عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
ای خستهٔ بی قرار چونی؟
بی مونس و غمگسار چونی؟
یاران چه شدند و دوستداران؟
بی یار، درین دیار چونی؟
درگریه نمک نمانده دیگر
ای سینهٔ داغدار، چونی؟
گردی نرسید از ره یار
ای دیدهٔ انتظار، چونی؟
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
بی برگ، درین بهار چونی؟
رفت آنکه طبیب خستگان بود
با درد دل فگار چونی؟
چون شمع، حزین در آتش دل
با دیدهٔ اشکبار، چونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۷
نخل مرا شکوفهٔ صبح امید شد
تا چشم انتظار به راهش سپید شد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه تقاضائی بره
«رهی را، هست عرضی بر جنابت
که بالاتر ازین زرین قباب است»
«برای بره موعود دیروز
دلش در آتش حسرت کباب است»
«نمی داند تمنای وصالش
درین ایام تعجیل و شتاب است»
«پس از یک سال می باید رسیدن
که گویا این حمل آن آفتاب است»
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
قرار می برد از خلق آه و زاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - برد نشابوری
بیکی برد اشارت کردم
سوی آنکس که چنونبود راد
دست بربر زد و پذرفت بطبع
آنچنان کز کرمش گشتم شاد
مدتی رفت و نکرد آنچه شنود
که مرا گشته فراموش ازیاد
گفت از معدنش آرند مگر
کاروان آمد و هم نفرستاد
من نیشابوری ازو خواسته ام
مگرم او یمنی خواهد داد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت
نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی
که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت
که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت
چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل
کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت
شرار دل نه مرا ذره ذره سوزد و بس
درون کیست که صد بار ازین شرار نسوخت
درین محیط ندیدم دری که در طلبش
هزار طالب سرگشته در کنار نسوخت
هزار نخل جوان زیر خاک رفت و هنوز
جهان برای یکی بر سر مزار نسوخت
نه دوست بود که غمگین نگشت در غم دوست
نه یار بود که جانش برای یار نسوخت
مخور شراب فغانیو اشک گرم مریز
خمش که بهر دماغت فگار نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر بزانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم بخواب و ماه بینم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت می برم از سایه ی شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکی از اشک نومیدی
بخون غلتیده بینم دیده ی شب زنده دار خود
ز آه سینه سوزم چون چراغ لاله درگیرد
خس و خاری که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغانی چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل امیدوار خود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
کجاست دل که به شبهای تار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
بابافغانی : ترکیبات
در منقبت حضرت امام حسین و ائمه اطهار علیهم السلام
روز قیامتست صباح عشور تو
ای تا صباح روز قیامت ظهور تو
ای روشنایی شجر وادی نجف
هر ریگ کربلا شده طوری ز نور تو
ای با خدا گذاشته کار از سر حضور
گشته چراغ دیده ی تو در حضور تو
بر فرق نازکت الف قد خارجی
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
ای طوطی فصیح ادبخانه ی رسول
حیف از ادای منطق و لحن زبور تو
دامن بعزم ملک ابد بر میان زدی
آه از هوای این سفر و راه دور تو
حاشا که جمع خورده شراب جهنمی
مستی کنند بهر کباب تنور تو
آن را که گل بخمر سرشتند کی رسید
فیض از زلال جرعه ی جام طهور تو
در طشت یافتی سر آنشاه تاج و تخت
ای چرخ خاک بر سر تاج سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر بطشت زر
شد طشت زر مرصع ازان دانه ی گهر
هر گل که بر دمید ز هامون کربلا
دارد نشان تازه ی مدفون کربلا
پروانه ی نجات شهیدان محشرست
مهر طلا ببین شده گلگون کربلا
در جستجوی گوهر یکدانه ی نجف
کردم روان دو رود بجیحون کربلا
نیلست هر عشور ببیت الحزن روان
از دیده های مردم محزون کربلا
در هر قبیله از قبل خوان اهل بیت
ماتم رسیده یی شده مجنون کربلا
بس فتنه ها که بر سر مروانیان رسید
وقت طلوع اختر گردون کربلا
بردند داغ فتنه ی آخر زمان بخاک
مرغان زخم خورده ی مفتون کربلا
گرگان پیر دامن پیراهن حسین
ناحق زدند در عرق خون کربلا
خونابه ی روان جگر پاره ی رسول
در هر دیار سرزده بیرون کربلا
این خوان نه اند کیست که پنهان کند کسی
شاید کزین مکابره طوفان کند کسی
ای رفته در قضای خدا ماجرای تو
غیر خدا که می رسد اندر قضای تو
ای رفته با دهان و لب تشنه از میان
آب حیات در قدم جانفزای تو
بیگانه از خدا و رسولست تا ابد
برگشته اختری که نشد آشنای تو
کردی چو در رضای خدا و رسول کار
باشد یقین رضای خدا در رضای تو
چندین هزار جامه ی اطلس قبا شود
فردا که آورند بمحشر عبای تو
بربسته رخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زیارت حرم کربلای تو
ای دست برده از ید بیضا در آستین
مفتاح هفت روضه ی جنت عصای تو
بخشی ز نور سرمه ی ما زاغ روشنی
بی دیده را کجا خبر از توتیای تو
ما را که دیده در سر این شور و شین شد
عزم زیارت حرمت فرض عین شد
آه این چه میل داشتن ملک و تاج بود
این خود چه برفراشتن تخت عاج بود
دردا که رفت در سر کار زمین ری
آن سر که خونبهای جهانش خراج بود
در جان خارجی زغم گنج کار کرد
زهری که خون پاک امامش علاج بود
دردا که از ملامت سنگین دلان شکست
دلهای مؤمنان که تنک چون زجاج بود
یا رب ز اقتران کدام اختر سیه
اسلام بی حمایت و دین بیرواج بود
شد در هوای گرم نجف همدم سموم
عودی که اهل بیت نبی را سراج بود
پرورده گشت خون یزیدی بشیر سگ
این خشم و نقص و کینه ازین امتزاج بود
قارون وقت ساخت، سپهر عدو نواز
قوم یزید را که به خاک احتیاج بود
اهل نفاق تخت و زر و تاج یافتند
اصحاب صفه دولت معراج یافتند
حاشا که علم عالم جاهل کند قبول
ذاتی که برترست ز اندیشه ی عقول
حاشا که در غبار حوادث نهان شود
آیینه ی قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره کن که چو خار خزان زده
اجزای خار خفته نهد روی در ذبول
بهر عروج مهچه ی رایات مهدوی
عیسی فراز طاق زبرجد کند نزول
قاضی القضاة محکمه ی آخرالزمان
دارالقضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چارفصل بقانون شرع و دین
اشیا کنند بهر قرار جهان حصول
در چارسوی کون به پروانه ی رسول
یابد قرار لم یصل خارجی وصول
نور دوازده مه تابان یکی شود
گیرد فروغ شمع سراپرده ی رسول
چندان بود محاکمه ی فیل بند شاه
کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه به آیین دور گشت
انشا کنند خطبه بنام چهار و هشت
ای دل ثنای وحدت ذات اله کن
بر حال خویش خیل ملک را گواه کن
از شرح دانه های در شاهوار عرش
کلک از عطارد و ورق از مهر و ماه کن
سوی بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبی قدان روضه نشین را گواه کن
ای باقر از کناره ی سجاده ی ورع
نوری فرست و چاره مشتی تباه کن
ای صبح صادق از افق غیب کن طلوع
وز مهر در سر علم پیشگاه کن
خلوتسرای موسی کاظم بدیده روب
این بارگاه را علم از شوق آه کن
سرگشته ی منازل شوقیم ای صبا
بویی ز سبزه زار رضا خضر راه کن
گر دین درست خواهی و اسلام ای صبا
در یوزه از در تقی و بارگاه کن
فال تو سعد ای نقی پاک اعتقاد
از دین علم بر آور و آهنگ جاه کن
ای عسکری بکوکبه ی خسروی درای
آفاق پر ستاره ز نعل سپاه کن
ای مهدی آفتاب تو در چاه تا بکی
خود را بسوز و خامه و دفتر سیاه کن
گلزار اهل بیت چو باغ ارم شکفت
ای عندلیب دلشده آهنگ راه کن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر که از عین امتحان بیند
در زمین نقش آسمان بیند
زین سبب غرقه محیط فنا
خود زغرقاب در کران بیند
تاجر بی متاع گو خود را
فارغ از کید رهزنان بیند
چشم یعقوب در ره یوسف
غیر بر گرد کاروان بیند
چشم مجنون اگر چه بربندند
لیلی از عین دیگران بیند
هر کجا آتشی بر افروزند
خویش رامغ در آن میان بیند
شمع چون انجمن کند بر در
جان پروانه پاسبان بیند
هر که آمد خلیل ملک یقین
نار نمرود گلستان بیند
طالب کعبه در بیابانها
خار همرنگ پرنیان بیند
بسمل از تیر چاشنی جوید
غیر بر تیر و کمان بیند
مرغ بر شاخ عشق چون بنشست
برق با خود هم آشیان بیند
سم داروی عشق تریاق است
کو مذاقی که آنچنان بیند
خویش را شیر اندرین نخجیر
زخمی از شاخ آهوان بیند
هر کرا میدهند خاتم جم
خویش را مهر بردهان بیند
گر کسی رو نهد بساحت عشق
پیر آن ملک را جوان بیند
گر بظلمات صبر کرد خضر
بهره از عمر جاودان بیند
جان عارف غریق بحریقین
چشم زاهد همی گمان بیند
تو بمنزل رسیده ما خسته
خضر باید برهروان بیند
گر علی را مکان بود به نجف
چشم حقش به لامکان بیند
آنچه بر ماسوا بود پنهان
چشم حقست او عیان بیند
کاش بار دگر بنظره لطف
باز بر حال شیعیان بیند
شدتم کشت و موقع فرج است
گو طبیبی بناتوان بیند
فعل دجال سیرتان ناچار
مهدی صاحب الزمان بیند
هر کرا داغ اوست آشفته
خود زآفات در امان بیند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هنوزم از هوس عشق، خارخاری هست
به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست
جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است
ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست
چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست
به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست
عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین
گمان من، که به آن خسته باز کاری هست
به دست، خاتم جم داشتن گرانجانی ست
مرا که چون لب خاموش مهرداری هست
چه منت این همه ای آسمان به من داری
مرا به غیر تو هم آفریدگاری هست
سلیم از دل من داستان وصل مپرس
که نخل موم چه داند که نوبهاری هست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سوختن از تب سوزان محبت تابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
لاله ای هرجا که بیند، داغ ما روشن شود
همچو چشم آشنا کز آشنا روشن شود
انتظار سوختن بی طاقتان را مشکل است
می کشد پروانه خود را شمع تا روشن شود
از قفای خضر، هرگز یک قدم کی می رود
راهرو را گر سواد نقش پا روشن شود
از طواف کعبه و بتخانه فیضی رو نداد
تا چراغ تیره بختان از کجا روشن شود
نیست ممکن کز غبار کلفت دوران سلیم
اختر ما چون چراغ آسیا روشن شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
در عشق، دل چه ناله ی مستانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
گل شود گر پنجه ی من، زر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه