عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
کی در قفس و دام هوا و هوس افتم
آن شعله نی‌ام من ‌که به هر خار و خس افتم
در قطره‌ام انداز محیطست پر افشان
حیف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بی نفسی‌ کم نشود ربط خروشم
در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم
بیقدر نی‌ام ‌گر به چمن سازی تسلیم
در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است
ای‌ کاش درین‌ کوچه به چنگ عسس افتم
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است
ترسم ‌که رود عشق و به دام هوس افتم
چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت
چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم
از بس که دو تا گشته‌ام از بار ضعیفی
خلخال شمارد چو به پای مگس افتم
فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست
ای وای‌ که دور از تو به یک ناله‌رس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی
از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم
سر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکی
عالم همه یارست به پای چه ‌کس افتم
طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است
بیدل چه عجب‌ گر ز هنر در قفس افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
کو شور دماغی ‌که به سودای تو افتم
گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم
عمری‌ست درین باغ پر افشان امیدم
شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم
آن زلف پریشان همه جا فتنه فکنده‌ست
هر دام که بینم به تمنای تو افتم
چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست
بگذار که در پای سراپای تو افتم
مپسند که امروز من گمشده فرصت
در کشمکش وعدهٔ فردای تو افتم
خورشید گریبان خیالات ندارد
کو لفظ‌ که در فکر معمای تو افتم
پروای خم ابروی ناز فلکم نیست
هیهات‌ گر از طاق دل‌آرای تو افتم
چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی
یا رب روم از خویش به درباب تو افتم
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد
پیش‌آ قدمی چند که در پای تو افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
شب‌که عبرت را دلیل این شبستان یافتم
هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان یافتم
جام می خمیازهٔ جمعیت آفاق بود
قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم
سیر این هنگامه‌ام آگاه کرد از ما و من
ناله‌ای گم کرده بودم در نیستان یافتم
سایهٔ ژولیده‌مویی از سر من کم مباد
پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم
هر کسی چون گل در این‌گلشن به رنگی می‌کش است
لب به ساغر باز کردم بیرهٔ پان یافتم
عمرها می‌آمد از گردونم آهنگی به گوش
پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم
سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را در خانه‌های خویش مهمان یافتم
ربط اجزای عناصر بس که بی‌شیرازه بود
هریکی را چار موج فتنه توفان یافتم
میوهٔ باغ موالید آن‌قدر ذوقم نداد
از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم
بر رعونت ناز تمکین داشت تیغ‌کوهسار
جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم
دشت را نظاره‌کردم‌ گرد دامن بود و بس
بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم
آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال
پستیی را از لب این بام خندان یافتم
خانهٔ خورشید جاروب تامل می‌زند
سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود
از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم
مور روزی دانه‌ای می‌برد در زیر زمین
چون برون افکند خال روی خوبان یافتم
آن سماروغی‌که می‌رست از غبارکوچه‌ها
چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم
موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد
گرد چینی خانهٔ فغفور و خاقان یافتم
چشمهٔ اسکندر آبش موج در آیینه داشت
کوس اقبال سلیمان‌، شور مرغان یافتم
ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ر یخت
ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم
عالمی‌گردن به رعنایی‌کشید و محو شد
مجمع این شیشه‌ها در طاق نسیان یافتم
هر زمینی ربشهٔ وهمی دگر می‌پرورد
ربش زاهد شانه‌ کردم باغ رضوان یافتم
سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت
نفس ‌کافر را درین صورت مسلمان یافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبال‌کرد
پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم
خلق زحمت می‌کشد در خورد تمییز فضول
ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم
هرکرا جستم چو من‌گمگشتهٔ تحقیق بود
بی‌تکلف کعبه را هم در بیابان یافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش
دامن این هفت خلعت بی‌گریبان یافتم
بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت
پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم
چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم
خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است
آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم
بی‌نیازی در کمین سجدهٔ تسلیم بود
تا زمین آیینه ‌گردید آسمانی یافتم
کوشش غواص دل صد رنگ ‌گوهر می‌کشد
غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم
دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست
بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم
جلوه‌ها بی پرده و سعی تماشا نارسا
هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم
وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد
تیر شد ساز نفس تا من ‌کمانی یافتم
یأس چون امید در راه تو بی‌سامان نبود
آرزوی رفته را هم‌ کاروانی یافتم
چون هما برقسمت منحوس من باید گریست
شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم
همچو آن آیینه‌ کز تمثال می‌بازد صفا
گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم
چول سحر زین جنس موهومی‌ که خجلت عرض اوست
گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم
زندگانی هرزه تا ز عرصهٔ تشویش بود
بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم
کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم
نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت
دامان خیالی به ته سنگ‌ گرفتم
عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش
ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم
چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد
دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم
خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد
من نیزگرفتم‌که ره ننگ‌گرفتم
خجلت‌کش خودسازی‌ام از خودشکنیها
نگشوده در صلح و ره جنگ‌ گرفتم
گر چرخ نسنجید به میزان وقارم
من نیز به همت‌ کم این سنگ‌ گرفتم
در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود
بر هر چه هوس پای زد اورنگ‌ گرفتم
تاگرم‌کنم بستر امنی‌که ندارم
چون صبح نفس زیر پررنگ‌گرفتم
بیدل نفس آخر ورق آینه‌ گرداند
سیلی به تجرد زدم و رنگ‌ گرفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۵
به دل‌ گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم
نفس تا خانهٔ آیینه روشن کرد من رفتم
شرار کاغذم از بی‌دماغیها چه می‌پرسی
همه گر یک قدم رفتم به خویش آتش‌فکن رفتم
ز باغ امتیاز آیینه‌گل چیدن نمی‌داند
تحیر خلوت‌آرا بود اگر در انجمن رفتم
زدل بیرون نجستم چون خیال از آسمان تازی
نیفتادم به غربت هر قدر دور از وطن رفتم
تحیر شد دلیلم در سواد دشت آگاهی
همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم
ز بس وحشت ‌کمین الفت اسباب امکانم
کسی با خویش اگرپرد‌اخت من از خویشتن رفتم
چو شمعم مانع‌ وحشت نشد بی‌دست و پاییها
به لغزشهای اشک آخر برون زین انجمن رفتم
به آگاهی ندیدم صرفهٔ تدبیر عریانی
ز غفلت چشم پوشیدم به فکر پیرهن رفتم
هجوم ضعف برد از یادم امید توانایی
نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم
پر طاووس دارد محمل پرواز مشتاقان
به یادت هر کجا رفتم به سامان چمن رفتم
ادا فهم رموز غیب بودن دقتی دارد
عدم شد جیب فطرت تا به فکر آن دهن رفتم
به قدر التفات مهر دارد ذره پیدایی
به یادت گر نمی‌آیم یقینم شد که من رفتم
مرا بر بستن لب فتح باب راز شد بیدل
که در هر خلوت از فیض خموشی بی‌سخن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
تحیر مطلعی سرزد چو صبح‌ از خویشتن رفتم
نمی‌دانم‌ که آمد در خیال من‌ که من رفتم
صدای ساغر الفت جنون کیفیت‌ست اینجا
لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی
تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم
ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن
اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی
به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم
تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمی‌آرد
به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد
جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم
ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی
به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم
به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا
نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم
به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم
ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت می‌زنم بیدل
نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
دوش ‌گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم
جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم
سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست
یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم
فیض عریان تنی‌ام خلعت صحرا بخشید
جیب شوق آنهمه وا شد که به‌ دامان رفتم
بی نشانی اثرم آینهٔ بوی ‌گلم
رنگ شد کسوت من ‌کاینهمه عریان رفتم
بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه ‌کند
تا به جایی ‌که نفس ماند ز جولان رفتم
فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال
تا به دامان تو از راه‌ گریبان رفتم
چقدر کاغذ آتش زده‌ام داغ تو داشت
که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم
تپش دل سحری بوی ‌گلی می‌آورد
رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم
بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن
یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم
نگه‌دیدهٔ قربانی‌ام از شوق مپرس
سر آن جلوه رهی داشت ‌که پنهان رفتم
جرأت پا نپسندید طواف چمنش
حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم
خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد
رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم
پای پر آبله شد دست تأسف بیدل
بسکه از وادی امید پشیمان رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم
مژه‌ گشتم سر مویی به خمیدن رفتم
صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود
زین‌ گلستان به غبار ندمیدن رفتم
تا به مقصد بلدم‌ گشت زمینگیری عجز
همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم
نبض جهدم شرر کاغذ آتش زده است
یک مژه راه به صد چشم پریدن رفتم
چون هلالم چقدر نشئهٔ تسلیم رساست
سرکشی داغ شد از بس به خمیدن رفتم
شور این بزم جنون خیره دماغی می‌خواست
دل نپرداخت به افسانه شنیدن رفتم
این شبستان به چراغان هوس یمن نداشت
که به صد چشم همان داغ ندیدن رفتم
یأس بر حیرت حال‌ گهرم می‌گرید
قطره‌ای داشتم از یاد چکیدن رفتم
سیر گلزار تمنای تو طاووسم کرد
غوطه در رنگ زدم تا به پریدن رفتم
بیدل آندم‌ که به تسلیم شکستم دامن
تا در امن به پای نرسیدن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم
رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم
طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع
آخر از خویش به‌ دوش مژه چیدن رفتم
چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طی‌کرد
تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم
حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت
آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم
عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد
برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم
بی پرو بالی من همقدم شبنم بود
زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم
نارسایی چه‌کندگر نه به‌غفلت سازد
خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم
در ره دوست همان چون نگه بازپسین
اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم
چون حباب آینه‌ام هیچ نیاورد به عرض
چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم
بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود
یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم
نالهٔ جسته‌ام از فکر سراغم بگذر
تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم
موج‌گوهر به صدف راز خموشان می‌گفت
گوش گرداب‌گرفتم به شنیدن رفتم
غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال
دامن شعله‌گرفتم به پریدن رفتم
سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست
تو همان‌گیرکه من هم به دمیدن رفتم
محمل شوق من آسوده نیابی بیدل
اشک راهی‌ست اگر من ز دویدن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم
زگیسو هرکه می‌پرسید مشک سوده می‌گفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر می‌کاستم افزوده می‌گفتم
خرابات حضورم‌ گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه می‌گفتم قدح پیموده می‌گفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده می‌گفتم
ندامت هم نبود از چاره‌کاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده می‌گفتم
جنون‌کرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفی‌که لب نگشوده می‌گفتم
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامن‌کشید از من
به جرم آن‌که حرف دست برهم سوده می‌گفتم
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرت‌گر نفس می‌سوختم آسوده می‌گفتم
گه از وحدت نفس راندم‌،‌گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانی‌که من نغنوده می‌گفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده می‌گفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
چون شمع می‌روم ز خود و شعله قامتم
گرد ره خرام که دارم‌، قیامتم
آن ناله‌ام که گر همه خاکم دهی به باد
کهسار می‌خورد قسم استقامتم
تسلیم خوی از غم آفات رستن است
افکنده نیستی به جهان سلامتم
مینا طبیعتم حذر از انفعال من
هرگاه آب می‌شوم آتش علامتم
از قحط امتیاز معانی درین بساط
تحسینم این بس است که ننگ غرامتم
یک دانه‌وار آبلهٔ دل نکرد نرم
دست آسیای سودن دست ندامتم
کو وحشتی که بگذرم از دامگاه وهم
تشویش رفتن است به قدر اقامتم
عمریست نام من به جنون دارد اشتهار
داغ نگین تراشی سنگ ملامتم
بیدل ز حالم اینکه نفس گرد می‌کند
کم نیست در قلمرو هستی‌کرامتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
چنین‌کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا می خرامی نازنینان رفته‌اند از خود
بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان
چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم
شبی با برق دندان ‌گهر تاب‌ات مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد
من و آهی‌که دارد بی‌تو بر نوک سنان انجم
نیاز آهنگ توفان خیال کیست‌؟ حیرانم
که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم
جفا خیز است دهر اینجا مروت‌ کو محبت‌ کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل
که اینجا هم عنان اشک می‌باشد روان انجم
دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه
همان از نارسایی می‌تپد در آشیان انجم
تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمی‌باشد
همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
که من عمریست می‌بینم همان چرخ و همان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
به‌گردون می‌شود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوق‌که می‌باشد
که همچون اشک می‌ریزد ز چشم آسمان انجم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که می‌گیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم
به امیدی‌که مهر طلعتش‌کی جلوه فرماید
چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
کند هر جا عرق ز آن ماه تابان‌ گلفشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
جبین و عارضش از دور دیدم در عرق‌ گفتم
که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم
تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت ‌کن
به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم
در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن
قدح باید گرفت آندم‌ که آمد در میان انجم
به هرجا شکوه‌ای گل کرده است از بخت ناسازم
ز خجلت چون شرر در سنگ می‌باشد نهان انجم
به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان
به این حاصل مگر در خاک‌ کارد آسمان انجم
شراری چند سامان‌ کن اگر در خود زدی آتش
نمی‌تابد به‌ کام بینوایان رایگان انجم
چراغ این شبستان قابل پرتو نمی‌باشد
نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم
تو از غفلت به صد امید سودا کرده‌ای ورنه
به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم
درین حسرت‌ که مهر طلعتش‌ کی پرده برگیرد
چو بیدل می‌تپد هر شب به چشم خون فشان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم
صاحب خفتان شرمم عیب‌پوشی چلقدم
منفعل نشو و نمای سر به جیبم داده‌اند
رستن مو می‌کشد نقاش تصویر قدم
هرچه پیش ‌آید غنیمت مفت سعی ‌بیکسی است
آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم
صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من
انفعالم نیست‌، بیکار جهان سرمدم
عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود
فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم
تنگی میدان هوشم‌ کرد محکوم جهات
زندگی در بیخودی‌ گر جمع‌ کردم بیحدم
رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار
هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم
کعبه و دیری ندیدم غیر الفت‌گاه دل
هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم
خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن
پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم
از بهار من چراغ عبرتی روشن‌ کنید
همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم
بیدل از ترک هوس موج‌گهر افسرده نیست
پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم
خرد بیهوده می‌سوزد دماغ فکر تعمیرم
غم‌آباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم
به توفان رفتهٔ شوقم ز آرامم چه می‌پرسی
که من گر خاک هم گردم همان در دامن بادم
دماغ نکهت ‌گل از وداع غنچه می‌بالد
محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم
ز بس‌گرم است در یادت هوای عالم الفت
عرق آلوده می‌آید ز دل اشک شرر بادم
خبر از خود ندارم لیک در دشت تمنایت
دل‌گمگشته‌ای دارم که از من می‌دهد یادم
غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی
که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم
امید تلخکامان وفا شیرینیی دارد
لب حسرت به جوی شیر تر کرده است فرهادم
ز پرواز دگر چون بلبل تصویر محرومم
پری در رنگ می‌افشانم و حیران صیادم
قفس از ششجهت باز است اما ساز وحشت کو
من و آن بی پروبالی که نتوان کرد آزادم
شکوه فطرتم فرشست هرجا می‌روی بیدل
ز هستی تا ‌عدم یک سایه افکنده است شمشادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
قیامت می‌کند حسرت مپرس از طبع نا شادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمی‌دارد
دو عالم با فراموشی بدل‌ کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر می‌خواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمی‌خواهد
به علم آرمیدن لغزش پایی‌ست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جاده‌ام دور است یا رب ‌گم شود زادم
طراوت برده‌ام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس‌ گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمی‌باشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان ‌کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خواند‌ه ام چون صبح و زین غافل
که بیرون می‌برد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بسته‌ام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبح‌کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔ‌گریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن
دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم
زندگی‌کمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بی‌جواب صبحدم
گر سواد عمر روشن‌کرده‌ای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم‌ گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به‌ که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم
به این آتش که من دارم مگر آتش‌ کند سردم
اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این
چو طاس نرد هر نقشی‌که آوردم نیاوردم
چو شبنم شرم پیدایی‌ست آثار سراغ من
عرق چندان که می‌بالد بلندی می‌کند گردم
چو اوراق خزان بی‌اعتبارم خوانده‌اند اما
جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهٔ زردم
در آن مکتب که استغنا عیار معنی‌ام ‌گیرد
کلاه جم بنازد بر شکست‌گوشهٔ فردم
ز خویشم می‌برد یاد خرام او به آن مستی
که‌گل پیمانه‌گرداند اگر چون رنگ برگردم
ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی
شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم
وفایم خجلت ناقدردانی برنمی‌دارد
اگر بر آبله پا می‌نهم دل می‌کند دردم
نی‌ام بیدل خجالت مایهٔ ننگ تهی‌دستی
چو مضمون در خیال هر که می‌آیم ره آوردم