عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۰
آن کآتشی اندر دل خلق است ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۸
مرا دردی ست اندر دل، ولی گفتن نمی یارم
غم دُردانه ای دارم ولی سُفتن نمی یارم
بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی
که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمی یارم
تو وصف حسن آن روی از من حیران چه می پرسی
ببین آشوب در عالم که من گفتن نمی یارم
از آن خاری که افکنده است هجران زیر پهلویم
خیالش نیک می داند که من خفتن نمی یارم
بر من تا نمی آید صبایی از سر کویش
دلم چون غنچه پر خون است و بشکفتن نمی یارم
چو اوقات جلال آشفته می دارد سر زلفش
چه شاید کرد با زلفش برآشفتن نمی یارم
غم دُردانه ای دارم ولی سُفتن نمی یارم
بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی
که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمی یارم
تو وصف حسن آن روی از من حیران چه می پرسی
ببین آشوب در عالم که من گفتن نمی یارم
از آن خاری که افکنده است هجران زیر پهلویم
خیالش نیک می داند که من خفتن نمی یارم
بر من تا نمی آید صبایی از سر کویش
دلم چون غنچه پر خون است و بشکفتن نمی یارم
چو اوقات جلال آشفته می دارد سر زلفش
چه شاید کرد با زلفش برآشفتن نمی یارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آن روز که کردند به دل تخم وفا سبز
شد درد فراوان و نگردید دوا سبز
دل را دگر از عکس خط لالهغذاران
چون آینه گشته در و دیوار سرا سبز
آتش زده بر خشگ و تر هستی عاشق
تا که به بر همچو گل سرخ قبا سبز
مور است فتاده گذرش بر شکرستان
یا خضر خطت گشته لب آب بقا سبز
بس خرمی از خاطر احباب رمیده است
طوطی نکند جلوه در آیینه ما سبز
خرم نشد از گریه و آهم دل ناشاد
غمخانه ما را نکند آب و هوا سبز
قصاب شده خون تو پامال نگاری
کانجا نتوانی شدن از بیم جفا سبز
شد درد فراوان و نگردید دوا سبز
دل را دگر از عکس خط لالهغذاران
چون آینه گشته در و دیوار سرا سبز
آتش زده بر خشگ و تر هستی عاشق
تا که به بر همچو گل سرخ قبا سبز
مور است فتاده گذرش بر شکرستان
یا خضر خطت گشته لب آب بقا سبز
بس خرمی از خاطر احباب رمیده است
طوطی نکند جلوه در آیینه ما سبز
خرم نشد از گریه و آهم دل ناشاد
غمخانه ما را نکند آب و هوا سبز
قصاب شده خون تو پامال نگاری
کانجا نتوانی شدن از بیم جفا سبز
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۹ - لسان حال المظلومه زینب الکبری علیها السلام
ای نازنین برادر شد نوبت جدائی
یا روز بینوائی
بهر وداع خواهر دستی نمی گشائی
لطفی نمی نمائی
ای شاه اوج هستی از چیست دیده بستی
هنگام سرپرستی
از ما چرا گسستی غافل چرا زمائی
پیوسته با کجائی
یک کاروان اسیریم چون مرغ پر شکسته
در بند خصم بسته
زین غم چرا نمیریم ناموس کبریائی
چون پرده ختائی
ما را حجاب عصمت گردون دون دریده
معجز ز سر کشیده
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائی
جز درد دل دوائی
پرده .... ده کرده دوران
... ران
بیداد خصم ما را داده سخن سرائی
در بزم بی حیائی
اطفال .....
زین آتش فروزان
چون بچۀ کبوتر کی باشدش رهائی
از کرکس دغائی
بیمار و حلقۀ غل وانگه شتر سواری
بی محمل و عماری
کی باشدش تحمل زینگونه ماجرائی
از حد برون جفائی
گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر
مقهورم ای برادر
حاشا ز خواهر تو آئین بیوفائی
یا ترک آشنائی
گر غائب از حضورم در دام غم گرفتار
لیکن سر تو سالار
یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پائی
نه فرصت نوائی
چون لاله داغداریم چون شمع اشکریزان
ای شاهد عزیزان
هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزائی
در سوز غصه زائی
ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست
زین بیشتر ستم نیست
در سینۀ حرم نیست جز آه جان گزائی
جز اشک بیصدائی
کشتی شکستگانیم در موج لجۀ غم
یا در شکنجۀ غم
یکدسته خسته جانیم ما را تو نا خدائی
زین غم بده رهائی
راه دراز در پیش و ز چاره دست کوتاه
نه خیمه و نه خرگاه
یکحلقه زار و دلریش نه برک و نه نوائی
نه جز خرابه جائی
امروز روز یاری است از بانوان بیکس
از کودکان نورس
هنگام غمگساری است گاه گره گشائی
یا منتهی رجائی
با یک سپاه دشمن با صد بلا دچارم
ناچار خوار و زارم
یا رب مباد چون من آواره مبتلائی
بیچاره مبتلائی
ز آغاز شد شرانجام ما را اسیری شام
صبح امید شد شام
ما را نداده ایام جز ناسزا سزائی
جز محنت و بلائی
دردا که با دل ریش سر گرد راه شامیم
رسوای خاص و عامیم
ما از پس و تو از پیش ما را تو رهنمائی
یا قبلۀ دعائی
ای آنکه بر سر نی دمساز راه عشقی
در کوفه یا دمشقی
چون نالۀ نی از پی نبود مرا جدائی
از چون تو دلربائی
یا روز بینوائی
بهر وداع خواهر دستی نمی گشائی
لطفی نمی نمائی
ای شاه اوج هستی از چیست دیده بستی
هنگام سرپرستی
از ما چرا گسستی غافل چرا زمائی
پیوسته با کجائی
یک کاروان اسیریم چون مرغ پر شکسته
در بند خصم بسته
زین غم چرا نمیریم ناموس کبریائی
چون پرده ختائی
ما را حجاب عصمت گردون دون دریده
معجز ز سر کشیده
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائی
جز درد دل دوائی
پرده .... ده کرده دوران
... ران
بیداد خصم ما را داده سخن سرائی
در بزم بی حیائی
اطفال .....
زین آتش فروزان
چون بچۀ کبوتر کی باشدش رهائی
از کرکس دغائی
بیمار و حلقۀ غل وانگه شتر سواری
بی محمل و عماری
کی باشدش تحمل زینگونه ماجرائی
از حد برون جفائی
گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر
مقهورم ای برادر
حاشا ز خواهر تو آئین بیوفائی
یا ترک آشنائی
گر غائب از حضورم در دام غم گرفتار
لیکن سر تو سالار
یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پائی
نه فرصت نوائی
چون لاله داغداریم چون شمع اشکریزان
ای شاهد عزیزان
هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزائی
در سوز غصه زائی
ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست
زین بیشتر ستم نیست
در سینۀ حرم نیست جز آه جان گزائی
جز اشک بیصدائی
کشتی شکستگانیم در موج لجۀ غم
یا در شکنجۀ غم
یکدسته خسته جانیم ما را تو نا خدائی
زین غم بده رهائی
راه دراز در پیش و ز چاره دست کوتاه
نه خیمه و نه خرگاه
یکحلقه زار و دلریش نه برک و نه نوائی
نه جز خرابه جائی
امروز روز یاری است از بانوان بیکس
از کودکان نورس
هنگام غمگساری است گاه گره گشائی
یا منتهی رجائی
با یک سپاه دشمن با صد بلا دچارم
ناچار خوار و زارم
یا رب مباد چون من آواره مبتلائی
بیچاره مبتلائی
ز آغاز شد شرانجام ما را اسیری شام
صبح امید شد شام
ما را نداده ایام جز ناسزا سزائی
جز محنت و بلائی
دردا که با دل ریش سر گرد راه شامیم
رسوای خاص و عامیم
ما از پس و تو از پیش ما را تو رهنمائی
یا قبلۀ دعائی
ای آنکه بر سر نی دمساز راه عشقی
در کوفه یا دمشقی
چون نالۀ نی از پی نبود مرا جدائی
از چون تو دلربائی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱۰ - فی رثاء ابی الحسن علی بن الحسین الاکبر سلام الله علیه
سیل غم حمله چنان کرد که آب از سر رفت
نوجوان اکبر رفت
خشک لب با دل تفتیده و چشم تر رفت
روح پیغمبر رفت
گلشن آل نبی ز آتش بیداد بسوخت
سرو آزاد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا یکسر رفت
نه که برگ و بر رفت
نخلۀ طور ز سوز عطش از پا افتاد
شاخ طوبی افتاد
دود آه دل شه تا فلک اخضر رفت
وز فلک برتر رفت
یک فلک ماه نمود از افق حسن غروب
آه از آن طلعت خوب
تیره شد روی دو گیتی چو مه انور رفت
چشمۀ خاور رفت
یک چمن سرو شد از تیشۀ بیداد قلم
از گلستان قدم
تا قد و قامت رعنای علی اکبر رفت
نخل شکر بر رفت
دره التاج نبوت چه عقیق گلگون
شده غلطان در خون
تا ز شهزادۀ آزاد سر و افسیر رفت
از دم خنجر رفت
شاه را نالۀ شهزاده چه آمد در گوش
شد در افغان و خروش
پیر کنعان بسر پور روان پرور رفت
جانش از پیکر رفت
یوسفی دید ز سر پنجۀ گرگان صد چاک
کز سمک تا بسماک
نالۀ وا ولدا زان شه گردون فرّ رفت
تا در داور رفت
عندلیبانه بر آن غنچۀ خندان بگریست
چون بخونش نگریست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
بلکه افزون تر رفت
ای گل گلشن توحید نهال امید
بتو آخر چه رسید
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
نو نهال تر رفت
ای دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسیح
که شدی تشنه ذبیح
آب تو از لب شمشیر و دم خنجر رفت
که بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمین گیرم کرد
غم تو پیرم کرد
تو برفتی و بیکباره دل و دلبر رفت
جان و جان پرور رفت
بی فروغ رخت ای شمع جهان افروزم
تیره چون شب روزم
روشنی بخش دل و دیدۀ من دیگر رفت
تا دم محشر رفت
کوکب بخت من از اوج سعادت افتاد
رفت اقبال بباد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
آن بلند اختر رفت
ای جوان مرگ من و حسرت دامادی تو
غم ناشادی تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
نا مراد اکبر رفت
وای بر حال دل غم زدۀ لیلی باد
که ندیدت داماد
خبرت هست چها بر سر این مادر رفت
بی پسر آخر رفت
سر به صحرا زده لیلی ز غمت ای مجنون
با دلی غرقه به خون
تا بشام غم از این دشت بلا یکسر رفت
بی سر و سرور رفت
خاک غم بر سر دنیا که وفا با تو نکرد
جز جفا با تو نکرد
خرمن عمر گرانمایه به یک صرصر رفت
یک جهان اکبر رفت
نوجوان اکبر رفت
خشک لب با دل تفتیده و چشم تر رفت
روح پیغمبر رفت
گلشن آل نبی ز آتش بیداد بسوخت
سرو آزاد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا یکسر رفت
نه که برگ و بر رفت
نخلۀ طور ز سوز عطش از پا افتاد
شاخ طوبی افتاد
دود آه دل شه تا فلک اخضر رفت
وز فلک برتر رفت
یک فلک ماه نمود از افق حسن غروب
آه از آن طلعت خوب
تیره شد روی دو گیتی چو مه انور رفت
چشمۀ خاور رفت
یک چمن سرو شد از تیشۀ بیداد قلم
از گلستان قدم
تا قد و قامت رعنای علی اکبر رفت
نخل شکر بر رفت
دره التاج نبوت چه عقیق گلگون
شده غلطان در خون
تا ز شهزادۀ آزاد سر و افسیر رفت
از دم خنجر رفت
شاه را نالۀ شهزاده چه آمد در گوش
شد در افغان و خروش
پیر کنعان بسر پور روان پرور رفت
جانش از پیکر رفت
یوسفی دید ز سر پنجۀ گرگان صد چاک
کز سمک تا بسماک
نالۀ وا ولدا زان شه گردون فرّ رفت
تا در داور رفت
عندلیبانه بر آن غنچۀ خندان بگریست
چون بخونش نگریست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
بلکه افزون تر رفت
ای گل گلشن توحید نهال امید
بتو آخر چه رسید
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
نو نهال تر رفت
ای دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسیح
که شدی تشنه ذبیح
آب تو از لب شمشیر و دم خنجر رفت
که بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمین گیرم کرد
غم تو پیرم کرد
تو برفتی و بیکباره دل و دلبر رفت
جان و جان پرور رفت
بی فروغ رخت ای شمع جهان افروزم
تیره چون شب روزم
روشنی بخش دل و دیدۀ من دیگر رفت
تا دم محشر رفت
کوکب بخت من از اوج سعادت افتاد
رفت اقبال بباد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
آن بلند اختر رفت
ای جوان مرگ من و حسرت دامادی تو
غم ناشادی تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
نا مراد اکبر رفت
وای بر حال دل غم زدۀ لیلی باد
که ندیدت داماد
خبرت هست چها بر سر این مادر رفت
بی پسر آخر رفت
سر به صحرا زده لیلی ز غمت ای مجنون
با دلی غرقه به خون
تا بشام غم از این دشت بلا یکسر رفت
بی سر و سرور رفت
خاک غم بر سر دنیا که وفا با تو نکرد
جز جفا با تو نکرد
خرمن عمر گرانمایه به یک صرصر رفت
یک جهان اکبر رفت
غروی اصفهانی : مراثی سید الساجدین علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء سید الساجدین علیه السلام
ای پیک غم بر گو چه شد بیمار ما را
دلدار ما را
آن نوجوان ناتوان بینوا را
بی آشنا را
جز بانوان بینوا بودش پرستار
یا هیچ غمخوار
یا بود جز اشک روان آن دلربا را
آبی گوارا
جز حلقۀ زنجیر آیا مونسی داشت
همزه کسی داشت
بوسید جز بند گران آن دست و پا را
آن پیشوا را
کس دلنوازی کرد از او جز تازیانه
آه از زمانه
پیمود با او جز جفا راه وفا را
رسم صفا را
جز زهر غم نوشیده آن سرچشمۀ نوش
یا رفته از هوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
آن بی دوا را
با اشتر عریان چه کرد آن زا رو رنجور
با آن ره دور
مصداق الرحمن علی العرش استوی را
کرد آشکارا
روزش سیه تر بود از شام غریبان
سر در گریبان
دود دلش می زد شرر بر سنگ خارا
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
شمع فروزان
کز نخلۀ طور قدس «آنست ناراً»
یاران خدا را
سر حلقۀ توحید شد در حلقۀ شرک
با فرقه شرک
بستند زاعان بال سلطان هما را
دست خدا را
شد گردن سر رشتۀ تقدیر و تدبیر
در غل و زنجیر
کلک غمش سوزانده دیوان قضا را
یا ماسوی را
روزی که صبح غم زد از شام بلا سر
دیدند یکسر
از مشرق نی شمع بزم کبریا را
شمس الضحی را
آوارگان نینوا دنبال بیمار
با چشم خونبار
نظارگر آئینۀ ایزد نما را
رب العلی را
ای داد و بیداد از جفای مردم شام
بی تنگ و بی نام
بی پرده کردند اختر برج حیا را
آل عبا را
از نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی»
ارباب معنی
دانند قدر محنت شام بلا را
وان ماجرا را
ای بیت معمور فلک ویرانه گردی
هرگز نگردی
ویرانه بردند عترت خیر الوری را
بیت الهدی را
گنج حقیقت را بکنج غم سپردند
ویرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگین بها را
بی منتها را
شمع طریقت را بماتم خانه جا شد
شمع عزا شد
آتش فشان کرد از ثریا تا ثری را
ارض و سما را
دردا که دارای مقام «لی مع الله»
با ناله و آه
شد کفر مطلق را بخواری مجلس آرا
آن بی حیا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
بر پا ستاره
وندر فراز تخت زر ننگ نصاریٰ
رأس السکاری
از «لا تقل هجراً» زبان عقل فعال
از سوز غم لال
ای چرخ دون پرور ز حد بردی جفا را
قدری مدارا
دلدار ما را
آن نوجوان ناتوان بینوا را
بی آشنا را
جز بانوان بینوا بودش پرستار
یا هیچ غمخوار
یا بود جز اشک روان آن دلربا را
آبی گوارا
جز حلقۀ زنجیر آیا مونسی داشت
همزه کسی داشت
بوسید جز بند گران آن دست و پا را
آن پیشوا را
کس دلنوازی کرد از او جز تازیانه
آه از زمانه
پیمود با او جز جفا راه وفا را
رسم صفا را
جز زهر غم نوشیده آن سرچشمۀ نوش
یا رفته از هوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
آن بی دوا را
با اشتر عریان چه کرد آن زا رو رنجور
با آن ره دور
مصداق الرحمن علی العرش استوی را
کرد آشکارا
روزش سیه تر بود از شام غریبان
سر در گریبان
دود دلش می زد شرر بر سنگ خارا
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
شمع فروزان
کز نخلۀ طور قدس «آنست ناراً»
یاران خدا را
سر حلقۀ توحید شد در حلقۀ شرک
با فرقه شرک
بستند زاعان بال سلطان هما را
دست خدا را
شد گردن سر رشتۀ تقدیر و تدبیر
در غل و زنجیر
کلک غمش سوزانده دیوان قضا را
یا ماسوی را
روزی که صبح غم زد از شام بلا سر
دیدند یکسر
از مشرق نی شمع بزم کبریا را
شمس الضحی را
آوارگان نینوا دنبال بیمار
با چشم خونبار
نظارگر آئینۀ ایزد نما را
رب العلی را
ای داد و بیداد از جفای مردم شام
بی تنگ و بی نام
بی پرده کردند اختر برج حیا را
آل عبا را
از نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی»
ارباب معنی
دانند قدر محنت شام بلا را
وان ماجرا را
ای بیت معمور فلک ویرانه گردی
هرگز نگردی
ویرانه بردند عترت خیر الوری را
بیت الهدی را
گنج حقیقت را بکنج غم سپردند
ویرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگین بها را
بی منتها را
شمع طریقت را بماتم خانه جا شد
شمع عزا شد
آتش فشان کرد از ثریا تا ثری را
ارض و سما را
دردا که دارای مقام «لی مع الله»
با ناله و آه
شد کفر مطلق را بخواری مجلس آرا
آن بی حیا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
بر پا ستاره
وندر فراز تخت زر ننگ نصاریٰ
رأس السکاری
از «لا تقل هجراً» زبان عقل فعال
از سوز غم لال
ای چرخ دون پرور ز حد بردی جفا را
قدری مدارا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
چشم عاشق کش او کشت مرا بار دگر
گوئیا نیست بجز قصد منش کار دگر
بسته دام غم عشق بسی هست ولیک
همچو من نیست در این دام گرفتار دگر
من نیارم که کنم در رخ اغیار نظر
گر چه یارم طلبد هر نفسی یار دگر
گر بهیچم شمرد مشتری ماه خصال
نبرم رخت دل و جان بخریدار دگر
مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر
کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر
آه کز جان ستمکش نفسی بیش نماند
وان طبیب دل و جان همدم بیمار دگر
ای دل آزار جفاکار چه باشد که نهی
بر جراحات دلم مرهم آزار دگر
خانمان ما و سیه چشم بلاجوی مرا
که کند بی رخ تو رغبت دیدار دگر
شد چنان مست از آن نرگس خمار حسین
که خمارش نبرد باده خمار دگر
گوئیا نیست بجز قصد منش کار دگر
بسته دام غم عشق بسی هست ولیک
همچو من نیست در این دام گرفتار دگر
من نیارم که کنم در رخ اغیار نظر
گر چه یارم طلبد هر نفسی یار دگر
گر بهیچم شمرد مشتری ماه خصال
نبرم رخت دل و جان بخریدار دگر
مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر
کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر
آه کز جان ستمکش نفسی بیش نماند
وان طبیب دل و جان همدم بیمار دگر
ای دل آزار جفاکار چه باشد که نهی
بر جراحات دلم مرهم آزار دگر
خانمان ما و سیه چشم بلاجوی مرا
که کند بی رخ تو رغبت دیدار دگر
شد چنان مست از آن نرگس خمار حسین
که خمارش نبرد باده خمار دگر
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
نه طره ات غم شبهای تار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری
خبر ز گریه بی اختیار من دارد
دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد
زداغ کهنه گل تازه ام فسرده ترست
بروی کار چه آبی بهار من دارد
بمرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی است
جهان بر آینه دل غبار من دارد
عجب مدار که آتش بگورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد
درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گلست که جیب و کنار من دارد
گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبله داغدار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری
خبر ز گریه بی اختیار من دارد
دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد
زداغ کهنه گل تازه ام فسرده ترست
بروی کار چه آبی بهار من دارد
بمرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی است
جهان بر آینه دل غبار من دارد
عجب مدار که آتش بگورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد
درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گلست که جیب و کنار من دارد
گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبله داغدار من دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
تا در ره تو چشم امیدم دچار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم
بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم
زان دم که خط دوست بپوشید روی او
با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم
اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او
بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم
چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل
سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم
عمری در انتظار که روشن شود دلم
از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم
تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم
در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم
چون بلبلان بموسم گل با هزار درد
اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم
فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم
بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم
همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر
با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم
بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم
زان دم که خط دوست بپوشید روی او
با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم
اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او
بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم
چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل
سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم
عمری در انتظار که روشن شود دلم
از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم
تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم
در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم
چون بلبلان بموسم گل با هزار درد
اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم
فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم
بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم
همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر
با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶١
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۰
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۴ - ترجمه
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دل من زان کسی بیغم نیابد
که آن جوید که در عالم نیابد
چرا جویم وفا از تو که هرگز
کسی حسن و وفا با هم نیابد
دلم خون شد ببوی دوستی نیک
ببد راضی است ترسم هم نیابد
نزد بر پای کس بوسی که حالی
ز دستش سیلی محکم نیابد
چه مایه شادی دل خورد آخر
ز محرومی که یک محرم نیابد
گل خوش طبع همدم با صبا هست
دهان نگشاید او همدم نیابد
که آن جوید که در عالم نیابد
چرا جویم وفا از تو که هرگز
کسی حسن و وفا با هم نیابد
دلم خون شد ببوی دوستی نیک
ببد راضی است ترسم هم نیابد
نزد بر پای کس بوسی که حالی
ز دستش سیلی محکم نیابد
چه مایه شادی دل خورد آخر
ز محرومی که یک محرم نیابد
گل خوش طبع همدم با صبا هست
دهان نگشاید او همدم نیابد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
اگر درد دلم را چاره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شکسته ور دل اینست
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی که سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ارزان تنگ شکر
کمی روزی این بیچاره بودی
مرا گوئی که ترسم بکشدت هم
چه غم بودی گر او این کاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
که مرگ عاشقان یکباره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غمباره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شکسته ور دل اینست
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی که سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ارزان تنگ شکر
کمی روزی این بیچاره بودی
مرا گوئی که ترسم بکشدت هم
چه غم بودی گر او این کاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
که مرگ عاشقان یکباره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غمباره بودی