عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۶ - صیادی که با رفیق خود از پی صید رفتند
روستایی مست قمصر نام او
سبز و خرم هم در و هم بام او
راستی از مردم آن روستا
این حکایت کرد روزی مرمرا
کاندرین رستا یکی صیاد بود
چابک و چالاک نیک استاد بود
با رفیقی روزی از بهر شکار
شد برون از ره به سمت کوهسار
همچو خوبان عراقی هر طرف
بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف
گرچه بر کفشان کمان تیر بود
مرغ دلشان صید هر نخجیر بود
آهویی در پای کوهی یافتند
تیر بر کف سوی او بشتافتند
یا غزال الحی یا ظبی الحمی
انت فی البیداء ترعی بالهواء
یا غزالی انت ترعی بالدلال
تبتغی الخضراء والماء الزلال
انظر الصیاد یعدو فی قفاک
طایر السهم یطیر فی هواک
هان و هان ای آهوی دشت ختا
ای غزال شاخ و سم زرین ما
مست و سرخوش در میان لاله زار
می چری اندر کنار جویبار
در کمین تو بسی صیاد هست
گر تورا نی یاد او را یاد هست
از بلای تیرشان پرهیز کن
بر فراز کوه عزت خیز کن
کوه عزت چیست کنج عزلتی
از بد و از نیک عالم خلوتی
جان بابا راست می گویم سخن
بر سر هر ره بود صد راهزن
در سر هر کوچه ای صیادهاست
مسجد و محراب پر شیادهاست
گر بیابان پر ز دزد ابتر است
دزد شهر از دزد صحرا بدتر است
در بیابان جامه و نان می برند
در میان شهر ایمان می برند
هر دکان بنشسته صیادی کمین
صید جویان از یسار و از یمین
بر فراز منبر آن شیوا زبان
هست صیادی و تیرش در دهان
هم به محراب آن امام پر اوند
سجه اش دامست و دستارش کمند
هر که می آید به شهر ای خوش خرام
جمله صیادند از خاص و عوام
چون سپیده سر زند از کوهسار
جمله برخیزند از بهر شکار
جیب و دامنشان پر از دام و تله
هر طرف گردند بهر چلچله
دام چبود این نگاه گرمشان
گردن کجشان زبان نرمشان
دام چبود بوسشان و لوسشان
خنده و روهای پر سفروسشان
این سلام ناشتای تندشان
آستین نو جوال قندشان
دام چبود مسجد و محرابشان
این نماز و وعظ و آب و نانشان
جبه و عمامه و تحت الحنک
در تشهدها نشستن بر ورک
این امامت می کند آن اهتمام
این کشد او را و آن این را به دام
کوچه و بازار و دشت ای ارجمند
دام در دام و کمند اندر کمند
خویش را هر شب دهم تا صبح پند
هین نیفتی بامدادان در کمند
سر برون ناورده از خلوت هنوز
صد لویش افزون فتادستم به پوز
پا برون ننهاده صبح از آستان
گشته بر پایم دو صد دام استوان
آن دو صیاد الغرض تیغ آختند
جانب آهوی مسکین تاختند
تیر افکندند آهو رم گرفت
شد به کوه و ترک اسپرغم گرفت
همچو عنقا جانب سنگار رفت
رو به سوی گنبد دوار رفت
کوه نی خرطوم پیل چرخ پیر
بد سرش تا سینه نافش زمهریر
نردبان آسمان هفتمین
خم ز ثقل بار آن پشت زمین
آن دو صیاد از پی آن پویه ساز
صید جویان از نشیب و از فراز
از پی آهو بر آن که بر شدند
زآنچه در وهم آیدت برتر شدند
کوه پیمودند تا هنگام شام
اوفتادند اندران در چام چام
راه باریک و شب تاریک تار
قله کوه و نهیب تندبار
نی دلیلی تا نماید راهشان
نی چراغی جز شرار آهشان
در کمرگاهی شدند آنجا مقیم
با هزاران ترس و لرز و خوف و بیم
چون سر از مشرق برآورد آفتاب
خویش را دیدند در صد پیچ و تاب
راه بس باریک چون موی میان
یک وجب بل کمترک پهنای آن
تا نشیب کوه زانجا صد طناب
تا به بالا آنچه ناید در حساب
گر به بالا بنگری افتد کلاه
ور به پایین کی رسد مد نگاه
راه باریک و هزاران تاب و پیچ
نی ز انجامش خبر دارند هیچ
دست از جان شسته در حبل الورا
ره سپردندی به انگشتان پا
این یکی در پیش آن از پس روان
دل پر از هول و زبان لاحول خوان
شد پلنگی ناگهان پیدا ز دور
کامدی بالا و غریدی چه صور
آمدی تا در بر آن رهروان
بسته شد ره هم بر ایشان هم بر آن
گر سر مویی شدی کج هر کدام
می ندیدی کس الی یوم القیام
ایستادند آن دو صیاد و پلنگ
روبروی یکدگر در راه تنگ
مدتی در یکدگر نگریستند
مامشان بر حالشان بگریستند
همچو آن بیچاره مرد محتضر
کش ابویحیی بود پیش نظر
عاقبت زایشان یکی لب باز کرد
با پلنگ این گفتگو آغاز کرد
کای شه دشت و امیر کوهسار
ای تو بر شیران و میران شهریار
ما دو تن از دوستان حیدریم
شیر حق را بنده ایم و چاکریم
چاکران شیر یزدانیم ما
اندر اینجا زار و حیرانیم ما
امت شیر خدا عزوعلا
ره بده ما را درین کوه بلا
گر تو هستی گربه ی شیر خدا
ما سگ اوئیم راهی ده به ما
خواجه تاشانیم در درگاه او
ره بده ما را بحق جاه او
این سخن را چون شنید آن جانور
در چپ و در راست افکند او نظر
پس دو پنجه کرد بر کوه استوار
خویش را آویخت اندر کوهسار
پنجه زد بر سنگی و شد سرنگون
خویش را آویخت آنجا واژگون
سرنگون شد ره به صیادان گذاشت
پس گذشت آنکو در اول جای داشت
چونکه آمد بگذرد آن دو یمین
ناجوانمردی گرفتش آستین
با نخستین گفت سوی من نگر
بین چسان می افکنم این جا نور
گفت جانا ناجوانمردی مکن
کادمی را افکند از بیخ و بن
ای ستمگر تیشه بیحد می زنی
تیشه ها بر ریشه خود می زنی
ای ستمگر ریشه خود را مکن
تیشه ها بر ریشه مردم مزن
ای که بردی تیشه تا بالای سر
می زنی بر پای خود آهسته تر
بند آن ناصح در آن راهی نکرد
ترک بدخویی و گمراهی نکرد
چون محاذی گشت با آن بیزبان
چوب دستی کوفت بر چنگال آن
شد رها چنگش ز دامان حجر
سرنگون می رفت این المستقر
بر کمر می خورد کوه و سنگ تیز
شد سراپای وجودش ریز ریز
مردمی اندر نهان آن پلنگ
بد نهان اندر چو آتش جوف سنگ
در نهاد آن پلنگی و سگی
ناجوانمردی و ظلم بدرگی
ای بسا درنده گرگ دیوخو
ای لباس آدمی بنموده زو
گرگهای آدمیزاد ای پسر
باشد از گرگ بیابانی بتر
آن برد از گله گاهی یک دبر
این به یکدم می خورد هفتصد شتر
آن ز میشی دنبه ای گر می کند
این شتر با بار در حلق افکند
آن پلنگ مرد و با آن خیره مرد
بین که دست انتقام حق چه کرد
آمد او با یار خود از که فرود
بر لب یک چشمه بنشستند زود
دست و رو شستند با هم در طرب
کان ستمگر گفت یا ویل و کرب
هر دو چشمش خود گرفته با دو کف
می دوید از تاب و درد از هر طرف
سر همی زد بر زمین با درد چشم
تا برون از کاسه افتادش دو چشم
پنجه اش بی پنجه ای را زور کرد
دست غیرت هر دو چشمش کور کرد
ای ستمگر هان و هان بیدار باش
اندکی آهسته زین هنگار باش
کاه مظلومان بهنگام سحر
آسمان را بشکند پشت و کمر
در سحرگه آنکه آهی می کند
کی ملک شه با سپاهی می کند
از شکست دل بترس ای چیردست
کان به جان صد درست آرد شکست
با ضعیفان پنجه در پنجه مکن
پنجه و بازوی خود رنجه مکن
پنجه ی او گر بپیچی دادگر
پیچدت بازو و دست و پا و سر
گفت با فرزند خود آن برزگر
ندروی جز آنکه کشتی ای پسر
این عملهای تو تخمست ای قوی
بردهد روزی و آن را بدروی
این ستمها تخم مزرع روزگار
می دهد این تخم روزی برگ و بار
آه مظلوم آفتاب تیرماه
می رساند زود باران گیاه
ورنه دوران می رساند بار تو
پر کند از بار تو انبار تو
ناله ی مظلوم نفخ آتش است
آتش از آن نفخ تیز و سرکش است
زین دمیدن این شرر سرکش بود
پنبه زار جانت پر آتش بود
ورنه روزی این شرر خود سرکشد
خانمانت را همه در بر کشد
زآنچه میکاری در این دشت ای عمو
می نگردد یاوه یک ارزن ازو
حبه حبه خوشه ها آرد سترگ
خوشه خوشه خرمنی گردد بزرگ
پرده داریهای دار امتحان
می برد لیکن ز خاطرهایشان
می کند این آب در شیر کسان
گله اش را برد سیلی ناگهان
می نداند او که این سیلاب درد
حاصل آبیست کاندر شیر کرد
کم فروشی می کند این ماه و سال
دخل خود افزون سگالد در خیال
گرد آرد آن فزونها در دکان
سال آخر شد ندارد جز زیان
چیره دستان قدر برخاستند
آنچه کم داد او دوچندان کاستند
فاش دزدد این و ایشان از نهان
ورنه آخر چون تهی ماند دکان
گر نباش دزد در دکان او
کو فزونیهای صد چندان او
زین نمط هرکس گرفتار خود است
نیک را پایان نکو بد را بد است
آری اما چشم عبرت بین کجاست
تا ببیند آنچه می آید بجاست
وآنچه آن نبود بجا ماند همی
گر کشندش با رسنها عالمی
میر شهری از امارت اوفتاد
روزگارش باز بستد آنچه داد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۸ - به آتش افکندن خلیل الرحمن را
خواست ابراهیم باهنگ و خرد
جان ایشان را در آتش واخرد
ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی
بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا
سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود
طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور
از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک
یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء
او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب
در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر
تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو
چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم
پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو
شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا
همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز
روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه
انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند
کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر
این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست
سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا
این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست
بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند
دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست
دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو
آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند
دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان
نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن
خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها
آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند
خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت
پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست
کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل
کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا
ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر
ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد
این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود
مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو
شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند
تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد
می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار
پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران
دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود
نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار
همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق
آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون
تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان
مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته
رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن
زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان
چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر
ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر
چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید
گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد
این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن
می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را
آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار
چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد
چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۹ - حدیث لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنی آدم نظروا الی ملکوت السموات والارض
گفت آن سالار اقلیم شهود
بر روانش باد صد عالم درود
گرد دلهای بنی آدم اگر
حزب شیطان را نبودی کر و فر
دیده شان دیدی ملایک را عیان
سیر کردندی زمین و آسمان
آسمان و خاک دیدندی اسیر
پیش تقدیر خداوند قدیر
ذره ذره خاک و قطره قطره آب
جمله در فرمان آن والا جناب
هم نوای بلبل و هم بانگ زاغ
نغمه ی طوطی و غوغای کلاغ
جمله را تسبیح و تقدیس خدا
فهمد او گرچه نمی فهمیم ما
راویه بر دوش ابر از امر او
رعد غران یک نهیب قهر او
بحر را از او بود موج و قرار
بختی گردون ز حکمش در مهار
آسمان را غاشیه بر دوش از او
اختوران را حلقه اندر گوش ازو
بهر مشعل دار شیلان گاه او
انجم هندو بچه درگاه او
آسمان با قد خم از کهکشان
بهر خدمتکاریش بسته میان
باد را جاروب فراشی بکف
می دود از بهر خدمت هر طرف
آب محو است و زند سر بر زمین
می رود گاه از یسار و گه یمین
کوهها ایستاده با هم روبرو
واله و حیران شیدایی او
سرو و شمشاد و صنوبر نارون
صف زده در حضرتش در انجمن
ای خوشا چشمی که آن بینای اوست
وی مبارک دل که آن دانای اوست
دیده ی دور از جمالش کور باد
سینه ی بی یاد او در گور باد
سینه ای کز یاد آن شه خالی است
مرده باشد مرده را گودالی است
زنده آن باشد که از خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد
چیست پیوستن به او دل باختن
خویش را در پای او انداختن
دست از تدبیر خود برداشتن
اختیار خود به او بگذاشتن
گر همی خواهی حیات خوشگوار
اختیار خود برو با او گذار
آسمان از این امانت تن کشید
کوهها از هستیش بر خود تپید
بود انسان چون ظلوم و چون جهول
لاجرم کرد این امانت را قبول
این امانت چیست ای یار رفیق
بار تکلیف است در پای عمیق
و این نتیجه اختیار قدرت است
اندرین قدرت هزاران آفت است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۰ - در بیان آیه انا عرضنا الامانه
اختیار ظلم و جهل اندر بشر
چونکه گردیدند جفت یکدگر
قابل تکلیف ربانی شدند
مورد فرمان سلطانی شدند
گر نباشد اختیار آید خطا
امر و نهی و وعده و زجر و عطا
کی کسی می گوید آتش را بسوز
یا به خورشیدی که عالم بر فروز
هم ظلوم آنست کز ره بر کنار
باشد و باشد رجوعش اقتدار
آنکه او پیوسته باشد خود بره
کردنش تکلیف ره باشد سفه
ور نباشد شان او رفتن ز راه
هست تکلیفش خطا بی اشتباه
هم جهول آنست کو جاهل بود
علم و عرفان را ولی قابل بود
هر که باشد عارف هر نیک و بد
از کجا محتاج فرمودن بود
ورنه دانستن بود از او امید
کی روا باشد به او وعد و وعید
مدح باشد هم ظلوم و هم جهول
در حق انسان نه ذم ای بوالفضول
یا امانت هست بار اختیار
که از آن گردیده انسان سوگوار
آسمان و کوهها زان رم گرفت
راست آدم ریش بن آدم گرفت
بد ظلوم و بد جهول و بد فضول
آمد و کرد این امانت را قبول
از ظلومی پا ز حد برتر نهاد
خویشتن را خواند سلطان کیقباد
از تجرد دید در خود انبساط
وز تعلق با دو عالم ارتباط
علم دید و میل دید و خشم دید
هوش دید و گوش دید و چشم دید
گفت پهلو زد که در پهلوی من
دور بادا چشم بد از روی من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۲ - در بیان قبول کردن آدم امانت را
چون بر او عرض امانت شد به جهل
خویش را فرزام هم دانست و اهل
دید مسجود ملایک خویش را
هم معلم اسم پیش از پیش را
هم بر او کردند عرض اختیار
راستی گفتا منم عالم مدار
پای پیش آورد و زانو برشکست
بار سنگین امانت دوش بست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۳ - در بیان قصه ی لر که رندان فریبش دادند
از لرستان یک لری زفت کلان
نوبتی آمد به شهر اصفهان
کشک و پشم و میش و گاو آورده بود
تا کند سوداگری از بهر سود
برد آنها را به میدان و فروخت
زر گرفت و کرد در همیان و دوخت
بست همیان بر میان و بر ازار
زد گره ها بر سر هم بی شمار
رندکی چند از کناری در کمین
چون بدیدند آن لر مسکین چنین
وجهت همت سوی لر ساختند
هر یکی با او قماری باختند
ابتدا آمد یکی تا نزد لر
دل تهی از کین دهان از خنده پر
تنگ بگرفتش در آغوش و بگفت
بوسه بر رویش زد و با خنده گفت
السلام ای گای سهم الدین من
ای انیس و مونس دیرین من
حال تو چون است گای سهم دین
از فراغت چند بنشینم غمین
مرد لر حیران شد و گفتا به او
گای سهم الدین نیم من ای عمو
تو همانا اشتباهی کرده ای
یا غلط در من نگاهی کرده ای
گای سهم الدین به خاطر داشتی
روی من را روی او پنداشتی
هرچه باشد در خیالت از صور
می کند وهمش مصور در نظر
آنچه در اندیشه ی آنی به روز
شب که خوابیدی کند آنهم بروز
حال مرگ و زندگانی همچنین
بی تفاوت باشدت می دان یقین
حرص اگر در خاطرت دارد ظهور
همنشینت در لحد موش است و مور
ور بود اندیشه ات ایذا و نیش
مار و کژدم آیدت آنجا به پیش
ور بود دریدن و اشکافتن
پس پلنگ و گرگ خواهی یافتن
هم بود گر مکر و تلبیس و خداع
باشدت با دیو و شیطان اجتماع
جلق و حلقت گر بود پیش نظر
پیشت آید خرس و خوک و گاو و خر
ور بود در سینه ات یاد خدا
اندر آنجا نور بینی و ضیاء
ور نماز و روزه و حج بایدت
ماهرویان پیش منظر آیدت
لب هریک زین عملها این جناب
نوعروسی هست رشک آفتاب
ور یتیمان را همی می پروری
حور و غلمان گرد خود جمع آوری
همچنین می کن به این جمله قیاس
حشر خود از زندگی کن اقتباس
تو بمیری همچنانکه زیستی
این جهان آیینه ی عقبی ستی
من نگویم این سخن ای ارجمند
شاه دین فرمود با بانگ بلند
مثل ما عشتم تموتون را بخوان
تحشرون مثل ما هم را بدان
این سخن طولانی است ای مرد حر
باز گویم قصه ی رندان و لر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۴ - تتمه ی قصه خواجه سهم الدین لر
رند گفت ای خواجه سهم الدین چرا
می کنی بیگانگی با آشنا
حق بسیار است از تو پیش من
ای تو آرام دل پر ریش من
هین بگو چون است کار و بار تو
چون بود امسال تو یا پار تو
بازگو هر خدمتی داری به من
ای منت بلبل تو گلزار چمن
باز گفت آن لر که بالله العظیم
گای سهمدین نی ام من ای سلیم
گفت گویا شهر انبه دیده ای
گیج و بیج و خیزه دل گردیده ای
گای سهم الدینی و من یار تو
خانه خواه و یار و خدمتکار تو
رند با لر بود در این گفتگو
کامد آن رند دویم بگشاد رو
یک سلامی سوی لر پرتاب کرد
دستها در گردنش بی تاب کرد
کالسلام ای گای سهم الدین گرد
دوری ات از جان من آرام برد
گای سهم الدین من صد مرحبا
اندرین هجران کجا بودی کجا
چونی و چون است حالت ای رفیق
خوش برآوردی رفیقان از مضیق
مرد لر حیران و سرگردان بماند
سر به پیش افکند و صد لاحول خواند
گفت پس آهسته چشمان بر زمین
منکه سهم الدین نبودم پیش ازین
رند گفتش طعنه و تسخر مزن
بی سبب بر این در و آن در مزن
نام خود را از چه ره گم می کنی
از چه ره تحمیق مردم می کنی
گای سهم الدین گرد محترم
بودی و هستی و خواهی بود هم
گوییا از دوستان دیدی گزند
خانه هامان گر نبودت دلپسند
یا خورشهامان سزاوارت نبود
یا سر گلگشت گلزارت نبود
او همی آهسته گفتی زیر لب
من نبودم سهم دین ای بوالعجب
کامد از ره رند سیم بی خبر
کرد بر روی لر مسکین نظر
پس بگفت ای گای سهم الدین سلام
تو کجا بودی چه جا بودت مقام
ای تو را هم عمر و هم دولت زیاد
دوستان را از چه بردستی ز یاد
خانه هامان جمله منزلگاه توست
چشم فرزندان من در راه توست
مرد لر این دفعه خاموش ایستاد
نی به لا و نی نعم لبها گشاد
ایستاده لر بر رندان شمان
کامد آن رند چهارم ناگهان
در رخ لر دید با وجد و طرب
گفت هی هی خواجه سهم الدین عجب
السلام ای گای سهم الدین ما
آشنا و همدم دیرین ما
سخت یاران را فرامش کرده ای
دل به آلاچق همی خوش کرده ای
لر تبسم کرد بر رویش نخست
پس سلامش را جوابی گفت سست
حال او پرسید رند از پیش و پس
او جوابش حمد لله گفت و بس
دامنش بگرفته آن رندان به کف
سوی خانه می کشیدند از شعف
کامد از یک سمت رند پنجمین
زد کلاه شادمانی بر زمین
کالبشاره گای سهم الدین رسید
از لرستان با هزار آمین رسید
السلام ای سهم دین بی وفا
تو کجا بودی کجا بودی کجا
مردک لر گفت با وجد تمام
هر سلامی را علیکم صد سلام
عفو فرمایید و عفو است از کرام
شد فراموشم ز رنج راه نام
با نشاط و خنده های دلپسند
دست اندر گردن هر یک فکند
گشت پرسان جمله را از حالشان
هم ز فرزندان و عم و خالشان
چون چنان دیدند رندان دگر
جمله سر کردند تا چل رند نر
السلام و السلام آغاز شد
هر سلامی با جواب انباز شد
شد بلند از هر طرف زان سرزمین
گای سهم الدین و خواجه سهمدین
هریکی را مرد لر در بر گرفت
پرسش احوالشان از سر گرفت
خواجه می زد نعره ها از اشتیاق
ناله ها می کرد از سوز فراق
دست لر بگرفته هریک یک طرف
خانه ما را بده امشب شرف
عاقبت گفتند او را میهمان
می کنیم امروز و امشب در دکان
پس روان شد گای سهم الدین ز پیش
در قفای او روان چل رند بیش
رفت و چل رند گرسنه پیش و پس
سهم دین را ای خدا فریاد رس
خواجه را بردند با رقص و رجز
فوج رندان تا دکان آش پز
صفه ای در آن دکان آراستند
مرغ و ماهی و مزعفر خواستند
هی بیار استاد بریان و کباب
قلیه و کیماک هریسه با شتاب
هی بخور حلوای بادام و شکر
هی بیاور میوه های نغز و تر
صحن و پالوده بیار اما ز قند
خواجه سهم الدین بود مشکل پسند
جمله را آورد استاد گزین
تا بر رندان و خواجه سهمدین
آستین بالا زدند آن رندکان
لپ لپی افتاد اندر آن دکان
همچو گاو نر که افتد در حرام
پاک خوردند آنچه بود آنجا طعام
دستها شستند و قهوه خواستند
یک به یک جمله ز جا برخاستند
رفتم اینک خانه را زیور کنم
هم به مجمر مشک و هم عنبر کنم
خواجه را دارید ای یاران عزیز
رفتم و می آیم اینک باز نیز
اینچنین رفتند ز آنجا هریکی
غیر سهم الدین نماند و رند کی
آن یکی هم یک بهانه جست و جست
جست از دکان و از آنجا برست
زان چهل تن رو یکی واپس نکرد
خواجه سهم الدین در آنجا ماند فرد
خواجه سهم الدین نشسته در دکان
روز دیگر شد نیامد میزبان
عاقبت او نیز از جا خاست زود
آمد از آن صفه ی دکان فرود
آمد استاد و کمربندش کشید
گفت او را کی کلان مرد رشید
کرده ای مهمان چهل تن رندکان
برده ای سرمایه ی چندین دکان
قیمت آن خوردنیها بر شمار
دست کن در کیسه زر بیرون بیار
گفت کی استا چه می گویی منم
خواجه سهم الدین گرد محترم
میهمان من بودم ای مرد همام
دعوتم کردند با جد تمام
گفت ای کژ رأی دزد گنده لر
زر برون کن باد بیهوده مخور
می زنم این کفچه بر فرقت چنان
کز دماغت مغز ریزد بر دهان
آن لر بیچاره همیون باز کرد
پس گشودن زان گره آغاز کرد
پس ز دندان آن گره ها می گشود
زیر دندان گفت با صد آه و دود
هرچه گفتم خواجه سهم الدین نی ام
من رفیق پار و پیرارین نی ام
باز می گفت هر که آمد از کمین
سهمدینی سهمدینی سهمدین
