عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
کی شود با بوالهوس آن کاشف اسرار رام
می دهد بی نشئه را پیر مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در میان
یا رسول الله شفاعت یا خدا حسن الختام
صحبت ناقص کجا با کاملان آید برون
می تواند کرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است ای مفتی و مال غیر نی؟
از کجا معلوم گردید این حلال و آن حرام
طرفه صیادی است چرخ از مکر او غافل مباش
دانه ظاهر کرده و در خاک پنهان کرده دام
عمرها کردیم ضایع تا که شد این رمز فاش
عابدی کاری است مبهم زاهدی کاری است خام
نیست ما را با کسی در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزی باد با زاهد طعام
بر صفات یار [و] بر اسمای او عارف نشد
تا نشد عریان سعیدا از لباس ننگ و نام
می دهد بی نشئه را پیر مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در میان
یا رسول الله شفاعت یا خدا حسن الختام
صحبت ناقص کجا با کاملان آید برون
می تواند کرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است ای مفتی و مال غیر نی؟
از کجا معلوم گردید این حلال و آن حرام
طرفه صیادی است چرخ از مکر او غافل مباش
دانه ظاهر کرده و در خاک پنهان کرده دام
عمرها کردیم ضایع تا که شد این رمز فاش
عابدی کاری است مبهم زاهدی کاری است خام
نیست ما را با کسی در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزی باد با زاهد طعام
بر صفات یار [و] بر اسمای او عارف نشد
تا نشد عریان سعیدا از لباس ننگ و نام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
خرقه پوشانیم ما در قید عالم نیستیم
همچو شاهان جهان منت کشی هم نیستیم
انس با دشمن چو شد دوری از او دل می گزد
می شویم آشفته آن روزی که بی غم نیستیم
جام زرین گو نباشد کاسهٔ گل بهتر است
پادشاه عالم آبیم ما جم نیستیم
خاکساری های ما تسخیر عالم کرده است
چون سلیمان در تلاش دیو [و] خاتم نیستیم
می رود از دیده خون روزی که با دلدار خویش
چون دو چشم پاک بین سر بر سر هم نیستیم
دلو را در چاه کردن جستجوی یوسف است
ورنه ما لب تشنهٔ حیوان و زمزم نیستیم
جنس را با جنس الفت هاست از روز ازل
نیست آدم در جهان یا آن که آدم نیستیم
گریه را ظاهر نمی سازیم در گلزار عشق
ما حریف شوخ چشمی های شبنم نیستیم
دم زدن بیجاست از هستی سعیدا زان که ما
چون حبابی یک دمی هستیم و یک دم نیستیم
همچو شاهان جهان منت کشی هم نیستیم
انس با دشمن چو شد دوری از او دل می گزد
می شویم آشفته آن روزی که بی غم نیستیم
جام زرین گو نباشد کاسهٔ گل بهتر است
پادشاه عالم آبیم ما جم نیستیم
خاکساری های ما تسخیر عالم کرده است
چون سلیمان در تلاش دیو [و] خاتم نیستیم
می رود از دیده خون روزی که با دلدار خویش
چون دو چشم پاک بین سر بر سر هم نیستیم
دلو را در چاه کردن جستجوی یوسف است
ورنه ما لب تشنهٔ حیوان و زمزم نیستیم
جنس را با جنس الفت هاست از روز ازل
نیست آدم در جهان یا آن که آدم نیستیم
گریه را ظاهر نمی سازیم در گلزار عشق
ما حریف شوخ چشمی های شبنم نیستیم
دم زدن بیجاست از هستی سعیدا زان که ما
چون حبابی یک دمی هستیم و یک دم نیستیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
خیرالامور اوسط اولاد آدمیم
در عین عالمیم و مبرا ز عالمیم
در مفلسی است چاشنی حد اعتدال
چون کاسهٔ تهی نه زیادیم و نه کمیم
در دامگاه حادثه صیدی چو ما که دید
رامیم با شکاری و از خویش می رمیم
دیدیم تا در آینهٔ دل جمال دوست
اسکندر زمانه و هم جام و هم جمیم
ما را تلاش چشمهٔ حیوان چو خضر نیست
آب حیات یافته از چاه زمزمیم
ای دل صفای مروه ز سعی تمام ماست
ما در حریم خاص دل و دیده محرمیم
[ار هست] جور چرخ به نیکان تو ای رقیب
با ما بدی مکن که ز نیکان عالمیم
تاب نگاه گرم نداریم از کسی
بر روی روزگار مگر چشم شبنمیم
برهان ما کلام خداوندگار ماست
هر جا که می رویم سعیدا مکرمیم
در عین عالمیم و مبرا ز عالمیم
در مفلسی است چاشنی حد اعتدال
چون کاسهٔ تهی نه زیادیم و نه کمیم
در دامگاه حادثه صیدی چو ما که دید
رامیم با شکاری و از خویش می رمیم
دیدیم تا در آینهٔ دل جمال دوست
اسکندر زمانه و هم جام و هم جمیم
ما را تلاش چشمهٔ حیوان چو خضر نیست
آب حیات یافته از چاه زمزمیم
ای دل صفای مروه ز سعی تمام ماست
ما در حریم خاص دل و دیده محرمیم
[ار هست] جور چرخ به نیکان تو ای رقیب
با ما بدی مکن که ز نیکان عالمیم
تاب نگاه گرم نداریم از کسی
بر روی روزگار مگر چشم شبنمیم
برهان ما کلام خداوندگار ماست
هر جا که می رویم سعیدا مکرمیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چه سرها از یقین شد گوی در میدان درویشان
به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان
چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی
نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان
بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان
دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او
بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان
در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد
تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان
در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری
میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان
مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم
جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان
ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد
که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان
از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما
ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان
کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان
که بیرون از تصورها بود جولان درویشان
حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی
که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان
نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو
به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان
به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان
چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی
نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان
بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان
دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او
بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان
در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد
تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان
در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری
میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان
مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم
جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان
ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد
که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان
از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما
ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان
کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان
که بیرون از تصورها بود جولان درویشان
حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی
که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان
نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو
به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چو به درد خوی کردی به دوا توان رسیدن
به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن
چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه
که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو
که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن
دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد
که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن
مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی
که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن
به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن
چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه
که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو
که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن
دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد
که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن
مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی
که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن
به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
بیا به وادی بیداد تخت و چادر زن
به قتل هر دو جهان دست و آستین بر زن
چو آفتاب، سر از مشرق امید برآر
گشای کاکل و طعنی به مشک و عنبر زن
چو خضر در پی آب سیه چه می گردی
بیا به میکده جام شراب احمر زن
مساز گردن خود خم به پیش کس به طمع
اگر دراز کنی دست خویش بر سر زن
درون خانه اگر تنگ شد سعیدا دل
ز خود تهی شود و چون حلقه زود بر در زن
به قتل هر دو جهان دست و آستین بر زن
چو آفتاب، سر از مشرق امید برآر
گشای کاکل و طعنی به مشک و عنبر زن
چو خضر در پی آب سیه چه می گردی
بیا به میکده جام شراب احمر زن
مساز گردن خود خم به پیش کس به طمع
اگر دراز کنی دست خویش بر سر زن
درون خانه اگر تنگ شد سعیدا دل
ز خود تهی شود و چون حلقه زود بر در زن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
از چشم خود ای دلبر شایسته حذر کن
تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن
[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است
مستی که به ره می رود آهسته حذر کن
خال تو سپندی بر آن آتش رخسار
در آینه ز این دانهٔ برجسته حذر کن
ز این بیش مکن جور و جفا رحم به خود کن
از آه دل مردم وارسته حذر کن
دزدیده نگاه است که دل می برد و دین
آن چشم سیه دیده و دانسته حذر کن
از دلبر محجوب خبردار سعیدا
از پنجهٔ شهباز نظر بسته حذر کن
تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن
[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است
مستی که به ره می رود آهسته حذر کن
خال تو سپندی بر آن آتش رخسار
در آینه ز این دانهٔ برجسته حذر کن
ز این بیش مکن جور و جفا رحم به خود کن
از آه دل مردم وارسته حذر کن
دزدیده نگاه است که دل می برد و دین
آن چشم سیه دیده و دانسته حذر کن
از دلبر محجوب خبردار سعیدا
از پنجهٔ شهباز نظر بسته حذر کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
سخن اهل دلی را سخن ماست مکن
جامهٔ کعبه بر این قامت ناراست مکن
همت دور ز ایوان لحد پست تر است
سرزنش تا نخوری قد به طمع راست مکن
عمل زشت ز اغیار نهان می سازی
آشکارا و نهان یار تو بیناست مکن
سخن غیر محل، جای به دل ها نکند
حرف اگر در خوشاب است که بیجاست مکن
راستی را به جهان نام و نشان پیدا نیست
دام تزویر اگر صید تو عنقاست مکن
بهر قسمت به دل اندیشه سعیدا زنهار
روزیت آنچه نصیب است مهیاست مکن
جامهٔ کعبه بر این قامت ناراست مکن
همت دور ز ایوان لحد پست تر است
سرزنش تا نخوری قد به طمع راست مکن
عمل زشت ز اغیار نهان می سازی
آشکارا و نهان یار تو بیناست مکن
سخن غیر محل، جای به دل ها نکند
حرف اگر در خوشاب است که بیجاست مکن
راستی را به جهان نام و نشان پیدا نیست
دام تزویر اگر صید تو عنقاست مکن
بهر قسمت به دل اندیشه سعیدا زنهار
روزیت آنچه نصیب است مهیاست مکن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
پیش هر کس شکوه از گردون دون پرور مکن
دفتر جمع دل غمدیده را ابتر مکن
عمرها شد ای خضر منت ز حیوان می کشی
لب تر از آب بقا تا زنده ای دیگر مکن
در پی دنیا که آخر خشک لب خواهی گذشت
ز آبروی خویشتن هر دم جبین را تر مکن
چون زمین فرش است آخر اولش باید گزید
خشت خواهد گشت بالین تکیه بر بستر مکن
تا نگیری کام از آن لب تا نبینی روی دوست
التفاتی با بهشت و چشمهٔ کوثر مکن
باش عریان را حال پوشیده دار از اهل قال
ترک سر را پیش هر بی پا و سر افسر مکن
باش آن طوری که هستی در نظرها آشکار
همچو شیطان جامهٔ تلبیس را در بر مکن
راه عشق است ای سعیدا هر قدم خوف است [و] بیم
چون جرس از پردلی ها شور و افغان سر مکن
دفتر جمع دل غمدیده را ابتر مکن
عمرها شد ای خضر منت ز حیوان می کشی
لب تر از آب بقا تا زنده ای دیگر مکن
در پی دنیا که آخر خشک لب خواهی گذشت
ز آبروی خویشتن هر دم جبین را تر مکن
چون زمین فرش است آخر اولش باید گزید
خشت خواهد گشت بالین تکیه بر بستر مکن
تا نگیری کام از آن لب تا نبینی روی دوست
التفاتی با بهشت و چشمهٔ کوثر مکن
باش عریان را حال پوشیده دار از اهل قال
ترک سر را پیش هر بی پا و سر افسر مکن
باش آن طوری که هستی در نظرها آشکار
همچو شیطان جامهٔ تلبیس را در بر مکن
راه عشق است ای سعیدا هر قدم خوف است [و] بیم
چون جرس از پردلی ها شور و افغان سر مکن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
ای کرده وطن تن، به سوی جان سفری کن
از جان گذر و جانب جانان نظری کن
بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان
مانند کر از گوش تغافل، سپری کن
تا منزل مقصود خودی راه درست است
برخیز و به جان منت از این رهگذری کن
دارد خبری گر ز خرابات نگاهی
از بی خبری بی خبران را خبری کن
خواهی ز جهان کام چو ابنای زمان شو
رو در پی دیو و دد و تسخیر پری کن
در هر قدم از خویش نشان مان و بیاز باز
آن گاه به گم کرده رهان راهبری کن
گر سیم بری سیمبری سیمبر آید
برخیز سعیدا و برو فکر زری کن
از جان گذر و جانب جانان نظری کن
بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان
مانند کر از گوش تغافل، سپری کن
تا منزل مقصود خودی راه درست است
برخیز و به جان منت از این رهگذری کن
دارد خبری گر ز خرابات نگاهی
از بی خبری بی خبران را خبری کن
خواهی ز جهان کام چو ابنای زمان شو
رو در پی دیو و دد و تسخیر پری کن
در هر قدم از خویش نشان مان و بیاز باز
آن گاه به گم کرده رهان راهبری کن
گر سیم بری سیمبری سیمبر آید
برخیز سعیدا و برو فکر زری کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ببر طمع ز زمین، خرقه آسمانی کن
چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن
به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است
بیا به دیده درایی و اصفهانی کن
هوای گنج محبت اگر به دل داری
به هر کجا که خرابی است پاسبانی کن
چو پیر کرد تو را خانقه ز پا منشین
بیا به گوشهٔ میخانه و جوانی کن
به کیش مردم ظاهر برو چو تیر مترس
بیا به گوشهٔ باطن نشین کمانی کن
قبا در این خم گردون دون به نیل مزن
ز خون عاشق خود جامه ارغوانی کن
روا مدار که یک دم به خویش پردازم
دلت ز جور چو بگرفت مهربانی کن
ز حال بی خبر است ای زبان برای خدا
به آن پری ز دل خسته ترجمانی کن
ز روی آینه کردن سکندری سهل است
ز خضر بگذر و بی اب زندگانی کن
برو ز صدق سعیدا به دست بیار
بگو رقیب بداندیش بدگمانی کن
چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن
به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است
بیا به دیده درایی و اصفهانی کن
هوای گنج محبت اگر به دل داری
به هر کجا که خرابی است پاسبانی کن
چو پیر کرد تو را خانقه ز پا منشین
بیا به گوشهٔ میخانه و جوانی کن
به کیش مردم ظاهر برو چو تیر مترس
بیا به گوشهٔ باطن نشین کمانی کن
قبا در این خم گردون دون به نیل مزن
ز خون عاشق خود جامه ارغوانی کن
روا مدار که یک دم به خویش پردازم
دلت ز جور چو بگرفت مهربانی کن
ز حال بی خبر است ای زبان برای خدا
به آن پری ز دل خسته ترجمانی کن
ز روی آینه کردن سکندری سهل است
ز خضر بگذر و بی اب زندگانی کن
برو ز صدق سعیدا به دست بیار
بگو رقیب بداندیش بدگمانی کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
عهد کی از عهدهٔ پیمانه می آید برون
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ابروی تو را تا قلم صنع کشیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو تا به کی دل و جان در امان نگه داری
ز تیر حادثه تا کی نشان نگه داری
لب از حلاوت آن وانمی شود دیگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داری
خیال غیر به دل می کنی چه شرم است این
که در میان حرم با بتان نگه داری
چه غنچه های معانی به دل شکفته نگردد
به شرط آن که چو سوسن زبان نگه داری
امانتی است محبت خدا سپرده تو را
خیانتی نکنی به ز جان نگه داری
اگرچه ابلق نفس تو سرکش افتاده است
ولی به جادهٔ خواهش عنان نگه داری
تو آن زمان ز کریمان روزگار شوی
که سود خویش دهی و زیان نگه داری
تو را به حضرت او بازگشت خواهد بود
نیاز و عجز و الم ارمغان نگه داری
یقین شوی تو هم آغوش او که خمیازه
به آرزو نکشی چون گمان نگه داری
به یادگار قیامت نشان درد محبت
اگر به دل نتوانی به جان نگه داری
از آنچه غیر رضای تو در جهان باشد
مرا به حق رضایت از آن نگه داری
رسد تو را به دل اسرارهای غیب سعیدا
که راز خویشتن از ترجمان نگه داری
ز تیر حادثه تا کی نشان نگه داری
لب از حلاوت آن وانمی شود دیگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داری
خیال غیر به دل می کنی چه شرم است این
که در میان حرم با بتان نگه داری
چه غنچه های معانی به دل شکفته نگردد
به شرط آن که چو سوسن زبان نگه داری
امانتی است محبت خدا سپرده تو را
خیانتی نکنی به ز جان نگه داری
اگرچه ابلق نفس تو سرکش افتاده است
ولی به جادهٔ خواهش عنان نگه داری
تو آن زمان ز کریمان روزگار شوی
که سود خویش دهی و زیان نگه داری
تو را به حضرت او بازگشت خواهد بود
نیاز و عجز و الم ارمغان نگه داری
یقین شوی تو هم آغوش او که خمیازه
به آرزو نکشی چون گمان نگه داری
به یادگار قیامت نشان درد محبت
اگر به دل نتوانی به جان نگه داری
از آنچه غیر رضای تو در جهان باشد
مرا به حق رضایت از آن نگه داری
رسد تو را به دل اسرارهای غیب سعیدا
که راز خویشتن از ترجمان نگه داری
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
شد زمین تکیه گاه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
برهنگی است عبا و قبای درویشی
توکل است لباس غنای درویشی
[شکستگی] همه کار تو را درست کند
دلی شکسته بود مومیای درویشی
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامی است
به صبر پخته شود شوربای درویشی
ز بیم حادثه افتادگان چه غم دارند
خلل پذیر نباشد بنای درویشی
ز فقر سلب اراده است مطلب طالب
رضای دوست بود مدعای درویشی
غبار هستی خود تا ز دل نیفشانی
کجا شود به تو پیدا صفای درویشی
به تخت زر نزند پشت پا ز استغنا
دلی که یافته باشد هوای درویشی
به صومعه زاهد رود گهی مسجد
که نیست محرم خلوت سرای درویشی
چو آفتاب سعیدا شود تمام ضیا
به هر که سایه نماید همای درویشی
توکل است لباس غنای درویشی
[شکستگی] همه کار تو را درست کند
دلی شکسته بود مومیای درویشی
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامی است
به صبر پخته شود شوربای درویشی
ز بیم حادثه افتادگان چه غم دارند
خلل پذیر نباشد بنای درویشی
ز فقر سلب اراده است مطلب طالب
رضای دوست بود مدعای درویشی
غبار هستی خود تا ز دل نیفشانی
کجا شود به تو پیدا صفای درویشی
به تخت زر نزند پشت پا ز استغنا
دلی که یافته باشد هوای درویشی
به صومعه زاهد رود گهی مسجد
که نیست محرم خلوت سرای درویشی
چو آفتاب سعیدا شود تمام ضیا
به هر که سایه نماید همای درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
تلخی کند به کام خضر آب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
ای که در تدبیر دنیای دنی بس مایلی
حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی
در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب
در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی
نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش
می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی
از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه
تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی
می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود
لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی
نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو
در پی هر آرزو داری خیالی باطلی
حب درویشان که مفتاح سرای جنت است
داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی
هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش
ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی
مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه
تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی
حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی
در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب
در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی
نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش
می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی
از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه
تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی
می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود
لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی
نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو
در پی هر آرزو داری خیالی باطلی
حب درویشان که مفتاح سرای جنت است
داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی
هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش
ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی
مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه
تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی