عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
بیکار منشین، ای پسر، آن بادهٔ کاری بده
امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقهای زان یار زناری بده
مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده
سالیست تا من بوسهای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه میآری؟ بده
دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، مییاری، بده
جانا، ز خوی تند خود، چون بیگناهم، هر نفس
صد بار بر دل مینهی، یک بوسه سر باری بده
از هر دو گیتی اوحدی چون عاشقزار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
بیکار منشین، ای پسر، آن بادهٔ کاری بده
امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقهای زان یار زناری بده
مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده
سالیست تا من بوسهای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه میآری؟ بده
دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، مییاری، بده
جانا، ز خوی تند خود، چون بیگناهم، هر نفس
صد بار بر دل مینهی، یک بوسه سر باری بده
از هر دو گیتی اوحدی چون عاشقزار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
عاشقان درد کش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
بادهای گر میدهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر
و آن دگرها را سبکتر سر به سوی خانه ده
آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست
یک زمان در دست این آشفتهٔ دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بیگنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
بادهای گر میدهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر
و آن دگرها را سبکتر سر به سوی خانه ده
آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست
یک زمان در دست این آشفتهٔ دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بیگنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بیمطربی و یاری
یاری لطیف باید، گویندهای موافق
تا میتواند از تن کردن بدل گذاری
آن کش نشسته باشد در خانه لالهرویی
حاجت نباشد او را رفتن به لالهزاری
چون تاختن کند غم آهنگ سبزهای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری
آن ترک را به مستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری
عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری
این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری
آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بیکلفت خماری
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری
چون چشم من نگردی ابری به گلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری
نتوان شراب خوردن بیمطربی و یاری
یاری لطیف باید، گویندهای موافق
تا میتواند از تن کردن بدل گذاری
آن کش نشسته باشد در خانه لالهرویی
حاجت نباشد او را رفتن به لالهزاری
چون تاختن کند غم آهنگ سبزهای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری
آن ترک را به مستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری
عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری
این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری
آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بیکلفت خماری
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری
چون چشم من نگردی ابری به گلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
زمستان ز مستان نبیند زبونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجاکه باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
ز شر زمستان شرابت رهاند
و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی
چو بادی برآید دمی باده درکش
ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقهٔ میپرستان برونی
گر آزاد مردی تو و دین رندان
به دونان رها کن خسیسی و دونی
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو
فرو کش به شادی که در هان و هونی
نگه کن که چونست احوال و آنگه
بخور بادهای چند و بنگر که چونی؟
دل آهنین را دوایی ده از می
که مانند سیمابی از بیسکونی
به یک حال بر بیستان خویشتن را
گر از باستانی ور از بیستونی
ز سر دل اوحدی دور باشی
چو ذوقی نباشد ترا اندرونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجاکه باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
ز شر زمستان شرابت رهاند
و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی
چو بادی برآید دمی باده درکش
ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقهٔ میپرستان برونی
گر آزاد مردی تو و دین رندان
به دونان رها کن خسیسی و دونی
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو
فرو کش به شادی که در هان و هونی
نگه کن که چونست احوال و آنگه
بخور بادهای چند و بنگر که چونی؟
دل آهنین را دوایی ده از می
که مانند سیمابی از بیسکونی
به یک حال بر بیستان خویشتن را
گر از باستانی ور از بیستونی
ز سر دل اوحدی دور باشی
چو ذوقی نباشد ترا اندرونی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی
با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کردهای در دوزخ ای حوری، بگوی
دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی
چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی
ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی
عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی
اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی
با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کردهای در دوزخ ای حوری، بگوی
دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی
چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی
ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی
عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی
اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی
اوحدی مراغهای : جام جم
در طامات
ساقی ار صاف نیست، زان دردی
قدحی ده، که خواب من بردی
نیست صافی، مهل که جوش کنم
جام دردم بده، که نوش کنم
صف پیشینه صافها خوردند
درد دردی به من رها کردند
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند!
دلم از جان خویش سیر آمد
دور او بیش ده، که دیر آمد
مست بگذار در بیابانش
شب چو بیگه شود بخوابانش
جایش این به که جای خوابی هست
ور خمارش کند شرابی هست
روز مرگ ار به حال بد باشم
بده این جام، تا به خود باشم
چون اجل در کشد به خود تنگم
بنه این جام بر سر سنگم
تا چو آید دل از دهان بر لب
جام بر کف رویم و جان بر لب
قدحی ده، که خواب من بردی
نیست صافی، مهل که جوش کنم
جام دردم بده، که نوش کنم
صف پیشینه صافها خوردند
درد دردی به من رها کردند
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند!
دلم از جان خویش سیر آمد
دور او بیش ده، که دیر آمد
مست بگذار در بیابانش
شب چو بیگه شود بخوابانش
جایش این به که جای خوابی هست
ور خمارش کند شرابی هست
روز مرگ ار به حال بد باشم
بده این جام، تا به خود باشم
چون اجل در کشد به خود تنگم
بنه این جام بر سر سنگم
تا چو آید دل از دهان بر لب
جام بر کف رویم و جان بر لب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا
گل سوری که عروس چمنش میخوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا
موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا
اگر آن نور تجلیست که من میبینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا
آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا
یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا
سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا
گل سوری که عروس چمنش میخوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا
موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا
اگر آن نور تجلیست که من میبینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا
آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا
یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا
سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده ای
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته ای خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهٔ زنجیر بین شیران خونآشام را
چون من به رندی زین صفت بدنام شهری گشتهام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده ای
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته ای خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهٔ زنجیر بین شیران خونآشام را
چون من به رندی زین صفت بدنام شهری گشتهام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
می رود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا
می زند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا
من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا
مستم از کوی خرابات به بازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار
تا ز آیینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا
مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا
نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا
چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
می زند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا
من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا
مستم از کوی خرابات به بازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار
تا ز آیینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا
مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا
نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا
چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبلهات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بندهام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهٔ صبحخیز! آمد گه صبح، خیز!
درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنهئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبلهات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بندهام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهٔ صبحخیز! آمد گه صبح، خیز!
درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنهئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سحر بگوش صبوحی کشان بادهپرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب میرود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب میرود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست
در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست
فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی
از خسروی ملکت پرویز خوشترست
بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق
از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست
دیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیات
مشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترست
گو پست باش نالهٔ مرغان صبح خیز
لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست
صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت
بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست
اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب
زیرا که بادهٔ شکرآمیز خوشترست
گر دیگران ز میکده پرهیز میکنند
ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست
خواجو کنار دجلهٔ بغداد جنتست
لیکن میان خطهٔ تبریز خوشترست
در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست
فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی
از خسروی ملکت پرویز خوشترست
بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق
از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست
دیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیات
مشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترست
گو پست باش نالهٔ مرغان صبح خیز
لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست
صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت
بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست
اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب
زیرا که بادهٔ شکرآمیز خوشترست
گر دیگران ز میکده پرهیز میکنند
ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست
خواجو کنار دجلهٔ بغداد جنتست
لیکن میان خطهٔ تبریز خوشترست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت
صراحی طلب کرد و ساغر گرفت
سمن قرطهٔ فستقی چاک زد
چو او پرنیان در صنوبر گرفت
بنفشه ببرگ سمن برشکست
جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت
برآتش فکند از خم طرهٔ عود
نسیم صبا بوی عنبر گرفت
ببوسید لعلش لب جام را
می راوقی طعم شکر گرفت
چوشد سرگران از شراب گران
دگر نرگسش مستی از سرگرفت
چو مرغ صراحی نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ در بر گرفت
بسی اشک من طعنه بر سیم زد
بسی رنگ من خرده بر زر گرفت
چو خواجو چراغ دلش مرده بود
بزد آه و شمع فلک درگرفت
صراحی طلب کرد و ساغر گرفت
سمن قرطهٔ فستقی چاک زد
چو او پرنیان در صنوبر گرفت
بنفشه ببرگ سمن برشکست
جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت
برآتش فکند از خم طرهٔ عود
نسیم صبا بوی عنبر گرفت
ببوسید لعلش لب جام را
می راوقی طعم شکر گرفت
چوشد سرگران از شراب گران
دگر نرگسش مستی از سرگرفت
چو مرغ صراحی نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ در بر گرفت
بسی اشک من طعنه بر سیم زد
بسی رنگ من خرده بر زر گرفت
چو خواجو چراغ دلش مرده بود
بزد آه و شمع فلک درگرفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
باز عزم شراب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
میکشندم بخرابات و در آن میکوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند
صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند
بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند
ز آب دیده نمک بردل کباب زنند
چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر
ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند
شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند
هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند
مغان بساغر می آب ارغوان ریزند
بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند
بوقت صبح پریچهرهگان زهره جبین
دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند
بچین طره پرتاب قلب دل شکنند
به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند
ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی
ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند
بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند
برآتش دل خواجو ز باده آب زنند
صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند
بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند
ز آب دیده نمک بردل کباب زنند
چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر
ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند
شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند
هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند
مغان بساغر می آب ارغوان ریزند
بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند
بوقت صبح پریچهرهگان زهره جبین
دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند
بچین طره پرتاب قلب دل شکنند
به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند
ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی
ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند
بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند
برآتش دل خواجو ز باده آب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند
معاشران صبوحی هوای جام کنند
بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند
بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند
مرا بحلقهٔ رندان درآورید مگر
بیک دو جام دگر کار من تمام کنند
خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی
شراب بر کف و آغاز انتقام کنند
اگر نماند به میخانه بادهٔ صافی
بگوی کز لب میگون دوست وام کنند
برآید از دل تنگم نوای نغمهٔ زیر
چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند
بیا که پیش رخت ذرهوار سجده کنم
چو آفتاب برآید مغان قیام کنند
مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان
که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند
چو بی تو خون دلست اینک میخورد خواجو
چراش باده گساران شراب نام کنند
معاشران صبوحی هوای جام کنند
بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند
بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند
مرا بحلقهٔ رندان درآورید مگر
بیک دو جام دگر کار من تمام کنند
خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی
شراب بر کف و آغاز انتقام کنند
اگر نماند به میخانه بادهٔ صافی
بگوی کز لب میگون دوست وام کنند
برآید از دل تنگم نوای نغمهٔ زیر
چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند
بیا که پیش رخت ذرهوار سجده کنم
چو آفتاب برآید مغان قیام کنند
مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان
که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند
چو بی تو خون دلست اینک میخورد خواجو
چراش باده گساران شراب نام کنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دیشب همه منزل من کوی مغان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود