عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
کشته تیغ سمورند همه خود سازان
ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش
میخورد دیده خونبار، ازآن خون مرا
نیست گوشی که بود لایق در سخنی
زان خریدار نباشد در مکنون مرا
نیست ممکن که باشد بحر بدولاب تهی
گریه خالی نکند این دل پرخون مرا
خانه خواه غم جانان بسر راه وفاست
چون رعایت نکند خاطر محزون مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما
که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم
هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی
گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد
که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد
ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم
گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد
دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی
بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
نگین خاتم دلهاست در دندانش
چکیده جگر خون ماست مرجانش
کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم
نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش
بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم
ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش
از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم
که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!
ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل
که بوده است چنین سرنوشت مرجانش
کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم
که دست خون شهیدی رسد بدامانش
نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را
که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چهره آرایی بود از نشأه می ننگ او
از می کیفیت خود می فروزد رنگ او
گر بروی ما نمی خندد، نه از بی لطفی است
جا نمی یابد تبسم در دهان تنگ او
در دل او ذره یی نبود ز دلسوزی اثر
ز آن سیه روزم، که این آتش ندارد سنگ او
بر نیامد از دل زاری دل سختش ز جا
گر چه باشد دست دلها جمله زیر سنگ او
نیست ممکن کز دهان تنگ او گیرد سراغ
خط عبث گردد بگرد عارض گلرنگ او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
میکند گرمی بما هر بیوفائی غیر تو
میبرد ره خانه ام را، هر بلایی غیر تو
زین شکفته روی تر بر خور بما، ای شام غم
ما درین غربت نداریم آشنایی غیر تو
برگ عیشی ساز کن، ای عشق از داغ جنون
خانه دل را نباشد کدخدایی غیر تو
یا شمشاد تو ام دارد درین پیری بپای
این قد خم گشته را، نبود عصایی غیر تو
خاطرم دامان پر گل گشته از یاد رخت
عاشقان را، نیست باغ دلگشایی غیر تو
تا بکی خاموش بنشینی ز غم، واعظ، بنال
این چمن را نیست مرغ خوش نوایی غیر تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
با من نگاه او کرد، هر چند پهلوانی
آخر بخاکم افتاد، از فیض ناتوانی
از بار دوری آن مهر سپهر خوبی
چون ماه نو خمیدم، در اول جوانی
ماند قلم ز تحریر، از کثرت سیاهی
طغیان حرف نگذاشت ما را بهمزبانی
دمسردی نصیحت هرچند آورد زور
سیلاب اشک گرمم، کی افتد از روانی؟!
واعظ ز بی نشانی، ایمن ز دشمنان شد
گنج از نهفتگی نیست محتاج پاسبانی!
واعظ قزوینی : معمیات
شمارهٔ ۵
شد وقت کوچ کوچ، بنال ای دل حزین
شد عمر پوچ، پوچ بکش آه بعد از این
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۲
گشت یکشب در میان، وصل بت رعنای ما
کربلائی شد پلاس تیره بختیهای ما!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۷
از ضعف چنانم، که چو گریم ز غم او
خون جگرم رنگ بمنزل نرساند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۶
بی تو، دانی روز من در کنج غم چون میرود؟
خنده میآید بحالم، گریه بیرون میرود!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۶
یاد آن روز که چشم نگران دانستم
آه سرد و مژه اشک فشان دانستم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۰
دوید چشم، ز بس حسرت نگاه کشیدم
رسید مشق جنون، بسکه مد آه کشیدم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۳
بیاد طره اش، از آه خود دودی بسر دارم
بجای زلف او، زنجیر اشکی در نظر دارم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
باده ساغرت از خون دل یاران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب زسودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو و اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کشیش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
جدا ز لعل تو هر جام لعل گون که کشیدم
گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم
نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا به بوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نمی‌گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر ز پروا کن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جان سپاران را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گر ای لیلی‌وش آن را نیز یغما کن
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۴ - سرگذشت شیرین
چه پرسی سرگذشت حال شیرین
نبیند هیچکس احوال شیرین
در آن ساعت که در دهلیز خانه
رجب افتاد مسکین در میانه
زهر سوخاست بانگ های و هویی
از آن هنگامه شیرین برد بویی
دو جادو شد زخواب فتنه بازش
به هوش آمد دو مست فتنه سازش
چو شمشاد روان آراست قامت
همی گفتی که قایم شد قیامت
برآمد از میان جامه خواب
چو از ذیل افق مهر جهان تاب
دمید از چشم جادو بند افسون
پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون
معلق شد بدان سرداب زیرین
سبک تر صد ره از گلگون شیرین
چنان آمد دو اسبه در تک و دو
کز او ماندی زتک شبدیز خسرو
زگلگون سرشکش پای در گل
هزارش بیستون غصه بر دل
که یارب تا چه زاید اختر من
درین غوغا چه آید بر سر من
گهی گلگون اشک از دیده می راند
زمانی چارقل گه حمد می خواند
گهی با مویه اندرمو زدی چنگ
گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ
گهی بر لاله تر ژاله می ریخت
به ناخن گاه گل از لاله می ریخت
به لولو گه عقیق ناب می کند
گهی بر لاله سنبل می پراکند
شد آن رخشان صدف بعد از درنگی
نهان چون گوهری در زیرسنگی
کنیزی زان کنیزان سیه فام
که می کردی سیاهی زو شبه وام
فتادش دیده بر هنجار شیرین
نهانی بوی برد از کار شیرین
زبانم لال آن میشوم خیره
دو اسبه تاخت بر بالای زیره
به زیره خیره سر زآنسان که دانی
فرو شد چون بلای آسمانی
فراز و شیب گرم جستجو شد
همی می جست ره جائی که او شد
که ناگه دیده بر شیرینش افتاد
بر او پیچید چون شیرین به فرهاد
ببازی چنگ در زد سفله زاغی
فسرد از فس فس ریحی چراغی
برآمد از افق مظلم سحابی
سیه گردید روشن آفتابی
به ابر اندر نهان شد ماه تابان
فرو شد در سیاهی آب حیوان
تحکم کرد گوزی بر سرودی
سیه شد آتشی از تیره دودی
شد از بیم تبر لرزان نهالی
زبون یوز شد شیرین غزالی
صباحی گشت گم در تیره شامی
مهی بنهفت در نیلی غمامی
کلف فرسود ظلمت گشت ماهی
نهان شد یوسفی در تیره چاهی
چو شیرین یافت کام آرزو تلخ
هلال زندگانی دید در سلخ
به عزمی تیزرو گلگون برانگیخت
بدو چون صبح با شامی در آویخت
به او با ساعد سیمین فرو زد
گهی این زد طپانچه گاه او زد
پس از برخی جهاد و جنگ و پیکار
سرو دست بلورین رفتش از کار
نماند از خستگی نیروی جنگش
شد از خون جگر رخ لاله رنگش
چو با سگ در جوال افتاد آهو
به جز تسلیم نبود چاره او
بلی خوبان طریق کین ندانند
وگر دانند این آئین ندانند
شهنشاهان اقلیم نکوئی
کله داران ملک خوبروئی
در آن معرض که ساز جنگ سازند
به قانون دگر آهنگ سازند
کمان گیرند ز ابروی کمان دار
زره پوشند از زلف زره سار
دهند از خیل مژگان عرض لشکر
کشند از غمزه خون ریز خنجر
خود از تیر و کمان گر راز گویند
سخن ز ابرو و مژگان باز گویند
چو بر صید کسی آهنگ سازند
کمند از طره شبرنگ سازند
زنند از عشوه پنهان شبیخون
روان سازند از تیغ نگه خون
سنان گیرند از خوابیده مژگان
جهان بر هم زنند از چشم فتان
چو یازند از نگاه تند خنجر
شود صد ملک دل افزون مسخر
کسی کاورا جمال دل فروز است
چه نسبت با جهاد نیم سوز است
بود فرهاد شیرین را هم آورد
که تا باوی کند در عرصه ناورد
به کار آن سیه شیرین فرو ماند
به رخ از پرده دل اشک خون راند
لبش از تاب دل تبخاله برداشت
چو مرغ پرشکسته ناله برداشت
به الماس مژه بیجاده می سفت
بسوی میزبان می دید و می گفت
که ای پیمان گسل نامهربان یار
ز سودای گلت در سینه ام خار
فتادم من درین گرداب هایل
تو خوش آسوده بر دامان ساحل
لبالب ساغر کام من از خون
ترا لب جرعه نوش آب گلگون
مرا جاری چو مینا اشک گلفام
تو در بزم طرب در خنده چون جام
زهی آئین و رسم عشق بازی
جزاک الله زهی مهمان نوازی
نشسته میزبان با خاطر تنگ
گهی با بخت و گه با خویش در جنگ
و آوخ آوخ این شور و فغان چیست
مرا این آتش اندر خانمان چیست
نه روی آنکه رای جنگ سازم
نه دست آنکه نرد صلح بازم
کنم گر جنگ نز عقل است و فرهنگ
کنم گر صلح نز نام است و نه ننگ
که ناگه ناگه از سرداب زیرین
به گوش آمد ورا فریاد شیرین
نماندش عقل و صبر و طاقت و هوش
هم از خود هم زعالم کرد فرموش
گذشتش آب طاقت یک نی از سر
ندانست از پریشانی پی از سر
چو گرگ خشمگین بر گوسفندان
همی خائید مر دندان به دندان
زجای خویش چون سرو روان خاست
مدد ز اقبال و بخت از آسمان خواست
به دستی چوب و بر دست دگر سنگ
فرو زد با سیاهان نوبت جنگ
بزد خود را بر آن جمع پریشان
سر سرداب را بگرفت از ایشان
فلک یاری و اختر فرهی کرد
فضای عرصه از خصمان تهی کرد
بلی چون تیغ یازد شاه افلاک
جهان از لشکر ظلمت کند پاک
چو خالی دید کاخ از خصم تیره
درآمد خواجه محفل به زیره
غزالی دید با خرسی به ناورد
همائی با سیه زاغی هم آورد
جدا کرد از سفیدی آن سیه را
کشید از عقد لولو آن شبه را
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
سر شیرین ز خاک راه برداشت
فشاند از دیده اشک و آه برداشت
که ای اصل نشاط و دفع اندوه
ز اندوه فراقت بر دلم کوه
به کام غیر گردد اختر امروز
بود خون جگر در ساغر امروز
فلک زنهار خوار و بخت تیره
جهان ناسازگار و خصم خیره
به اینان چاره نبود جز مدارا
نشاید شیشه زد بر سنگ خارا
اگر چه دوری از تو مرهم ریش
گذشتن نیست جز از هستی خویش
نبینم جز جدائی چاره کار
گزیری نیست در این چاره ناچار
درین سردابه جای زیستن نیست
که جز افسانه مور ولگن نیست
صلاح آن بینم ای آهوی مشکین
که روزی چند چون فرهاد مسکین
کنم از صحبت شیرین کناره
کنم من سینه گر او کند خاره
چو شیرین لابه های میزبان دید
به برهان گفتنش شیرین زبان دید
به شیرین خنده گفت ای جان شیرین
به عمدا مایل هجران شیرین
نباشد دانم از این اضطرارت
گزیر از وصل شیرین اختیارت
گرت در دست بودی اختیاری
تو آن محکم وفا فرخنده یاری
که نگزینی ره هجران شیرین
همی تا بر لب آید جان شیرین
پس از برخی حکایت آن دو غمناک
چو ماتم دیدگان با چشم نمناک
جهان از آه دل پر دود کردند
خروشان یکدگر بدرود کردند
برآمد آن غزال از حلقه دام
چو مرغی دیده صیاد از ره بام
روان افشاند چون بر سدره جبریل
سوی خلوتگه خود بال تحویل
خداوند سرا دارای محفل
به کامی تلخ چون زهر هلاهل
به دانش کار بست افسون گری را
رهاند از قید شیشه آن پری را
زنان از ناصبوری سنگ بر دل
برون آمد از آن تاریک منزل
سیاهان آگهی از کار بردند
حکایت جانب سردار بردند
که آن مرغ گرفتار از ره بام
برون شد زاهتمام خواجه ازدام
چو پیدا نیست مقصد از چه پوئیم
قصاص این جریمه از که جوئیم
سپهبد شد چو زین افسانه آگاه
برآورد از دل گرم آتشین آه
که آوخ کوشش بی حاصل من
دریغ از بخت من آه از دل من
دریغ آن رنج بی حاصل که بردم
دریغ آن خون که در این کار خوردم
دریغ آن محنت شب زنده داری
دریغ آن تا سحر اختر شماری
دریغا آن همه نیرنگ و افسون
دریغا آن همه شور و شبیخون