دیدی آخر من نبودم سهم دین
خواجه سهم الدین نه سهم دین دین
این بگفت و کیسه را افشاند و رفت
بر خر خود برنشست و راند و رفت
راست ماند آدمی را این مثال
کرده خود را خواجه سهم الدین خیال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۵ - تطبیق حکایت بر احوال آدمی
کرده آن مقتول و مغرور جهول
بار سنگین امانت را قبول
داده تن در زیر بار اختیار
غافل از انجام کار اختیار
هرچه آمد بر سر آن بوالفضول
در دو عالم جمله آمد زین قبول
اختیار آمد بلای جان ما
ای خوشا بی اختیاری ای خوشا
هرکه او را اختیاری بیشتر
سینه اش از خار زحمت ریشتر
مهتوران را اختیار افزونتر است
لاجرم دلشان ز محنت خونتر است
هیچ مسکین در جهان مهتر مباد
هیچ مردی یار یا شوهر مباد
چونکه شوهر بر زن خود مهتر است
از زنش هر لحظه صد دردسر است
گر ز درد سرگریزی سر مشو
وز مهانت گر جهی مهتر مشو
گر فتد از آسمان سنگی درشت
بشکند آن شاخ بالایی نخست
گر سنگ قومی بود بهتر بود
زانکه آنکس قوم را مهتر بود
درد هر قومی و رنجش بر سر است
حال و روز سگ ز مهتر بهتر است
در زمین گر ریشه کن گردد درخت
بر زمین افتد سر آن سخت سخت
هرچه از سر دورتر هموارتر
بر زمین آید برو در آن نگر
گر به سنگش بهر باروبر زنند
سنگ را بر شاخ بالاتر زنند
هرچه پایینتر بچینندش بدست
شاخه ی پایین ز زخم سنگ رست
لیک اگر دهقان درختی آب کرد
پای آن را ابتدا سیراب کرد
می کشد قصاب چون آن گوسفند
سر از آن برد نه دم ای هوشمند
باد صرصر چون وزیدن در گرفت
هر چنار و عرعر از بن برگرفت
نرم نرم از غرفه ی کربا گذشت
بر گل و سبزه نسیم آسا گذشت
جان بابا اندرین باغ دو در
شو حشیش و از چناری درگذر
تا شوی ایمن ز صرصرهای آن
هم ز فوج زاغ و از غوغای آن
دم شود دنبال و چشم و سر بدو
سر مشو آذوقه خنجر مشو
در میان مردمان معمور باش
تیزبین و دوربین و کورباش
با همه بنشین ولی گمنام شو
دردها میگیر و صاف آشام شو
یا همه باش از همه مستور باش
با همه نزدیک باش و دور باش
در میان انجمن خلوت گزین
روشناییها ز تاریکی بین
چیست تاریکی بدان ای ذوفنون
ناشناسایی بر این قوم دون
عیش آن دارد که باشد ناشناس
کو بود نانش جوین پشمین لباس
ای خوشا دوران آن بی اسم و نام
که نگوید هیچکس او را سلام
سینه خالی کن ز قید این و آن
نزد من بهتر ز ملک این جهان
عیش آن خوش باد کو با جفت خود
شب بخسبد فارغ از هر نیک و بد
در جهان گر از جهان وارسته است
در بخود از خلق عالم بسته است
هر که وارست از جهان در این جهان
یافت بیشک او حیات جاودان
این بود از موت آزادی پسر
هین بمیر و زندگانی را نگر
زین ممات ادریس بر افلاک شد
همنشین خور مسیح پاک شد
زین ممات آتش چمن شد بر خلیل
موسی عمران گذشت از رود نیل
احمد از این مرگ بر معراج شد
حیدر کرار و صاحب تاج شد
شد از این مردن شه دوران حسین
زنده ی کونین و نور عالمین
خاک راهش شد شفای هر مرض
قبه اش شد قبله گاه هر عرض
عاشقان را این ممات آمد حیات
عارفان هم زنده اند از این ممات
هم از این مردن شهید آمد شهید
نی ز زخم تیغ و خنجر ای رشید
چون به میدان پا نهاد آن نیکمرد
تن به مردن داد و ترک خویش کرد
مرد پیش از مرگ ترک جان گرفت
تیغ و خنجر را گل و ریحان گرفت
شد از این مردن شهید آن نیکبخت
نی ز زخم تیغ و ضرب گرز سخت
زین سبب فرمود ما هم میتون
بل هم احیا عند ربهم یرزقون
چونکه مردند و گذشتند از حیات
خونشان شد پاکتر ز آب فرات
از شهادت می شود خون پلید
خوشتر و صافیتر از آب سفید
جان پاک او ندانم چون شود
از دو صد خورشید و مه افزون شود
هر که ترک جان کند در این جهان
عالم جان را همی بیند عیان
پرده های چشم برچیده شود
ای بسا نادیدنی دیده شود
بشنود گوشش خبرهای شگرف
جرعه ها نوشد از آن دریای ژرف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۴ - داستان آن گدا که هرچه به او دادند نگرفت
یک بزرگی می گذشت اندر رهی
دید ناگه بر لب بامی مهی
مه نه بل خورشید چارم آسمان
روی او بر آسمان پرتوفشان
از کمان ابروان مشکبار
صید افکن از یمین و از یسار
وز کمند گیسوان تابدار
بسته پای رهروان از هر کنار
آن نگار صید جو از طرف بام
با نگاهی ساخت کار آن همام
دل ز عارف برد بالا با کمند
با کمند آن دو گیسوی بلند
دل ربود از سینه و هوشش ز سر
بیدل و بیهوش ماند آن ره سپر
سوی منزل رفت و دندان بر جگر
نی خبر از پای او را نی ز سر
یک دو روزی خون دل خورد و خزید
عاقبت عشقش عنان از کف کشید
آتش عشقش شرر انگیز شد
جام صهبای غمش لبریز شد
خانه بر او تنگ شد چون چشم میم
دشت شد چون دوزخ و گلشن جحیم
پس گذر افکند اندر پای بام
نی اثر زان دید و نی بشنید نام
پس یکی زنبیل چون عباس دوس
برگرفت و جست چون تیری ز قوس
رفت سوی خانه ی آن دلربا
گفت یاران چیزی از بهر خدا
شیئی لله شیئی لله ای مهان
من گدای عاجزم بس مستهان
بر در آن خانه بس فریاد کرد
تا که صاحبخانه او را یاد کرد
سعی و همت هست مفتاح فرج
من قرع باباً وقد لج ولج
هرکه در زد خانه ای را عاقبت
درگشایندش به مهر و مرحمت
نیست از دون همتی چیزی بتر
کو ز بی همت کسی محرومتر
سعی و همت در کسی چون جمع شد
بزم عالم را چراغ و شمع شد
من چنین دانم که آن مسکین گدا
می شود از سعی و همت پادشا
می توان از سعی بر افلاک شد
ای خوش آنکو ساعی و چالاک شد
راه آن باید ولی جست از نخست
وانگهی پیمود ره چالاک و چست
از کسالت مرد ابتر می شود
لایق روبند و معجر می شود
زاید از دون همتی ای یار فرد
ذلت و عجز و زبونی بهر مرد
وز کسالت نکبت و ادبار زاد
تا چه زاید خود از این دو ای عماد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۶ - گلستان شدن آتش از برای ابراهیم
رو بخوان از مصحف حق قد نری
قد تقلب وجهک نحوالسماء
آن خلیل باوفای نیک خو
هم بگفت الا که حسبی علمُهُ
نی اعانت جست از روح القدس
نی گشود اندر دعا ولا نه لعس
از شرار آتشش پروا نبود
در دلش جز یاد آن یکتا نبود
پس به استمساک آن حبل وثیق
اندر آتش برفتاد از منجنیق
منجنیق از تاب غم بیتاب شد
آتش از خجلت تو گفتی آب شد
چون در آتش اوفتاد آن سرفراز
گفت بنگر حالم ای دانای راز
کامد از حق با جلال و با عتاب
سوی آن آتش خطاب مستطاب
سرد و سالم شو که فرمایم چنین
سرد و سالم همچو فردوس برین
ای حرارت تو ز آتش دور شو
ای شرارت زین شرر مهجور شو
زین شرار ای شعله تو خاموش شو
جمله آذرگون و آتش پوش شو
ای دره تو غیرت ارتنگ باش
رشک صد کشمیر و هفتصد پنگ باش
ای سعیر تفته تو گلزار شو
ای زمین شوره نرگس زار شو
گلستان شو بوستان شو باغ شو
هم چمن هم مرغزار و راغ شو
چشمه ها در این چمن جاری شوید
بارها اشباح و انواری شوید
خارها گلهای ریحانی شوید
سنگها یاقوت رمانی شوید
خود برون آرید گلبنها ز خاک
میوه های غنچه ها از آن شتاک
سروها قدها برافرازید راست
نارونها جویباران از شماست
ای بنفشه گرد چشمه سر برار
ای الاله در خیابان کن قرار
بارگه زن اندرین دشت ای بهار
چتر طاوسی فکن از هر کنار
ای صبا از این چمن غافل مشو
ای نسیم از عرضه اش بیرون مرو
ترک کن از این چمن دامن کشان
عطر گل بر گیسوی سنبل فشان
چون خطاب حق به آن آتش رسید
خیمه فروردین به آن صحرا کشید
آمد آنجا موسم اردی بهشت
آن زمین شد رشک مینو و بهشت
بارگه افراشت سلطان بهار
با سپاه سرو و شمشاد و چنار
کرد برپا اندر آن دشت از سحاب
خیمه ی سیمابی زرین طناب
نطع مینایی ز سبزه گسترید
باد آزاری دران دامن کشید
هر کناری چشمه ی آبی روان
بر لب هر چشمه ای سروی روان
بر سر هر سرو قمری در نوا
همچو تسبیح ملایک در سما
هر کناری گلبنی سر بر زده
در سر هر گلبنی گل سر زده
پای هر گل عندلیبی در فغان
بر نوای نغمه قدوسیان
جلوه گر هر سو عروسان چمن
نوعروسان انجمن در انجمن
همچو رقاصان به رقص از هر کنار
پای کوبان سرو و دست افشان چنار
گیسوی سنبل پریشان از صبا
دیده نرگس پر از آب حیا
زآنچه گویم شرح آن بالاتر است
در بیانش خامه من ابتر است
اندر این گلشن خلیلا می خرام
کامد این آتش تورا برد و سلام
آن ملک کش حق امیر سایه کرد
با خلیلش همدم و همسایه کرد
همچنانکه مؤمنان را در لحد
از جهان قدس همدم می رسد
کافران را هم ز سجین لعین
می رسد همدم بخوان بئس القرین
ای قرین نیک و بد در آن جهان
پیش تو از تو نیاید میهمان
بلکه تا بودی تو همراه تو بود
هم رفیق گاه و بیگاه تو بود
هم به شب همخوابه بودت تا سحر
هم به روزت هم دکان و هم سفر
یک نفس از تو نمی گشتی جدا
خواه مسجد بودی و خواهی خلا
پرده بودی لیک بر چشم سرت
پنبه اندر گوش بودی بر درت
می ندیدی همدم و همخوابه را
همنشین حجره و سردابه را
بیند این یک خانه ی دل تابناک
بام و دهلیزش پر از انوار پاک
هم ماشم جان معطر باشدش
پر ز بوی مشک و عنبر باشدش
می نداند لیک نور روی کیست
عطرها از سنبل گیسوی کیست
چون برافتد پرده جسم از میان
چون شود از مرگ روشن جسم و جان
دلبری بیند سراسر نور پاک
طعنه زن رویش به مهر تابناک
صد هزاران نافه مشک ختن
پیش خط مشکبار او نتن
داند این نور از مه رخسار اوست
داند آن بو از گل گلزار اوست
لذت دیدار و وصل بی حجاب
صحبت جان پرور و ذوق خطاب
از پس مردن شود جانا مزید
بر بها و نور آن عطر شدید
وان دگر یک می رود باکش وفش
بیندش بیننده چون سلطان تکش
لیک جانش پر ز سوز است و شرر
سوزهای جانگداز و جان شکر
یک زمان خالی نه از صد درد و سوز
گوییا افشاند در مهد تموز
سوزها پیدا و آتش ناپدید
زخمهای فاش ناپیدا حدید
آتشی گر نیست این سوز از کجاست
ورنه خنجر اینهمه زخم از چه خاست
گر نباشد کژدمش در پیرهن
از چه افتاده است سوزش در بدن
کلبه های پر زدود است و بخار
آتشش پنهان و دودش آشکار
هم دماغ جان او گشته عفن
روز و شب از بس کشد گند نتن
گندها پیدا ولی مردار نیست
هر رگ او پر ز زهرمار نیست
تا برهنه سازدش دست اجل
پاک سازد مرگ از چشمش سبل
پیرهن بیند سراسر مارها
هم ز کژدم اندر آن خروارها
بر لحاف جانش افتاده شرار
گند و دودش بر شده از هر کنار
صد سگی گر هست در شلوار او
مار و افعی هر نخ دستار او
جمله ی اینها قرین و همنشین
باشد او را از لحد تا بوم دین
این سخن اندر میان شد معترض
باز آیم بر سر اصل غرض
اندران روضه خلیل سرفراز
با قرین خود به صد اعزاز و ناز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
بر لب جویی نشسته با نشاط
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۸ - تاجری که همه سرمایه ی خود را بوق حمام خرید
این حکایت کرد روزی راستی
کان بعینه نقد جان ماستی
گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود
سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا
چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم
داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان
هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند
مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود
گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن
آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان
چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب
مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس
هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو
گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم
وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال
نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید
چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر
پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد
کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید
ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من
زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم
من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان
من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم
بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک
چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد
هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار
نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۹ - داستان آن بازرگان که خرما از بغداد به بصره برد بفروشد
بود در عهدی یکی بازارگان
می ندید اصلاً ز سودایی زیان
گر خریدی سنگ یا خاک زمین
می شدی نایاب چون در ثمین
رفت در بغداد بهر امتحان
صد شتر خرما خرید و شد روان
جانب بصره پی بیع و شرا
تا ستاند زیره خرما را بها
زیره را هم جانب کرمان برد
سیب سازد سوی اصفاهان برد
تا ببیند بخت خود را در عمل
گفت با بخت و روان شد با عجل
از قضا سلطان بصره شد برون
بهر صید از بصره با جمعی فزون
هر طرف می تاخت از بهر شکار
گه فکند اسب از یمین گه از یسار
عاقبت زین گیر و دار و داوری
یاوه شد ز انگشت شه انگشتری
قیمت آن باج کشمیر و ختن
با خراج مصر و شامات و یمن
آمد اندر جستجو هم پادشاه
هم امیر و هم وزیر و هم سپاه
بیشتر جستند و کمتر یافتند
عاقبت از جستنش رو تافتند
خسته گشتند آن گروه از جستجو
شاه خشم آلوده زاسب آمد فرو
بر تل خاکی نشست او خشمناک
پیشکارانش همه در روی خاک
از غضب می کرد در هرسو نگاه
کاروانی دید می آید ز راه
گفت سوی من کشید این کاروان
تا بپرسمشان ز جای و از مکان
تا بپرسم چیست ایشان را متاع
کلکم مسؤول کلکم قوم راع
تا بدانندم که من اینجاستم
حاجتی گر هستشان گویاستم
شاه راعی و رعیت چون گله
کی گذارد گله را راعی یله
گر رعیت سوی راعی نایدی
رفتن راعی سوی او بایدی
شاه آن باشد که خواند سوی خویش
بینوایان سوزمندان پریش
ور بود بی دست و پایی لنگ و کور
خود به سوی او رود از راه دور
نرم نرمک حالشان پرسان شود
هم ز سوز دردشان جویان شود
ای بسا بی دست و پایان علیل
او فتاده زیر پای نره پیل
ای بسا گنجشک بی برگ و نوا
دور او بگرفته هرسو باشه ها
هر که را چنگالی و منقار بود
در پی صید دل افکار بود
دل بدزدند از درون سینه ها
در میان چینه دانها چینه ها
شاه در خرگاه و بر درگه حجاب
چون نگردد شهر ویران ده خراب
هان و هان ای پادشه هشیار باش
وقت خوابت می رسد هشیار باش
شاه نبود آنکه خسبد نیمروز
صد برهنه بر درش با درد و سوز
شاهی و خفتن به سنجاب و سمور
در برون افتاده صد مسکین عور
من بسی دارم در این مقصد مقال
لیک بگذارم که تنگ امد مجال
هم مجال تنگ و هم دل تنگتر
آنکه باید بشنود هم هست کر
چونکه شاه بصره شد در کاروان
گفت که بود کاروان سالارتان
مرد بازرگان به پیش استاد و کرد
صد ثنا از بهر آن سلطان فرد
گفت آیی از کجا بار تو چیست
در کجا این بار تو واگرد نیست
گفت از بغداد مقصد بصره است
بارهایم جمله تمر و تمره است
گفت خرما سوی بصره می بری
ابلهی هستی تو یا سوداگری
خامه چون اینجا رسید ای مرد هوش
خون درون سینه ام آمد به جوش
زانکه گفتم هاتفی در گوش جان
تو از آن ابله تری ای مستهان
مایه عمر گرامی داشتی
هین بیاور تا چه زان برداشتی
علم آموزی بری یا ارمغان
از برای مدرس کروبیان
مایه ای کز ملک جان اندوختی
خوش به مکتب داده ای بفروختی
دادی آن را و گرفتی از عوض
به زبر به پیش به زیر به عوض
تا بری این را به آن محفل که هست
جبرئیل آنجا یکی شاگرد پست
می نیاری شرم ای صاحب شرف
شصت ساله عمر خود کردی تلف
حاصل این شصت سال ای مرد مفت
من چه گفتم آنچه گفت و این چه گفت
ب زبر ب پیش ب زیر ب بری
تا کنی تعلیم جبریل از خری
عمر خود دادی گرفتی ای حزون
جزو دانی پر ز تخیلیل و ظنون
آنچه کار تو نیاید هل یجوز
هل یجوز نظمه ام لا یجوز
خرق آیا در فلک جایز بود
این فلک قادر و یا عاجز بود
هست آیا این هیولی یا صور
یا صور هست از هیولی بیخبر
چند باشد یا رب اقسام عرض
گر ندانم چون کنم با این غرض
چند گز باشد زمین تا آسمان
جانت از کونت برآید ای فلان
چند تخییلی به هم بر می نهی
خویش را عالم نهی نام آنگهی
علم اگر این است بگذار و برو
صد شتر زین علم نزد من دو جو
رو سبد بافی بیاموز ای عمو
گرده ی نانی بدست آور ازو
هست علم فقه احکام ای پسر
گر چه نزد اهل ایمان معتبر
لیک امروز آنهمه تخییل شد
سد راه و مانع تکمیل شد
فقه خوب آمد ولی بهر عمل
نی برای بحث و تعریف و جدل
پشکلی گر جست از کون بزی
کور شد زان چشم مرد هرمزی
آن دیت آیا به صاحب بزد بود
یادیت با قاضی هرمز بود
گر ز قاف افتاد عنقا برچهی
چند دلو از آن کشی گر آگهی
خون حیض آید اگر از گوش زن
حکم آن چبود بگو ای بوالحسن
گر زنی گردد ز جنی حامله
ارث او چه بود ز جن ای صد دله
این غلط باشد غلط اندر غلط
صرف کردن عمر خود را این نمط
کار داری اینقدر در پیش و پس
ای برادر که خدا گوید که بس
گر بدانی در عقبها چیستت
فرصت خاریدن سر نیستت
خود بده انصاف ای مرد گزین
هیچ عاقل می کند کاری چنین
وقت تنگ خویش را بفروختن
این شلنگ تختها آموختن
نام آن را علم کردن زابلهی
بردنش نزد ملایک وانگهی
این به نزد مرد دانا زشتتر
یا به بصره بردنت خرمای تر
چون شنید این مرد بازرگان ز شاه
بر زمین بنشست گفت ای جان تباه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۰ - جواب دادن بازرگان پادشاه را
