عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آمد از ذوق تپیدن نفس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
از پاک بینشی دل اهل نظر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل صاف می کند ز کدورت ایاغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
بسکه از مهر او گداخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
گلستان شو ز می تا نوبهار از چشم رنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز آهم هر طرف دل وحشتستان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نزاکت اینقدر نی برگ گل نی یاسمن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
دل به یاد تو زهر چاک هلالی دارد
عشق ماهی است که تعویذ زوالی دارد
سرو اگر تربیت از سایه قدت گیرد
گر شود خشک به هر ریشه نهالی دارد
در پریشانکده یأس بود فیض رسا
سایه بید خوش آینده شمالی دارد
دل اگر خاک شود آب گهر می گردد
هر زوالی نظر از فیض کمالی دارد
ابر پرواز هوای تو چه عالمگیر است
خاک هم از گل دامت پر و بالی دارد
فیض ویرانه رسا ملک جنون آبادان
دلگشا صبح و شبی خوش مه و سالی دارد
سیر نیرنگ تماشای تو گلزار دلم
که در آیینه هر حال خیالی دارد
نکهتی از چمن فیض فصیحی است اسیر
که ز هر زمزمه گلزار مقالی دارد
عشق ماهی است که تعویذ زوالی دارد
سرو اگر تربیت از سایه قدت گیرد
گر شود خشک به هر ریشه نهالی دارد
در پریشانکده یأس بود فیض رسا
سایه بید خوش آینده شمالی دارد
دل اگر خاک شود آب گهر می گردد
هر زوالی نظر از فیض کمالی دارد
ابر پرواز هوای تو چه عالمگیر است
خاک هم از گل دامت پر و بالی دارد
فیض ویرانه رسا ملک جنون آبادان
دلگشا صبح و شبی خوش مه و سالی دارد
سیر نیرنگ تماشای تو گلزار دلم
که در آیینه هر حال خیالی دارد
نکهتی از چمن فیض فصیحی است اسیر
که ز هر زمزمه گلزار مقالی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
خط رسید آن چشم و آن ابرو همان دل می برد
زور دارد زور با تیر و کمان دل می برد
شوخ پیکان کسی در بیضه شد عالم شکار
غنچه از بلبل اگر در آشیان دل می برد
یک تبسم نشئه عمر دو بالا می دهد
حسن را باشد چو لکنت در زبان دل می برد
هرگلی در موسم خود خنده شیرین می کند
در زمستان نازهای باغبان دل می برد
جلوه کردی کار بر صاحبدلان دشوار شد
در چمن تا سایه سرو روان دل می برد
حسن سرشار اول از آخر نمی داند که چیست
نوبهار این گلستان تا خزان دل می برد
می توان دید از تغافلهای پرکار کسی
زهر چشمی تا به خود دارد گمان دل می برد
گرم می بیند ز حال ما خبردارش کنید
ماه پندارد که مهرش از کتان دل می برد
سرو رعنا اینچنین باید قد رعنا چنین
از زمین سرکشی تا آسمان دل می برد
شعله گیرا گل از خاشاک نشناسد اسیر
تا زمین گل گل شد از پیر و جوان دل می برد
زور دارد زور با تیر و کمان دل می برد
شوخ پیکان کسی در بیضه شد عالم شکار
غنچه از بلبل اگر در آشیان دل می برد
یک تبسم نشئه عمر دو بالا می دهد
حسن را باشد چو لکنت در زبان دل می برد
هرگلی در موسم خود خنده شیرین می کند
در زمستان نازهای باغبان دل می برد
جلوه کردی کار بر صاحبدلان دشوار شد
در چمن تا سایه سرو روان دل می برد
حسن سرشار اول از آخر نمی داند که چیست
نوبهار این گلستان تا خزان دل می برد
می توان دید از تغافلهای پرکار کسی
زهر چشمی تا به خود دارد گمان دل می برد
گرم می بیند ز حال ما خبردارش کنید
ماه پندارد که مهرش از کتان دل می برد
سرو رعنا اینچنین باید قد رعنا چنین
از زمین سرکشی تا آسمان دل می برد
شعله گیرا گل از خاشاک نشناسد اسیر
تا زمین گل گل شد از پیر و جوان دل می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ز آسمان محبت چه وحی نازل شد
که یاد لاله و گل سنگ شیشه ی دل شد
چمن ز حسن که اعجاز رنگ و بو آموخت
که برگ لاله و گل فرد سحر باطل شد
هزار مرحله حسرت هزار قافله رشک
سزای خانه به دوشی که صید منزل شد
سر حباب به فتراک موج دریا بست
سفینه ای که خطر بار صید ساحل شد؟
غبارم از چمن و ابر باج می گیرد
مگو که خاک شدم کار گریه مشکل شد
نسیم از پر پروانه می کند پرواز
در این بهار مگر گل چراغ محفل شد
چه حرزها ننوشتم به خون سربازی
که دست و تیغ تو در گردنم حمایل شد
چراغ اهل نظر برق یک تجلی بود
دلیل قافله گردید و شمع محفل شد
اسیر بسکه ز آوارگی به کام رسید
غبار تربت مجنون دلیل محمل شد
که یاد لاله و گل سنگ شیشه ی دل شد
چمن ز حسن که اعجاز رنگ و بو آموخت
که برگ لاله و گل فرد سحر باطل شد
هزار مرحله حسرت هزار قافله رشک
سزای خانه به دوشی که صید منزل شد
سر حباب به فتراک موج دریا بست
سفینه ای که خطر بار صید ساحل شد؟
غبارم از چمن و ابر باج می گیرد
مگو که خاک شدم کار گریه مشکل شد
نسیم از پر پروانه می کند پرواز
در این بهار مگر گل چراغ محفل شد
چه حرزها ننوشتم به خون سربازی
که دست و تیغ تو در گردنم حمایل شد
چراغ اهل نظر برق یک تجلی بود
دلیل قافله گردید و شمع محفل شد
اسیر بسکه ز آوارگی به کام رسید
غبار تربت مجنون دلیل محمل شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
پیداست عکس چهره گل در هوای ابر
آیینه خانه کرده چمن را صفای ابر
مستند شاهدان بهار از می هوا
سرها برهنه کرده غزلخوان به پای ابر
گل می کند دماغ تر از خاک خشک زهد
ساقی است تا هوای رطوبت فزای ابر
دیوانه باده می کشد و می کند سماع
بزم پری است در نظر جلوه های ابر
از مکتب گرفتگی آزاد می شود
طفلی است روز جمعه خمار هوای ابر
گلهای ابر خیل غزالان وحشیند
شوخ است صید کشت هوا روزهای ابر
هر سبزه رشک مصرع شوخی است در نظر
طرح غزل نموده بهار از برای ابر
ما خویش را به ساقی کوثر سپرده ایم
تکلیف باده می چکد از شیوه های ابر
دام پری کشیده بهار از شکفتگی
دیوانه تو چون نشود آشنای ابر
پیداست عکس چهره ساقی ز برگ گل
از بسکه شست روی چمن را صفای ابر
هریک اسیر از دگری خوشنماتر است
هم خنده های شیشه و هم گریه های ابر
آیینه خانه کرده چمن را صفای ابر
مستند شاهدان بهار از می هوا
سرها برهنه کرده غزلخوان به پای ابر
گل می کند دماغ تر از خاک خشک زهد
ساقی است تا هوای رطوبت فزای ابر
دیوانه باده می کشد و می کند سماع
بزم پری است در نظر جلوه های ابر
از مکتب گرفتگی آزاد می شود
طفلی است روز جمعه خمار هوای ابر
گلهای ابر خیل غزالان وحشیند
شوخ است صید کشت هوا روزهای ابر
هر سبزه رشک مصرع شوخی است در نظر
طرح غزل نموده بهار از برای ابر
ما خویش را به ساقی کوثر سپرده ایم
تکلیف باده می چکد از شیوه های ابر
دام پری کشیده بهار از شکفتگی
دیوانه تو چون نشود آشنای ابر
پیداست عکس چهره ساقی ز برگ گل
از بسکه شست روی چمن را صفای ابر
هریک اسیر از دگری خوشنماتر است
هم خنده های شیشه و هم گریه های ابر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
پرکاری معشوق نهان است در این باغ
هر جلوه ز هر شیوه نشان است در این باغ
صبح طرب از باده کشان است در این باغ
آن گل که نخندید خزان است در این باغ
هر تازه نهال از خم آغوش نسیمی
در صید نظر تیر و کمان است در این باغ
هر لاله که شبنم زده شوخی داغ است
صبحی ز شب وصل عیان است در این باغ
هر برگ گل از شرم نظر بازی نرگس
شوخی عرق از چهره نشان است در این باغ
غفلت نشود رهزن بیداری شبنم
باد سحری خواب گران است در این باغ
با فیض دم پیر صفا هست و اثرها
هر سبزه نو رسته جوان است در این باغ
گلزار عجب قافله گاه است به صورت
با هر جرس غنچه فغان است در این باغ
بلبل شده سوداگر بازار نزاکت
هر رنگ گلی جنس گران است در این باغ
از اطلس و زربفت و فرنگی و ختایی
خوش بر سر هم چیده دکان است در این باغ
هر جام بلورین که شد از عکس چمن سبز
از طوطی (و) آیینه نشان است در این باغ
بی ساغر می خنده بیرنگی گلها
خمیازه ماه رمضان است در این باغ
دیوانگیش گل کند از سایه سروی
با شوق اسیر تو کمان است در این باغ
هر جلوه ز هر شیوه نشان است در این باغ
صبح طرب از باده کشان است در این باغ
آن گل که نخندید خزان است در این باغ
هر تازه نهال از خم آغوش نسیمی
در صید نظر تیر و کمان است در این باغ
هر لاله که شبنم زده شوخی داغ است
صبحی ز شب وصل عیان است در این باغ
هر برگ گل از شرم نظر بازی نرگس
شوخی عرق از چهره نشان است در این باغ
غفلت نشود رهزن بیداری شبنم
باد سحری خواب گران است در این باغ
با فیض دم پیر صفا هست و اثرها
هر سبزه نو رسته جوان است در این باغ
گلزار عجب قافله گاه است به صورت
با هر جرس غنچه فغان است در این باغ
بلبل شده سوداگر بازار نزاکت
هر رنگ گلی جنس گران است در این باغ
از اطلس و زربفت و فرنگی و ختایی
خوش بر سر هم چیده دکان است در این باغ
هر جام بلورین که شد از عکس چمن سبز
از طوطی (و) آیینه نشان است در این باغ
بی ساغر می خنده بیرنگی گلها
خمیازه ماه رمضان است در این باغ
دیوانگیش گل کند از سایه سروی
با شوق اسیر تو کمان است در این باغ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
خوابم شده تا سرمه بیداری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
لبریز خنده است چمن از هوای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
ز چشم تر نمی آید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم
تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم
زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم
بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم
دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم
اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم
تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم
زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم
بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم
دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم
اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای