عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
از ازل تا ابد خواند مرا
یار من محروم کی ماند مرا
من به غیر او نکردم التفات
حضرت او نیک می داند مرا
عاقبت تاج سر شاهان شوم
گر به خاک راه بنشاند مرا
یک مس بی او نخواهم زد دگر
تا دمی از خویش بستاند مرا
رو بدان درگاه دارم روز و شب
از در خود یار کی راند مرا
تا ز من یابند مردم بهره ها
چون درخت میوه افشاند مرا
نعمت الله را نداند هیچ کس
در همه عالم خدا داند مرا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر بیازارد مرا موری ، نیازارم و را
خود کجا آزار مردم ای عزیزان ، من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار ، آزاری تو را
در طریقت هر چه فرمائی ، به جان فرمان برم
ماجرا بگذار با ما ، ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان ، آزار دل
گر مسلمانی، چرا آزار می داری روا
در جهان بی خودی ، من نعمت الله یافتم
گفت فنی شو ، که یابی سید ملک بقا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
هر شب چون ماه می‌بینیم ما
آفتابی می ‌نماید مه لقا
چشم ما از نور او خوش روشن است
دیده‌ایم آیینهٔ گیتی نما
یک زمان با ما در این دریا نشین
عین ما می‌بین به عین ما چو ما
خواجه محبوبست و می‌ گویی محب
پادشاه است او و می ‌خوانی گدا
از فنا و از بقا آسوده‌ایم
فارغیم از ابتدا و انتها
نعمت الله هیچ می‌دانی که کیست
یادگار انبیا و اولیا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
مجلس خاص او است حضرت ما
الصلا هر که عاشق است صلا
در خرابات خلوتی داریم
به از این در جهان که دارد جا
عاشق و مست و رند و او باشیم
زاهدی از کجا و ما ز کجا
مدتی شد که بیخودیم ز عشق
با خدائیم با خدا به خدا
ما بلا را به جان خریداریم
گر چه هستیم مبتلای بلا
دردمندیم و درد درمان است
خوشتر از درد دل کجا است دوا
جرعهٔ جان نعمت الله نوش
تا بیابی تو ذوق مستی ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
این حضور عاشقان است الصلا
صحبت صاحبدلان است الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ما است
مجلس آزادگان است الصلا
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است الصلا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
عالمی غرقند در سیلاب ما
تشنگان دانند قدر آب ما
آفتابی رو نماید روشن است
زاهدی از کجا و ما ز کجا
خوش خیالی می‌نماید روز و شب
با خدائیم با خدا به خدا
حکم میخانه به ما بخشیده است
گر چه هستیم مبتلای بلا
نسبت ما با رسول الله بود
خوشتر از درد دل کجا است دوا
در خرابات مغان گر بگذری
تا بیابی تو ذوق مستی ما
بر در سید مقامی یافتیم
فصل فضل او بُود در باب ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
صد دوا بادا فدای درد بی‌ درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می‌ بری فرمان ما
ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او
همدم زنده ‌دلان شو تا بدانی جان ما
خانه خالی کرده‌ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست بارش در سرابستان ما
جان ما آئینه دار حضرت جانان بود
عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما
غرق دریائیم و خوش خوش دست و پائی می‌ زنیم
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
خون دل در جام دیده پیش مردم می‌ نهیم
در خیال آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
نعمت دنیی و عقبی آن تو ای نازنین
ما از آن نعمت‌الله ، نعمت‌الله آن ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
چشم ما شد به نور او بینا
نظری کن به نور او در ما
آب این چشمه می رود هر سو
لاجرم سو به سو بُود دریا
غرق بحریم و آب می‌جوئیم
ما طلبکار او و او با ما
دردمندیم و دلخوشیم از آن
درد عشق است و جان بود دردا
ما خیالیم و در حقیقت او
هو معنا و فانظروا معنا
نور معنی نموده در صورت
گنج اسما نهاده در اشیا
نعمت الله از او شده موجود
نور او هم به او بود پیدا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
فقر ما خوشتر ز ملک پادشا
ما و درویشی و درویشی ما
فقر سلطانی است ، سلطانی است فقر
پادشه درویش و درویش پادشا
بینوائی ما و ذوق نیستی
باز پرس از عاشقان بینوا
عاشق و مستیم در کوی مغان
دنیی و عقبی کجا و ما کجا
بیخودم من بیخودم من بیخودم
با خدایم با خدایم با خدا
جام دُرد درد او درمان دل
نوش کن جامی که تا یابی دوا
نعمت‌الله مست و می نوشد مدام
در خرابات فنا جام بقا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
قدمی نه در آ در این دریا
عین ما جو به عین ما از ما
هر که با ما نشست از ما شد
بلکه گر قطره بود شد دریا
نظری کن حباب و آب نگر
یک وجود است این و آن اسما
دیدهٔ عالم است از او روشن
می‌نماید چو نور در اشیا
آینه صد هزار می‌ بینم
در همه روی او بود پیدا
ذوق ما را نهایتی نبُود
ابتدا نیست و انتها آنجا
شعر سید به ذوق می ‌خوانش
چه کنی قول بوعلی سینا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
موج و دریا آب بادش نزد ما
لاجرم باشد حجاب ما ز ما
ما ز ما جوید چو ما با ما بُود
هر که او با بحر ما شد آشنا
هر چه باشد در حدوث و در قدم
از خدا هرگز نمی ‌باشد جدا
در عدم خوش خوش حضوری یافتیم
در فنا داریم جاویدان بقا
نور روی او است در عالم عیان
بنگر این آئینهٔ نور خدا
جامع مجموع اسمای اله
می‌نماید صورت و معنی به ما
درد اگر داری دوا از خود بجو
زانکه درد تو بود عین دوا
عقل اگر خواهی برو جای دگر
عشق اگر خواهی درآ در بزم ما
چون نوا از نعمت الله می ‌برند
نعمت‌الله کی بماند بینوا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
اگر آئی در این دریا بیابی آبروی ما
بیابی آبروی ما اگر آئی در این دریا
رها کن دی و هم فردا بیا امروز دریابش
بیا امروز دریابش رها کن دی و هم فردا
ندارم با کسی پروا به جز با ساقی مستان
به جز با ساقی مستان ندارم با کسی پروا
بود مجموعهٔ اسما هر آن حرفی که می‌خوانم
هر آن حرفی که می‌خوانم بود مجموعهٔ اسما
نماید در همه اشیا جمال بی‌ مثال او
جمال بی‌مثال او نماید در همه اشیا
درآ در میکده تنها حریف نعمت‌الله شو
حریف نعمت ‌الله شو درآ در میکده تنها
خبر دارم ز او ادنا به جان سید عالم
به جان سید عالم خبر دارم ز او ادنا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
به هویت چو اوست با اسما
آن هویت طلب کن از اشیا
از هویت خبر اگر داری
به هویت خدا بُود با ما
گر چه آب روان بود در جو
بخور آبی ولیکن از دریا
دامن خود بگیر و خوش بنشین
تا به کی می‌ روی تو جا ز جا
با تو مقصود تو است هم خانه
در به در می روی کجا و چرا
از خودی بگذر و خدا را جو
چند باشی مقید من و ما
همچو سید از این و آن بگذر
تا بیابی مراد هر دو سرا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
جام گیتی نماست سید ما
جان و جانان ماست سید ما
دنیی و آخرت طفیل وی اند
سید دو سراست سید ما
سید ما محمد است به حق
که رسول خداست سید ما
خوش فقیری غنیست از عالم
هم غنی از غناست سید ما
مظهر اسم اعظمش خوانم
حضرت مصطفی است سید ما
فارغم از فنا به دولت او
شاهوار بقاست سید ما
سید عالمست سید ما
بر همه پادشاست سید ما
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
دارد و بینواست سید ما
راحت جان دردمندانست
درد دل را دواست سید ما
اولیا تابعند و او متبوع
سید انبیاست سید ما
نعمت الله نصیب از او دارد
والی اولیاست سید ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
نانوشته حرف می خوانیم ما
این کتاب نیک می دانیم ما
مخزن اسرار او ما یافتیم
نقد گنج کُنج ویرانیم ما
ما باو علم لدنی خوانده ایم
این چنین علمی نکو دانیم ما
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
دلبر خود جان جانانیم ما
دُرد درد عشق او نوشیده ایم
همدم این درد و درمانیم ما
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
غیر او در خانه کی دانیم ما
خوش حبابی پر کن از آب حیات
نعمت الله را بجو آنیم ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
مخزن گنج جملهٔ اسما ما
نور چشم تمام اشیا ما
غرق بحریم و آب می جوئیم
قطره و بحر و جود دریا ما
رند و مستیم و عاشق و معشوق
به همه اسمها مسمی ما
ما نه مائیم ما همه اوئیم
اثری چون نماند با ما ما
جام گیتی نما نموده به ما
دو جهان دیده ایم یکتاما
مه روشن به نور او باشند
تا نگوئی مگر که تنها ما
رو نهادیم بر در سید
باز گشتیم سوی مأوی ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
عشق تو بلا و مبتلا ما
پیوسته خوشیم در بلا ما
مستیم و مدام در خرابات
رندانه حریف اولیا ما
در بحر محیط غرق گشتیم
موجیم و حباب عین ما ما
بیگانه نه ایم آشنائیم
با خویش شدیم آشنا ما
بر راه فنا قدم نهادیم
باقی مائیم از این فنا ما
چون مائی ما نماند با ما
مائیم شما و هم شما ما
از دولت بندگی سید
گشتیم قبول کبریا ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
روشن است از نور رویش دیدهٔ بینای ما
خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
بس سری در سر رود گر این بود سودای ما
از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده
جان فدای لطف آن یکتای بی همتای ما
بلبل مستیم و درگلشن نوائی می زنیم
رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما
مجلس عشقست و رندان مست و سید در حضور
روضهٔ رضوان بود این جنت المأوای ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
روشنست از نور رویش دیدهٔ بینای ما
درهٔ بیضا بود غواص این دریای ما
جملهٔ عالم وجودی یافته از جود او
خوش بود این خلقت او راست بر بالای ما
گر دوای درد دل خواهی در این دریا نشین
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
جملهٔ اسمای او از اسم اعظم خوانده ایم
اسم او گر بایدت اسمای او اسمای ما
عاشقان را نیست پروای دمی با غیر او
عاقلان را هم نباشد یک نفس پروای ما
سر نهاده بر در خلوت سرای حضرتش
خود که دارد در جهان خوشتر از این مأوای ما
در دل سید نگنجد غیر عشق حضرتش
حضرت او کی نشاند دیگری بر جای ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
در آمد ساقی و آورد جام می برای ما
منور کرد نور او سرای که سرای ما
همه می های میخانه به ما انعام فرمودند
کرم بنگر که الطافش چه ها کرده به جای ما
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
حیات جاودان یابی از آن آب و هوای ما
در میخانه بگشادند و داد عاشقان دادند
به حمدالله اجابت شد دعای کدخدای ما
حریف دردمندانیم و دُرد درد مینوشیم
به ماده دُردی دردش که آن باشد دوای ما
چه خوش ذوقیست ذوق ما که عالم ذوق از او یابند
نوای عالمی بخشد نوای بی نوای ما
گدای نعمت اللهیم سلطان همه عالم
بیا و پادشاهی کن ز انعام گدای ما