عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زان یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست
در حضرت آندوست چه کوهست و چه کاهست
اما تو کسی را که بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند بیک بار
در هر دو جهان، هر که امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هرچه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نکو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست
بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست
ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زان یار سفر کرده کسی را خبری هست؟
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حلقه بر در مزن، که بارت نیست
خانه کمتر طلب، که جارت نیست
گفتمت ناروا مدار چنان
هوس دار و این دیارت نیست
هرچه با یاد خویشتن باشی
فکر خود کن، که فکر یارت نیست
نان خورش یاد یار می باشد
گر همه شام و گر نهارت نیست
نوش بادت نصیحت مستان
باده می نوش، چون خمارت نیست
آدمی چون ترا بدست آرد
اشتر مستی و مهارت نیست
قاسمی شد مقیم خاک درت
بعد از این حاجت تجارت نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حلقه بر در مزن، که راهت نیست
جان تسلیم عذر خواهت نیست
همه راه تو غفلتست، مرو
فکر تنبیه و انتباهت نیست
الله الله، که در طریق وفا
جان حق بین و رو براهت نیست
دعوی عاشقی کنی و آنگاه
با چنین دعویی گواهت نیست
می روی وز کمال استغنا
جانب خستگان نگاهت نیست
رحم بر حال عاشقان فقیر
گاه داری و گاه گاهت نیست
قاسمی، غرق غفلتی که مدام
مات گشتی و قصد شاهت نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بجز وصلت حیات جاودان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
بجز ذکر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: کاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستیها که دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و روسیاهست
بجز دزدی میان کاروان نیست
پناه خود بعشق آور، که چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فکر جان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چراغ مرد معنی آشناییست
بقدر آشنایی روشناییست
بدرد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
بجهد و سعی کس عاشق نگردد
که عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
بنور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم وزهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
که ملک عاشقان ملک خداییست
بوصف پارسایی باش، قاسم
که وصف پارسایی پادشاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دریغ باشد ازین چار سوی کون و فساد
برون رویم، نبرده متاع خود بمراد
تو شاهد دو جهانی، اگر شوی واقف
ز حسن خویش نگر هم بحسن استعداد
وقوف نیست کسی را ز نقد هر دو جهان
مگر که عرضه کند نقد خویش برنقاد
درین دیار چه آموختی زدانش دل؟
درین مدار چه اندوختی برای رشاد؟
مرید باش، کزین جا رسید هر که رسید
زآستان ارادت بر آسمان مراد
بیا و ترک هوس کن بعاشقان پیوند
اگر چه راه مخوفست،هر چه باداباد!
همیشه حال دل قاسمی چنین بودست
بدرد او متنعم، بعشق او دلشاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
آن خواجه سر بشر ندارد
پیداست که رو بشر ندارد
هر چندکه عالم و مطیعست
در صنف غزا سپر ندارد
نگذشت ز علم و زهد هرگز
زیرا سر این سفر ندارد
از شاخ شجر حدیث گوید
اما خبر از ثمر ندارد
در بحر محاورست،چه سود؟
چون سود ز بحر بر ندارد
در ظلمت جهل می رود راه
از نور یقین خبر ندارد
در بحر فناست جان قاسم
جایی که ملک گذر ندارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
هر کرا در دل و جان عشق و تولا باشد
دل و جان مظهر انوار تجلا باشد
هر که او غرقه اسرار معانی گردد
لاجرم بیت دلش مسجد اقصا باشد
هرکه او مست ز جامات وصال تو شود
فارغ از جام جم و باده حمرا باشد
هرکه مستوری و مستی طلبد در ره عشق
این حکایت مگر از علت سودا باشد
هرکه او روی ترا دید زمستان تو شد
تا ابد شیفته و واله و شیدا باشد
هرکه در راه خدا هادی مطلق گردد
مرهم جان و دلش مهدی مهدا باشد
این چنین مرد که گفتم،به گه روز مصاف
لشکری را بزند،گر تن تنها باشد
هر نسیمی،که ز کوی تو وزد در عالم
نکهتش بوی گل و عنبر سارا باشد
بر سر کوی تو ما عقل و روان گم کردیم
این هم از خاصیت جودت صهبا باشد
قاسمی،فرصت امروز غنیمت می دان
نقد امروز به از نسیه فردا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
بپیش درد من درمان چه باشد؟
ز سر بگذر،سر و سامان چه باشد؟
چو پیمان را شکستم باز ساقی
مرا پیمانه ده،پیمان چه باشد؟
گدا آیینه احسان شاهست
ز من تاوان مجو،تاوان چه باشد؟
اگر نبود گدا هرگز که داند
که محسن کیست یا احسان چه باشد؟
بمصر جان چو یوسف روی بنمود
ازین پس کلبه احزان چه باشد؟
چو واجب را ظهوری هست،مظهر
بغیر از عرصه امکان چه باشد؟
چنان بگریست از درد تو قاسم
که پیش اشک او توفان چه باشد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
روی هرکس که باندازه مرآت آمد
بعد ازین نوبت موسی و مناجات آمد
«یوم تبیض و تسود وجوه »گفتند
معنی نفی مگویید،که اثبات آمد
روی ناخوش نتوان گفت که زیباو نکوست
روی نیکو چه توان گفت که جنات آمد؟
هر که دید آن رخ نیکو بمرادی برسید
روی زیبای تو چون قبله حاجات آمد
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، که از بهر مراعات آمد
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
لیکن اخلاص و یقین مخلص طاعات آمد
قاسمی،قصه ترتیب نگه باید داشت
اول «الحمد» پس آنگاه «تحیات » آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
بیمن دولت محبوب عاقبت محمود
در فسانه ببست و سر قرابه گشود
شراب ناب خداوند ذوالجلال کریم
هزار عقل ربود و هزار جان افزود
حدیث نو بشنو،جلوه های نو می بین
چو مدبران مرو اندر جهان کور و کبود
قدیدخواره مشو،گر قدید خوار شوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
بیا بمجلس مستان،ببین چه حالاتست؟
زهی سماع اغانی!زهی شراب و دود!
پیاله گفت بساقی:من از صراحی به
که او رهین حجابست و من قرین شهود
نشان راه طلب انکسار و مسکینیست
بپیش جمله ذرات،در رکوع و سجود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که کان بخت بلندی و طالع مسعود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کسی که شیوه حکمت گرفت گوی ربود
به حکمتست حکایت،نه کار سعی و جهود
برسم مردم عاقل زبان نگه می دار
که غافلان حسودند و منکران جحود
ز پیر دهقان بشنو،که نیک می گوید:
کسی که تخم نکو کاشت تخم بد ندرود
جهانیان به جهان آب خضر می جویند
و لیک قسمت آن کس شود که روزی بود
مرا که بودن و نابود هر دو یکسانست
چه حاصلست ز افسانهای کور و کبود؟
ز چه روی لطف دلم را بخود پناهی ده
بجاه و حرمت رندان عاقبت محمود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که آفتاب یقینی و شاهد و مشهود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
تعینات جهان در میان بیم و امید
ز آسمان بزمین وز ذره تا خورشید
همه بر غبت خود در جهان کون فساد
کمال خود طلبد از خدای خود جاوید
کمال خاک نبات وکمال او حیوان
کمال حیوان انسان،که اوست اصل نوید
کمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
که اوست اصل مرادات و مخلص امید
بقول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
«یحبهم » ز چه رو گشت آن مراد مرید؟
مگر در آینه جان جمال خود را دید؟
جمیل بود محب جمال خود دایم
هزار گونه گل از بوستان خود می چید
زمان زمان زخدا در جهان جان خبرست
که عارفان نفروشند تازه را بقدید
اگر بنار محبت رسی بسوزانی
میان آتش عرفان قلاده تقلید
خلاف نفس و هوی ورد رهروان آمد
نه مرد راه بود هر که زین جهاد جهید
سعادت دو جهان یافت، زنده شد جاوید
دلی که ملک دو عالم فروخت عشق خرید
امید قاسم بیدل وصال جانان بود
هزار شکر که جانش بدین مراد رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صفیر مرغ جان اسرار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید