عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن شوخ دل‌آر رخ زیباش لطیف است
بر روی چو گل زلف چلیپاش لطیف است
چشم سیه‌اش نام خدا معدن ناز است
طرز نگه نرگس شهلاش لطیف است
هر لحظه کند جلوه چو طاووس به رنگی
ای دل نگران شو که تماشاش لطیف است
رخسار گل و لب گل و بالا گل و تن گل
چون دسته گل جملهٔ اعضاش لطیف است
در وصف رخ و لعل و خط و قامت رعناش
قصاب چه گویم که سراپاش لطیف است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
روزی که کرد گردون غم‌های یار قسمت
ما را رساند بر دل زان غم هزار قسمت
دادند جا غمت را پنهان درون دل‌ها
داغ تو را نمودند در لاله‌زار قسمت
از عارض و خط تو گلزار رنگ و بو را
بگرفت تا نماید در هر بها‌ر قسمت
روزی که حسنت از رخ برقع گشود دل را
کردند نوری از آن آیینه‌زار قسمت
تا زلف سرکش او آشفته بود کردند
تاری از آن میان بر شب‌های تار قسمت
تا کشتگان نازش ساکت‌ شوند کردند
گردی ز کوی او را بر هر مزار قسمت
از هر کجا گذشتی خاک از دو دیده مردم
چون توتیا نمودند زان رهگذار قسمت
تا هر دلی که باشد بی‌بهره زان نماند
درد تو را نمودند چندین هزار قسمت
تقصیر گلستان چیست کردند روز اول
افغان به عندلیبان گل را به خار قسمت
در دام چین زلفت از بس نمانده جایی
یک لحظه می‌نمایند چندین شکار قسمت
از خوان دهر قصاب جز خون دل نخوردیم
تقصیر ما چه باشد این کرده یار قسمت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر داغ دل ز پرتو حسنت ستاره‌ای است
هر ذره‌ای ز مهر رخت ماه‌پاره‌ای است
تا آب داده تیغ تو گلزار دهر را
هر گل در این چمن جگر پاره‌پاره‌ای است
روشن چو از تو نیست چراغ دلم چرا
هر قطره‌ای که می‌چکد از وی شراره‌ای است
آگاه از گذشتن این بحر نیستی
هر چین موج بر تو ز رفتن اشاره‌ای است
باد مخالفش ز هواهای نفس تو است
این بحر را وگرنه ز هر سو کناره‌ای است
بسیار شوخ‌چشمی و غافل که چون حباب
ویران بنای هستی ما از نظاره‌ای است
این هم غنیمت است که از نقد داغ دوست
در دست مفلسان محبت شماره‌ای است
پیدا است ز آتش حجر اینک که نور تو
پنهان ز غیر در دل هر سنگ‌پاره‌ای است
قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او
از هر طرف ز بهر دل ما قناره‌ای است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
پیش شمشیر تو تسلیم شدن دین من است
در سر کوی تو قربان شدن آیین من است
به فلاطون پی تعظیم فرو نارم سر
خشت بالای خم میکده بالین من است
بیستون را به فلاخن نهم از قدرت عشق
کارفرما اگر اندیشه شیرین من است
عشق را با فلک و ثابت و سیاره چه کار
سینه افلاک من و داغ تو پروین من است
چشم‌ وحشی‌نگهی برد دل ما قصاب
این غزالی است که گیرندهٔ شاهین من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یاد تو مونس شب تار دل من است
داغت گل همیشه بهار دل من است
چرخی که نه رواق فلک زیر بال او است
در صیدگاه عشق شکار دل من است
گشتن شهید تیغ تو نقشی است بر مراد
جان باختن به خصم قمار دل من است
هر تار زلف مرغ دلم را شد آشیان
هر حلقه‌ای ز دام حصار دل من است
پیدا است از صفای رخش عکس راز من
رخسار یار آینه‌دار دل من است
چندین هزار آرزو اینجا است در شنا
گویی میان بحر کنار دل من است
چون قد کشید آه مرا خرم است باغ
چون چشمه کرد داغ بهار دل من است
قصاب طی مرحله‌ام تا طپیدن است
خون خوردن مدام مدار دل من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
با تو همین یک سخنم آرزو است
گفتن و قربان شدنم آرزو است
پیش قد شمع تو پروانه‌وار
پر زدن و سوختنم آرزو است
وقت شد از دیده ببارم سرشگ
غوطه به دریا زدنم آرزو است
لاله‌صفت پنجه خونین ز غم
پیش تو بر سر زدنم آرزو است
قدّ و رخ و تن بنما در چمن
سرو و گل و یاسمنم آرزو است
کرد دلم عزم ز خود رفتنی
دور شدن زین وطنم آرزو است
نشئه دیگر می توحید راست
جرعه بدین می زدنم آرزو است
باش تو قصاب که گفته است فیض
حلقه آن در زدنم آرزو است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن کس که بار عشق به آهی کشیده است
باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است
چون صید زخم‌خورده من دل‌شکسته را
چشم تو بر زمین به نگاهی کشیده است
بهر شکست دل مژه‌ها بسته‌اند صف
یا پادشاه غمزه سپاهی کشیده است
از آفتاب عارضت آمد بریر زلف
دل خویش را به طرفه پناهی کشیده است
روی تو را گرفته خط سبز در میان
یا هاله گرد عارض ماهی کشیده است
قصاب دهر سفله تو را بهر پایمال
چون خار جاده بر سر راهی کشیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منم که وصف تو آرایش بیان من است
حلاوت سخنت قوت زبان من است
سراغ منزلم از گلستان چه می‌پرسی
بلند شعله ز هرجا شد آشیان من است
شهید عشق تو جاوید زنده می‌ماند
نسازم ار به فدای تو جان زیان من است
ز آتشی که مرا در دل است بعد وفات
چراغ روی مزار من استخوان من است
کند گر آب مثال من آب آینه را
غبار خاطر من جسم ناتوان من است
به درگه تو برآورده‌ام کف حاجات
که آستان عزیز تو آسمان من است
یکی است نور درون و برون من قصاب
چو شمع آنچه به دل هست در زبان من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر سر تو را چو طره کاکل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطره‌ها که می‌چکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آتشین‌خو دلبری دارم که عالم زار او است
سرو خاکستر نشین با جلوه رفتار او است
شام عاشق مجمر گیسوی عنبربار او است
صبح صادق غنچه نشکفته گلزار او است
نیستم آگه ز سوز لاله در این گلستان
این‌قدر دانم که داغ از شعله دیدار او است
یک عزیز است آنکه بهر بیع نقد جان به کف
هرکجا یوسف‌نژادی هست در بازار او است
تر نمی‌سازد ز بحر زندگانی کام را
هرکه در این برّ چو مجنون تشنه دیدار او است
نسخه حاجت به کف نالان در این دارالشفا
صد فلاطون خفته در هر گوشه‌ای بیمار او است
وصل او باشد حیات و هجر او باشد ممات
گاه جان دادن، زمانی جان گرفتن کار او است
ز آفتاب گرم فردای قیامت فارغ است
هر که چون قصاب زیر سایه دیوار او است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ماییم که جز اشگ ندامت بر ما نیست
کوثر به گوارایی چشم تر ما نیست
محویم به گلزار تو چون بلبل تصویر
شادیم که پرواز نصیب پر ما نیست
ما بهره نداریم ز آرام چو سیماب
این جنس متاعی است که در کشور ما نیست
هر جامه که بر قامت ما دوخته ایام
تا چاک نگردیده چو گل، در بر ما نیست
فتح صف عشاق بود وقت شهادت
هرکس که زجان نگذرد از لشکر ما نیست
در سوختن ارشاد ز پروانه گرفتیم
هرگز اثری ز آتش و خاکستر ما نیست
زین مرتبه بهتر چه که در گلشن ایام
جز لاله داغ تو گلی بر سر ما نیست
هرگز به رخ دل در عیشی نگشادیم
این باب حسابی است که در دفتر ما نیست
گه بیخودِ گفتار و گهی مست نگاهیم
کی باده شوقی است که در ساغر ما نیست
قصاب چو چین جمله اسیریم بر آن زلف
بیرون شو از این سلسه در خاطر ما نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
آنکه همچون جان تنگت دست در آغوش داشت
چون صدف در بحر عشق آن تشنه‌لب خاموش داشت
در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشه‌ای
هرکه را دیدیم از آن مه حلقه‌ای در گوش داشت
با خیالش آنچه می‌گفتیم ما بودیم و دل
برملا شد عاقبت دیوار گویا گوش داشت
در درون سینه گم کردیم دل را عاقبت
نیک چون دیدیم آن را شوخ گلگون‌پوش داشت
از خمار هجر او مردیم ای یاران کجاست
گردش چشمی که ما را متصل مدهوش داشت
رو به هر جانب که تیرش رفت بیرون از کمان
چون نگه کردیم ما قصاب در آغوش داشت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
کوی یار است و به هر گوشه بلا ریخته است
پا به هرجا که نهی خار جفا ریخته است
دردم از سستی اقبال به درمان نرسد
که نه بهر دل هر خسته دوا ریخته است
تا قیامت دمد از تربت او مهر گیاه
بر دل هر که غمت تخم وفا ریخته است
زنگ از دل کشش مهر تو برداشته است
عارضت بر رخ آیینه صفا ریخته است
ظارهاً آنکه بدین گونه بیاراست تو را
جای نظاره به چشم تو حیا ریخته است
نشکند گر قدح باده سبو می‌شکند
به شکست دل ما سنگ جفا ریخته است
نمکی را که فلک نایدش از عهده برون
لبت آورده و بر دیده ما ریخته است
این نگاری است که در هر سر راهی قصاب
خون صد همچو تویی بی‌سروپا ریخته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آرام نگاهت ز دل سنگ گرفته است
لعل تو خراج از می گلرنگ گرفته است
خون بسکه به یاد رخش از دیده فشاندیم
از گریه ما لاله به خون رنگ گرفته است
در سینه‌ام ای گل ننماید به جز از داغ
نقشی است که در کوی تو از سنگ گرفته است
از رشک هلاکم که چرا از ره شوخی
آیینه به بر عکس تو را سنگ گرفته است
ننمود به دل عکس تو چونان‌که تو هستی
پیداست که آیینه ما زنگ گرفته است
قانون دلم خوی ز بس کرده به افغان
تا چنگ زنی بر دلم آهنگ گرفته است
قصاب شد آن وقت که بر سینه زنم چاک
بسیار دلم زین قفس تنگ گرفته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
خال عنبربو جدا و خط مشگین‌مو جدا است
آنچه خوبان را بود در کار با آن دل‌ربا است
نرگس شهلا است یا چشم است یا آهوی چین
زینت حسن است یا خال است یا مشگ ختا است
لاله سیراب یا ابر است یا قرص قمر
هاله ماه است یا خطّ است یا دام بلا است
درج مروارید یا لعل است یا عناب لب
شربت قند است یا شهد است یا آب بقا است
این قد و بالا است یا سرو است یا آشوب دهر
جلوه قد است یا شمشاد یا صنع خدا است
خنجر فولاد یا الماس یا نظاره است
این به‌ دل ‌جاکرده مژگان است یا تیر قضا است
می‌رسد با تیغ خون‌آلود آن شوخ از غضب
عید قربان است ای قصاب یا روز جزا است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
روی بر آیینه ز آن رخسار می‌گویم حدیث
همچو طوطی از زبان یار می‌گویم حدیث
من سواد دیده از خط تو روشن کرده‌ام
نیست از من دور اگر بسیار می‌گویم حدیث
چشم جادو، غمزه ترسا، خال هندو، رخ فرنگ
در میان خطّه کفار می‌گویم حدیث
نیستم بلبل که گوید در شکفتن وصف گل
چون عقاب از خنده سوفار می‌گویم حدیث
شرح زلفش را کسی دیگر نمی‌داند چو من
مو‌به‌مو زین رشته زنّار می‌گویم حدیث
نیستم زاهد که در مسجد زنم حرف ریا
مستم و در خانه خمّار می‌گویم حدیث
عاشق دیوانه را با مسجد و منبر چه‌کار
در میان کوچه و بازار می‌گویم حدیث
بر محبان علی قصاب آتش شد حرام
از زبان احمد مختار می‌گویم حدیث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای وصل تو را آرزوی دل شده باعث
بر راه تو‌ام دوری منزل شده باعث
در گوشه ابروی تو آن خال مرا کشت
بر قتل من این زهر هلاهل شده باعث
گر دیر دهم جان ز غمش نیست ز سختی
شوق رخ آن شوخ‌شمایل شده باعث
دانی ز چه رو گل نتوان چید ز رویش
بر عارضش آزرم چو حائل شده باعث
بر قتل من غم‌زده بی‌سروسامان
تیغ دو دم ابروی قاتل شده باعث
قصاب تو را کی بود از بند خلاصی
در گردنت آن زلف سلاسل شده باعث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای خطّت از قلمرو خوبی ستانده باج
بگرفته نرگست ز غزال ختن خراج
چون نقره‌ای که سکه کند رایجش به دهر
خط داده تازه حسن جمال تو را رواج
زخمی که از نگاه تو آید به جان همان
مژگانت از خدنگ دگر می‌کند علاج
خال است کرده جای در اطراف عارضت
یا شاه زنگ تکیه زده بر سریر عاج
پا را شمرده نه چو شکستی دل مرا
بگذر به احتیاط از این ریزه زجاج
ز آب و هوای باغ گل و شمع را چه سود
دل را به اشک و آه مگر بشکند مزاج
از گفتگو ببند زبان در جهان که نیست
قصاب سنگ تفرقه‌ای بدتر از لجاج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون می‌خورم ز عشق و مدارم گرفته اوج
شکر خدا که رونق کارم گرفته اوج
یک نیزه آب گریه‌ام از سر گذشته است
باران بی‌حساب بهارم گرفته اوج
از دل برون نرفت دمی یاد زلف او
دیگر درازی شب تارم گرفته اوج
قصاب باختم دو جهان را به یک نگاه
پیش دو چشم یار قمارم گرفته اوج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خط چو سر زد عارض دلدار می‌یابد فرح
سبزه چون پیدا شود گلزار می‌یابد فرح
بی ‌کدورت نیست با اغیار دیدن یار را
بیشتر دل از گل بی‌خار می‌یابد فرح
رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست
خال چون موزون فتد رخسار می‌یابد فرح
هست پنهان پرتو انوار در دل‌های شب
زان تجلی دیده بیدار می‌یابد فرح
دیده‌ام قصاب کی بیند ز گرد توتیا
آن‌قدر کز خاک پای یار می‌یابد فرح