عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء‌ جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا‌ آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ماه ما را آسمانی دیگر است،
سرو ما را بوستانی دیگر است
گو دگر کیوان مده زحمت به خویش،
کاین فلک را، پاسبانی دیگر است
ساکن این ملکم و از یمن عشق،
هر دمم جان در جهانی دیگر است
گنگ مادرزادم و در وصف دوست،
هر سر مویم زبانی دیگر است
گوش جان را باز کن، تا بشنوی
هر زبانم را بیانی دیگر است
زار می نالیدم و آن شوخ گفت:
بلبل ما را، فغانی دیگر است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۶ - صفت عطّاران
عطارانش عبیر بویند
هر چند که پیر و نافه مویند
گر چاره ی ضعف قلب خواهی
انداز به کودکان نگاهی
بوشان به دماغ داده ترطیب
مو بر سرشان چو سنبل الطیب
آن تندیشان ز نازنینی
دلخواه چو طعم دارچینی
تقصیر تو را به رو نیارند
طفلند ولیک صبر دارند
زان قوم اگر گدا اگر شاه
خواهند دوای قوّت باه
بان از کفشان ز زود نفعی
بخشیده خواص قرص افعی
زیشان دارد خرید کافور
خاصیت ماهی سقنقور
دل را به جفای خویش هر یک
دوزند به میخ های میخک
از پرتو آن رخ چو گلنار
هستند ز بس که گرم بازار
شد در کف شان خیار چنبر
مانند عصای کور پر زر
بر عارض شان ز خط پیچان
هر خال نموده تخم ریحان
دل ها چون هیل، ازان لب مُر
خالی ز حیات و از کّره پُر
از روی عرق فشان شیرین
هر یک دارند ماه پروین
با اهل دل اختلاط ایشان
مانند سریشم است چسبان
از حسرتشان اسیر دل ریش
خاییده چو مصطکی لب خویش
زینان مطلب، اگر بود کیس
با پیرانست لحیة التیس
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۹ - صفت صحّاف
صحاف که دل ز جورش آبست
گویای خموش چون کتابست
سر بر خط حکم او نهادم
روزی که به قیدِ او فتادم
چون سطر کتاب از پی کام
گردید رگم زبان در اندام
هر پیوندی برای من بند
شد تا چو قلمم به دامم افکند
بر وی دل پاره پاره شد جمع
پروانه مثال بر سر شمع
شد جمع دل خراب مضطر
شیرازه شد این کتاب ابتر
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای نعل من از غمت در آتش
دل سوخته بر دلم هر آتش
نبود عجب ار چو آب گردد
از خجلت روی تو تر آتش
اندر خور چوب شد، که خود را
با روری تو داشت همبر آتش
می بر لب چون می تو، گشته ست
اندر دل جام و ساغر، آتش
آتش زحیای روی تو، آب
دود، از سخط خصلن برآتش
از نسبت نور چهره ی توست
در عالم کون بر سر آتش
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۱
تا توانی زکس امید مدار
زانکه کس لهو را به غم نفروخت
زانکه از پیش شمع، پروانه
روشنایی امید داشت و بسوخت
با عدو هیچ صلح مکن
که بجز جنگ و کینه نتوان توخت
باد با خاک جنگ کرد و بجست
پنبه با موم صلح کرد و بسوخت
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای در مردی چو باز و در کینه عقاب
عنقا به تبختری و طوطی به خطاب
از باده بطی فرست مرقمری را
چون چشم خروس در شبی همچو غراب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دل هر کس به کاری خوش من و عشق نگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به قربان قد و بالات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
والا نصیر ملت و دین میرزا نصیر
ای از جبین سترده همی نقش گردپا
زین پیش در رهی که گهی پا گذاشتی
صرصر به سرعتش نرسیدی به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پای مرد پا
پائی به پیش می نهم و پائی از عقب
جنگ و گریز می کنم اندر نبرد پا
گامی به کام دل نزنم بعد ازین چنین
ماند گرم ز ره فرس رهنورد پا
لطفی نما و بازرهانم ز دست درد
زین بیش دردسر ندهم تا ز درد پا
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای قافله سالار دلی را دریاب
افتاده جدا ز منزلی را دریاب
ای پیشرو قافله از سیل سرشک
پس مانده ی پای در گلی را دریاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی در آتش عشقت سمندری آموخت
کز آب چشم بط آسا شناوری آموخت
ز دست تست دلی هرکجا به پای فتاد
که هر بتی ز تو آداب دلبری آموخت
به جادوی تو عیان دیده ام به رأی العین
که سامری هم از او رسم ساحری آموخت
از آن خطای تو خوانم جفای خوبان را
که خصلت تو به تکران ستمگری آموخت
مرا به سینه برانگیخت حالت سپری
به غمزه تو حکیمی که خنجری آموخت
نسیم صبح که بویی بود ز باد بهشت
ز نکهت خم زلف تو عنبری آموخت
چو چرخ داد به چشم تو علم صیادی
دل مرا به ضرورت کبوتری آموخت
گرت فتاد صفایی به خاک ره چه کند
سرش به پای تو از زلف همسری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر که آید به سیر جولانت
نبرد ره برون ز میدانت
دل ما را به حلقه ی گیسوی
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه زنخدانت
دل خلقی ز دست بردی و نیست
خطره ای ز احتساب سلطانت
چون ز دیوان شه نداری باک
باری اندیشه ای ز یزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تیغ ابروی و تیر مژگانت
رفتی ای دل به گوشه ای که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
دیدی آخر که احتمال شکیب
با غم او نبود امکانت
چون صفایی ضرورت است به جان
احتمال جفای جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نیست درمانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عشقی که به سوز و ساز گردد
افسانه ی آن دراز گردد
طالب مشمر که سوی مطلوب
گامی نسپرده باز گردد
محمود سری که دست آخر
پامال ره ایاز گردد
هر نیک و بدی که با تو درساخت
کارش همه جا به ساز گردد
ناز تو کشد که در دو گیتی
از غیر تو بی نیاز گردد
پست تو کند هر آن که خود را
در پای تو سرفراز گردد
بر خاک درت هوان و خواری
پیرایه غیر و ناز گردد
آهنگ سگان شدن درین کوی
سرمایه ی امتیاز گردد
اسرار غمت هر آنکه بنهفت
سر حلقه ی اهل راز گردد
برما نظری که نیست نادر
گر شاه گدا نواز گردد
آهم بفشان برآتش دل
زان بیش که جان گداز گردد
در وصف وی این غزل صفایی
دیوان ترا طراز گردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
منتی دارم به یاران کز بس افغان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تعالی الله یکی دلدار دارم
که با رویش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بی خار دارم
ز سرو قد خورشید جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهی
دو مست عاشق بیمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تیر بی سوفار دارم
ز ابروی کماندارش به سینه
دو قبضه تیغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو یاقوت شکر گفتار دارم
ز سیمین کوی پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثیر لب شیرین زبانش
نی آسا خامه شکر بار دارم
ز گیسوی رسای مشک سایش
چه افعی های مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت های جان بخش از وجودش
که بایستم نهان ز اغیار دارم
دل از مهرش نپردازم صفایی
که من با او هزاران کار دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
دردمندیم و دوای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلای خویشتن
بوکه یارم بار دیگر محض جود
زنده سازد از ندای خویشتن
نیست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قید رضای خویشتن
کشته جانان حیات جاودان
یافت باقی در فنای خویشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتی بر سر ز پای خویشتن
گو فدا کن دین و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فدای خویشتن
نیست سنگی سیم و زر را پیش ما
قانعم با کیمیای خویشتن
پند واعظ کی به گوش آید مرا
می زند حرفی برای خویشتن
دل نگردانم صفایی از غمش
من در این بینم صفای خویشتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
نه از دلبر توان دل برگرفتن
نه امکان دل از دلبر گرفتن
به مهر آن جوان در عهد پیری
جوانی بایدم از سرگرفتن
همی خواهم میان خلق روزی
نقاب از رخ تمامت برگرفتن
که هرکت بنگرد بیند خطا نیست
ز حور العین ترا بهتر گرفتن
مرا دور از لبت زهر است در کام
ز تنگ دیگران شکر گرفتن
به خوبانت شهی زیبد که دانی
به خیل غمزه صد کشور گرفتن
رسد امروزت اندر ملک خوبی
هزار اقلیم بی لشکر گرفتن
رود در کیش رندان حرمت از می
ز دست چون تویی ساغر گرفتن
قصور رای و تقصیر نظرهات
به قدت سرو را همسر گرفتن
برابر با حیات جاودانی است
دمی چون جان ترا در برگرفتن
درین آتش که سودایت برافروخت
بیاموز از صفایی درگرفتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری