عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آسوده شو از سود و مبرا ز زیان باش
دنیا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهی که تو را خرقهٔ تجرید رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به کسی کاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهی که کنی جای به فانوس خیالی
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا دیدهٔ خودبین تو را دوست نماید
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
زنهار سعیدا مکن از یار شکایت
گر تیر کشد سوی تو از ناز کمان باش
دنیا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهی که تو را خرقهٔ تجرید رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به کسی کاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهی که کنی جای به فانوس خیالی
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا دیدهٔ خودبین تو را دوست نماید
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
زنهار سعیدا مکن از یار شکایت
گر تیر کشد سوی تو از ناز کمان باش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ما را به آن نگاه کرامت شعار بخش
از صد یکی چو در نظر آید هزار بخش
خواهی که از شکنجهٔ کونین وارهی
با هر که اختیار کند اختیار بخش
برخیز و دلق و سبحه بده باده نوش کن
ایمان جان نشین و به روی نگار بخش
حق را بلند کرد و ز حق سرگران نشد
منصور را به راستی چوب دار بخش
بگذر ز دوستان سیه دل که آینه
چون زنگ بسته است به آیینه دار بخش
دربر گرفت لعل تو را چون خط بهار
یاقوت را به مصحف خط غبار بخش
اعجاز را اگر نفسی هست ای مسیح
صحبت بیا به نرگس بیمار یار بخش
با تیغ غمزه یاد بده بی تحملی
آرام [و] صبر را به من بی قرار بخش
روز مرا که جرم سعیدا سیاه کرد
یارب به حق حافظ شب زنده دار بخش
از صد یکی چو در نظر آید هزار بخش
خواهی که از شکنجهٔ کونین وارهی
با هر که اختیار کند اختیار بخش
برخیز و دلق و سبحه بده باده نوش کن
ایمان جان نشین و به روی نگار بخش
حق را بلند کرد و ز حق سرگران نشد
منصور را به راستی چوب دار بخش
بگذر ز دوستان سیه دل که آینه
چون زنگ بسته است به آیینه دار بخش
دربر گرفت لعل تو را چون خط بهار
یاقوت را به مصحف خط غبار بخش
اعجاز را اگر نفسی هست ای مسیح
صحبت بیا به نرگس بیمار یار بخش
با تیغ غمزه یاد بده بی تحملی
آرام [و] صبر را به من بی قرار بخش
روز مرا که جرم سعیدا سیاه کرد
یارب به حق حافظ شب زنده دار بخش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش
بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش
دایم به نامرادی خود زیست کرده ام
تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش
در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود
بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش
هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی
داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش
خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم
ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش
با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما
فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش
با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست
ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش
بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش
دایم به نامرادی خود زیست کرده ام
تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش
در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود
بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش
هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی
داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش
خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم
ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش
با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما
فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش
با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست
ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
بریده ام ز دو عالم به ارهٔ خلاص
که تا رسد به کفم برگ سدرهٔ اخلاص
چو نیست معنی اخلاص، کی به کار آید
اگر هزار بخوانی تو سورهٔ اخلاص
در آفتاب قیامت پناه می خواهی
ز روی صدق به دست آر سایهٔ اخلاص
ز مخلصان سر زلف آن پری روییم
گره گشای دل ماست طرهٔ اخلاص
زهفت خوان فلک وسعتش گشاده تر است
چه همت است خدایا به سفرهٔ اخلاص
ز چرب و نرم خسیسان روزگار، سعید
هزار مرتبه به خشک سفرهٔ اخلاص
که تا رسد به کفم برگ سدرهٔ اخلاص
چو نیست معنی اخلاص، کی به کار آید
اگر هزار بخوانی تو سورهٔ اخلاص
در آفتاب قیامت پناه می خواهی
ز روی صدق به دست آر سایهٔ اخلاص
ز مخلصان سر زلف آن پری روییم
گره گشای دل ماست طرهٔ اخلاص
زهفت خوان فلک وسعتش گشاده تر است
چه همت است خدایا به سفرهٔ اخلاص
ز چرب و نرم خسیسان روزگار، سعید
هزار مرتبه به خشک سفرهٔ اخلاص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
کدام تن که بود از خیال سر خالص
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
نیست گل الفتی در چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
در جهان هرگز دلا منشین ز پای احتیاط
در بهشت جاودان خالی است جای احتیاط
دولت دنیا و عقبی هر دو می آید به دست
سایه ای بر هر که اندازد همای احتیاط
دزد از هر سو کمین دارد خبردار ای رفیق
نیست تدبیری متاعت را ورای احتیاط
تا مس خود را توانی کرد زر اول بیا
یادگیر از خرده بینان کیمیای احتیاط
نیست بر آزادگان اندیشه ای از کفر و دین
بینوایان را کجا باشد نوای احتیاط
می توانی توبهٔ اشکسته را کردن درست
گر کنی در کار دایم، مومیای احتیاط
عیب من در این غزل کردن سعیدا خوب نیست
گفته ام من این غزل را از برای احتیاط
در بهشت جاودان خالی است جای احتیاط
دولت دنیا و عقبی هر دو می آید به دست
سایه ای بر هر که اندازد همای احتیاط
دزد از هر سو کمین دارد خبردار ای رفیق
نیست تدبیری متاعت را ورای احتیاط
تا مس خود را توانی کرد زر اول بیا
یادگیر از خرده بینان کیمیای احتیاط
نیست بر آزادگان اندیشه ای از کفر و دین
بینوایان را کجا باشد نوای احتیاط
می توانی توبهٔ اشکسته را کردن درست
گر کنی در کار دایم، مومیای احتیاط
عیب من در این غزل کردن سعیدا خوب نیست
گفته ام من این غزل را از برای احتیاط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
خویش را یکبارگی تا سختم از دل وداع
از میان ما و او برخاست رسم انقطاع
[ذره ای] تا مهر دنیا هست یاران را به دل
دایماً در کار خواهد بود آیین نزاع
بس خنک بربسته زاهد بر سرش عمامه را
زان برودت دایماً از نزله اش باشد صداع
جرم ما و رحمت حق هر دو خواب افتاده است
تیرگی از ابر باشد خوشنما از مه شعاع
یک سر مو فعل بیجا هست نقصان کمال
جامه کوتاه است کم باشد چو اطلس [یک ذراع]
عشقبازی را سعیدا از هوسناکان مجو
سالک این راه ساکن باید و مرد شجاع
از میان ما و او برخاست رسم انقطاع
[ذره ای] تا مهر دنیا هست یاران را به دل
دایماً در کار خواهد بود آیین نزاع
بس خنک بربسته زاهد بر سرش عمامه را
زان برودت دایماً از نزله اش باشد صداع
جرم ما و رحمت حق هر دو خواب افتاده است
تیرگی از ابر باشد خوشنما از مه شعاع
یک سر مو فعل بیجا هست نقصان کمال
جامه کوتاه است کم باشد چو اطلس [یک ذراع]
عشقبازی را سعیدا از هوسناکان مجو
سالک این راه ساکن باید و مرد شجاع
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
ای ز ایراد قلم هم نفسانت مرفوع
تابعانت به همه طبع و طبایع مطبوع
ذات او تا به صفت غیر خودی پیدا کرد
چون تویی در کرم و خلق نیامد به وقوع
تا صول سبق حال گرفتم از عشق
علم ماضی و مضارع به نظر گشته فروع
هر چه گاهی که نظر بر رخ او می افتد
می کنم از ته دل سورهٔ اخلاص شروع
میل آن گوشهٔ ابرو به نگاه عجز است
نیست مقبول نمازی که در او نیست خشوع
مهر ورزیدن این ماهوشان عین خطاست
باده ای نوش که کیفش نبود نامشروع
بر نسب فخر و حسب تکیه حرام است حرام
خودپرستی به همه دین و مذاهب ممنوع
بازگشت است رسیدن به خدا راه درست
که به مطلب نرسیده است کسی جز به رجوع
طالعت گرچه سعیدا شده ابری خوش باش
شاید آن ماه ز بخت تو کند باز طلوع
تابعانت به همه طبع و طبایع مطبوع
ذات او تا به صفت غیر خودی پیدا کرد
چون تویی در کرم و خلق نیامد به وقوع
تا صول سبق حال گرفتم از عشق
علم ماضی و مضارع به نظر گشته فروع
هر چه گاهی که نظر بر رخ او می افتد
می کنم از ته دل سورهٔ اخلاص شروع
میل آن گوشهٔ ابرو به نگاه عجز است
نیست مقبول نمازی که در او نیست خشوع
مهر ورزیدن این ماهوشان عین خطاست
باده ای نوش که کیفش نبود نامشروع
بر نسب فخر و حسب تکیه حرام است حرام
خودپرستی به همه دین و مذاهب ممنوع
بازگشت است رسیدن به خدا راه درست
که به مطلب نرسیده است کسی جز به رجوع
طالعت گرچه سعیدا شده ابری خوش باش
شاید آن ماه ز بخت تو کند باز طلوع
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ
خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ
در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما
خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ
وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم
زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ
آدمی با این فراست قابلیت را سزاست
مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ
خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را
سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ
خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ
در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما
خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ
وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم
زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ
آدمی با این فراست قابلیت را سزاست
مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ
خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را
سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ترک دنیا کن و از دنیا ملاف
چند باشی چون زنان زیر لحاف
جوهرش کی می نماید با کسی
تیغ تا بیرون نیاید از غلاف
هستی ات تل بزرگی گشته است
چند خواهی کرد این تل را طواف
گر [همایی]خود تو سیمرغی شوی
چون برآیی بر سر این کوه قاف
گر به نفست برنمی آیی به زور
چون توانی کرد با غیری مصاف؟
بندگی کن بندگی کن بندگی
هیچ کس از بندگی نامد معاف
نشئه ای سرشار دارد شعر ما
این شراب از پردهٔ دل گشته صاف
او غفور است ای سعیدا می بنوش
با کریمان کار باشد لاتخاف
چند باشی چون زنان زیر لحاف
جوهرش کی می نماید با کسی
تیغ تا بیرون نیاید از غلاف
هستی ات تل بزرگی گشته است
چند خواهی کرد این تل را طواف
گر [همایی]خود تو سیمرغی شوی
چون برآیی بر سر این کوه قاف
گر به نفست برنمی آیی به زور
چون توانی کرد با غیری مصاف؟
بندگی کن بندگی کن بندگی
هیچ کس از بندگی نامد معاف
نشئه ای سرشار دارد شعر ما
این شراب از پردهٔ دل گشته صاف
او غفور است ای سعیدا می بنوش
با کریمان کار باشد لاتخاف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
چو نیست معنی باطن به تخت و جاه ملاف
نشین به روی حصیر ای دلا و زر می باف
تو در طریق کسی رو که «ما عرفنا» گفت
مکن پرستش اغیار را چو عبدمناف
زیارت دل افتادگان این ره کن
که هر نفس به خدا کعبه می رود به طواف
طریق امن ره بیخودی و قلاشی است
که این گروه به امر خدا شدند معاف
ز بس فسرده دلی ای مرید خواب شدی
چو پنبه در گرو بستر و رهین لحاف
چه کعبه ای است خدایا دلم که هر دو جهان
نمی دهم ره و هر دم همی کنند طواف
شمار عقد نفس کن نه مهرهٔ تسبیح
که نقد عمر چنین می رود بسی به خلاف
تو ای خلاصهٔ گنجینهٔ خدای کریم
در این خزینه گشا چشم خویش شو صراف
هر آن که بر سر این توده خاک پا نگذاشت
نمی رسد قدمش بر رکاب روز مصاف
اگرچه یار مبراست از دو کون بگوی
که پاکبازی عشاق را دهد انصاف
هر آن که هست به وجهی معیشتی دارد
مرا بغیر جمال تو نیست وجه کفاف
کنم به فکر، سعیدا شکر ز شیر جدا
اگرچه فرق ندانم میان قاف ز کاف
نشین به روی حصیر ای دلا و زر می باف
تو در طریق کسی رو که «ما عرفنا» گفت
مکن پرستش اغیار را چو عبدمناف
زیارت دل افتادگان این ره کن
که هر نفس به خدا کعبه می رود به طواف
طریق امن ره بیخودی و قلاشی است
که این گروه به امر خدا شدند معاف
ز بس فسرده دلی ای مرید خواب شدی
چو پنبه در گرو بستر و رهین لحاف
چه کعبه ای است خدایا دلم که هر دو جهان
نمی دهم ره و هر دم همی کنند طواف
شمار عقد نفس کن نه مهرهٔ تسبیح
که نقد عمر چنین می رود بسی به خلاف
تو ای خلاصهٔ گنجینهٔ خدای کریم
در این خزینه گشا چشم خویش شو صراف
هر آن که بر سر این توده خاک پا نگذاشت
نمی رسد قدمش بر رکاب روز مصاف
اگرچه یار مبراست از دو کون بگوی
که پاکبازی عشاق را دهد انصاف
هر آن که هست به وجهی معیشتی دارد
مرا بغیر جمال تو نیست وجه کفاف
کنم به فکر، سعیدا شکر ز شیر جدا
اگرچه فرق ندانم میان قاف ز کاف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بسکه دلگیرم ز چین گوشهٔ ابروی خلق
روی خود را هم نمی بینم دگر چون روی خلق
تلخ دارد کام دل شیرین زنانی های دور
بوی حنظل می رسد هر دم ز دستنبوی خلق
از جهان بی کشتی همت گذشتن مشکل است
می رود در راه دنیا بسکه آب از روی خلق
در زبان ذکر است در دل فکر دنیای دنی
روی ظاهر سوی خالق روی باطن سوی خلق
ترش گردیده است بس پیشانی مردم ز بخل
سرکه می ریزد به جای آبرو از روی خلق
دور شو از صحبت ابنا سعیدا هوش دار
تا مبادا با تو هم تأثیر سازد خوی خلق
روی خود را هم نمی بینم دگر چون روی خلق
تلخ دارد کام دل شیرین زنانی های دور
بوی حنظل می رسد هر دم ز دستنبوی خلق
از جهان بی کشتی همت گذشتن مشکل است
می رود در راه دنیا بسکه آب از روی خلق
در زبان ذکر است در دل فکر دنیای دنی
روی ظاهر سوی خالق روی باطن سوی خلق
ترش گردیده است بس پیشانی مردم ز بخل
سرکه می ریزد به جای آبرو از روی خلق
دور شو از صحبت ابنا سعیدا هوش دار
تا مبادا با تو هم تأثیر سازد خوی خلق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
برکنید ای بت پرستان از ته دل دل ز سنگ
کی شود آسان شما را حل این مشکل ز سنگ
کند ابراهیم از دل های سنگین نقش غیر
گرچه آذر می تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگیری افکند از پا درخت خشک را
کی بنای خانهٔ خود را کند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است
چین نبندد بر جبین دیوانهٔ کامل ز سنگ
هفتهٔ دوران ما از بس به سختی می رود
کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ
کی شود شیرین مذاق عاشق از آن سنگدل
کوهکن گر مقصد خود را کند حاصل ز سنگ
کام از آن دل یافتن مشکل سعیدا شد که کوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ
کی شود آسان شما را حل این مشکل ز سنگ
کند ابراهیم از دل های سنگین نقش غیر
گرچه آذر می تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگیری افکند از پا درخت خشک را
کی بنای خانهٔ خود را کند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است
چین نبندد بر جبین دیوانهٔ کامل ز سنگ
هفتهٔ دوران ما از بس به سختی می رود
کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ
کی شود شیرین مذاق عاشق از آن سنگدل
کوهکن گر مقصد خود را کند حاصل ز سنگ
کام از آن دل یافتن مشکل سعیدا شد که کوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
عافیت را جامه گر بردوش ما افتاده تنگ
اهل دل را از لباس پاره نبود عار و ننگ
خرقهٔ پر پنبهٔ ما عالمی را داغ کرد
می گذارد پنبه هر شب ماه بر دوش پلنگ
[کشتی] را چون قضا خواهد شکستن حاضر است
تیشه بر دندان ماهی اره بر پشت نهنگ
در طلب سستی و می گویی که مطلوبم کجاست
ورنه پیدا می توان کردن خدای خود ز سنگ
نیست الفت با غریبان، دور را هرگز که خود
بر سرش گل می زند بر شیشهٔ افتاده سنگ
اهل دل دایم سعیدا در جهاد اکبرند
صلحشان با دشمن است و کارشان با خویش جنگ
اهل دل را از لباس پاره نبود عار و ننگ
خرقهٔ پر پنبهٔ ما عالمی را داغ کرد
می گذارد پنبه هر شب ماه بر دوش پلنگ
[کشتی] را چون قضا خواهد شکستن حاضر است
تیشه بر دندان ماهی اره بر پشت نهنگ
در طلب سستی و می گویی که مطلوبم کجاست
ورنه پیدا می توان کردن خدای خود ز سنگ
نیست الفت با غریبان، دور را هرگز که خود
بر سرش گل می زند بر شیشهٔ افتاده سنگ
اهل دل دایم سعیدا در جهاد اکبرند
صلحشان با دشمن است و کارشان با خویش جنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بیت معموری که نامش تن نهاده ذوالجلال
چار دیواری است بر پا لیک در دست خیال
اول و آخر نمی باشد به پیش اهل دل
حرف ماضی و مضارع را مپرس از اهل حال
یوسف مصری ز [خواری] شد عزیز روزگار
بی زوال ای دوست این جا کی کسی یابد کمال
کسجده کی جایز بود با صد خیال غیر حق
بی غبار دل جبین را بر جبین خاک مال
از قضا هر چیز می بینی بجز تقدیر نیست
گر رسد زخمی ز دست کس به پیش کس منال
هر که دیدم ز عصیانش ندامت می کشد
بیشتر از طاقت خود می کشم من انفعال
تخم عرفان سبز کی گردد ز خاک سخت دل
نرمی بسیار می باید که روید این نهال
بسکه خون صاف در فکر سخن دل خورده است
شعر می گویم سعیدا لیک چون آب زلال
چار دیواری است بر پا لیک در دست خیال
اول و آخر نمی باشد به پیش اهل دل
حرف ماضی و مضارع را مپرس از اهل حال
یوسف مصری ز [خواری] شد عزیز روزگار
بی زوال ای دوست این جا کی کسی یابد کمال
کسجده کی جایز بود با صد خیال غیر حق
بی غبار دل جبین را بر جبین خاک مال
از قضا هر چیز می بینی بجز تقدیر نیست
گر رسد زخمی ز دست کس به پیش کس منال
هر که دیدم ز عصیانش ندامت می کشد
بیشتر از طاقت خود می کشم من انفعال
تخم عرفان سبز کی گردد ز خاک سخت دل
نرمی بسیار می باید که روید این نهال
بسکه خون صاف در فکر سخن دل خورده است
شعر می گویم سعیدا لیک چون آب زلال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
نگهش خاطر آگاه نماند در دل
جلوهٔ قامت او آه نماند در دل
بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک
که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل
که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع
هر که را رفتن این راه نماند در دل
گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت
چون که خون در جگر و آه نماند در دل
جلوهٔ قامت او آه نماند در دل
بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک
که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل
که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع
هر که را رفتن این راه نماند در دل
گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت
چون که خون در جگر و آه نماند در دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
رزق و روزی را خدا چون گشته از اول کفیل
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوکیل
بی شعاع شمس باشد شمس را دیدن محال
جز خدا کس کی تواند با خدا گشتن دلیل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دایم است
گرچه باشی در تقرب نوح و موسی و خلیل
قلت عقل است فکر کثرت روزی تو را
می رسد روزی مقدر گر کثیر است ار قلیل
چار طبعت چار میخی گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پای اشتر عقلت عقیل
قطع کن زنجیر تعلق هستی با دم شمشیر حال
کی سعیدا حل شود مشکل تو را از قال و قیل
از گلو طوق تعلق را بیفکن همچو شیر
تا به کی در خواب می بینی تو هندستان چو فیل؟
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوکیل
بی شعاع شمس باشد شمس را دیدن محال
جز خدا کس کی تواند با خدا گشتن دلیل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دایم است
گرچه باشی در تقرب نوح و موسی و خلیل
قلت عقل است فکر کثرت روزی تو را
می رسد روزی مقدر گر کثیر است ار قلیل
چار طبعت چار میخی گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پای اشتر عقلت عقیل
قطع کن زنجیر تعلق هستی با دم شمشیر حال
کی سعیدا حل شود مشکل تو را از قال و قیل
از گلو طوق تعلق را بیفکن همچو شیر
تا به کی در خواب می بینی تو هندستان چو فیل؟