عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۱
در رکاب برق دارد پای ،ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۰
آمد بهار و شد در و دیوار لاله رنگ
از جوش لاله شیشه پرباده گشت سنگ
از بس کشید ابر به برتنگ باغ را
میدان خنده بردهن غنچه گشت تنگ
باغ از بنفشه رخسار یوسف است
گردیده از تپانچه اخوان کبود رنگ
بتخانه فرنگ کن از باده مغز را
اکنون که گشت روی زمین صورت فرنگ
مطرب چه حاجت است کسی را که می زند
بر سنگ خاره شیشه ناموس بی درنگ
چون سرو می کند به نظر جلوه گردباد
از بس زدود دامن صحرا ز سینه زنگ
صائب درین دو هفته که گل جوش می زند
چون داغ لاله باده لعلی مده ز چنگ
از جوش لاله شیشه پرباده گشت سنگ
از بس کشید ابر به برتنگ باغ را
میدان خنده بردهن غنچه گشت تنگ
باغ از بنفشه رخسار یوسف است
گردیده از تپانچه اخوان کبود رنگ
بتخانه فرنگ کن از باده مغز را
اکنون که گشت روی زمین صورت فرنگ
مطرب چه حاجت است کسی را که می زند
بر سنگ خاره شیشه ناموس بی درنگ
چون سرو می کند به نظر جلوه گردباد
از بس زدود دامن صحرا ز سینه زنگ
صائب درین دو هفته که گل جوش می زند
چون داغ لاله باده لعلی مده ز چنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۷
گرفته اوج ز بس فیض نوبهار امسال
یکی شده است لب بام و جویبار امسال
خمیر مایه چندین بهار آینده است
زمین ز ابر شد از بس که مایه دار امسال
نکرده راست نفس سرو خوشخرام شود
اگر بلند شود از زمین غبارامسال
چنین که رشته باران ز هم نمی گسلد
دل دو نیم نماند به روزگار امسال
اگر نه صبح قیامت بود شکوفه چرا
نهفته های زمین گشت آشکار امسال
شکوفه همچو ثمر پشت شاخ خم سازد
چنین هجوم کند گر به شاخسار امسال
غریب نیست که زاهد برآید از خشکی
چنین که شد درو دیوار میگسارامسال
ز نوبهار هوا شد چنان به کیفیت
که میکشان شکنند از هوا خمارامسال
ز دست توبه گرفته است جوش لاله و گل
چو برگهای خزان دیده اختیار امسال
به دیده تیغ مرصع نیام می آید
ز جوش لاله و گل تیغ کوهسار امسال
بجز گرفتن جام و نظاره ساقی
نمی رود دل ودستم به هیچ کارامسال
غنی زآب خمارند میکشان صائب
ز بس هوا ز رطوبت شد آبدار امسال
یکی شده است لب بام و جویبار امسال
خمیر مایه چندین بهار آینده است
زمین ز ابر شد از بس که مایه دار امسال
نکرده راست نفس سرو خوشخرام شود
اگر بلند شود از زمین غبارامسال
چنین که رشته باران ز هم نمی گسلد
دل دو نیم نماند به روزگار امسال
اگر نه صبح قیامت بود شکوفه چرا
نهفته های زمین گشت آشکار امسال
شکوفه همچو ثمر پشت شاخ خم سازد
چنین هجوم کند گر به شاخسار امسال
غریب نیست که زاهد برآید از خشکی
چنین که شد درو دیوار میگسارامسال
ز نوبهار هوا شد چنان به کیفیت
که میکشان شکنند از هوا خمارامسال
ز دست توبه گرفته است جوش لاله و گل
چو برگهای خزان دیده اختیار امسال
به دیده تیغ مرصع نیام می آید
ز جوش لاله و گل تیغ کوهسار امسال
بجز گرفتن جام و نظاره ساقی
نمی رود دل ودستم به هیچ کارامسال
غنی زآب خمارند میکشان صائب
ز بس هوا ز رطوبت شد آبدار امسال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۴
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۶
هر شبنمی است دیده بینا درین چمن
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن
آیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن
چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن
حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن
از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن
از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن
از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن
گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن
تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن
در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن
در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن
پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله پا درین چمن
آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره گلها درین چمن
از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره گل رعنا درین چمن
از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن
افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده شکوفه به شبها درین چمن
طاوس از نظاره گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن
نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه مینا درین چمن
هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن
چون مست سربرهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن
مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن
کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن
آیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن
چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن
حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن
از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن
از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن
از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن
گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن
تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن
در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن
در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن
پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله پا درین چمن
آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره گلها درین چمن
از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره گل رعنا درین چمن
از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن
افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده شکوفه به شبها درین چمن
طاوس از نظاره گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن
نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه مینا درین چمن
هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن
چون مست سربرهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن
مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن
کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۶
تا دیده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۵۵
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
صبا نو کرد باغ و بوستان را
پیاله داد نرگس ارغوان را
به خط سبز، صحرا نسخه برداشت
سواد روشن دارالجنان را
سحرگاهان چکید از قطره ابر
گلوتر گشت مرغ صبح خوان را
مزاج از قطره ها خشک کرد نرگس
چو بیماری که یابد ناردان را
بنفشه کوژ پیش سر گویی
تواضع می کند پیر و جوان را
مگر بوسی نمی خواهد ز سوسن
که غنچه تنگ می گیرد دهان را
الا ای بلبل آخر بانگ بر زن
که سوسن گرد می نارد زبان را
نگارا بلبل اینک می کند بانگ
روان کن در چمن سرو روان را
مرا گفتی مبین در من به گل بین
به گل نسبت مکن روی چنان را
جوانی می رود از دست بر باد
برو لنگر بنه رطل گران را
گل اندک عمر و چندان باد در سر
چگونه خنده ناید گلستان را
به باغ مجلس خود، همچو بلبل
نگه کن خسرو شیرین زبان را
پیاله داد نرگس ارغوان را
به خط سبز، صحرا نسخه برداشت
سواد روشن دارالجنان را
سحرگاهان چکید از قطره ابر
گلوتر گشت مرغ صبح خوان را
مزاج از قطره ها خشک کرد نرگس
چو بیماری که یابد ناردان را
بنفشه کوژ پیش سر گویی
تواضع می کند پیر و جوان را
مگر بوسی نمی خواهد ز سوسن
که غنچه تنگ می گیرد دهان را
الا ای بلبل آخر بانگ بر زن
که سوسن گرد می نارد زبان را
نگارا بلبل اینک می کند بانگ
روان کن در چمن سرو روان را
مرا گفتی مبین در من به گل بین
به گل نسبت مکن روی چنان را
جوانی می رود از دست بر باد
برو لنگر بنه رطل گران را
گل اندک عمر و چندان باد در سر
چگونه خنده ناید گلستان را
به باغ مجلس خود، همچو بلبل
نگه کن خسرو شیرین زبان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بهار پرده برانداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟
ز تیغ کوه بریدست روزگار او را
به وقت صبحدم آواز می دهد بلبل
درون باغ ترنم کنان خوشگو را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینم
به بوی گل به کف آریم جام گلبو را
چو دست تر شود از باده، آنگهی، خسرو
قفا زنیم مر این عالم جفاجو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟
ز تیغ کوه بریدست روزگار او را
به وقت صبحدم آواز می دهد بلبل
درون باغ ترنم کنان خوشگو را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینم
به بوی گل به کف آریم جام گلبو را
چو دست تر شود از باده، آنگهی، خسرو
قفا زنیم مر این عالم جفاجو را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
رسید فصل گل و باد عنبر افشان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهار آمد و گلهای بوستان بشکفت
به خوش دلی و طرب روی دوستان بشکفت
بدان صفت که گل از باد نشکفد به چمن
ز باده باده کشان را بهار جان بشکفت
به دیده پرس که آبش چو آب در غلطید
ز می چو عارض خوبان دلستان بشکفت
گل از شراب بدانسان که بشکفد در جام
به کوی دوست گل از خون عاشقان بشکفت
بتان بترس قدم می نهند بر لاله
که همچو شعله آتش به بوستان بشکفت
ز بس که غنچه دم بسته از صبا دم زد
درون پوست نگنجید و در زمان بشکفت
چنان که گل به خوی مصطفی شکفت به خاک
رخم ز سوزن خاک ره بتان بشکفت
نسیم مشک جهان گیر شد، چو خسرو را
ز یاد مدحت تو غنچه در دهان بشکفت
به خوش دلی و طرب روی دوستان بشکفت
بدان صفت که گل از باد نشکفد به چمن
ز باده باده کشان را بهار جان بشکفت
به دیده پرس که آبش چو آب در غلطید
ز می چو عارض خوبان دلستان بشکفت
گل از شراب بدانسان که بشکفد در جام
به کوی دوست گل از خون عاشقان بشکفت
بتان بترس قدم می نهند بر لاله
که همچو شعله آتش به بوستان بشکفت
ز بس که غنچه دم بسته از صبا دم زد
درون پوست نگنجید و در زمان بشکفت
چنان که گل به خوی مصطفی شکفت به خاک
رخم ز سوزن خاک ره بتان بشکفت
نسیم مشک جهان گیر شد، چو خسرو را
ز یاد مدحت تو غنچه در دهان بشکفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
خیمه نوروز بر صحرا زدند
چار طاق لعل بر خارا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت بر مینا زدند
کارداران بهار از روز گل
زال زر بر روضه خضرا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشه های باغ ز آب چشم ابر
خنده ها بر چشمهای ما زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلا زدند
باد نوروزش همایون، کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
مطربان طبع خسرو گاه نطق
طعنه ها بر بلبل گویا زدند
چار طاق لعل بر خارا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت بر مینا زدند
کارداران بهار از روز گل
زال زر بر روضه خضرا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشه های باغ ز آب چشم ابر
خنده ها بر چشمهای ما زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلا زدند
باد نوروزش همایون، کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
مطربان طبع خسرو گاه نطق
طعنه ها بر بلبل گویا زدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
بیا ساقی و می در ده که گل در بوستان آمد
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
باد نوروز آمد و درهای بستان کرده باز
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
بوستان بشکفت و روی لاله خندان گشت باز
بر رخ گل طره سنبل پریشان گشت باز
سبزه خطی چند بهر خواندن بلبل نوشت
بلبل آن گه از خط خوبان غزلخوان گشت باز
خون لاله گوییا خواهد چکید از تیغ کوه
یا چکید آن خون که کوه آلوده دامان گشت باز
بید هم بر سایه خود تیغ لرزان برکشید
سایه زیر پای بید افتاده لرزان گشت باز
ساغر لاله پر از می گشت و هم از بوی او
سبزه بر روی زمین افتان و خیزان گشت باز
باز بلبل چنگ زد در پرده های تنگ گل
در اصول فاخته قمری به دستان گشت باز
بس که مرغان در هوای باغ پرور پر زدند
باد گفتا، کاین مگر چتر سلیمان گشت باز؟
باز کار رفتن باغ است و گلگشت چمن
بعد ازین در باغ نتوان رفت و نتوان گشت باز
ماهرویان دی تماشا سوی بستان می شدند
آفتاب از ابر رخ بنمود و پنهان گشت باز
سایه می گیرد زمین را، زین تعجب در چمن
سایه های گل پر از خورشید تابان گشت باز
بس که بر سایه نشینان زرفشان گشت آفتاب
زخمهای سایه بر دنیا زرافشان گشت باز
زلف خوبان سر فرو افگنده و در هم بماند
کز پریشانی مرا کشت و پریشان گشت باز
گل نمی خواهد که باد گرم بر بستان وزد
بس که بستان جمله پر سوری و ریحان گشت باز
یاسمین و لاله را یک دست بردی باد گرم
پوستهای نازک از رخسار ایشان گشت باز
خفت نرگس مست و از فریاد بلبل برنخاست
نیم شب کز مجلس مخدوم کیهان گشت باز
شعر خسرو را فرو خواندند مرغان چمن
بی دلی کامد به سوی باغ بی جان گشت باز
بر رخ گل طره سنبل پریشان گشت باز
سبزه خطی چند بهر خواندن بلبل نوشت
بلبل آن گه از خط خوبان غزلخوان گشت باز
خون لاله گوییا خواهد چکید از تیغ کوه
یا چکید آن خون که کوه آلوده دامان گشت باز
بید هم بر سایه خود تیغ لرزان برکشید
سایه زیر پای بید افتاده لرزان گشت باز
ساغر لاله پر از می گشت و هم از بوی او
سبزه بر روی زمین افتان و خیزان گشت باز
باز بلبل چنگ زد در پرده های تنگ گل
در اصول فاخته قمری به دستان گشت باز
بس که مرغان در هوای باغ پرور پر زدند
باد گفتا، کاین مگر چتر سلیمان گشت باز؟
باز کار رفتن باغ است و گلگشت چمن
بعد ازین در باغ نتوان رفت و نتوان گشت باز
ماهرویان دی تماشا سوی بستان می شدند
آفتاب از ابر رخ بنمود و پنهان گشت باز
سایه می گیرد زمین را، زین تعجب در چمن
سایه های گل پر از خورشید تابان گشت باز
بس که بر سایه نشینان زرفشان گشت آفتاب
زخمهای سایه بر دنیا زرافشان گشت باز
زلف خوبان سر فرو افگنده و در هم بماند
کز پریشانی مرا کشت و پریشان گشت باز
گل نمی خواهد که باد گرم بر بستان وزد
بس که بستان جمله پر سوری و ریحان گشت باز
یاسمین و لاله را یک دست بردی باد گرم
پوستهای نازک از رخسار ایشان گشت باز
خفت نرگس مست و از فریاد بلبل برنخاست
نیم شب کز مجلس مخدوم کیهان گشت باز
شعر خسرو را فرو خواندند مرغان چمن
بی دلی کامد به سوی باغ بی جان گشت باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
بوستان جلوه در گرفت اینک
گل ز رخ پرده برگرفت اینک
آتش لاله برفروخت ز باد
دامن کوه در گرفت اینک
بلبل آمد، نشست بر سر گل
بینوا بود، زر گرفت اینک
غنچه در پیش فاخته ز اصول
سبقی تازه بر گرفت اینک
ورق غنچه را که نم زده بود
ورقش یکدگر گرفت اینک
آب را گر چه چشم ها پاک است
بوستان را ببر گرفت اینک
بید در لرزه گشت و تیغ کشید
آب را رهگذر گرفت اینک
خار چون تیز کرد پیکان را
گل به برگش سپر گرفت اینک
شاخ گلگون که بارگیر گل است
ناگه از باد برگرفت اینک
مرغ می گفت، گل نخواهد رفت
لاله گوی کمر گرفت اینک
ابر در گریه شد ز ناله خویش
پرده ای تنگ در گرفت اینک
کرد بر وی سحاب ریختنی
باغ را در و زر گرفت اینک
طوطی آغاز شعر خسرو کرد
روی گل در شکر گرفت اینک
گل ز رخ پرده برگرفت اینک
آتش لاله برفروخت ز باد
دامن کوه در گرفت اینک
بلبل آمد، نشست بر سر گل
بینوا بود، زر گرفت اینک
غنچه در پیش فاخته ز اصول
سبقی تازه بر گرفت اینک
ورق غنچه را که نم زده بود
ورقش یکدگر گرفت اینک
آب را گر چه چشم ها پاک است
بوستان را ببر گرفت اینک
بید در لرزه گشت و تیغ کشید
آب را رهگذر گرفت اینک
خار چون تیز کرد پیکان را
گل به برگش سپر گرفت اینک
شاخ گلگون که بارگیر گل است
ناگه از باد برگرفت اینک
مرغ می گفت، گل نخواهد رفت
لاله گوی کمر گرفت اینک
ابر در گریه شد ز ناله خویش
پرده ای تنگ در گرفت اینک
کرد بر وی سحاب ریختنی
باغ را در و زر گرفت اینک
طوطی آغاز شعر خسرو کرد
روی گل در شکر گرفت اینک