عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تماشایش برد از آهوی وحشی تک و دو را
ز رفتن بازدارد حیرتش عمر سبکرو را
نخواهد همچو فرهادی به دست روزگار افتاد
زند بر هم اگر صدبار تاج و تخت خسرو را
کمال اهل دنیا حاصل از آب و علف آید
خر عیسی اتاقه کرد بر سر خوشه ی جو را
قدم در راه نه، تا کی به قید کاروان باشی
به از توفیق، در عالم رفیقی نیست رهرو را
غم کم عمری مهتاب مستان را نباید خورد
که بوی شیر می آید هنوز از لب مه نو را
صبوحی کرده هر گه از چمن آمد سلیم آن گل
ز شرم روی او خورشید دور انداخت پرتو را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
برق عشق آمد که سوزد خرمن تدبیر را
با گریبان کار افتد دست دامنگیر را
نام من در دفتر اهل شهادت داخل است
کرده ام روشن سواد جوهر شمشیر را
پاسبان مستی ما نیست غیر از تیغ عشق
برگ نی باشد مگس ران وقت خفتن شیر را
از طلسم هند آزادی تجرد می دهد
چاره عریانی بود این خاک دامنگیر را
چون منی را طاقت چندین علایق از کجاست
فیل نتواند کشیدن این قدر زنجیر را
همچو شاهینی که مرغی را کمین سازد سلیم
تا هوا گیرد دل من می رباید تیر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
کی به دل آرم خیال آشیان خویش را
کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را
همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!
در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته
بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را
نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن
می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را
ای هما، از پهلوی خود کن قناعت همچو من
آخر از بهر که داری استخوان خویش را
آب و نان دیگر نمی خواهم سلیم از روزگار
همچو ساغر وقف می کردم دهان خویش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
کی ز تیغ آفتاب خویش باشد غم مرا
سر بود در راه او چون قطره ی شبنم مرا
من که همچون سبزه ام هر شبنم آب زندگی ست
از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا
معجز عیسی ز زخم سینه ی من عاجز است
کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا
تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم
کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا
در قیامت ساقی کوثر اگر جامی دهد
کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا
ای که دست قدرتت، هم پنجه ی صنع خداست
مشت خاکی قابلم، گر می کنی آدم مرا
سوخته گر آتش غم شاخسارم را سلیم
می تواند کرد ابر دست او خرم مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شکست فتح بود بیدلان جنگ ترا
چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا
بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر
به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا
هزار رنگ برآمد به پیش روی تو گل
ولی نشد که تواند نمود رنگ ترا
ز حرف کشتن ما روزگار می خواهد
کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا
برای وعده خلافی عبث مخور سوگند
که احتیاج عصا نیست عذر لنگ ترا
سلیم چند ز دل حرف می زنی، خاموش!
که دل به باد فنا داد نام و ننگ ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
جهان چه می به قدح ریخت بی خبر ما را
که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را
محبت عجبی در میانه ی من و اوست
زمانه گر بگذارد به یکدگر ما را
چنان کرشمه به ما می کند، که پنداری
خریده است گل این چمن به زر ما را!
چگونه دل ز غم روزگار برداریم؟
همین رسیده به میراث از پدر ما را
ز بلبلان گلستان سلیم صد فریاد
که از بهار نکردند باخبر ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در دوزخ و بهشت نیاسوده ایم ما
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
ما را به مدعای غمت آفریده اند
عشق ترا چو جامه ی فرموده ایم ما
از خصم انتقام به نرمی توان گرفت
بر داغ مدعی نمک سوده ایم ما
از گفتگوی ناصح بیگانه سود نیست
پند پدر به عشق چو نشنوده ایم ما
ما را همین ز قاتل ما بس بود سلیم
کو اضطراب دارد و آسوده ایم ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به غیر میکده زاهد بود شراب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گل ز بلبل یاد گیرد مستی جاوید را
ذره آموزد سماع بیخودی خورشید را
بعد مردن گر تهیدستی ندارد حاصلی
چیست آمیزش به یکدیگر نبات و بید را
راه آمد شد اگر اینجا ندارد دور نیست
روزن ما از نظر انداخته خورشید را
بخت چون برگشت، در دفع کلاه سروری
هیأت وارون شود نقش نگین جمشید را
بزم وصل او مرا ماتمسرا باشد سلیم
صید قربانی چه می داند نشاط عید را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
درین کشور چه میپرسی غرور حسن سرکش را
که با شمشیر چوبین می کشند اطفال آتش را
ز گلشن می رسم چون خسته ای کز جنگ برگردد
که گلبن بر دلم از تیر خالی کرده ترکش را
درین گلشن من آن نخل کهن پرورده ی خشکم
