عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
از جهت ره زدن، راه درآرد مرا
تا به کف ره زنان باز سپارد مرا
آن که زند هر دمی، راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او؟ او به چه آرد مرا؟
من سر و پا گم کنم، دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف، سربنخارد مرا
او ره خوش می‌زند، رقص برآن می‌کنم
هر دم بازی نو، عشق بر آرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چون که نشینم به کنج، خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او، می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من؟ بر که گمارد مرا؟
همت من همچو رعد، نکتهٔ من همچو ابر
قطره چکد زابر من، چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد، دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد، بر که ببارد مرا؟
چون که ببارد مرا، یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات، بازگذارد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
مرا تو گوش گرفتی، همی‌کشی به کجا؟
بگو که در دل تو چیست؟ چیست عزم تو را؟
چه دیگ پخته‌یی از بهر من عزیزا دوش؟
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند؟ همان جا که گفته‌یی که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
که می‌زنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود، خواجه‌اش کند آزاد
چو پیر گشتم، از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند؟
نقیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی، پیر را جوان سازی
خموش کردم و مشغول می‌شوم به دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا؟
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همی‌خواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد
چو دل برفت، برفت از پی‌اش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جان‌ها، ز سوی بی‌سویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که می‌کشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول می‌آید
که پخته‌اند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چون که خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیگ سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده
چه جای نان، ندهد هم به صد سنان حلوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفت‌های هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقی‌اش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلک‌های برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
هله ای کیا، نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیده‌ام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
خیک دل ما، مشک تن ما
خوش نازکنان بر پشت سقا
از چشمه جان پر کرد شکم
کی تشنه بیا، ای تشنه بیا
سقا پنهان، وان مشک عیان
لیکن نبود، از مشک جدا
گر رقص کند آن شیر علم
رقصش نبود جز رقص هوا
دورم ز نظر، فعلم بنگر
تا بوی بود، بر عود گوا
از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان، ای چشم رضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چند نهان داری آن خنده را؟
آن مه تابنده فرخنده را؟
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدان است در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصال است و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخم است دف سخت رو
میل لب است آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مردهٔ پوسیده را
مهر دهد سینهٔ بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کلهٔ دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچه نباشد دل فرزانه را
طفل که باشد تو مگر منکری
عربدهٔ استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بی‌خودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصهٔ شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصهٔ آن چشم که یارد گزارد؟
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجهٔ علیانه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
به شکرخنده اگر می‌ببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمی‌گنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که می‌ام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا
البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا
الصبوه ایمانی و الخلوة بستانی
و المشجر ندمانی و الورد محیانا
من کان له عشق فالمجلس مثواه
من کان له عقل ایاه و ایانا
من ضاق به دار او اعطشه نار
تهدیه الیٰ عین یسترجع ریانا
من لیس له عین یستبصر عن غیب
فلیأت علیٰ شوق فی خدمة مولانا
یا دهر سویٰ صدر شمس الحق تبریز
هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا
طوبیٰ لک یا مهدی قد ذبت من الجهد
اعرضت عن الصورة کی تدرک معنانا
من کان له هم یفنیه و یردیه
فلیشرب و لیسکر من قهوة مولانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتریٰ
تفسرها سرا و تکنی به جهرا
وانشرت امواتا واحییتهم بها
فدیتک ما ادریٰک بالامر ما ادریٰ
فعادوا سکاریٰ فی صفاتک کلهم
و ما طعموا اثما و لا شربوا خمرا
ولٰکن بریق القرب افنیٰ عقولهم
فسبحان من ارسیٰ و سبحان من اسریٰ
سلام علیٰ قوم تنادی قلوبهم
بألسنة الاسرار شکرا له شکرا
فطوبیٰ لمن ادلیٰ من الجد دلوه
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشریٰ
یطالع فی شعشاع وجنة یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلیٰ علیه الغیب و اندک عقله
کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
تعالوا کلنا ذا الیوم سکریٰ
باقداح تخامرنا و تتریٰ
سقانا ربنا کأسا دهاقا
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هٰذا یوم عید
تجلیٰ فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساج
فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش
نثرن جواهرا جما و وفرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجیٰ
انت شمس الحق تخفیٰ بین شعشاع الضحیٰ
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیرة منه علیٰ ذاک الکمال المنتهیٰ
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دولة لا ترتجیٰ
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهویٰ
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الیٰ قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هٰذا الهدیٰ
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یریٰ
اصبحت تبریز عندی قبلة او مشرقا
ساعة اضحیٰ لنور ساعة ابغی الصلا
ایها الساقی ‌ٔأدر کأس البقا من حبه
طالما بتنا مریضا نبتغی هٰذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهة
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کأسه طوبیٰ لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سوء حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردیٰ
معرض عن عین عدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکریٰ
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثریٰ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
مولانا، مولانا، اغنانا، اغنانا
امسینا عطشانا، اصبحنا ریانا
لا تأس، لا تنس، لا تخش طغیانا
اوطانا اوطانا، من اجلک اوطانا
شرفنا، آنسنا، ان کنت سکرانا
یا بارق یا طارق، عانقنا عریانا
من کان ارضیا، ما جاء مرضیا
فلیعبد، فلیعبد فرقانا فرقانا
من کان علویا، قد جاء حلویا
نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن، یا محسن، احسانا احسانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب
مگو شب گشت و بی‌گه گشت، بشتاب
مرا در سایه‌ات ای کعبه جان
به هر مسجد ز خورشید است محراب
غلط گفتم، که اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم
ننوشیم آب ما زین سبزدولاب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب؟
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برون‌مان می‌کشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ و جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل
بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
توی مفتاح و حق فتاح ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن، ختم کن، ای دل چو دیدی
که آن خوبی نمی‌گنجد در القاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
هله صدر و بدر عالم، منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بوده‌ست
تو برآ بر آسمان‌ها، بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید، دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی، که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم، چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم، چه کنم صداع قالب؟
ز سلام خوش سلامان، بکشم ز کبر دامان
که شده‌ست از سلامت، دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی، ز دم چنین خطابی
عجب ا‌ست اگر بماند، به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته، ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل، که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی، چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم، که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت، چو قیامت است پیشم
سوی جان مزلزل است و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
مجلسی خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب
ماه از آن پیک و محاسب می‌شود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغمبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نه‌یی تو، هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی، پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل، رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن، کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو؟ ان سلطان الهوی
جاذب العشاق، جبار طلوب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌یی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پی­‌ام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌یی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
چونک درآییم به غوغای شب
گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد، بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود
روز کجا باشد همتای شب؟
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب