عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
تنها نه خال عارض آن ماه، دیدنی است
این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است
اندیشه مند کام مکن عقل خویش را
ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است
بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟
بر روی خاک، آخر دم خط کشیدنی است
ای آن که سرکشیده و مغرور می روی
این قامت بلند تو آخر خمیدنی است
دل را مکن اسیر تماشا که عاقبت
پوشیدنی است چشم تو را ز آنچه دیدنی است
از چشم او چو سرمه سعیدا دل مرا
تا هست در نظر چه بلاها کشیدنی است
این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است
اندیشه مند کام مکن عقل خویش را
ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است
بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟
بر روی خاک، آخر دم خط کشیدنی است
ای آن که سرکشیده و مغرور می روی
این قامت بلند تو آخر خمیدنی است
دل را مکن اسیر تماشا که عاقبت
پوشیدنی است چشم تو را ز آنچه دیدنی است
از چشم او چو سرمه سعیدا دل مرا
تا هست در نظر چه بلاها کشیدنی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
باخبر باش که از حال خبرداری هست
خواب منع است در آن خانه که بیداری هست
سخن دوست به بیگانه نباید گفتن
می ننوشیم در آن بزم که هشیاری هست
گرچه گل ناز به همراهی بلبل دارد
لاله را همچو منی سوخته دل یاری هست
عهد کردم به کسی [خواجگیی] نفروشم
در جهان تا به غلامیم خریداری هست
یک به یک تیر قضا می رسد و می افتد
غایب از دیدهٔ ما و تو کمانداری هست
نیستی بُله سعیدا ز دو عالم بگذر
دل به جنت چه دهی وعدهٔ دیداری هست
خواب منع است در آن خانه که بیداری هست
سخن دوست به بیگانه نباید گفتن
می ننوشیم در آن بزم که هشیاری هست
گرچه گل ناز به همراهی بلبل دارد
لاله را همچو منی سوخته دل یاری هست
عهد کردم به کسی [خواجگیی] نفروشم
در جهان تا به غلامیم خریداری هست
یک به یک تیر قضا می رسد و می افتد
غایب از دیدهٔ ما و تو کمانداری هست
نیستی بُله سعیدا ز دو عالم بگذر
دل به جنت چه دهی وعدهٔ دیداری هست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بی ساخته در اهل کرم رسم کرم نیست
ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست
غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران
آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟
در قید هوا و هوس و لاف بزرگی
بگشای نظر مرد خدا شیر علم نیست
بسیار مگو با فلک از طالع ناساز
ز این دور همین طالع ناساز تو کم نیست
هر چیز که تقدیر بیان کرد قلم رفت
ورنه رقم صنع به فرمان قلم نیست
گم کرده پی از غم، دوم خویش نیاریم
جایی نرسیدیم که غم بر سر غم نیست
بی جان نتوان سیر جهان کرد سعیدا
آن را که در این بادیه دم نیست قدم نیست
ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست
غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران
آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟
در قید هوا و هوس و لاف بزرگی
بگشای نظر مرد خدا شیر علم نیست
بسیار مگو با فلک از طالع ناساز
ز این دور همین طالع ناساز تو کم نیست
هر چیز که تقدیر بیان کرد قلم رفت
ورنه رقم صنع به فرمان قلم نیست
گم کرده پی از غم، دوم خویش نیاریم
جایی نرسیدیم که غم بر سر غم نیست
بی جان نتوان سیر جهان کرد سعیدا
آن را که در این بادیه دم نیست قدم نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جامه جز گردون اطلس در بر آزاده نیست
غیر موی سر کلاهی بر سر آزاده نیست
مفلسی ما را نگهبانی است هر جا می رویم
پاسبان غیر از خرابی بر در آزاده نیست
بوی عود و صندل از ابنای دنیا بشنوید
غیر دود آه دل در مجمر آزاده نیست
خار بست دور مژگان را گلستان می کند
هیچ کم از ابر کرم، چشم تر آزاده نیست
نی جهنم را سزا نی مستحق جنت است
رسم و آیین جزا در محشر آزاده نیست
غیر پوشیدن سعیدا خویشتن را از نظر
جامه ای بر قد، موافق در بر آزاده نیست
غیر موی سر کلاهی بر سر آزاده نیست
مفلسی ما را نگهبانی است هر جا می رویم
پاسبان غیر از خرابی بر در آزاده نیست
بوی عود و صندل از ابنای دنیا بشنوید
غیر دود آه دل در مجمر آزاده نیست
خار بست دور مژگان را گلستان می کند
هیچ کم از ابر کرم، چشم تر آزاده نیست
نی جهنم را سزا نی مستحق جنت است
رسم و آیین جزا در محشر آزاده نیست
غیر پوشیدن سعیدا خویشتن را از نظر
جامه ای بر قد، موافق در بر آزاده نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست
جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست
بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم
سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست
قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند
گوشه ای گیر که بی تیر، کمان چیزی نیست
گر شود چشم دل از خواب گران وا دانی
مال و جاه و حشم و گنج روان چیزی نیست
اعتمادی نبود بر کرم و لطف جهان
تکیه بر سایهٔ این سرو روان چیزی نیست
چه کشی منت گردون که ورا در ترکش
غیر تیر نفس سوختگان چیزی نیست
از رفیقان مطلب مرهم زخم دل ریش
که در این طایفه جز لطف زبان چیزی نیست
بر همان چیز که داری تو سعیدا رغبت
بیشتر از همه بنگر که همان چیزی نیست
جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست
بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم
سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست
قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند
گوشه ای گیر که بی تیر، کمان چیزی نیست
گر شود چشم دل از خواب گران وا دانی
مال و جاه و حشم و گنج روان چیزی نیست
اعتمادی نبود بر کرم و لطف جهان
تکیه بر سایهٔ این سرو روان چیزی نیست
چه کشی منت گردون که ورا در ترکش
غیر تیر نفس سوختگان چیزی نیست
از رفیقان مطلب مرهم زخم دل ریش
که در این طایفه جز لطف زبان چیزی نیست
بر همان چیز که داری تو سعیدا رغبت
بیشتر از همه بنگر که همان چیزی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت
مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت
گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا
در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟
زلف او زنجیر در پای صبا می افکند
نازکی هر چند ای دل از صبا نتوان گذشت
کشتیت را بادبان سودی ندارد ز این محیط
[لنگری] داری گران چون مدعا نتوان گذشت
من چسان از سبز ته گلگون مینا بگذرم
الفتی دارد که چون رنگ از حنا نتوان گذشت
برنمی آید ز دل بی گریه آهم تا به لب
آب چون نبود ز دشت کربلا نتوان گذشت
کشتی و بوسی طمع دارم از آن لب تا به حشر
بگذرم از خون ولی از خون بها نتوان گذشت
کشتی تن کند چون لنگر از این دریای خشک
بی مدد دیگر ز موج بوریا نتوان گذشت
تا سعیدا حرص خسبیده است بر پهلو تو را
بوریای یاری، ز نقش بوریا نتوان گذشت
مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت
گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا
در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟
زلف او زنجیر در پای صبا می افکند
نازکی هر چند ای دل از صبا نتوان گذشت
کشتیت را بادبان سودی ندارد ز این محیط
[لنگری] داری گران چون مدعا نتوان گذشت
من چسان از سبز ته گلگون مینا بگذرم
الفتی دارد که چون رنگ از حنا نتوان گذشت
برنمی آید ز دل بی گریه آهم تا به لب
آب چون نبود ز دشت کربلا نتوان گذشت
کشتی و بوسی طمع دارم از آن لب تا به حشر
بگذرم از خون ولی از خون بها نتوان گذشت
کشتی تن کند چون لنگر از این دریای خشک
بی مدد دیگر ز موج بوریا نتوان گذشت
تا سعیدا حرص خسبیده است بر پهلو تو را
بوریای یاری، ز نقش بوریا نتوان گذشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ما را نمود روی وز ما رونما گرفت
آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت
گل تا به کی به خاطر جمع است غنچه خسب
بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت
ز اهل جود نام و نشانی نمانده است
فکری کن ای کریم، جهان را گدا گرفت
خورشید، رشک گرمروی های او برد
در هر دلی که ذرهٔ عشق تو جا گرفت
از این جهان کسی به سلامت گذر کند
پا از میان کشید و طریق بلا گرفت
گبری که هر زمان به بتی سجده می نمود
آیا ز بت چه دید که راه خدا گرفت
چشمم در دست مردمک دیده در رهش
از گرد و از غبار بسی توتیا گرفت
بر مسند خلافت و بر صدر بزم جاه
زاهد نداشت رتبه به زور ریا گرفت
از چاکران حسن تو در خانهٔ نگاه
جا بیشتر ز جملهٔ مردم حیا گرفت
خورشید داغ گشت مسیحا کباب شد
روزی که بوسه از کف پایت حنا گرفت
رد است پیش همت ما آن که از طمع
دامی نهاد و سایهٔ بال هما گرفت
ما بی خبر به ساحل و دست دراز موج
عنبر فتیله ای است که از داغ ما گرفت
آزاد شد ز قید سعیدا به هر دو کون
خوشحال بنده ای که طریق شما گرفت
آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت
گل تا به کی به خاطر جمع است غنچه خسب
بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت
ز اهل جود نام و نشانی نمانده است
فکری کن ای کریم، جهان را گدا گرفت
خورشید، رشک گرمروی های او برد
در هر دلی که ذرهٔ عشق تو جا گرفت
از این جهان کسی به سلامت گذر کند
پا از میان کشید و طریق بلا گرفت
گبری که هر زمان به بتی سجده می نمود
آیا ز بت چه دید که راه خدا گرفت
چشمم در دست مردمک دیده در رهش
از گرد و از غبار بسی توتیا گرفت
بر مسند خلافت و بر صدر بزم جاه
زاهد نداشت رتبه به زور ریا گرفت
از چاکران حسن تو در خانهٔ نگاه
جا بیشتر ز جملهٔ مردم حیا گرفت
خورشید داغ گشت مسیحا کباب شد
روزی که بوسه از کف پایت حنا گرفت
رد است پیش همت ما آن که از طمع
دامی نهاد و سایهٔ بال هما گرفت
ما بی خبر به ساحل و دست دراز موج
عنبر فتیله ای است که از داغ ما گرفت
آزاد شد ز قید سعیدا به هر دو کون
خوشحال بنده ای که طریق شما گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند ای عمامه داران بر سر دستار، بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خلقی که می کنند به آب مدام بحث
هر گز نمی کنند به نان حرام بحث
بر لب نهند مهر خموشی هزار بار
بهتر که می کنند پی ننگ و نام بحث
یارب نگاه دار ز شر معاندان
کردند این گروه به خیرالانام بحث
با رند می کشی چه عجب گر کنند جبر
قومی که می کنند به پیران جام، بحث
دل زود شد ز هوش تهی پیش چشم تو
یک شیشه می چگونه کند با دو جام بحث
هرگز نشد نزول، جواب منقحی
هر چند کرده اند به علم کلام بحث
آهسته ای ز باب وداعش برآمدیم
از بسکه بود در راه باب السلام، بحث
گوش و لب از شنیدن و گفتن گرفته به
فانی است چون جهان چه جواب و کدام بحث
افطار را به باده کن ای دل که می کند
امروز روز عید به شهر صیام بحث
حیف است می کنی به سعیدا تو گفتگو
کس دیده خواجه ای که کند با غلام بحث؟
هر گز نمی کنند به نان حرام بحث
بر لب نهند مهر خموشی هزار بار
بهتر که می کنند پی ننگ و نام بحث
یارب نگاه دار ز شر معاندان
کردند این گروه به خیرالانام بحث
با رند می کشی چه عجب گر کنند جبر
قومی که می کنند به پیران جام، بحث
دل زود شد ز هوش تهی پیش چشم تو
یک شیشه می چگونه کند با دو جام بحث
هرگز نشد نزول، جواب منقحی
هر چند کرده اند به علم کلام بحث
آهسته ای ز باب وداعش برآمدیم
از بسکه بود در راه باب السلام، بحث
گوش و لب از شنیدن و گفتن گرفته به
فانی است چون جهان چه جواب و کدام بحث
افطار را به باده کن ای دل که می کند
امروز روز عید به شهر صیام بحث
حیف است می کنی به سعیدا تو گفتگو
کس دیده خواجه ای که کند با غلام بحث؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مگذار در حریم خرابات، پای بحث
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
دیدهٔ غفلت گشا دریاب فیض نور صبح
می شوی خورشید عالم چون شوی منظور صبح
خفته در آغوش مطلوبی ز رویش بی نصیب
گشته ای از تیره بختی همچو شب مهجور صبح
پاک می سازد کسی را از هوس موی سفید
مشک شب بر هم خورد هر گه دمد کافور صبح
در جوانی خدمت پیری گزین چون شب شود
کس نمی آید برون از خانه بی دستور صبح
هست تأثیری عجب صافی ضمیران را به دم
چون شبی را روز می سازد دم مأمور صبح
با وجود ضعف پیری بر جوانی غالب است
نیست شب را طاقت سرپنجه ای با زور صبح
کعبه از عصمت محل سجده گاه خلق شد
شد خراب از بی حجابی خانهٔ معمور صبح
پاس وقت سینه صافان بر سعیدا واجب است
شمع می گرید برای خاطر مسکور صبح
می شوی خورشید عالم چون شوی منظور صبح
خفته در آغوش مطلوبی ز رویش بی نصیب
گشته ای از تیره بختی همچو شب مهجور صبح
پاک می سازد کسی را از هوس موی سفید
مشک شب بر هم خورد هر گه دمد کافور صبح
در جوانی خدمت پیری گزین چون شب شود
کس نمی آید برون از خانه بی دستور صبح
هست تأثیری عجب صافی ضمیران را به دم
چون شبی را روز می سازد دم مأمور صبح
با وجود ضعف پیری بر جوانی غالب است
نیست شب را طاقت سرپنجه ای با زور صبح
کعبه از عصمت محل سجده گاه خلق شد
شد خراب از بی حجابی خانهٔ معمور صبح
پاس وقت سینه صافان بر سعیدا واجب است
شمع می گرید برای خاطر مسکور صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
مرا ز حلقهٔ آن در به در پسند مباد
چو آفتاب خلاصم از آن کمند مباد
هر آن سری که بر آن آستان نگردد خم
چو حلقهٔ در آن کوی سربلند مباد
رقیب اگر شکر ار خورد باده نوشش باد
مرا بجز می وصل تو سودمند مباد
ز فکر ماضی و مستقبل است ظلمت عقل
که هیچ دل به خیالات چون و چند مباد
همیشه ورد سعیداست حافظا این قول
که جسم نازکت آزردهٔ گزند مباد
چو آفتاب خلاصم از آن کمند مباد
هر آن سری که بر آن آستان نگردد خم
چو حلقهٔ در آن کوی سربلند مباد
رقیب اگر شکر ار خورد باده نوشش باد
مرا بجز می وصل تو سودمند مباد
ز فکر ماضی و مستقبل است ظلمت عقل
که هیچ دل به خیالات چون و چند مباد
همیشه ورد سعیداست حافظا این قول
که جسم نازکت آزردهٔ گزند مباد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سعیدا از شکست سنگ اثر در مومیا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
مباد هیچ کس در کشور دل بینوا افتد
اگرچه شام، جنت لیک اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسینی وار کس در کربلا افتد
اگر در صحبت بیگانگان بیگانه آید کس چه غم اما
مبادا هیچ کس یارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعیدا هوش دردم باش تا باشی که از غفلت
شود عاصی اگر از دست موسی چون عصا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
مباد هیچ کس در کشور دل بینوا افتد
اگرچه شام، جنت لیک اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسینی وار کس در کربلا افتد
اگر در صحبت بیگانگان بیگانه آید کس چه غم اما
مبادا هیچ کس یارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعیدا هوش دردم باش تا باشی که از غفلت
شود عاصی اگر از دست موسی چون عصا افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هر که را راه سخن وا شده موسی گردد
هر که پاس دم خود داشت مسیحا گردد
هر که او پاک درون تر گرهش مشکل تر
که گهر وانشود بحر اگر واگردد
اطلس کار جهان را نه چنان بافته اند
که سررشته به تدبیر تو پیدا گردد
گر دلت یک سر مویی خبر از حق یابد
هر سر موی، تو را دیدهٔ بینا گردد
سخن عشق مگویید به هر بی دردی
راز ما را مگذارید که افشا گردد
هر که دل بست نه آیین محبت داند
هر سعیدی که نتواند که سعیدا گردد
هر که پاس دم خود داشت مسیحا گردد
هر که او پاک درون تر گرهش مشکل تر
که گهر وانشود بحر اگر واگردد
اطلس کار جهان را نه چنان بافته اند
که سررشته به تدبیر تو پیدا گردد
گر دلت یک سر مویی خبر از حق یابد
هر سر موی، تو را دیدهٔ بینا گردد
سخن عشق مگویید به هر بی دردی
راز ما را مگذارید که افشا گردد
هر که دل بست نه آیین محبت داند
هر سعیدی که نتواند که سعیدا گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
عارف چو جهان سرکش مغرور نگردد
شور است محیط آب گهر شور نگردد
حیف است به آن ظرف تنک باده که می را
در ساغر گل نوشد و فغفور نگردد
خورشید کی و پرتو دیدار تو هیهات
هر بی سر و پا لایق این نور نگردد
در باغچهٔ صبر گل بی جگری هاست
زخمی که رسد بر دل و ناصور نگردد
منظور، قبول نظر اوست وگرنه
هر کوه ز رفعت، جبل طور نگردد
خم خشت سر خود نکند تا سرمستی
خاک قدم ریشهٔ انگور نگردد
پیوسته چنان دل که به صد آب، می ناب
همچون شکر از لعل لبش دور نگردد
دل چون گرد از باده علاجش می ناب است
بی نشئهٔ غم غمزه مسرور نگردد
دل را صفت کینه میاموز سعیدا
کاین شان عسل خانهٔ زنبور نگردد
شور است محیط آب گهر شور نگردد
حیف است به آن ظرف تنک باده که می را
در ساغر گل نوشد و فغفور نگردد
خورشید کی و پرتو دیدار تو هیهات
هر بی سر و پا لایق این نور نگردد
در باغچهٔ صبر گل بی جگری هاست
زخمی که رسد بر دل و ناصور نگردد
منظور، قبول نظر اوست وگرنه
هر کوه ز رفعت، جبل طور نگردد
خم خشت سر خود نکند تا سرمستی
خاک قدم ریشهٔ انگور نگردد
پیوسته چنان دل که به صد آب، می ناب
همچون شکر از لعل لبش دور نگردد
دل چون گرد از باده علاجش می ناب است
بی نشئهٔ غم غمزه مسرور نگردد
دل را صفت کینه میاموز سعیدا
کاین شان عسل خانهٔ زنبور نگردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد
خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد
طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی
کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد
جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن
که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد
کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد
که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد
تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم
برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد
ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند
غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد
خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد
طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی
کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد
جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن
که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد
کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد
که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد
تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم
برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد
ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند
غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
من از تخمین خاطر گفتمش چون مو کمر دارد
خیال دل خطا باشد که تا مو در نظر دارد
کمانت گوش گردون را به زور چله می آرد
که را دستی که دل از نیش پیکان تو بردارد
چه خون ها ریخت مژگان بلندش از رگ جان ها
هنوز از دل سیاهی خون مردم در نظر دارد
ربایند از سر هم تاجداران تاج اما کو
جوانمردی که یک افتاده ای از خاک بردارد؟
سعیدا هر چه غیر از حق بپوشان چشم و دل ورنی
هر آن نفعی که داری در نظر آخر ضرر دارد
خیال دل خطا باشد که تا مو در نظر دارد
کمانت گوش گردون را به زور چله می آرد
که را دستی که دل از نیش پیکان تو بردارد
چه خون ها ریخت مژگان بلندش از رگ جان ها
هنوز از دل سیاهی خون مردم در نظر دارد
ربایند از سر هم تاجداران تاج اما کو
جوانمردی که یک افتاده ای از خاک بردارد؟
سعیدا هر چه غیر از حق بپوشان چشم و دل ورنی
هر آن نفعی که داری در نظر آخر ضرر دارد