عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چو خندد صبحدم گل در چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
قدّش صنوبریست روان در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
آفتاب رویش از مشرق برآمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم
کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم
سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم
من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام
تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم
در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم
تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم
شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو
همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم
بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر
لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم
ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان
وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم
بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او
همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
روی او را کجا توان دیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
چه خوش بود به چمن در صبوح گل چیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
باد نوروزی برآمد خیمه بر گلزار زن
دست دل در بوستان در دامن دلدار زن
بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان
بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن
باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن
گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن
یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل
مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن
ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو
حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن
بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست
با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن
گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان
همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن
دست دل در بوستان در دامن دلدار زن
بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان
بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن
باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن
گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن
یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل
مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن
ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو
حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن
بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست
با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن
گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان
همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
ای سلاطین جهان پیش رخت بنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
عالم همه خوش بوی شد از بوی بنفشه
میل دل عشاق همه سوی بنفشه
از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق
وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه
گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست
گفتا که چنین است همی خوی بنفشه
تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل
بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه
بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم
گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه
گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند
افتد گره از رشک در ابروی بنفشه
بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم
دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه
بشکست به بازوی زنخدان چو گویت
چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه
از نرگس مستت که جهان بین جهانست
ماننده ریحان شده هندوی بنفشه
میل دل عشاق همه سوی بنفشه
از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق
وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه
گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست
گفتا که چنین است همی خوی بنفشه
تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل
بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه
بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم
گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه
گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند
افتد گره از رشک در ابروی بنفشه
بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم
دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه
بشکست به بازوی زنخدان چو گویت
چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه
از نرگس مستت که جهان بین جهانست
ماننده ریحان شده هندوی بنفشه
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۴
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در بیوفائی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید
ای مبارک همای فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در فیض بیداری و مدح شاه سریر ولایت (با تجدید مطلع) گوید
صلا زدند سحر بلبلان گلزاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان ترا نگران
زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله فیض می رسد برخیز
بود دهند بدستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه صبح را نگر ز آن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر زناقوسیان زناری
ز بیقراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا بسر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر بمشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشائی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
بخنده بخش کمی و بگریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله ترا گو بزیر زرتاری
بفر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجوئی ز عشق خونباری
بقصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دوروزی اگر کشد خواری
ببوستان سحر این نغمه ام بگوش آمد
زبلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان اینست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان ترا نگران
زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله فیض می رسد برخیز
بود دهند بدستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه صبح را نگر ز آن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر زناقوسیان زناری
ز بیقراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا بسر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر بمشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشائی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
بخنده بخش کمی و بگریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله ترا گو بزیر زرتاری
بفر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجوئی ز عشق خونباری
بقصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دوروزی اگر کشد خواری
ببوستان سحر این نغمه ام بگوش آمد
زبلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان اینست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری