عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۸
گر بشنوی ای یار بگویم خبری
عالم همه آدم است بگشا نظری
امروز یقین مسافر بحر و بر است
در ملک وجود هرکه دارد سفری
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۲
چه گویم گردش گردون دون را
که خس را سر بر اوج آسمان برد
خردمندان و مردم زادگان را
ز بهر نانشان آب از رخان برد
خسیسی چند را داده ست توفیق
که ننگ آید مرا خود نامشان برد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک ‏
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
باد آورده بگلشن مژده نوروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیدوست پایدار نباشد نشست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا
نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا
نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی
نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا
فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی
نمی آید زمی مستی اثر بیرون شد از صهبا
چه دیده است این تماشائی که اندر ساحت گلشن
نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا
نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد
نماند آئینه اسکندر و نه کسوت دارا
زعشق روی عذرا عذر میخواهد زخود وامق
نمیخواند دگر مجنون حدیث از طره لیلا
فلاطون شد زخم بیزار و عیسی دارا را راغب
بجیب وآستین موسی نهان کرده ید و بیضا
بجای گوهر از عمان برآید لؤلؤ خونین
بگو غواص را بگذر تو خود از غوص این دریا
نه در آتشکده آتش نه رند میکده سرخوش
نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زیبا
بهاران خاصه در شیراز شورانگیز بدیارب
مگر از فتنه آخر زمان تبدیل شد سودا
مگر دست خدا آید بخل عقده مشکل
و گرنه مانده لا یعقل در این ره فکرت دانا
علی آن خواجه مطلق علی آن رهنمای حق
که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ساحت کون و مکان عرصه میدان اوست
گوی زمین و سپهر در خم چوگان اوست
تا خم زلف دو تا ریخته اندر قفا
سلسله کائنات جمله پریشان اوست
درد چه درمان کدام چشم بنه بر قضا
مدعی درد آنک طالب درمان اوست
تا زده طغرای خط گرد عذارت رقم
هندی تاتار ترک در خط فرمان اوست
جام گرفت از رقیب بر سر بیمهریست
گر بخورد خون من غایت احسان اوست
ذوق ندارد تذرو تا نگرد سوی سرو
تا که ببستان چمان سرو خرامان اوست
جانب کنعان بر باد صبا و بگو
یوسف مصرات اسیر پای بزندان اوست
هر که بگلزار عشق پای نهد چون خلیل
آتش افروخته لاله بستان اوست
نغمه بلبل بباغ نیست بجز شور گل
آن همه شور و نوا کرده دستان اوست
ناقه آشفته خفت شیخ بکعبه رسید
قسمت گم گشته گان طوف بیابان اوست
دست تولا زنم باز بدست خدا
گر برهاند مرا همت سلمان اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زتن بریدن جان پیش عاشق آسانست
زجان بریدن جانان هزار چندانست
چه نور بود ندانم بنار ابراهیم
که آتشش همه باغ گلست و ریحانست
اگر تو زهر فرستی بکام من حلواست
نمک بسای بداغم که عین درمانست
نظر زکوی تو کردن بسوی کعبه خطاست
که دل بغیر تو دادن خلاف ایمانست
اگر تو حکم کنی سر بنه بتیغ نهم
که بندگان تو را سر بخط فرمانست
ننالم ار بخورم صد هزار زخم از تو
اگر بنالم گاهی زداغ هجرانست
تفاوتی که زعشاق هست بازهاد
همان تفاوت بین الدواب و انسانست
مرا نظر بگل خویش و بوستان بانرا
گمان که این زتماشائیان بستانست
کمینه ابجدی مکتب فلاطونست
که عقل در بر عشق تو طفل نادانست
شکنج زلف پریشان در آینه بنگر
مکن تو عیب بر آشفته گر پریشانست
میان ممکن و واجب علیست واسطه ای
که واجب است ولی در لباس امکانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
من بخود مشغول و یار از دست رفت
چون کنم یاران که کار از دست رفت
روزگارم صرف شد در انتظار
تیغ برکش روزگار از دست رفت
عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ
عشق آمد هر چهار از دست رفت
باز پس ناید دگر زان چین زلف
دل که ما را چند بار از دست رفت
دل ندادم تا که بودم اختیار
چون کنم چون اختیار از دست رفت
تا که با پیمانه شد عهد و قرار
عهد و پیمان و قرار از دست رفت
هست آشفته علی چون یار دل
از چه میگوئی که یار از دست رفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زاهد که همی گفت می ناب حرام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
آفتاب عشقبازان حسن عالمگیر تست
معنی سر ازل در پرده تصویر تست
تا که طغرا از که داری در نهان آنخط سبز
که قضا و هم قدر اندر خط تسخیر تست
ایدل شیدا چه بیماری که ماندی بیعلاج
گر فلاطون زمان پیوسته در تدبیر تست
ایدل سودائی از بند تعلق چون رهی
کش زنخدان است زندان گیسوان زنجیر تست
گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرویت
گر شهاب ثاقب او قایم مقام تیر تست
کیست ایعشق آن مؤثر کاین اثر در تو نهاد
فاعل و قابل هم از کیفیت تأثیر تست
سبحه را بردار از ره دانه وسواس چیست
زاهدا این فتنه ها از رشته تزویر تست
دور بزم میفروشان کار ساز عالمست
تا نگوئی کاسمان خاصیت از تدویر تست
بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نیست
زانکه تقدیر قدر هم در کف تقدیر تست
حادثات دهر را باشد تغیر لاجرم
پایدارتر از آن میانه عشق بی تغیر تست
این جوانیها که باشد روزگار پیر را
جمله آشفته زتأثیر وجود پیر تست
شاه مردان شیر یزدان مرتضی کز لطف عام
در خراب آباد دوران از پی تعمیر تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سود ره عشق چیست جمله زیان است
سود من است ار زیان اهل جهان است
عاشق صادق زیان و سود نداند
عاقل کامل بفکر سود و زیان است
زردی رخساره با طبیب بگفتم
گفت می سرخ دافع یرقان است
گفته جانانه ات مفرح یاقوت
صحبت بیگانه مورث خفقان است
سر زکمندت جوان و پیر نپیچند
زلف دراز تو دام پیر و جوان است
غمزه مست تو خصم مردم هشیار
فتنه چشمت بلای دور زمان است
عشق بجز کشور یقین نکند جا
حالت سودا قرین ظن و گمان است
ظن حسن سر زند زحسن شریرت
در حق اهل قیاس ظن من آن است
حالت آشفته دوش دید حکیمی
گفت پریشانیش بزلف بتان است
گو نکشد ابروی تو تیغ بمردم
کز خط سبزت بدست خط امان است
خط نه که طغرای مدح حیدر صفدر
کز رخ خوبان روزگار عیان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بمددکاری عشقت زهوس شاید رست
عشق هر جا بدرون شد در شهوت بربست
عقل را بار ندادند بخلوتگه عشق
کی بود بار گدا را چو شهنشاه نشست
عیب رندی و هوسناکی عشاق مکن
کاین مجازیست که لابد بحقیقت پیوست
نه گمانم که در آفاق پذیرد مرهم
ناوک تیر نظر در دل هر کس بشکست
طایر بی پر و بال دل و رستن از دام
وه که جبریل باین بال از این دام نجست
هم مگر بوسه نهد ریش درون را مرهم
نمک قند لبت چون دل مجروح بخست
تو اگر زاهد خود بینی و گر عارف حق
لاجرم هیچکس از طعنه اغیار نرست
همچو پرگار بسر میدوم از هر طرفی
اختیاری چو در این دایره ام نیست بدست
نبرد منت ساقی بهمه دور حیات
هر که آشفته کشد جرعه ای از جام الست
در حرم خانه دل نور علی همچو خلیل
هر کجا نقش بتی دید سرا پا بشکست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت
کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
شمع ما شاهد عامست ولی پروانه
جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع
چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود
زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح
زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت
بسته بودم در چشم و در دل از خوبان
بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت
عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد
دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت
شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر
گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت
آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد
از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت
صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان
دست غواص از آن بحر برونش انداخت
گوهر نور علی بود نهان در صدفش
دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت
بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب
قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خوب باشد گر زخوبان سر زند کردار زشت
احولی باشد که کس زشتی به بیند در بهشت
گر تو در کعبه نباشی ای بدا حال حرم
ور تو در بتخانه آئی ای خوشا وقت کنشت
کوثر وغلمان جنت را نیاری در نظر
گر بنوشی می زدست ساقی حورا سرشت
قصه حوری وغلمان بهشتی تابکی
گر بهشتی روی یاری باشدت بر طرف کشت
در جهان زاهد نصیب ما بهشت نقد کرد
آنکه بر طرف بناگوش بتان این خط نوشت
خاک ما را گل کن ای معمار مستان از شراب
تا زخاکم دست دو ران برنیاوره است خشت
از چه دانی ساخت جم جام جهان بین ای حکیم
از همان خشتی که بهر تجربت بر خم بهشت
مو بمو آشفته را در حلقه زلف تو بست
دست قدرت کز ازل این رشته صد تار رشت
حال کون و مکان پیشش نمی ارزد جوی
دانه حب علی هر کس بدشت دل نه کشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
کیم من تا توانم دهر زد از هستی بدرگاهت
که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم
مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو
هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت
نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین
زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت
اگر کری هدایت بیند از تو خضر خواهد شد
ندارد ره سوی مقصد اگر خضر است گمراهت
مدام اندر یک احوالی پری از شبه و امثالی
بود کافر کسی کاندر گمان آورده اشباهت
سلاطین را بگاه اندر نبیند کس مگر گاهی
توئی کاندر حور آیند اندر گاه و بیگاهت
بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گیری
اگر در ساحت دلهای ویرانست خرگاهت
مرا از کثرت عصیان نباشد ره بسوی تو
بگیرم دامن حیدر که ره یابم بدرگاهت
مرا حدیث شکفتی است در کمال غرابت
که از گدای طریقت بشه رسید مهابت
بکوی عشق عجب میکنی زعجز سلاطین
گدای او بشه از عجز کرده شد زغرابت
نثار خاک در دوست میکند دو جهانرا
دعای عاشق صادق اگر کنند اجابت
بیک مناظره عشق مانده است فلاطون
مگو که رای حکیمان بود قرین اصابت
چه غم که عاشق تو زنده پوش بیسرو پاشد
فروغ عشق بس او را پی دلیل نجابت
بود چه بار گران بار عشق روی تو یا رب
که کوه تاب نیاورد با هزار صلابت
زدیدنت برقیبان چسان حسد نبرم من
که دل بدیده حسد میبرد زفرط رقابت
برغم غیر زد آشفته جامی از می وصلت
دعای خسته دلان میرسد گهی باجابت
علی است نایب اول ولیک صادر دوم
بغیر عشق که دارد بجای عقل نیابت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
وقت آنست که بیرون فکنی رخت از کاخ
تنگ شد خانه ببر رخت سوی باغ فراخ
سزد ار یار گل اندام بگلزار چمد
سرو بالای سهی قد بنشین گو در کاخ
تا بکی صورت گل نقش کنی بر دیوار
بود اکنون که بچینی گل سوری از شاخ
گو نواسنج شود بلبل شیدا در باغ
زاغ تا چند نشنید بگلستان گستاخ
توبه در فصل گل آشفته زمستان مطلب
می بده کم نرود گفته زاهد بصماخ
پرده بگرفت زرخ آن گل رعنا گستاخ
نغمه برداشت زدل بلبل شیدا گستاخ
بت پرستان مگر از زشتی ما باخبر است
که زرخ پرده کشید آن بت زیبا گستاخ
آتش طور بود چهره اش دیده عبث
بهر دیدار چرائی بتماشا گستاخ
زاهدان دار بپا کرده بقتل عاشق
چون یهودان شده در کشتن عیسی گستاخ
گفتم ای طوطی خط بر چه زنی بر لب گفت
هست بر تنک شکر مرغ شکرخا گستاخ
لب شیرین نفسی بر لب آشفته بنه
که شکر بشکنهد این طوطی گویا گستاخ
آب خضر و دم عیسی بخرابات بجوی
که در آن خانه نشد خضر و مسیحا گستاخ
من زجنس دگرم نیستم از عالم خاک
ماهیم میزنم از شوق بدریا گستاخ
نیستم شب پره آخر که گریزم از مهر
دوختم دیده بخورشید چو حربا گستاخ
نه توئی اهرمن ایزلف و رخش بال ملک
بر سر بال فرشته چو نهی پا گستاخ
قدمت خدمت آن باده فروش از لیست
که کنون آدم و نوحند در آنجا گستاخ
عکسی ای ساقی توحید بیفکن در جام
تا بنوشم زطرب ساغر صهبا گستاخ
شده غواص بعمان مدیح حیدر
تا برآرم زصدف لؤلؤ لالا گستاخ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر که از عین امتحان بیند
در زمین نقش آسمان بیند
زین سبب غرقه محیط فنا
خود زغرقاب در کران بیند
تاجر بی متاع گو خود را
فارغ از کید رهزنان بیند
چشم یعقوب در ره یوسف
غیر بر گرد کاروان بیند
چشم مجنون اگر چه بربندند
لیلی از عین دیگران بیند
هر کجا آتشی بر افروزند
خویش رامغ در آن میان بیند
شمع چون انجمن کند بر در
جان پروانه پاسبان بیند
هر که آمد خلیل ملک یقین
نار نمرود گلستان بیند
طالب کعبه در بیابانها
خار همرنگ پرنیان بیند
بسمل از تیر چاشنی جوید
غیر بر تیر و کمان بیند
مرغ بر شاخ عشق چون بنشست
برق با خود هم آشیان بیند
سم داروی عشق تریاق است
کو مذاقی که آنچنان بیند
خویش را شیر اندرین نخجیر
زخمی از شاخ آهوان بیند
هر کرا میدهند خاتم جم
خویش را مهر بردهان بیند
گر کسی رو نهد بساحت عشق
پیر آن ملک را جوان بیند
گر بظلمات صبر کرد خضر
بهره از عمر جاودان بیند
جان عارف غریق بحریقین
چشم زاهد همی گمان بیند
تو بمنزل رسیده ما خسته
خضر باید برهروان بیند
گر علی را مکان بود به نجف
چشم حقش به لامکان بیند
آنچه بر ماسوا بود پنهان
چشم حقست او عیان بیند
کاش بار دگر بنظره لطف
باز بر حال شیعیان بیند
شدتم کشت و موقع فرج است
گو طبیبی بناتوان بیند
فعل دجال سیرتان ناچار
مهدی صاحب الزمان بیند
هر کرا داغ اوست آشفته
خود زآفات در امان بیند