گفت دارم طالعی ای ارسلان
نه ز خود بل از خداوند جهان
گه زنم گر دست بر خاک اینچنین
دست من گوهر برآرد از زمین
دست برد و مشت خاکی بر گرفت
از پی تمثیل نز بهر شگفت
کف گشود انگشتر شه شد عیان
همچو خورشید از میان آسمان
شه ز جا جست و گرفت انگشتری
گفت خرمای تورا من مشتری
پس بهر دینار دادش منفعت
پنج دینار دگر از مرحمت
گفت تاجرزاده با آن آشنا
طالع من همچنین است از وفا
از وقوف و کاردانی خود مپرس
زر به سوی خانه آرم ترس ترس
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۱ - تتمه حکایت پسر مهتر تاجر
گو پدر را تا دهد سرمایه ام
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۲ - در خواب دیدن شخصی عابدی را که مرده بود و استفسار احوال آن نشأة
آن یکی از نیکبختان سعید
عابدی را بعد مردن خواب دید
گفت حق با تو چه کرد ای نیکبخت
گفت بستم چون ازین ویرانه رخت
خواستند از من در آن عالم عمل
هین چه آوردی بیاور بی مهل
عرض کردم من نماز و روزه را
وردهای هر شب و هر روزه را
وعظ و تدریس و جماعاتم همه
فکر و ذکر و علم و طاعاتم همه
صد خلل گفتند هریک را فزون
مانده من حیران و دلگیر و زبون
دست خالی گردن کج ناامید
مانده آنجا لرز لرزان همچو بید
موقفی کان زهره ی شیران درد
دست و پا گم کرده ای را چون بود
صد چو جبریل و چو میکائیل گرد
گشته آنجا هریکی گنجشک خورد
انبیا در اضطراب و ارتعاش
اولیا در ناله های جانخراش
چون بود حال دل درمانده ای
آیت نومیدی خود خوانده ای
گفت گشتم چونکه نومید از عمل
این خطاب آمد ز حق عزوجل
کز تواندر نزد ما یک چیز هست
کان تورا این لحظه دست آویز هست
یاد باشد هیچ ای آزاده مرد
می شدی در کوچه بغداد فرد
بود هنگام زمستان عنود
دم درون سینه ها یخ کرده بود
اشک می بارید از چشم سحاب
بد زمین از بحر باران آشتاب
خانه ها را جملگی در بسته بود
بلکه مرغان را همه پر بسته بود
یک هریره دیدی اندر برزنی
نی پناهی بودش و نی مأمنی
از فلک می ریخت باران و تگرگ
ریخته زان گربه بچه بار و برگ
هرجهت می جست و سوراخی نبود
می دوید از هر طرف ناخی نبود
گه خزیدی در بن دیوار و گاه
آستان خانه ای کردی پناه
نی بن درگاه و نی بنگاه در
سود دادش از تگرگ و از مطر
دل تورا بر آن هریره سخت سوخت
شمعی از رأفت به جانت بر فروخت
پس به مهرش برگرفتی از گنا
دادیش در پوستین خویش جا
من پسندیدم همان رحمت ز تو
آفرینها بر تو و رحمت به تو
رو که بخشیدم تورا ای دلخراش
من به آن گربه برو آزاد باش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۴ - خدای تعالی فرموده ما غرک بربک الکریم
آن یکی کرد این سؤال از آن امام
کی تو در فهم و کتاب حق تمام
از چه فرمود آن خدای بی همال
در مقام قهر و توبیخ و جلال
چون شدی مغرور بر رب کریم
از چه کردی این گناهان عظیم
مقتضای حال این بود ای خلیل
که بگوید رب قهار جلیل
گفت رو رو پس تو نادان بوده ای
عقده ای از نکته ای نگشوده ای
خواست تا حق رحمت اندوزی کند
مجرمان را عذرآموزی کند
تا کند تعلیمشان عذر گناه
عذر معزولی آن عذر گناه
تا بیاموزد سؤالش را جواب
یادشان آرد ز وصل مستطاب
تا بگویند این امید و این غرور
بر کرمهای تومان بود ای غفور
عذر ما اینست در جرم و خطا
هرچه دیگر عذر می آرم هبا
عذر بدتر از گنه می آورم
پرده ی ناموس خود را می درم
آن یکی گوید گنه از نفس بود
وان دگر گوید ز شیطان عنود
آن هوس را عذر آرد آن هوا
آن گنه سازد حوالت بر شقا
این جواب عذر باشد سربسر
چون جواب خصم و قاضی ای پسر
آمد آن یک با دو گوش خون چکان
نزد قاضی ایها القاضی فغان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۵ - حکایت آن شخص که خصم گوش او را به دندان مجروح کرده بود
آن فلان بی رحم با دندان گزید
گوشهایم را کنون خون زان چکید
گوش من بگرفت با دندان زکین
پاره کرد از زخم دندان آن لعین
قاضیا هستی تو چون میزان حق
نشر کن در حق من دیوان حق
قاضیا مقراض جنگی و جدال
قاطع هر فتنه ای و قیل و قال
از قضایت متنفی کن جوش من
تا به محشر حلقه کن در گوش من
غافلند این ظالمان از روز داد
ورنه کی کردند این ظلم و فساد
پرده ی غفلت فرو هشته به دل
روی مرآت دل اندوه به گل
گفت قاضی قنبر و کافور را
سوی من آرید آن مغرور را
تا به ضرب دره پشتش بشکنم
هم به حبسش در سیه چال افکنم
یا دیت از او ستانم یا قصاص
نیست او را رای غیر این مناص
حکم حق است و مناص از آن بدان
الحیوة فی القصاص از بر بخوان
ظاهرش یعنی حیوه این و آن
قاتلان را هست چون پروای جان
پنجه نالایند بر خون کسی
وارهد از تیغ و خنجرشان بسی
معنی دیگر حیوة قاتل است
نی حیوتی اندرین آب و گل است
بل حیوة جاودان در ملک خاص
زانکه یابد زندگانی از قصاص
مرده بود او از ستیز و ترکتاز
از قصاص او زندگانی یافت باز
حکم حق را دان مسیح مردگان
بخشد ایشان را حیوة جاودان
آب حیوان است اندر بندگی
هر که زان نوشید یابد زندگی
زندگی خالی از بیم ممات
تا ابد او را بود نعم الحیات
از عدم آدم جمادی مرده شد
نی نشاطی یافت نی افسرده شد
از عنایت یک نظر بر وی فتاد
پس نبات نیم حس از وی بزاد
پس بنامی گوشه ی چشمی گشود
زان نظر حیوان ز نامی رخ نمود
یکنظر دیگر به حیوان باز کرد
بیضه بشکست و بشر پرواز کرد
گشت پیدا آدمی نیم جان
نیم جانی داشت آن هم ابرمان
او نه میت بود نه حی درست
زندگانی دارد اما سست و مست
نی حیات و نی ممات او را تمام
بلکه امر بین امرین ای همام
آدمی نی زنده و نی مرده است
در میان این دو پا افشرده است
جمله اوصافش چنین است از نخست
شرح آن خواهی ز من بشنو درست
علم او و اختیار قدرتش
هم حیاة و هم کمال و حشمتش