه که در کامم نیست
بیتو شامی اگرایوصل بصبح آوردم
خون بدست آر که دیگر طمع شامم نیست
آنچنان برده ز سر هوش من آندانه خال
که پیم رفته بدام و خبر از دامم نیست
ایکه انگار من از ناله شبگیر کنی
بچه آرام دهم دل که دل آرامم نیست
کفر زلف تو که ایمان مرا غارت کرد
گرش از دست دهم بهره ز اسلامم نیست
نام من رفت بعشق تو در آفاق هنوز
من و سرگرمی سودا خبر از نامم نیست
دست در حلقه آنزلف مسلسل نزنید
طاقت سنگ و تماشای در و بامم نیست
خیز تا رخت بسر منزل عنقا فکنیم
بیش از این حالت دمسازی انعامم نیست
کافرم من اگر از کوی تو برتابم روی
گرچه بر خوان تو مهمانم و اکرامم نیست
نیّر ار ساقی حشرم ندهد جام مراد
وای بر من که چو زاهد رگ ابرامم نیست
علی آنکعبه مقصود کز آغاز وجود
جز بسوی حرم درگهش احرامم نیست
دور غم شاد اگر دور فلک رامم نیست
در فراق لب شیرین تو ایچشمه نوش
بلبت تلخی زهری نه که در کامم نیست
بیتو شامی اگرایوصل بصبح آوردم
خون بدست آر که دیگر طمع شامم نیست
آنچنان برده ز سر هوش من آندانه خال
که پیم رفته بدام و خبر از دامم نیست
ایکه انگار من از ناله شبگیر کنی
بچه آرام دهم دل که دل آرامم نیست
کفر زلف تو که ایمان مرا غارت کرد
گرش از دست دهم بهره ز اسلامم نیست
نام من رفت بعشق تو در آفاق هنوز
من و سرگرمی سودا خبر از نامم نیست
دست در حلقه آنزلف مسلسل نزنید
طاقت سنگ و تماشای در و بامم نیست
خیز تا رخت بسر منزل عنقا فکنیم
بیش از این حالت دمسازی انعامم نیست
کافرم من اگر از کوی تو برتابم روی
گرچه بر خوان تو مهمانم و اکرامم نیست
نیّر ار ساقی حشرم ندهد جام مراد
وای بر من که چو زاهد رگ ابرامم نیست
علی آنکعبه مقصود کز آغاز وجود
جز بسوی حرم درگهش احرامم نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خبر ما که برد باز بدان لعبت مست
کاندران حقه که سرّیکه نهفتیم شکست
که بمژگان سپرد غمزه و گهگاه بزلف
سر سربسته ما بین که رود دست بدست
قاتلم زحمت یک تیرنگه بیش نداد
ترک بیمار کمانکش نگر و قوت شست
ساقیا پر شده پیمانه ام از درد خمار
باده گر صاف و اگر در دیده هرچه که هست
شربتی گر زلب لعل تو نوشم تا حشر
مدعی باشم اگر شهد شناسم زکبست
دگر ای ترک کماندار مرنجان بازو
که نمانده است بجان تیر ترا جای نشست
چشم او کشتن عشاق بفردا نگذاشت
فکر فردا نکند مغبچه باده پرست
ناز چشم تو برم کز دل من جست نشان
هر خدنگ مژه گر زجله ابروی تو جست
کاندران حقه که سرّیکه نهفتیم شکست
که بمژگان سپرد غمزه و گهگاه بزلف
سر سربسته ما بین که رود دست بدست
قاتلم زحمت یک تیرنگه بیش نداد
ترک بیمار کمانکش نگر و قوت شست
ساقیا پر شده پیمانه ام از درد خمار
باده گر صاف و اگر در دیده هرچه که هست
شربتی گر زلب لعل تو نوشم تا حشر
مدعی باشم اگر شهد شناسم زکبست
دگر ای ترک کماندار مرنجان بازو
که نمانده است بجان تیر ترا جای نشست
چشم او کشتن عشاق بفردا نگذاشت
فکر فردا نکند مغبچه باده پرست
ناز چشم تو برم کز دل من جست نشان
هر خدنگ مژه گر زجله ابروی تو جست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
کدام آیت رحمت که در جبین تو نیست
کدام لطف و ملاحت که در عجین تو نیست
از این درخت رطب در به روی خلق مبند
که کس شهر نه بینم که خوشه چین تو نیست
نه من شهد لبت چون مگس حریصم و بس
که را که پای تعلق در انگبین تو نیست
توبه که در همه عالم قرین کس نشوی
گر در جهان نکوئی کسی قرین تو نیست
سبب یوسف مصری بری مگر نه نژاد
که دل نمانده در این شهر کاو رهین تو نیست
شکست عهد تو و من خوشم بحمد الله
که روسیاهیم از زلف عنبرین تو نیست
کدام لطف و ملاحت که در عجین تو نیست
از این درخت رطب در به روی خلق مبند
که کس شهر نه بینم که خوشه چین تو نیست
نه من شهد لبت چون مگس حریصم و بس
که را که پای تعلق در انگبین تو نیست
توبه که در همه عالم قرین کس نشوی
گر در جهان نکوئی کسی قرین تو نیست
سبب یوسف مصری بری مگر نه نژاد
که دل نمانده در این شهر کاو رهین تو نیست
شکست عهد تو و من خوشم بحمد الله
که روسیاهیم از زلف عنبرین تو نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
صنما زخم دل از چاره اغیار گذشت
زلف بگشا که دگر کار دل از کار گذشت
ایصبا با مه ما گوی که بیمار غمت
بی تو بیزار شد از زندگی زار گذشت
در دلم بود که اظهار کنم حالت عشق
دید در آئینه و کارز اظهار گذشت
باغبانا دگرم جانب گلزار مخوان
آن تنعم که تو دیدی همه با یار گذشت
بخدنگم زد و بگذشت چه فریاد کشم
بر من اینجور و تغافل نه همین بار گذشت
دوش روزم بگذشت در نظر آن زلف سیاه
چه دهم شرح که بر من چه شب تار گذشت
ماجرا بین تو که دزدید دل آنخال سیاه
روز روشن زمن و کار بانکار گذشت
زلف بگشا که دگر کار دل از کار گذشت
ایصبا با مه ما گوی که بیمار غمت
بی تو بیزار شد از زندگی زار گذشت
در دلم بود که اظهار کنم حالت عشق
دید در آئینه و کارز اظهار گذشت
باغبانا دگرم جانب گلزار مخوان
آن تنعم که تو دیدی همه با یار گذشت
بخدنگم زد و بگذشت چه فریاد کشم
بر من اینجور و تغافل نه همین بار گذشت
دوش روزم بگذشت در نظر آن زلف سیاه
چه دهم شرح که بر من چه شب تار گذشت
ماجرا بین تو که دزدید دل آنخال سیاه
روز روشن زمن و کار بانکار گذشت