عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
برای طعنه ی ما این همه چه در جوشند
که عاقلان همه دیوانه ی قبا پوشند
نشاط مستی ما را به شب تماشا کن
که روز، باده کشان چون چراغ خاموشند
چمن ز بلبل و قمری به کام صیاد است
زبس که شاخ گل و سرو، دوش بر دوشند
در وصال زن ای دل که همچو خمیازه
بتان هند همه خانه زاد آغوشند
که رفته است ازین خاکدان، نمی دانم
کز آسمان، همه عالم جنازه بر دوشند
اگر غلط نکنم، راحت از جهان رفته ست
وگرنه موی بر اعضا چرا سیه پوشند
سلیم شکوه ازان تندخو خطر دارد
خموش باش که دیوار و در همه گوشند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
در سر کوی تو جمعند پریشانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
خروش فتنه ای از روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید
صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید
ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید
جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید
گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
نه همین تنها مرا چون شمع، آتش قوت کرد
داد تا آبی جهان، خون در دل یاقوت کرد
عمر از بس تلخ شد بر اهل عالم، شوق مرگ
خضر را چون اهل کشتی، زنده در تابوت کرد
نیک و بد را فرق را فرق نتواند کند از یکدگر
پیری از بس این جهان کهنه را فرتوت کرد
گر دل صد پاره ی مرغی به نوک خار دید
باغبان این چمن آن را خیال توت کرد
هند شد همدوش عرش از کبریای من سلیم
جلوه ی من عرصه ی لاهور را لاهوت کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
هر طرف جلوه کند، روی به ما بنماید
نتواند به کسی شمع قفا بنماید
شمع بتخانه به منعم سر خود جنباند
چون ره کعبه به من قبله نما بنماید
رازهای فلک از سینه ی عارف پیداست
همچو دریا که درو مرغ هوا بنماید
چوب خواهد، مدد از هرکه کسی می جوید
رهنما چون طلبم، خضر عصا بنماید
سوی گلخن چو روم، شعله ز روی تعظیم
خیزد از مسند خاکستر و جا بنماید
کامی از عمر سبکرو نپذیرد صورت
عکس در آب روان، روی کجا بنماید؟
خبر از گرمی این بادیه هرکس پرسد
خضر افتد به قفا و کف پا بنماید
ما و آوارگی ای دل، که خدا می خواهد
وسعت مملکت خویش به ما بنماید!
شحنه ای نیست درین بادیه افسوس سلیم
که ره گم شده را راهنما بنماید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چند روزه زندگی بر ما گرانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
به بی پروایی ما غافلان، تقدیر می خندد
چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر می خندد
جوانان ناتوانی های پیران را چه می دانند
کمان دارد ز سستی پیچ و تاب و تیر می خندد
تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهانی را
ز تمکین گرچه همچون صبح محشر دیر می خندد
زمانه کین مظلومان ز ظالم می کشد آخر
به پیش اهل معنی، زخم بر شمشیر می خندد
سلیما آنچنان بر فرش راحت تکیه ای دارد
که بر دیبای بستر، غنچه ی تصویر می خندد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
دو روز عمر که خواه و نخواه می گذرد
چنان که می بری آن را به راه، می گذرد
هزار تفرقه از گریه در دل است مرا
چو آن دهی که از آنجا سپاه می گذرد
دوند سوی خیابان به دیدنش گل ها
چو کوچه ای که ازان پادشاه می گذرد
نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بین
که همچو غنچه ز طرف کلاه می گذرد
ز باد صبح، محیط کرم به موج آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد
سلیم می گذرد هرچه هست در عالم
ولی ببین به چه روز سیاه می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
در قید محبت دل ناشاد نباشد
یک صید ندیدیم که آزاد نباشد
دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید
تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد
از آه اسیران بود این گردش افلاک
کشتی نرود راه، اگر باد نباشد
نازم به دبستان تو ای عشق که خود را
تعلیم دهد طفل، گر استاد نباشد
بر گفته ی احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد
انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد
حسنی نبرد دل که خداداد نباشد
بی عشق چه از ناخن تدبیر گشاید
کاری نکند تیشه چو فرهاد نباشد
دل را که سلیم از غم عشق است خرابی
بهتر همه آن است که آباد نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
حسن، شیرین را ازان می پرورد دایم به شیر
کز برای کشتن فرهاد گردد شیرگیر
تا ازو زخمی نگیرم دلپسند خویشتن
برنمی دارم سر از دنبال پیکانش چو تیر
می دهم دل را و می گیرم پریشانی ازو
گر درین سودا نباشد طره ی او شانه گیر
در چمن هر گه به او همراه می بیند مرا
از پی سر چون رقیبان می کشد بلبل صفیر
ما پریشان خاطران در بند سامان نیستیم
خط آزادی ست بر اندام ما نقش حصیر
کرد این موی سفید از خویش ما را ناامید
شکر از خود دست شوید در کنار جوی شیر
هر دو روزی دیگری را پیش می آرد سلیم
می کند دوران چو طفلان بازی میر و وزیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
صبا دعای مرا سوی می گساران بر
سلام خشکی ازین چشم تر به باران بر
ملول شد دلت ای همنشین ز گریه ی ما
که گفته بود گل کاغذین به باران بر؟
حذر زگردش افلاک، خویش را چو غبار
به گوشه ای ز سر راه این سواران بر
چه چاره کلفت ایام را به غیر از صبر
همیشه روز به شب همچو روزه داران بر
متاع اهل وفا پیش گلرخان خوار است
صبا غبار مرا سوی خاکساران بر
ازین چه باک جهان را سلیم فصل خزان
چون عندلیب ازین باغ گو هزاران بر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
ای که همچون آب خواهد خورد خاکت غم مخور
می رسد مرگ از برای جان پاکت غم مخور
آسمان هرچند در بر روی دل ها بسته است
می کند تأثیر آه دردناکت غم مخور
از رفوگر عرصه ی عیش تو ای دل تنگ شد
باز همچون غنچه خواهم کرد چاکت غم مخور
می پرستان می دهند آبش ز چشم خویشتن
باغبان آسوده باش، از بهر تاکت غم مخور
گر عیار کاملی داری، پس از مردن سلیم
چون طلا کی می تواند خورد خاکت غم مخور
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
قدم برون نگذارم ز آستانه ی خویش
چو آینه همه عمرم چراغ خانه ی خویش
به کار خویش کنم ناله، گو کسی مشنو
کمان کشیده ام، اما خودم نشانه ی خویش
چو مرغ باش در آیین عافیت طلبی
که وقت شام چو شد، می رود به خانه ی خویش
چگونه سر زند از دل نوای آزادی
مرا که حلقه ی دام است آشیانه ی خویش
به دست خویش کن اصلاح خود، که مغروران
به موی خود نگذارند غیر شانه ی خویش
چه فرق از وطن و غربت، این چنین که منم
چو عکس آینه، دایم غریب خانه ی خویش
به زیر چرخ، ترقی سلیم ممکن نیست
در آسیا نتوان سبز کرد دانه ی خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش
سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست
کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!
حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او
همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش
من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم
می نویسد بر ورق ایام با آب زرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
خوش آنکه باده ی ناب است مایه ی هوشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
زخم دل کم نیست، سامان گر نباشد گو مباش
غنچه ی گل هست، پیکان گر نباشد گو مباش
کشتی ما چشم دارد بر خطر همچون حباب
چون نسیمی هست، طوفان گر نباشد گو مباش
آنکه وقت کشتن من رحم بر حالم نکرد
بعد قتلم هم پشیمان گر نباشد گو مباش
منصب گلچینی باغی ندارم، در تنم
جامه را چون پوست، دامان گر نباشد گو مباش
زینت ارباب معنی، جوهر ذاتی بس است
لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
هرکجا باشد ز کف مگذار جام می سلیم
سیر قزوین کن، صفاهان گر نباشد گو مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
شراب همچو گل و لاله خور ز ساغر خویش
پیاله همچو کدو کن ز کاسه ی سر خویش
تعلق وطنم باعث صد آزار است
اسیر ورطه چو کشتی شدم ز لنگر خویش
غبار غم ز دلم کم نمی شود هرگز
چه خاک بود که کردم ز عشق بر سر خویش
شکایت از که کنم من، که روزگار افکند
مرا چو ماهی خنجر به دام جوهر خویش
ز صد سپاه نگردد سلیم روگردان
چو عکس آینه هرکس شود برابر خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
چند در قید زمین وآسمان باشد کسی
تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است
گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او
شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان
سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
نیست همچون گل مرا از باده بیهوشی غرض
ناله ی مستانه باشد از قدح نوشی غرض
مقصدش از لاف رعنایی نمی دانی که چیست
سرو دارد با تو همچون سایه همدوشی غرض
می کند عمدا فراموش از من آن نامهربان
چیست او را یارب از چندین فراموشی غرض
در دهن گویند جم می داشت خاتم را نگاه
زین حکایت نیست غیر از مهر خاموشی غرض
گر ندارد ماتم فوت سکندر را، سلیم
چیست آب زندگی را از سیه پوشی غرض