عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بیسر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بیسر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یار در خوبی قیامت میکند
حسن بر خوبان غرامت میکند
در قمار حسن با ماه تمام
دعوی داو تمامت میکند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد
وای آن کز تیر قامت میکند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان
غارت صبر و سلامت میکند
بیشک از حسنش ندارد آگهی
هرکه در عشقم ملامت میکند
وز نکورویی چو شعر انوری
راستی باید قیامت میکند
حسن بر خوبان غرامت میکند
در قمار حسن با ماه تمام
دعوی داو تمامت میکند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد
وای آن کز تیر قامت میکند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان
غارت صبر و سلامت میکند
بیشک از حسنش ندارد آگهی
هرکه در عشقم ملامت میکند
وز نکورویی چو شعر انوری
راستی باید قیامت میکند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
زلفش اندر جور تلقین میکند
رخ پیاده حسن فرزین میکند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین میکند
بر کمالش خط نقصان میکشد
هرکه اندر حسن تحسین میکند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین میکند
بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین میکند
با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین میکند
هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین میکند
عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین میکند
با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این میکند
رخ پیاده حسن فرزین میکند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین میکند
بر کمالش خط نقصان میکشد
هرکه اندر حسن تحسین میکند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین میکند
بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین میکند
با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین میکند
هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین میکند
عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین میکند
با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این میکند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
ای زلف تابدار ترا صدهزار خم
وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من
تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو
زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم
کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم
پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین
وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری
در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من
تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو
زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم
کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم
پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین
وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری
در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم
نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود
خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد
روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بیوفا چه عجب
جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم
وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم
چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد
سر چه بر انوری گران داری
قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم
نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود
خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد
روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بیوفا چه عجب
جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم
وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم
چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد
سر چه بر انوری گران داری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: به مرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز تو را هزار فرداست
زلفت، که به کژ روی بر آمد
با ما به وفا کجا شود راست؟
دریاب، که دست ما فرو بست
این فتنه، که از سر تو برخاست
یک روز گرم به پرسش آیی
عذرت نتوان به سالها خواست
عشق و لب لعلت، این چه سوزست
عقل و سر زلفت، این چه سود است؟
آرایش عالم از رخ تست
مشاطه رخت چه داند آراست؟
مطرب، بنواز نوبتی خوش
کامروز زمانه نوبت ماست
قولی بزن از طریق عشاق
یا خود غزلی که اوحدی راست
مشنو که: به مرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز تو را هزار فرداست
زلفت، که به کژ روی بر آمد
با ما به وفا کجا شود راست؟
دریاب، که دست ما فرو بست
این فتنه، که از سر تو برخاست
یک روز گرم به پرسش آیی
عذرت نتوان به سالها خواست
عشق و لب لعلت، این چه سوزست
عقل و سر زلفت، این چه سود است؟
آرایش عالم از رخ تست
مشاطه رخت چه داند آراست؟
مطرب، بنواز نوبتی خوش
کامروز زمانه نوبت ماست
قولی بزن از طریق عشاق
یا خود غزلی که اوحدی راست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
روزهداران را هلال عید ابروی شماست
شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست
ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب
بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست
مشک چینی را ز غیرت بر نمیآید نفس
زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟
این که میآید دم صبحست یا باد ختن؟
یا نسیم روضهٔ فردوس؟ یا بوی شماست؟
از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود
در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست
سوختیم از مهرتان، هم سایهای میافگنید
کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست
حال محنتهای من محتاج پرسیدن نبود
محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست
تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد
این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست
بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان
از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست
گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت
کین تن باریک من، یا حلقهٔ موی شماست
اوحدی را دل ز سنگ انداز دوری خسته شد
باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست
شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست
ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب
بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست
مشک چینی را ز غیرت بر نمیآید نفس
زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟
این که میآید دم صبحست یا باد ختن؟
یا نسیم روضهٔ فردوس؟ یا بوی شماست؟
از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود
در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست
سوختیم از مهرتان، هم سایهای میافگنید
کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست
حال محنتهای من محتاج پرسیدن نبود
محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست
تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد
این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست
بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان
از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست
گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت
کین تن باریک من، یا حلقهٔ موی شماست
اوحدی را دل ز سنگ انداز دوری خسته شد
باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت
چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت
بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت
دم در کشد مسیحا از شکر خموشت
بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری
چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
جان هزار بیدل در لعل آبدارت
خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
دلهای عاشقان را در حلقهٔ لب تو
نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت
با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش
لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟
فریاد دردناکش از سوز سینه میدان
تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟
چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت
بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت
دم در کشد مسیحا از شکر خموشت
بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری
چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
جان هزار بیدل در لعل آبدارت
خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
دلهای عاشقان را در حلقهٔ لب تو
نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت
با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش
لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟
فریاد دردناکش از سوز سینه میدان
تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دیگر آن حلقه و آن دانهٔ در در گوشت
که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
پای بر گردن گردون نهم از روی شرف
گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی
دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
شهر پر شور شد از پستهٔ شکر پاشت
دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت
ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم
خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت
دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت
باز میترسم از آن خوی ملامت کوشت
سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست
هیچ شک نیست که: بیزر نرود در گوشت
که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
پای بر گردن گردون نهم از روی شرف
گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی
دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
شهر پر شور شد از پستهٔ شکر پاشت
دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت
ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم
خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت
دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت
باز میترسم از آن خوی ملامت کوشت
سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست
هیچ شک نیست که: بیزر نرود در گوشت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار
کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو
آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف
نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت
گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد
گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست
گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار
کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو
آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف
نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت
گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد
گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست
گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
باد بویی از دو زلفت وام کرد
سوی چین آورد و مشکش نام کرد
غمزهٔ آهووش گو افگنت
تیر غم در دیدهٔ بهرام کرد
دانهٔ خالی، که بر رخسار تست
پای ما را بستهٔ این دام کرد
قامت من چون الف بود از نشاط
آن الف را دام زلفت لام کرد
نازنینا، صبح ما را همچو شام
فتنهٔآن لعل خون آشام کرد
توسن دل، گرچه تندی مینمود
عاقبت چشم تو او را رام کرد
آتش روی تو ما را سخت سوخت
گر چه کار اوحدی را خام کرد
سوی چین آورد و مشکش نام کرد
غمزهٔ آهووش گو افگنت
تیر غم در دیدهٔ بهرام کرد
دانهٔ خالی، که بر رخسار تست
پای ما را بستهٔ این دام کرد
قامت من چون الف بود از نشاط
آن الف را دام زلفت لام کرد
نازنینا، صبح ما را همچو شام
فتنهٔآن لعل خون آشام کرد
توسن دل، گرچه تندی مینمود
عاقبت چشم تو او را رام کرد
آتش روی تو ما را سخت سوخت
گر چه کار اوحدی را خام کرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
زلف را تاب دام و خم برزد
همه کار مرا بهم برزد
دفتر دوستان خود میخواند
به سر نام من قلم برزد
صورت ماه را رقم بستر
آنکه این چهره را رقم برزد
آتشی کندرین دل از غم اوست
به سر شعلهای غم برزد
گلبن وصل او به طالع من
سر به سر غنچهٔ ستم برزد
شد ز چشم ترم به خشم، چو دید
لب خشک مرا، که نم برزد
آه کردم ز درد عشقش و گفت:
اوحدی را ببین، که دم برزد
همه کار مرا بهم برزد
دفتر دوستان خود میخواند
به سر نام من قلم برزد
صورت ماه را رقم بستر
آنکه این چهره را رقم برزد
آتشی کندرین دل از غم اوست
به سر شعلهای غم برزد
گلبن وصل او به طالع من
سر به سر غنچهٔ ستم برزد
شد ز چشم ترم به خشم، چو دید
لب خشک مرا، که نم برزد
آه کردم ز درد عشقش و گفت:
اوحدی را ببین، که دم برزد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد
به گرد کوی تو دیوانهوار کی گردم
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار به داوری نکشد!
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد
به گرد کوی تو دیوانهوار کی گردم
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار به داوری نکشد!
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نقش لب تو از شکر و پسته بستهاند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
در حلقهای که عشق رخت نیست فارغند
در رستهای که راه غمت نیست رستهاند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکستهاند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشستهاند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
در حلقهای که عشق رخت نیست فارغند
در رستهای که راه غمت نیست رستهاند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکستهاند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشستهاند