عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴
نه همین طوق گلو حلقهٔ جام است اینجا
گر همه موج شراب است که دام است اینجا
زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال
جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا
بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف
کرمش بیشتر از خاص به عام است اینجا
مژه بر هم زدن و گریه و خون خوردن و آه
سجده و قعده و تسبیح و قیام است اینجا
دایماً در خم زلف است رخش نورفشان
طرفه صبحی است که پیوسته به شام است اینجا
گفت در میکده آداب ندانم پیری
این هم از پختگی اوست که خام است اینجا
چون سعیدا نشود حلقه به گوش در او
خواجهٔ جای دگر بین که غلام است اینجا
گر همه موج شراب است که دام است اینجا
زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال
جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا
بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف
کرمش بیشتر از خاص به عام است اینجا
مژه بر هم زدن و گریه و خون خوردن و آه
سجده و قعده و تسبیح و قیام است اینجا
دایماً در خم زلف است رخش نورفشان
طرفه صبحی است که پیوسته به شام است اینجا
گفت در میکده آداب ندانم پیری
این هم از پختگی اوست که خام است اینجا
چون سعیدا نشود حلقه به گوش در او
خواجهٔ جای دگر بین که غلام است اینجا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹
حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را
بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم
چون غنچه وانکردم راز نهان خود را
هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست
دایم چو خود شمردم من میهمان خود را
یکسان حساب کردم آینده را به ماضی
نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را
قد خمیدهٔ ما کاری نکرد آخر
بسیار آزمودیم زور کمان خود را
هر چند خاکساریم عالی است همت ما
بر صدر کس ندادیم زان آستان خود را
برداشتم سعیدا دل را ز دین و دنیا
کردم به عشق، سودا سود و زیان خود را
بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم
چون غنچه وانکردم راز نهان خود را
هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست
دایم چو خود شمردم من میهمان خود را
یکسان حساب کردم آینده را به ماضی
نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را
قد خمیدهٔ ما کاری نکرد آخر
بسیار آزمودیم زور کمان خود را
هر چند خاکساریم عالی است همت ما
بر صدر کس ندادیم زان آستان خود را
برداشتم سعیدا دل را ز دین و دنیا
کردم به عشق، سودا سود و زیان خود را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
در فصل غیر یافته ام من وصال را
یارب مباد فاصله این اتصال را
در خلوتی که بار نداری تو هم در او
اول ببند با مژه راه خیال را
منمای چین جبهه به روی چو آفتاب
بر هم مزن صفات جمال و جلال را
ای بی مثال آینه ها ساختی ز نور
در قلب آدمی و نمودی مثال را
بی شبهه باده نوش که قاضی همی برد
ز آب حرام قیمت نان حلال را
سرخوش برآ زخانه و مستانه زن قدم
تا خلق بنگرند صفات جلال را
در گوش غنچه نالهٔ بلبل اثر کند
فهمند اهل دل، سخن اهل حال را
یارب نگاه دار زوال کسی که او
دارد به دل زیارت اهل کمال را
با سوسن است کار سعیدا در این چمن
جز لال، فهم، کس نکند نطق لال را
یارب مباد فاصله این اتصال را
در خلوتی که بار نداری تو هم در او
اول ببند با مژه راه خیال را
منمای چین جبهه به روی چو آفتاب
بر هم مزن صفات جمال و جلال را
ای بی مثال آینه ها ساختی ز نور
در قلب آدمی و نمودی مثال را
بی شبهه باده نوش که قاضی همی برد
ز آب حرام قیمت نان حلال را
سرخوش برآ زخانه و مستانه زن قدم
تا خلق بنگرند صفات جلال را
در گوش غنچه نالهٔ بلبل اثر کند
فهمند اهل دل، سخن اهل حال را
یارب نگاه دار زوال کسی که او
دارد به دل زیارت اهل کمال را
با سوسن است کار سعیدا در این چمن
جز لال، فهم، کس نکند نطق لال را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به آب دیده کنم سبز، خط ریحان را
غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را
ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای
که کافران نشناسند قدر قرآن را
زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست
چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
فقیه طعنهٔ می می کند خدایا زود
به آب تلخ سپار این حکیم یونان را
کجا توان به نگاه تو آشنا گردید
نکرده رام، کسی آهوی گریزان را
رقیب را به خدا منع صحبت خود کن
به باغ خود مگذار این هزاردستان را
از آن گذشته ام تا نگه به غیر نیفتد
به گرد دیدهٔ خود خاربست مژگان را
نگاه دار به حق چهارده معصوم
ز شر حادثه مداح شاه کرمان را
ز کثرت غم دوران چه غم سعیدا را
کمند وحدت غم کرده رشتهٔ جان را
غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را
ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای
که کافران نشناسند قدر قرآن را
زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست
چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
فقیه طعنهٔ می می کند خدایا زود
به آب تلخ سپار این حکیم یونان را
کجا توان به نگاه تو آشنا گردید
نکرده رام، کسی آهوی گریزان را
رقیب را به خدا منع صحبت خود کن
به باغ خود مگذار این هزاردستان را
از آن گذشته ام تا نگه به غیر نیفتد
به گرد دیدهٔ خود خاربست مژگان را
نگاه دار به حق چهارده معصوم
ز شر حادثه مداح شاه کرمان را
ز کثرت غم دوران چه غم سعیدا را
کمند وحدت غم کرده رشتهٔ جان را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چین فدا باد زلف پرچین را
مدد از کفر می رسد دین را
همچو دل دین به باد می دادم
چه کنم چشم عاقبت بین را
می توان کرد جای در دل سنگ
چه توان کرد قلب سنگین را
تا نمودی جمال، گم کرده
همچو عنقا وجود، تسکین را
بی می صاف شاد نتوان کرد
دل اندیشه ناک غمگین را
گر توانی به بوریا سازی
نتوان دید نقش قالین را
ترسم از شام و عصر هجران است
گر نخوانم نماز پیشین را
چند باشی سوار ای واعظ
همچو اطفال، اسب چوبین را
بر چنین اسب بسته ای خوش تنگ
از کتب زیر ران خود زین را
هر که ز اخلاص خواند الحمدی
تو سعیدا بگوی آمین را
مدد از کفر می رسد دین را
همچو دل دین به باد می دادم
چه کنم چشم عاقبت بین را
می توان کرد جای در دل سنگ
چه توان کرد قلب سنگین را
تا نمودی جمال، گم کرده
همچو عنقا وجود، تسکین را
بی می صاف شاد نتوان کرد
دل اندیشه ناک غمگین را
گر توانی به بوریا سازی
نتوان دید نقش قالین را
ترسم از شام و عصر هجران است
گر نخوانم نماز پیشین را
چند باشی سوار ای واعظ
همچو اطفال، اسب چوبین را
بر چنین اسب بسته ای خوش تنگ
از کتب زیر ران خود زین را
هر که ز اخلاص خواند الحمدی
تو سعیدا بگوی آمین را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
راه رفتن کس نفرماید ز پا افتاده را
نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را
گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی
صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را
چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس
کس برون از تن نمی آرد لباس مرده را
در لباس شعر، معنی لطف دیگر می دهد
جلوه رنگین تر بود حسن درون پرده را
سینه صافان را سعیدا جای در دل می دهد
دوست دارد بیشتر استاد، لوح ساده را
نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را
گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی
صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را
چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس
کس برون از تن نمی آرد لباس مرده را
در لباس شعر، معنی لطف دیگر می دهد
جلوه رنگین تر بود حسن درون پرده را
سینه صافان را سعیدا جای در دل می دهد
دوست دارد بیشتر استاد، لوح ساده را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بشکند آن تندخو چون آستین جامه را
می کند خون شهیدان زینت هنگامه را
در بیان آن کمر از مو قلم کردم نشد
از خیال خود تراشیدم بنان خامه را
می تواند زاهد بیچاره از سر بگذرد
لیک نتواند که بگذارد ز سر عمامه را
غنچهٔ مکتوب گل واگشت در صحن چمن
می روم از خویش می گویم جواب نامه را
گر نسیم فیض او بر ما اسیران بگذرد
می توان صد چاک زد چون گل سعیدا جامه را
می کند خون شهیدان زینت هنگامه را
در بیان آن کمر از مو قلم کردم نشد
از خیال خود تراشیدم بنان خامه را
می تواند زاهد بیچاره از سر بگذرد
لیک نتواند که بگذارد ز سر عمامه را
غنچهٔ مکتوب گل واگشت در صحن چمن
می روم از خویش می گویم جواب نامه را
گر نسیم فیض او بر ما اسیران بگذرد
می توان صد چاک زد چون گل سعیدا جامه را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
رو به هر کوهی نماید طور می دانیم ما
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نیست ز ایشان رنجی معذور می دانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
هر که نزدیک است او را دور می دانیم ما
کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن
این بنا را خانهٔ زنبور می دانیم ما
یار اگر آن است ای زاهد که مایش دیده ایم
از من و تو دید او مستور می دانیم ما
هر سری کان از خیال او ندارد شورشی
خشکتر از کاسهٔ تنبور می دانیم ما
در تماشای گل روی تو چشم غیر را
همچو نرگس در گلستان کور می دانیم ما
مردمان دیده را ورد است دایم «ان یکاد»
چشم بد را از جمالش دور می دانیم ما
ما معانی در نظر داریم نی ریش و سبیل
کاسهٔ می گل بود فغفور می دانیم ما
صحتی کان از طعام و می کند حاصل کسی
در طریقت خسته و رنجور می دانیم ما
دل اگر بی طاقتی در هجر دارد عیب نیست
اندرین معنی ورا مجبور می دانیم ما
ای سعیدا می روی بر دار چون خود گفته ای
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نیست ز ایشان رنجی معذور می دانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
هر که نزدیک است او را دور می دانیم ما
کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن
این بنا را خانهٔ زنبور می دانیم ما
یار اگر آن است ای زاهد که مایش دیده ایم
از من و تو دید او مستور می دانیم ما
هر سری کان از خیال او ندارد شورشی
خشکتر از کاسهٔ تنبور می دانیم ما
در تماشای گل روی تو چشم غیر را
همچو نرگس در گلستان کور می دانیم ما
مردمان دیده را ورد است دایم «ان یکاد»
چشم بد را از جمالش دور می دانیم ما
ما معانی در نظر داریم نی ریش و سبیل
کاسهٔ می گل بود فغفور می دانیم ما
صحتی کان از طعام و می کند حاصل کسی
در طریقت خسته و رنجور می دانیم ما
دل اگر بی طاقتی در هجر دارد عیب نیست
اندرین معنی ورا مجبور می دانیم ما
ای سعیدا می روی بر دار چون خود گفته ای
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ظهور نعمت منعم بود گدایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از پیر همت و کرمی ای جوان طلب
چون تیر قوت و مددی از کمان طلب
ای دادخواه دست به دامان عشق زن
هر حاجتی که هست از این خاندان طلب
کس بی نصیب روزی خود را نمی خورد
اول بیار قسمت و آن گاه نان طلب
موقوف امر توست دل و جان و هر چه هست
بیرون شو از نقاب و حجاب و روان طلب
دیگر نماند تاب نگاه پریوشان
ز این مردمان بیا و سعیدا امان طلب
چون تیر قوت و مددی از کمان طلب
ای دادخواه دست به دامان عشق زن
هر حاجتی که هست از این خاندان طلب
کس بی نصیب روزی خود را نمی خورد
اول بیار قسمت و آن گاه نان طلب
موقوف امر توست دل و جان و هر چه هست
بیرون شو از نقاب و حجاب و روان طلب
دیگر نماند تاب نگاه پریوشان
ز این مردمان بیا و سعیدا امان طلب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
حرف هر کس ز فکر خام خود است
جنبش هر که از مقام خود است
آسمان با وجود این همه شأن
متفکر به صبح و شام خود است
دیده ام شیخ و پیر و ترسا را
هر که در فکر کام و جام خود است
واعظی را که زیر پا کرسی است
عاشق صنعت کلام خود است
آن که بر منبرش تو می بینی
پی سیر جهان به بام خود است
غافلانش نماز می خوانند
آن که در قعده و قیام خود است
راستی کم ز مد کاف مباش
دایما ً بر سر کلام خود است
خواجهٔ خویش دان سعیدا را
نه چو خربندگان غلام خود است
جنبش هر که از مقام خود است
آسمان با وجود این همه شأن
متفکر به صبح و شام خود است
دیده ام شیخ و پیر و ترسا را
هر که در فکر کام و جام خود است
واعظی را که زیر پا کرسی است
عاشق صنعت کلام خود است
آن که بر منبرش تو می بینی
پی سیر جهان به بام خود است
غافلانش نماز می خوانند
آن که در قعده و قیام خود است
راستی کم ز مد کاف مباش
دایما ً بر سر کلام خود است
خواجهٔ خویش دان سعیدا را
نه چو خربندگان غلام خود است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
صورت اندیش کی از معنی ما باخبر است؟
پای خوابیده چه داند که چه در زیر سر است؟
باخبر بودن از آیین جهان نیست کمال
کامل آن است که از غیر خدا بی خبر است
به قدم سیر جهان کار هوسناکان است
سالک آن است که بی منت پا در سفر است
غم مخور ای دل اگر بی هنرت می خوانند
هست [جایی] که همه عیب تو آنجا هنر است
لب خاموش سعیدا سخنی بی عیب است
گوشهٔ امن در این دور زمان، گوش کر است
پای خوابیده چه داند که چه در زیر سر است؟
باخبر بودن از آیین جهان نیست کمال
کامل آن است که از غیر خدا بی خبر است
به قدم سیر جهان کار هوسناکان است
سالک آن است که بی منت پا در سفر است
غم مخور ای دل اگر بی هنرت می خوانند
هست [جایی] که همه عیب تو آنجا هنر است
لب خاموش سعیدا سخنی بی عیب است
گوشهٔ امن در این دور زمان، گوش کر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
دارم بتی و سجده اش ای دل نهانی بهتر است
از هر چه گویم خوبتر وز هر چه دانی بهتر است
آن قد خرامان گر شود کامم همه حاصل شود
مشهور باشد این سخن فتح آسمانی بهتر است
در صحبت اهل سخن چون گل تمامی گوش شو
گر بلبلی در این چمن سوسن زبانی بهتر است
خواهی به کیش جا کنی چون تیر خود را راست کن
خواهی در آغوشی روی ای دل کمانی بهتر است
زان سال ها کاندر ریا بردی به سر در خانقه
گر سربه پای سروری مانی زمانی بهتر است
هر کس به خود محرم مکن با هر که راز خود مگو
حتی عبادت را اگر در شب توانی بهتر است
از حق شنو با حق بگو تا چند گویی با کسان
از آن فلان ابن فلان ابن فلانی بهتر است
همراه درویشان کجا هم صحبت سلطان کجا
از مثنوی گوید کسی شهنامه خوانی بهتر است؟
شعر سعیدا را چه سر با شعر صائب یا دگر؟
از شعر جامی گفته کس شعر فغانی بهتر است؟
از هر چه گویم خوبتر وز هر چه دانی بهتر است
آن قد خرامان گر شود کامم همه حاصل شود
مشهور باشد این سخن فتح آسمانی بهتر است
در صحبت اهل سخن چون گل تمامی گوش شو
گر بلبلی در این چمن سوسن زبانی بهتر است
خواهی به کیش جا کنی چون تیر خود را راست کن
خواهی در آغوشی روی ای دل کمانی بهتر است
زان سال ها کاندر ریا بردی به سر در خانقه
گر سربه پای سروری مانی زمانی بهتر است
هر کس به خود محرم مکن با هر که راز خود مگو
حتی عبادت را اگر در شب توانی بهتر است
از حق شنو با حق بگو تا چند گویی با کسان
از آن فلان ابن فلان ابن فلانی بهتر است
همراه درویشان کجا هم صحبت سلطان کجا
از مثنوی گوید کسی شهنامه خوانی بهتر است؟
شعر سعیدا را چه سر با شعر صائب یا دگر؟
از شعر جامی گفته کس شعر فغانی بهتر است؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
صافیدلی چو آینه در این زمان کم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
آن آفرین جهان که نگهدار عالم است
هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است
چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود
تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است
نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن
صد گام پیش از پی آزار عالم است
در قید ماست عالم و ما حظ نمی کنیم
ای وای بر کسی که گرفتار عالم است
هر ذره ای ز مهر رخش رقص می کند
کافر بود کسی که در انکار عالم است
گردون، متاع کینه فروشد به مشتری
روزی که مهر بر سر بازار عالم است
چشم گدا به این همه تنگی و خیرگی
سیری ندیده، سیر ز دیدار عالم است
منت ز آب و گل نکشد دل چو شد خراب
کاین خانه بی نیاز ز معمار عالم است
در آفتاب حشر سعیدا چه می کند
آن کس که سایه پرور دیوار عالم است؟
هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است
چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود
تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است
نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن
صد گام پیش از پی آزار عالم است
در قید ماست عالم و ما حظ نمی کنیم
ای وای بر کسی که گرفتار عالم است
هر ذره ای ز مهر رخش رقص می کند
کافر بود کسی که در انکار عالم است
گردون، متاع کینه فروشد به مشتری
روزی که مهر بر سر بازار عالم است
چشم گدا به این همه تنگی و خیرگی
سیری ندیده، سیر ز دیدار عالم است
منت ز آب و گل نکشد دل چو شد خراب
کاین خانه بی نیاز ز معمار عالم است
در آفتاب حشر سعیدا چه می کند
آن کس که سایه پرور دیوار عالم است؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جولانگه معنی دل هشیار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
وعظ ما ناگفتن است و درس ما ناخواندن است
راه ما نارفتن و بنیاد ما افتادن است
دربدر چند از پی روزی روی ای بی خبر
پیش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخیلان دور شو هر چند تعظیمت کنند
مار را نرمی به پهلو سختی جان کندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بی خرد
اختیار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر که از عالم رود بی زحمت حرص و ریا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چیست می دانی سعیدا رمز معراج نبی
دامن از این خاکدان بی مصلحت افشاندن است
راه ما نارفتن و بنیاد ما افتادن است
دربدر چند از پی روزی روی ای بی خبر
پیش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخیلان دور شو هر چند تعظیمت کنند
مار را نرمی به پهلو سختی جان کندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بی خرد
اختیار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر که از عالم رود بی زحمت حرص و ریا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چیست می دانی سعیدا رمز معراج نبی
دامن از این خاکدان بی مصلحت افشاندن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
غم دماغم را پریشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
هر گدایی را که چون از خود گذشت
فقر را نازم که سلطان کرده است
هر که آسان دید دور چرخ را
مشکلی را بر خود آسان کرده است
می تواند جسم ما را جان کند
جان خود را آن که جانان کرده است
معنی آدم ز هر نقشی مخواه
صورتش را گرچه انسان کرده است
دایه اش بس مهربان است و لطیف
طفل ما خود را گریزان کرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شکر ارزان کرده است
کعبهٔ دل را نمی داند چه سود؟
شیخ گو قطع بیابان کرده است
سر به جیب فکر، صوفی زان برد
سیر جنت در گریبان کرده است
تا به جوش آمد سعیدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
هر گدایی را که چون از خود گذشت
فقر را نازم که سلطان کرده است
هر که آسان دید دور چرخ را
مشکلی را بر خود آسان کرده است
می تواند جسم ما را جان کند
جان خود را آن که جانان کرده است
معنی آدم ز هر نقشی مخواه
صورتش را گرچه انسان کرده است
دایه اش بس مهربان است و لطیف
طفل ما خود را گریزان کرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شکر ارزان کرده است
کعبهٔ دل را نمی داند چه سود؟
شیخ گو قطع بیابان کرده است
سر به جیب فکر، صوفی زان برد
سیر جنت در گریبان کرده است
تا به جوش آمد سعیدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان کرده است