که گل گل بشکفد، پیشش بری چون نام آتش را
نباشد جای مو در کف، ولی گر خط او بیند
سلیمان جای در کف می دهد آن موی دلکش را
نگه را غمزه بیرون از صف مژگان نمی آرد
به هر صیدی نیندازند تیر روی ترکش را
سلیم افلاک و انجم را ندیدم نشأة فیضی
ز کیفیت نصیبی نیست این جام منقش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گر زمین از جا رود، آزادگان را باک نیست
همچو نخل موم، ما را ریشه ای در خاک نیست
نیست حرف آرزو بر گفتگوی ما سوار
همچو باد انفاس عیسی مرکب خاشاک نیست
طایر همت نمی گنجد درین تنگ آشیان
همچو عنقا جای ما در بیضه ی افلاک نیست
شمع معذور است اگر در پرده ی فانوس رفت
چون حباب باده، چشم اهل مجلس پاک نیست
باغبان داند که گل را خنده ی مستانه چیست
نیست یک گلبن که در پایش خمی در خاک نیست
ای گل باغ لطافت، در کدامین مجمع است
کز غم عشقت چو یوسف صد گریبان چاک نیست
باد دستان گرچه بسیارند در گلشن سلیم
هیچ کس را دست بر بالای دست تاک نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مژده ی حسن قبولم در سخن از اول است
وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است
نشأه ی دولت ندارد کبریای علم را
نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است
چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود
از برای عیب مردم دیدن اما احول است
بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام
از برای خاطر من خاک در صحرا تل است
یک گره هرگز ز کار تیره بختان وانکرد
آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است
مردم و آسوده از دردسر عالم شدم
تخته ی تابوت پنداری ز چوب صندل است
عشق را آغاز و انجامی نمی باشد سلیم
روز آخر یار با ما همچو روز اول است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق او در وادی من فکرها بسیار داشت
سوخت خاشاکم، وگرنه شعله با او کار داشت
در بساط این گلستان یک گل بی خار نیست
بر گل دیبا اگر پهلو نهادم، خار داشت
هرچه دیدم، در ره شوقش سماع انگیز بود
نعره ی شیر از نیستان، شور موسیقار داشت
عقل نتوانست منع عشق غارتگر کند
خانه ی ما پاسبان از صورت دیوار داشت
آنکه کاری غیر گلچینی به عمر خود نکرد
دیدم او را کز چمن می رفت و مشتی خار داشت
رفت تخت او به باد حادثات آخر سلیم
گرچه از ایام، جم انگشتر زنهار داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ناله ی ما چون جرس شایسته ی تأثیر نیست
همچو مخمل خواب ما را طالع تعبیر نیست
روی دل هرگز نمی بیند ز ما آشفتگان
همچو داغ آینه، داغی که ناخن گیر نیست
شعله ایم و این خزان ما بهار عمر ماست
همچو می هرچند عاشق کهنه گردد، پیر نیست
دامن گلچین فراخ است ای اسیران قفس
گر گلی خواهید، او را از شما تقصیر نیست
چوب گل کی می کند اصلاح من، چون کرده است
بوی گل دیوانه ام، خود کرده را تدبیر نیست
در طلسم حیرتم دارد جنون دل سلیم
راه بیرون رفتنم از کوچه ی زنجیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
با رسوم جهان دلم جنگی ست
خارج ساز من خوش آهنگی ست
ماتم و سور این جهان خراب
گریه ی مست و خنده ی بنگی ست
شعله با آه من اگر خود را
نسبتی می کند، ز یکرنگی ست
عجز و زاری ست کار اهل نیاز
که درین ره، حنای پا، لنگی ست
چرخ را طبع روشن تو سلیم
همچو آیینه در کف زنگی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
کسی که قسمت او غیر بینوایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مدعی گر نکند بحث سخن دلگیر است
در جدل گوش و زبانش سپر و شمشیر است
باغبان گو مشو از صحبت ایشان غافل
گل جوان است، اگر مرغ گلستان پیر است!
نیست در عشق همین بند به پای مجنون
طوق خلخال هم از سلسله ی زنجیر است
رهنمایی کند و مانع رهزن گردد
شوق در راه طلب همچو عصا شمشیر است
گلرخان را سخنم کرد به من رام سلیم
که غزال غزلم آهوی آهوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر، عریانی سلاح جنگ ماست
گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر
از پریدن باز می ماند همه گر رنگ ماست
کار سازد هر که ما همدست کار او شویم
نغمه آن ناخن که بر دل می زند از چنگ ماست
برگ گل در غنچه می باشد، ولی در این چمن
غنچه ها پر خار و خس چون آشیان تنگ ماست
عاشقان را غم بود پیرایه ی خاطر سلیم
گلشن آیینه ایم و سبزه ی ما زنگ ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالی ست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالی ست
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسه ی آزادگان چون جای زر خالی ست
تماشای تو بیخود کرده هر کس را که می بینم
نشسته هر که در بزم تو، جایش بیشتر خالی ست
من آن مخمور بی برگم که هر جا شیشه ای بینی
به طاق خانه ام، همچون دکان شیشه گر خالی ست
نخواهد بهله هر کس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالی ست
سلیم از من چه می پرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانه ای، بنشین که زنجیر دگر خالی ست